خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دخترِ خوش صدا

بسم الله الرحمن الرحیم
دختر خوش صدا
نوشته: مهدی بهرامی راد

روی نیمکت, در حالیکه یک عینک آفتابی به چشم دارد و کنارش کیف دستی اش است, نشسته و به سمت هر رهگذری که به او نزدیک می شود لحظاتی می نگرد.
جوان: خدایا! اگر نیاید چه می شود؟ اگر نیاید هیچ حسی دیگر به خودم نخواهم داشت.
کیف دستی اش را برمی دارد. از داخل آن عصای سفیدش را بیرون می آورد و باز می کند. می خواهد برخیزد و برود که منصرف می شود. به یاد ترم 1 و اولین روز دانشگاه می افتد. روزی که با تق تق عصایش در راهروی دانشگاه, دنبال کلاس می‌گشت. هیچکس را نمی‌شناخت. با اینکه مدتی قبل با برادرش برای شناسایی کلاسها آمده بود ولی کمی استرس داشت. و در همان راهرو, در همان روز اول دانشگاه, و در حالیکه هنوز هیچ درس و بحث و دوستی ای با هیچکس پیش نیامده بود, صدایش را شنید. صدایی که درونش را بهم ریخت و سیگنالهای مغزیِ جهت یابی را از یاد برد. صدای دختر جوانی که با مهربانی می خواست به او کمک کند تا کلاسش را بیابد. تا به حال خیلی ها به او کمک کرده بودند. خیلی ها طی مسیرهای مختلف با او همراه بودند. ولی چرا این صدا, این لحن و این گویش درونش را بهم ریخت؟ این همه صدا شنیده بود ولی چرا با این صدا اینقدر در لحظه دگرگون شد؟ صدایی که انگار تمام روح و روانش را صیقل می داد.

جوان مردد عصایش را دوباره جمع می کند و در کیفش می گذارد. چند نفس عمیق می کشد و سعی می کند در آن پارک, در آن فضای باز و هوای مطبوع بهاری, بین آن درختهای سر به فلک کشیده و سروصدای پرنده هایی که لابلای شاخه های درختان زندگی را تجربه می کنند, استرسش را به هوای بیرون منتقل کند و خود را در اختیار زمان بگذارد. ساعت گویای گوشی اش را چک می کند. هجده و سی دقیقه بعد از ظهر. با خود می اندیشد که هنوز دیر نکرده. نیم ساعت تاخیر داشته و دوباره به صدای قدمهای رهگذران تمرکز می کند.
مثل تمرکزی که در کلاسها به صدای آن دختر داشت. از همان روز اول خوشحال بود که صاحب آن صدا, هم ترمی, هم رشته ای و هم کلاسی اوست. با خود می اندیشید که آیا این همان عشق در یک نگاه است؟ با خود می خندید و میگفت که عشق در یک نگاه برای من معنی ندارد, آیا این همان عشق در یک صدا است؟ صدایی که من را شدید درگیر خودش کرده. ولی شرم و حیا مانع این میشد که در مورد او, از دیگران سئوال کند. بپرسد و بیشتر صاحب صدا را بشناسد. سعی می کرد خود را به درس و دانشگاه, دوستان جدید و فعالیتهای پیرامونی مشغول کند, به گونه ای که این صدا و صاحبش از ذهنش بیرون رود, ولی نمیشد.
گاهی که دوستانش در کلاسها حوصله نداشتند یا وقت نداشتند به او کمک کنند, سرِ بزنگاه, دختر خوش صدا به دادش میرسید. به او جزوه میداد, بخشی از درس را که مشکل داشت توضیح میداد, و گاه که او هم وقت نداشت, مسئله مورد نظر را برایش ضبط می کرد و روز بعد برایش می آورد. اینگونه بود که آن صدای زیبا, به خلوت جوان راه پیدا کرد. به بهانه شنیدن درس,بارها و بارها آن تِرَکِ صوتی را گوش می داد و بیشتر دلبسته و شیدای او میشد.

جوان, انگشتهای دستش را بهم گره کرده و کلافه با آنها بازی می کند. مجدد می خواهد عصایش را در بیاورد و برود, ولی باز منصرف می شود. گوشی اش را در می آورد. یک هندزفری به گوش می زند و موسیقی ملایمی را پخش می کند. البته که موسیقی نبود. شعری بود که جوان مدتها قبل به دختر خوش صدا داده بود که برایش بخواند و او آن را به صورت دکلمه ای صداگذاری کرده و روزی چندین بار گوش می دهد. و اکنون باز به آن گوش می دهد که شاید گذر زمان را حس نکند.
واقعا حس نکند که چطور بعد از یک ترم, شیدایِ آن دختر شده بود. نمی دانست چه کند و با که سخن بگوید.با پدر و مادرش؟ که خواهند گفت با این شرایطت؟ با این وضع و اوضاع؟ حداقل درآمدی, استقلالِ مالی ای؟ آن دختر دلش را به چیِ تو خوش کند؟ آنهم با وضع چشمهای نابینای تو. جوابهایشان را می دانست و به آنها حق میداد.
یا با دوستانش صحبت کند؟ دوستانی که خود سر شیدایی داشتند و منتظر بودند آتو یا هر چیز دیگری از کسی بدست آورند و ایستگاهها شروع شود. دوستانی که خود در نخ دیگران بودند و می ترسید صحبتش با دوستانش, موجب اذیت و آزاری برای دختر شود. دختری که فهمیده بود خیلی های دیگر در نخ او هستند و گاهی به حال جوان غبطه می خوردند که آن دختر خوش صدا با او حرف می زند ولی به هیچ پسر دیگر, هیچ محلی نمی گذارد. و این سر و سنگینی, این وقار و حجب دختر, شیدایی جوان را بیشتر و بیشتر می کرد.

بالاخره جوان از روی نیمکت برمی خیزد. چند قدمی از نیمکت دور می شود, آنهم با قدمهایی سست, کند و بی رمق. انگار به سمت نیمکت کشیده می شود, بعد از لحظاتی خود را مجدد روی همان نیمکت می بیند. ساعت گویای گوشی اش را چک می کند. یک ساعت تاخیر دارد. هنوز دیر نکرده. پس باز صبر می کند. خیلی حرف آماده کرده که به او بگوید. آنقدر حرف که با خود می اندیشد چگونه در آن فرصت کم, اگر بیاید به او بگوید.
از ترم 2 تصمیم می گیرد به استقلال مالی برسد. باید خودش را به خیلی ها اثبات کند. اینکه شاید نابینا باشد, اما از کار افتاده نیست. مهارت های فردی و اجتماعی اش را بالا برد. دیگر به هیچکس اجازه نمی داد کارهای شخصی اش را انجام دهند. برای رفت و آمد, اجازه نمی داد کسی همراهش باشد, چون هدفی زیبا برای خود ترسیم کرده بود. مترجمی زبان را از بس دوست داشت به این رشته برای تحصیل آمد و از ترم 2, با شدت و تلاش مضاعف, به این کار پرداخت. چون همه مهارتهای دیگرش, در سایه استقلال مالی معنا پیدا می کرد. تلاشش مثال زدنی شد به طوری که حتی دختر خوش صدا, اواخر ترم 2, پیشنهاد همکاری در زمینه ترجمه را به او داد. پیشنهادی که در همان شب, اشکهای شوق و شادی جوان را در بسترش سرازیر کرد و این را بهترین موهبت خدا می دانست. ولی باز جرات نداشت, ندای درونش را بازگو کند. هر چه بیشتر می خواست از صدای آن دختر فرار کند, بیشتر جلویش سبز میشد. و هر چه بیشتر دلبسته میشد, بیشتر تلاش می کرد.
طی سال اول, مشخصات ظاهری دختر خوش صدا را از طریق دوستانش, بطوریکه به چیزی شک نکنند, فهمیده بود. وضع پوشش, قد, رنگ پوست و چشم و خیلی چیزهای دیگر را می دانست. ولی چه اهمیتی داشت. آنها را که نمی دید. اخلاق و منش دختر بیشتر او را جذب می کرد.

این بار, ساعت گویای گوشی اش, نوزده و سی دقیقه را اعلام کرد. یک و نیم ساعت تاخیر. باید حدس میزد. باید می فهمید که او هم حق انتخاب دارد. نباید از نیامدن دختر خوش صدا ناراحت شود. نباید به دل بگیرد و این اولین ملاقات جدی را, سر به مُهر فراموش کند.
مثل ترم 3, وقتی در محوطه دانشگاه, با دختر خوش صدا, در مورد ترجمه ای صحبت می کردند و یکی از دانشجویان ترمهای دیگر, به دختر متلک گفت, جوان اختیار از دست داد, و چنان با آن پسر درگیر شد, و چنان کتک خورد که نزدیک بود از دانشگاه اخراج شود. آن روز را هیچ وقت مثل این قرار ملاقات نمی تواند فراموش کند. تا چند روز به دانشگاه نرفت. از بی عرضگی و این حس های عاشقانه خسته شده بود. بعد از آن غیرتی که نشان داد, و محدودیت های بیشتری که نمایان شد, از خودش, از حسهایش, از عشق بیهوده اش حالش بهم می خورد. و حالا که دختر نیامده, همان حس ها دوباره درونش به غلیان آمده. احساس نفس تنگی می کند. کفشهایش را محکم به زمین می کوبد و دومین ساعت تاخیر را لمس می کند.

ترم چهار بود که فهمید یکی از اساتیدشان, به خواستگاری دختر خوش صدا رفته. دلش می خواست فریاد بزند و عشقش را همه بفهمند. حس می کرد 2 دستِ قوی, گلویش را فشار می دهند و نمی تواند حتی یک جرعه آب هم بنوشد. همان روز حالش در دانشگاه بهم خورد. فشارش افتاد. غش کرد و او را به درمانگاه بردند. و وقتی به خانه رسید, فهمید که دختر خوش صدا, چند بار برای جویا شدن از حال او, به منزلشان زنگ زده. بی تفاوت از این خبر گذشت. خود را با استاد دانشگاه مقایسه می کرد. چرا باید او را قبول کند و استاد دانشگاه را قبول نکند؟ از هیچ لحاظی با او قابل مقایسه نیست. و بهترین دلیلش اینکه استاد دانشگاه سالم است.
چند روزی به دانشگاه نرفت. انگیزه و میلی برای دانشگاه نداشت. جواب تلفن های دوستانش را هم نمی داد. با هیچکس به جز جوابهای ضروری, سخن نمی گفت تا اینکه روز پنجم, دختر خوش صدا به او زنگ زد. به بهانه سفارش ترجمه جویای احوال او شد و خواست که به دانشگاه بیاید. و وقتی جوان فهمید, او به استاد دانشگاه جواب رد داده, انگار دنیا به او لبخند دیگری زده باشد, روز بعد با انرژی فوق العاده ای به دانشگاه رفت.
همان روز بود که تصمیم گرفت حرف دلش را به دختر بگوید. بگوید که از همان روز اول چقدر دلبسته اوست و بخاطرش چه کارها کرده و چه چیزها تحمل نموده. پس روی صندلی, پشت میز کامپیوترش نشسته و همه حرفهایش را تایپ می کند.

بعد از پرینت نامه, آن را در یک پاکت نامه زیبا که به انتخاب فروشنده, زیباترین پاکت نامه است, نهاده و در میان کتابی که قرار بود دختر خوش صدا ترجمه کند می گذارد. وقتی کتاب را به او می دهد, از او می خواهد جواب نامه ای را که میان کتاب گذاشته روز بعد, ساعت 18 در همین محل به او بدهد.

و اکنون
دو ساعت و نیم از قرار ملاقات گذشته است و دختر خوش صدا نیامده
جوان, با دلی پر از سئوال, با قلبی غمگین, این بار بدون اینکه تردید کند, عصایش را از کیفش در می آورد. سمتی را پیش می گیرد, و بدون اینکه به سمت نیمکت برگردد, آرام پیش می رود. قرار همین بود.
قرار همین بود که اگر دختر خوش صدا نیامد, اگر متن نامه را خواند و پیشنهاد ازدواج را نپذیرفت, اگر سختی هایی که جوان در نامه برای دخترِ خوش صدا نوشته خیلی بزرگ آمد, اگر زندگی مشترک با یک نابینا سخت و طاقت فرسا به نظر می رسد, و صدها اگر دیگر, دختر خوش صدا حق انتخاب دارد و اگر نیامد, نشانه عدم پذیرش اوست. و جوان با اینکه دروغ نوشته بود, ولی نوشته بود که اگر او سر قرار نیامد, به او حق می دهد و ناراحت نخواهد شد.

آرام, جاده را بی هدف پیش می گیرد و با خود می اندیشید که کاش این جمله را نوشته بودم. کاش نوشته بودم که هر اتفاقی بیفتد این را بدان که یک نابینا با صدا عاشق می شود, با آن انس می گیرد و با آن می میرد.

خب دوستان عزیز. از نظر من این داستان همین جا به پایان می رسد. ولی چون سلیقه های متفاوتی وجود دارد دو پایان متفاوت دیگر برای آن در نظر گرفته ام. خوشحال می شوم در کامنت ها بگویید کدام را بیشتر می پسندید.

پایان اول:
صدای دختری خوش صدا, که شعری را به حالت دکلمه می خواند, از موبایل جوان به گوش می رسد. صدایی که برای مخاطبی خاص تنظیم شده و هیجانی خاص به جوان می دهد. بدون اینکه تردید کند, بدون اینکه به حس های متضاد ساعتهایی که گذرانده فکر کند, جواب می دهد. می خواست گله کند, می خواست معترضانه با او سخن بگوید که چرا نیامده. اما یادش آمد که خودش چنین قراری گذاشته. پس فقط گوش می دهد. گوش می دهد و چیزی جز سکوت به ذهنش نمی رسد. سکوت در برابر کلمات دختری خوش صدا که بعد از لحظات سخت درگیری با خود, تصمیم گرفت این تماس را بگیرد و به جوان بگوید چه قرار ملاقات بیهوده ای گذاشتی. دیروز نامه میدهی و امروز انتظار داری به نشانه مثبت بودن جوابم, سر قرار بیایم؟ آیا بنظرت یک روز فکر کردن کافی است؟ یک روزه جواب دادن کافی است؟ خواستم بگویم نیامدنم نشانه فکر کردن به این مسئله مهم است و فعلا جوابی نداده ام. باید بررسی کنم. باید بفهمم و به درک برسم. اگر می آمدم همه چیز را مثبت فرض می کردی و اگر چنین میشد, بزرگترین خیانت را به تو کرده بودم. پس مدتی این موضوع را مسکوت می گذارم و مطمئن باش بی اهمیت از کنار آن نخواهم گذشت. چون شما برایم بی اهمیت نیستی.

جوان, با حالتی متفاوت از دقایقی قبل, غرق فکر مسیر خانه را پیش می گیرد. بزرگترین مرحله زندگی اش را پشت سر گذاشته و حس خوبی دارد. اینکه حرف دلش را بعد از 2 سال به دختر خوش صدا گفته و اینکه توانسته کاری کند او فکر کند. پس جوان هم باید کاری کند که دختر به نگرشی درست در مورد زندگی با نابینایان و کم بینایان برسد.

پایان دوم:
غافل از اینکه, نامه, مدتی قبل از میان کتاب افتاده, ماشین ها از رویش رد شده اند, در جوی آب افتاده, و در فاصله ای بسیار دور, اکنون سوسکی زیر آن لانه کرده است. و جوان غرق افکار گوناگون, افسرده از روزگار, راهی خانه ای می شود که دیگر قرار نیست چیزی را برای کسی اثبات کند. از بس تلاش کرده که فقط اثبات کند خسته شده. و اکنون با خیال راحت توام با تشویش, دوست دارد بخوابد. خوابی که دختر خوش صدا دیگر در آن وجود نداشته باشد.

دوازدهم تیر 1398

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «دخترِ خوش صدا»

پایان سوم
دختر خوش صدا در حالیکه سینی چای به دست وارد شد ننه بد صدای پسرِ خُل صدا از دخترِ خوش صدا خوشش نیامد و با پشه کش زد تو سرِ پسرِ خُل صدا که خاک تو سَرِت، تو گوشِت صدا شنفتِه س ولی ننه این دختِر بَد سِگاله س. بَد وضع و حالِس چرا پس همچینی یِس؟ چقده سیاهِس؟ چرا قَدِش درازِس؟ ابروهاش پاچه بُزِس! دَهَنِش چرا وازِس؟ دندوناش چه خرابِس؟ و اینطوریا بود که جوان دیلاق بیکار و بیعارِ عاشق فهمید که نباس عاشق صدای دخترا شد. چون ممکنه صدا صدای حوریای بهشتی باشه ولی خودش هیزم جهندم. خخخخخخخخخخخخخ. گول صدا را نخوریداااااااااااااا…

سلام رهگذر
میگما اونا که نوشتی به کنار, یه خار شوهر مث شومام داشته باشه دیگه بسه.خخخخخخخ. مِث بختک میفتین رو زندگیشون و مرتب این پسر خل صدا ر ومیندازین به جون اون دختر خوش صدا و هی کیف میکنین. هاهاهاهاهاها
مرسی که خوندین و باز مرسی از کامنت قشنگتون. حال کردم. موفق و شاد باشی

نمی دونم چه حکمتی داره که خیلی از خوش صدا ها زشتن و بسیاری از بد صدا ها خیلی قشنگن خلاصه که به هوای صدا نرید
و اما درباره خود داستان راستی راستی پسر داستان ما بسی خل تشریف داشته آخه پسر خوب دختری که از استاد گرفته تا همکلاسی همه عاشقش هستن خدای نکرده مگه عقلش پاره سنگ بر میداره که بیاد زن تو بشه خخخخخ آخه به چیچیت قسم؟

سلام آقای بهرامی
داستانتون زیبا بود و من واقعیتی شبیه به افتادن نامه از لای کتاب و ندیدنش توسط دختر رو از یک دوست شنیدم و پسر بیچاره چه فکرایی که با خودش نمی کنه
و در کل هر پایانی بجز وصل به واقعیت نزدیکتره مخصوصا به پایان رهگذر عزیز خخخخخخ
پاینده باشید و موفق

سلام بر خانم صرامی بزرگوار
خوبید خوشید سلامتید؟
ممنون از نظر لطفتون. به نظر منم همونجایی که دیگه پسره رفت و نوشتم از نظرم داستان اینجا تموم شده, ختمِ داستانه.
رهگذر…. رهگذر…. رهگذر… آتیش بیار معرکه, کافیه بیاد یه خورده مامان پسر خل صدا رو پر کنه. اونوقت واویلا واویلا. خخخخخخ
مرسی از حضورتون. شاد و شارژ باشید

سلام مهدی جان. اجازه داریم هیچ کدوم از این پایان ها رو دوست نداشته باشیم؟ اجازه داریم بگیم داستان خوبی نبود! میشه گفت کجاست اون عشقی که راوی خفمون میکنه از اول قصه باهاش؟ جوان و دختر خوش صدا؟؟؟ چرا اسم نداشتن؟ چرا دوتا صحنه از رابطه اینها ندیدیم؟ خوش صدا یعنی چی؟ صدای قشنگ چجوری دقیقا؟ نمیشد ما این دختر رو بیشتر بشناسیم؟ نمیشد ما هم دوسش داشته باشیم؟ دانای کل نامحدود آخه؟ چهارتا دیالوگ درست حسابی جون دار کجا بود؟ چرا این عشق که ازش حرف میزنیم رو فقط ازش حرف میزنیم؟ چرا دیده نمیشه؟ این زبان آشفته شاعرانه که بهم ریخته شده از کجا میاد؟ انتخاب زاویه دید دانای کل نا محدود که البته تو دوتا پایان بندی بیرون زد دلیلش چی بود؟ و یک سؤال از رفقایی که گفتن این داستان خوبه، چرا دقیقا خوب بود؟ مهدی تو نویسندهی و احتمالا از دست من ناراحت نمیشی رفیق که صریح نظرم رو گفتم.
تو بارها قدرت نوشتنت رو ثابت کردی پسر. پس اجازه بده این داستان رو دوست نداشته باشم چون قلمت رو میشناسم.

آخ جون. محمد صادق افشاری عزیز. چطوری دادا؟ کوجای نیستی برار؟
اینجا اجباری و تحکم آمیز است. باید و باید و باید این داستان رو دوست داشته باشی و فقط باید این دو پایانی که گفتم رو بپذیری. خخخخخخخ

باور کن ناراحت نشدم.خیلی هم پذیرای نقد و سلیقه دوستان هستم.
لزومی ندارد همه نویسه های من مورد پسند همه قرار گیرد.
در مورد نکاتی که نوشتی میشه کامنت دونی اینجا رو پر از جوابهایی کنیم که من به شما و شما به من میدی. ولی با اینکه نمیگم نوشته ام کاملِ ولی از بیشتر نکاتی که نوشتی دفاع میکنم.
مثلا لزومی نداره حتما شخصیت های داستان اسم داشته باشند. مثلا رمان کوری که نوبل ادبیات هم گرفت. اسم هیچکدام از شخصیت های آن را نمی دانیم و نویسنده شخصیت ها را بر اساس شغل, کار, یا وضعیت ظاهری نام گذاری کرده بود. به این صورت: اولین کسی که کور شد, همسر اولین کسی که کور شد, چشم پزشک, همسر چشم پزشک, پسر لوچ, پیرمردی که یک چشمش بسته بود, دختری که عینک آفتابی به چشم داشت و غیره.
سپاس از حضورت

پایان سوم.
پسر پریشان، حیران و سرگردان پیش می رود، گویی در این دنیا نیست، گویی گوش‌هایش نیز همچو چشمهایش به خوابی ابدی فرو رفته. ناگهان صدای ترمزی دهشتناک عابران را میخکوب می کند،
–زود باشین! کمک کنین! برسونینش بیمارستان! وای بیچاره چشمم نداره که!
رهگذری جلوی ماشینی گران‌قیمت را می‌گیرد:
–آقا می‌بخشین، این آقا ماشین بهش زده حالش بدجوری خرابه تا اورژانس برسه شما لطف کن ببرش بیمارستانی جایی.
راننده ماشین که تمول و ثروت از سر و روی خودش و ماشین مدل بالایش می‌بارد رو به دختر زیبای بغلدستش می‌گوید:
–عزیزم چی کار کنیم؟ ببریمش! نبریمش! اگه به همت می‌ریزه، بریم، الآن اورژانس می‌رسه.
دختر خوش صدا:
آره عزیزم بریم! اورژانس بیاد بهتره! اونا خودشون بهتر می دونن چی کار کنن؟
راننده متمول در حالی که آرام آرام دور می شود می پرسد:
–عزیزم می‌شناختیش؟ آخه یه جور خاصی نیگاش می‌کردی!
دختر خوش صدا:
–نه عزیزم! فکر کنم یکی دو باری تو دانشکدمون دیده بودمش، البته نمی‌دونم خیلیا‌شون شبیه همن. هر کودوم‌شونو که می‌بینم کمک می‌کنم و اگه لازم باشه تا یه جایی می‌رسونم‌شون. حالا نمی‌دونم اونی که چند باری دستشو گرفتم این بوده یا نه. …… اورژانس میاد دیگه نه عزیزم؟
راننده:
آره عزیزم آره! آره قربون دل رَعوفت! آره! ………

به به آقای مصدق عزیز
بابا شومام یه پا نویسنده ایدا. پس چرا داستان ماستانی چیزی منتشر نمیکنین؟ خخخخ
حال کردم. مرسی واقعا. و از اینکه تونستم کاری کنم که یک کامنت طولانی بنویسی خیلی شاد و شنگول شدم. خخخخ
راستی آخرش یادت رفت بنویسی بای تا های
ممنون از حضور گرمت.

من نمیفهمم چرا همه حرف از جدایی، هجران، نرسیدن و نپذیرفتن یک نابینا صرفا بخاطر نابیناییش میزنن و بقیه هم تأیید میکنن!
چرا نمیاین یه کم از وصال بنویسین؟ از محبت، از رسیدن، از عشقهای خالصانه ای که یکطرفه و بیوِصال هم نیست؟
چرا کسی نمیگه آدمهایی هم هستن که طرف رو فقط صرفا به ظاهرش قضاوت نکنن؟ و به عشق پاکش بها بدند؟
اینو از خوندن کامنتها فهمیدم که همه دنبال هجران میگردن به جای وصال!

سلام مجدد خانم آیت
موافقم. جای زندگی های با وصال و عشق های پاک خیلی کمه چون دیگران اطرافشان خیلی کم می بینند. اگر هم کسی اینگونه بنویسد بهش انگ هندی میزنن. ولی به زودی داستانی جدید با همین محوری که گفتید می خواهم بنویسم. با موضوع امید و عشق و وصال آنهم با موانع زیاد

تشکر

سلام داش مهدی
اول از همه خطاب به ننه ی رهگذر میگم که بهتره دیگه چیزی نخونه که خطرناکه خخخخخخ
وای پایان سوم عمو مرتضی چقدر با حال بود. راستش منم اون رو میپسندم البته
چیزه بجان خودم ادامه البته رو یادم رفت بیخیال خودت ادامه البته رو بگو
با جوابت راجب نداشتن اسم شخصیت هم موافقم همیشه نمیشه که شخصیت ها اسم داشته باشن.
شاید اصلا اون پسر اسم دختر رو ندونه و صرفا عین سوری خانم رهگذر طرف فقط عاشق صداش شده و خواسته تیری در تاریکی شلیک کنه که بنابه روایت عمو مرتضی به هدف که هیچ به مدف هم نخورد.
شاد باشی

سلام سلام.
من پایان اول رو با کمی تصرف البته با اجازتون خیلی خوش بینانه انتخاب کنم!
دختر خوش صدای ما هم به اقا پسر داستان علاقه داره. عشقشون دو طرفست!
طبق نوشته شما هم که متوجه شدم این عشق صرفا بخاطر خوش صدایی شیدا خانم نبوده و اخلاق و منش هم مورد تایید بوده پس مبارکشون باشه!
راستی ببخشیداا واسه دختر خوش صدا اسم گذاشتم. نویسنده که نیستم این شکلی این حس رو تجربه کنم خخخ
شیدا هم داخل داستانتون بوداا شاااد باشید.

سلام ریحان خانم
آفرین که با دقت خوندین. بله نکات ریزی در داستان هستش که شاید سرسری برای بعضی دوستان گذشته باشه. مثلا وقتی نوشتم اولین بار که صدای او را شنید، چند جمله بعد نوشتم با اینکه صداهای زیادی شنیده، یعنی این فرق داره
وقتی در طول چهار ترم زیر نظر داره یعنی خیلی چیزا رو مد نظر قرار میده و غیره
و البته مد نظرم نبوده که دو طرفه بوده بلکه مد نظرم بیشتر این بوده که دختر خوش صدا یا شیدا خانم هوای هم دانشجوییشو داره که امیدوارم خوب در اومده باشه.
در هر صورت مرسی از پیامتون و شاد باشی

این دختر به احتمال علاوه بر خوش صدایی بسیار هم زیبا و به قولی مدلینگ هست.‌ خوش پوش و آراسته هم صد البته.
پسر نابینای قصه ما به خاطرش تلاش کرد. جا داره به تلاشش ادامه بده. موفق بوده و اگه ادامه بده موفقتر هم میشه.
خوشبختانه برای ابراز عشق دراین دوره زمونه پول لازمه. بهایی که پسر ما باید بپردازه اینه که هم پولدار بشه و هم استاد در سخنوری.
حالا که پسر عاشق ما همه چی تمومه باید خودش به ظاهرش هم برسه و بدو که رفتیم.
مبارک مبارک

پسر ما بهتره تا ترم ۸ و چه بسا سالهای بعد فقط با دختر خوش صدا دوستی خودشو ادامه بده . ازش بخواد توی خریدن لباس و کفش و عطر و …. باهاش بیاد خرید. جونم واستون بگه تا میتونه در همه کاراش نظر دخترو بخواد.‌ کم کم خوش صدا به بودن پسر با سیاست عادت میکنه.‌
ولی بقیه داستان می تونه این باشه که ی نبینک خوش صدای دیگر به طور معجزه آسایی وارد زندگی نبین ما میشه و نبین متوجه میشه که نبینک خیلی بیشتر اونو درک میکنه. و خوش و خندون ببینک رو رها میکنه و با نبینکی که هیچی کم از ببینک نداره دست در دست هم میرن به سمت جزایر هاوایی.

خب اینم خوبی و روشنیه دیگه. با پایان اول که دوست داشتید داستان رو ببرید جلو و بادا بادا مبارک بادا و ایشالا عروسی نوه هاشونو ببینیم. خخخخخ
داستانهای پایان تلخ, گر چه مورد پسند خودم نیستند, ولی مدتی ذهن رو درگیر می کنند. چراهایی رو واسه ما پیش میارند که شاید این چراها در زندگی حقیقی راهگشاهایی برای ماها باشه.

سلام لااااااایییییکککک واقعا زیبا بود خدا از این جور دخترهای مهربون نصیب ما هم بکنه تا به خودمون بیاییم و بفهمیم ما نابیناییم نه ناتوان و فرقی هم با بقیه نداریم به جزء بیناییمون و من پایان اول رو میپسندم ایام به کام ممنونم

سلام به آقای بهرامی بزرگوااار عااالی بود داستانتون من پایان اول رو بیشتر دوست دااشتم چون هم احساس کردم خیلی منطق توش بود که دختر رو موجودی عجول نشون نداد و هم رگه هایی از احساس دختر توش خودنمایی میکرد در کل بازم منتظر نوشته های قشنگتون میمونم

سلام بر خانم خلیلی بزرگوار
آره پسر ما خیلی عجول بود که میخواست یه روزه جواب رو بدونه. نمیدونه باید هفت خوان رستم رو رد کنه. خخخخخ
تشکر از حضور گرم شما و همه دوستان که مایه دلگرمی من واسه نوشتن میشه. شاد باشید

لطف کنید جمله ی آخرش را هم تغییر بدید.
هر صدای زیبایی نشان دهنده ی شخصیت افراد نیست. صدای زشت هم به این معنی نیست که شخصیت کسی مثل صداش باشه.
اون چیزی که برا آدم می مونه برخورد، رفتار، اخلاق، و چیز های دیگریه غیر از صدا که شخص را میشناسانند.

تغییر نیمیدم. دلم نیمیخواد. دوست نیمیدارم. خخخخ
خوش صداییِ دختر ما در داستان, شاید یکی از دلیل هایی باشه که پسرِ داستان ما بهش توجه داشته, اما توجه دختر و پی گیری ها و کمک هایی که در داستان به پسر میکرده نمونه هایی از شخصیت و رفتار و منش دختر رو نشون میده
در ضمن خوش صدا بودن یک امر نسبی هستش. شاید برای خیلی ها یک صدا زیبا باشه ولی برای عده ای زیبا نباشه و برعکس. مواردی را دیدم که صدای یک شخص, با اینکه دلنشین نبود, البته از دید من, ولی برای شخص دیگر, چنان دلپسند و جذاب بود که محوش میشد. وقتی صدا مورد پسند قرار می گرفت بعد شخصیت و رفتار و منش طرف مورد بررسی قرار می گیرد که در داستان به طور نسبی به آن اشاره شده است.
در هر صورت بسی بسیار تشکر از این نکته دقیق.

سلام مهدی عزیز.
من قبلا نوشته های شما رو خونده بودم. بخوام صادقانه نظر بدم، نوشته های قبلی تون رو بیشتر می پسندیدم. در واقع اونها رو خیلی می پسندیدم و این یکی رو نه چندان. به نظرم در هر دو اتمام، داستان بی نتیجه و بدون اثر خواهد بود. راستش من نگاهم به همه چیز عمل گرایانست. یعنی تهش ما می خوایم به چی برسیم. منِ مخاطب تو این داستان شما یا به یأس و ترحم میرسم یا به رویاپردازی خیالین که به نظرم هردوش برای ما به یک اندازه مضر هست.
ببخشید که خیلی راحت نوشتم. راستش مطمئن بودم که از نوشته های انتقادی استقبال می کنی و میدونم که حسابی آبدیده شدی و از یه نقد الکی ناراحت نمیشی!
این نقد رو هم قبل از خوندن نظر دیگران نوشتم که تحت تاثیر نبوده باشم.
ارادتمند

سلام ابوذر جان
اصلا میدونی چیه؟ این داستان رو نوشتم که مجبورت کنم بعد از مدتها یه کامنت واسه من بنویسی. چون خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. خخخخخخ
ناراحت نشدم بزرگوار. در هر صورت همه متن ها که همه مخاطبین رو نمیتونه راضی نگه داره. ادعایی هم ندارم که داستانم ایده آل و کاربردیه. ولی قبول دارم که خیلی بهتر و موشکافانه تر میتونست باشه. تشکر از حس واقعی ای که بعد از خوندن این داستان داشتی و باهام در میان گذاشتی. موفق و پیروز باشید

پاسخ دادن به رعد بارانی لغو پاسخ