خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا آمریکا، روزهای سخت

دوستان سلام. وقت بخیر.
قبل اینکه ادامه مطالب رو بنویسم، ذکر چند موضوع رو ضروری دیدم:
من از نوشتن این مطالب چند هدف دارم. یکی انتقال تجارب و آشنا کردن شما با فرهنگ خارج از کشور و دوم انگیزه دادن برای تلاش بیشتر در زندگی. من سعی می کنم توصیفاتم از وضعیت خودم و اطرافم منصفانه باشه و از ارائه ی یک تصویر بی نقص و آرمانی بپرهیزم. سعی می کنم در عین اینکه نوشته هام امیدبخش باشه، مشکلات و یاس ها و شکست ها رو هم بنویسم که شاید تجربه ای باشه برای دیگران. شما هم میتونید با نظرات و انتقاداتتون بحث رو سمت و سو بدید.
همچنین هر سوالی که به ذهنتون رسید تو کامنت ها بپرسید که ابعادی که ناگفته مونده یا شاید از نظر من مهم نبوده، بیشتر بهش پرداخته بشه. خیلی هم خودتون رو سانسور نکنید و هرچه می خواهد دل تنگتون بپرسید. ما اینجا هیچ خط قرمزی نداریم. البته مواظبیم که حریم خصوصی کسی شکسته نشه و به کسی بی احترامی نشه.
از همراهی شما متشکرم.

روزهای سخت

روزهای آغازین زندگی در امریکا برای من دشواری های فراوانی به دنبال داشت. کارهایی که می خواستم انجام بدهم به صورت دور باطل به هم منتهی می شدند. وقتی برای افتتاح حساب به بانک رفتم، از من آدرس خانه خواستند. برای خانه گرفتن نیاز به سیم کارت داشتم تا بتوانم با کسانی که آگهی داده بودند تماس بگیرم و برای داشتن و شارژ سیمکارت نیاز به حساب بانکی. هر کاری می کردم نمی توانستم از سیکل باطل خارج شوم.
یکی دیگر از محاسن گروه دانشجویان استونی بروک این است که همه برای حل مشکلات شان یا گرفتن مشورت، مسائل شان را در گروه مطرح می کنند. من هم موضوع سیمکارت را در گروه مطرح کردم. خوشبختانه چند روز بعد یکی از بچه ها به نام امین به من گفت که من یک سیمکارت هدیه دریافت کرده ام و می توانم آن را به شما انتقال دهم. با امین قرار گذاشتیم که در دانشگاه سیم کارت را از ایشان تحویل بگیرم. روز موعود نتوانستم به دانشگاه بروم و به یکی از بچه ها به نام محدثه که خانه اش در نزدیکی ما بود گفتم که سیمکارت را از امین تحویل بگیرد و سر راهش به من برساند. شب محدثه سیم کارت را آورد و نصب و راه اندازی کردیم. حالا یکی از دغدغه هایم مرتفع شده بود و امکان خروج از این چرخه ی معیوب فراهم می شد.
فردای آن روز به کتابخانه ی دانشگاه رفتم. وسایلم را روی میزی گذاشتم و خواستم برای یک تماس تلفنی به محوطه ی خارج از اتاق مطالعه بروم. قبل اینکه ادامه اش را بگویم، اجازه بدهید توضیحی در خصوص فرهنگ کمک رسانی در امریکا بدهم. کمک رساندن به افراد بویژه معلولان در امریکا بسیار متفاوت با ایران است. در اینجا اگر کمک احتیاج داشته باشید، کسی داوطلبانه به شما کمک نمی کند و تا درخواست کمک نکنید، معمولا آن طرف پیشقدم نمی شود. خوب اساسا مفهوم تعارف و رودربایستی در اینجا معنای چندانی ندارد و فرض بر این است که اگر کسی کمک بخواهد، به راحتی به دیگران می گوید و منتظر پیشنهاد دیگران نمی شود. علاوه بر این احترام به فضای خصوصی در امریکا بسیار بالاست و معمولا کسی به خودش اجازه نمی دهد وارد حریم شخصی شما شده و از شما سوال بپرسد. این موضوع حتی در سایت NFB Nacional Federation of the Blinds فدراسیون ملی نابینایان امریکا هم آمده که در صورتی که به کمک احتیاج داشتید باید به دیگران بگویید و منتظر پیشنهاد از سوی آنان نباشید. البته این موضوع قطعیت ندارد و من بارها با افرادی مواجه شدم که به من پیشنهاد کمک داده اند اما در مقایسه با ایران، تعداد این افراد بسیار کم است. همچنین باید اضافه کنم وقتی از دیگران کمک می خواهی، معمولا اگر وقت داشته باشند با کمال میل و با خوش رفتاری تمام تا جایی که بتوانند کمک می رسانند؛ اما اگر وقت نداشته باشند، خیلی راحت عذر خواهی کرده و معمولا در رودربایستی قرار نمی گیرند. این سبک کمک رسانی محاسن فراوانی دارد که بعدها به آن خواهم پرداخت. من اما این موضوع را در روزهای آغازین نمی دانستم و به سبک و سیاق ایران در جایی که نیاز به کمک داشتم منتظر بودم تا از دیگران پیشنهاد کمک دریافت کنم و چون این حادث نمی شد، تصور می کردم که امریکایی ها بسیار سرد و بی تفاوت هستند.
خوب برگردیم به کتابخانه. می خواستم برای تماسی تلفنی از اتاق مطالعه خارج شوم که در میانه راه شخصی جلو آمد و از من پرسید نیاز به راهنمایی دارید؟ تعجب کردم و گفتم چه عجب این امریکایی ها بالاخره پا پیش گذاشتند. البته چون ایشان لهجه ی امریکایی نداشت فکر کردم چون خارجی است هنوز فرهنگ امریکایی بر رویش تاثیر منفی نگذاشته و بی تفاوت نشده است. گفتم می خواهم برای تلفن به خارج از اینجا بروم، به نظر شما کجا برای این کار مناسب است. گفت بهتر است به سالن بیرونی بروید، من می توانم شما را به آنجا راهنمایی کنم. با هم به بیرون از آنجا آمدیم. از او تشکر کردم و باهم خداحافظی کردیم. چند قدم رفت و دوباره برگشت و گفت ببخشید شما ابوذر نیستید؟ برای چند ثانیه مخم هنگ کرد؟ یعنی من شهرت جهانی داشتم و خودم نمی دانستم! این آقا چطور من را می شناسد! نکند پلاکاردی، بنری چیزی در سردر دانشگاه نصب کرده و ورود پیروزمندانه من را تبریک گفته اند که این همه مشهور شده ام! شاید هم در شبکه های تلویزیونی شان حضور من در امریکا را اعلام کرده اند. احتمالا همین دیشب CNN یک برنامه مفصل در خصوص من داشته. یادم باشد یک امضا به خودم بدهم. هزاران فکر در یک ثانیه از ذهنم گذشت و هیچ نتیجه ای نگرفتم. با تعجب گفتم بله من ابوذرم! گفت من امین هستم. باز هنگ کرده بودم. از ذهنم گذشت: امین! کدام امین! امین که به من سیم کارت داد! اگر امین است چرا انگلیسی صحبت می کند! اگر انگلیسی صحبت می کند چرا امین است! اصلا انگلیسی هیچ چی! اگر امین است من را از کجا می شناسد! خلاصه در همین افکار و در شُرُف انفجار مغزی بودم که امین به فارسی گفت سلام من امین هستم! همچون فضانوردی که در کره مریخ همشهری اش را دیده باشد گل از گلم شکفت. کم مانده بود امین را بغل کنم. تنها ملاحظات فرهنگی مانعم شد وگرنه در ملع عام ماچش می کردم. دوست نداشتم همین اول کاری به همجنس گرایی متهم شوم! خلاصه کلی با امین خوش و بش کردیم و کلا من فراموش کردم برای چه کاری به خارج از کتابخانه آمده بودم.
درباره کتابخانه ملویل Melville library
کتابخانه ی ملویل، ساختمانی عظیم و 5 طبقه است که در مرکز محوطه دانشگاه استونی بروک واقع شده. از بخش های مختلف این کتاب خانه می توان به مخزن کتب، اتاق های مطالعه، کلاس ها و سالن های کوچک و بزرگ برای برگزاری برنامه های مختلف، کافی شاپ، فروشگاه، نمایندگی آمازون و … اشاره نمود. دو نکته ی بسیار جالب و متفاوت این کتابخانه برای من ، یکی نمازخانه Prayer, room و دیگری اتاق کامنز commons است. در طبقه پنجم کتابخانه یک مرکز ادیان وجود دارد که همه نوع عبادتگاهی، از قبیل نمازخانه، کلیسا، کنیسه و، در آن ایجاد شده است که دانشجویان و اساتید می توانند جهت عبادت به آنجا مراجعه کنند. کامنز هم اتاقی بزرگ با میز و صندلی است که اساتید و احتمالا دانشجویان دکتری می توانند به آنجا بروند و در کنار سرو انواع قهوه و چایی، استراحتی هم بکنند؛ اما هدف اصلی این اتاق، نه استراحت بلکه ارتباط با سایر اساتید و نوعی بروز شدن است. اولین بار با یکی از دوستان به نام محمد که در استونی بروک استاد است به آنجا رفتیم. محمد در حال نشان دادن بخش های مختلف آنجا به من بود که خانمی که در آنجا نشسته بود جلو آمد و با ما احوال پرسی کرد و درباره رشته و مطالعاتمان پرسید. من تصور کردم ایشان احتمالا همان آبدارچی خودمان هستند که از اعتماد به نفس بالایی برخوردارند و به خودشان اجازه سوال پرسیدن می دهند. اما در ادامه آن خانم توضیح دادند که عضو هیئت علمی در گروه زبان انگلیسی هستند و وظیفه شان در اینجا این است که با کسانی که به اینجا مراجعه می کنند در خصوص مسائل مختلف علمی بحث و تبادل نظر بکنند و اطلاعات بروزی درباره کنفرانس ها و دست آوردهای علمی به آنها انتقال دهند. در واقع فرایند اینگونه است که هر روز یک یا دو نفر از کارمندان یا اساتید دانشگاه، در این اتاق حضور دارند و می توانند اساتیدی را که برای استراحت به اینجا آمده اند راهنمایی کنند. اینگونه هم ارتباطات انسانی و واقعی (غیر مجازی) بیشتری برقرار می شود و هم نوعی بروز رسانی علمی در حین استراحت صورت می گیرد. البته در صورتی که نخواهید صحبت کنید، اجباری نیست و می توان تنها به استراحت و سرو قهوه پرداخت. من خودم دو سه بار بیشتر به این اتاق نرفتم چون مطمئن نبودم که آیا دانشجویان هم می توانند از آن استفاده کنند یا نه!

در جستجوی اتاق

یکی از بزرگترین دغدغه هایم در روزهای اول اقامت، پیدا کردن اتاق بود. بعد از اینکه سیمکارتم را فعال کردم شروع کردم به جستجو برای اتاق اما چون خودم در این خصوص تخصصی نداشتم باز هم از بچه ها کمک گرفتم. در آن فصل جابجایی چندانی اتفاق نمی افتاد و گزینه های زیادی برای من وجود نداشت. با توجه به اینکه حمل و نقل عمومی هم چندان تعریفی نداشت، مجبور بودم تنها به خانه هایی بسنده کنم که در نزدیکی دانشگاه بود و همین موجب محدودیت بیشتر من در پیدا کردن اتاق می شد. بالاخره در هفته ی دوم یک اتاق با قیمت مناسب پیدا شد. با محدثه به دیدن اتاق رفتیم. خانه ای قدیمی بود که یک دانشجوی هندی اتاق ها را اجاره می داد. به محض ورود بوی وید به مشامم خورد. وید نوعی ماده ی مخدر شبیه به گراس یا ماریجواناست که بوی تندی دارد. اتاق بزرگ و خوب بود اما محوطه ی آشپزخانه چندان تمیز نبود و کلا به دلم ننشست. بوی تند وید هم مزید بر علت شد و اتاق مورد پسند واقع نشد.
چند روز بعد اتاق دیگری پیدا شد. این یکی را با فرزاد و محسن رفتیم. فاصله خوب بود و اتاق هم تمیز و مرتب اما قیمت بالا بود و صاحب خانه پر از اما و اگر. این یکی هم نشد و باز مجبور به جستجوی بیشتر شدیم. یک هفته بعد سومین گزینه پیدا شد. این بار با امین و محسن رفتیم. محسن کلا پای ثابت همه کارها بود. صاحب خانه پیرزنی چینی بود که از همان اول که مرا دید گفت من نمی توانم به ایشان اتاق بدهم. جمله ی جالبی که مدام تکرار می کرد این بود که من نمی توانم از این نگهداری کنم و اگر خودش را بسوزاند من چکار کنم. گفتم ما فکر می کردیم به کشور پیشرفته ای آمده ایم اما ظاهرا آدمهای شوت همه جای دنیا فراوان یافت می شود. خلاصه بعد از نیم ساعت مذاکره اجازه داد صرفا برای دیدن خانه به داخل برویم. اتاق اصلا تمیز نبود و شرایط خانه تعریفی نداشت. این چینی ها هم نمی دانم چطور آشپزی می کنند و چه میپزند که آنچنان بویی در خانه راه می اندازند که آدم یاد بازار دباغ ها می افتد. خلاصه که این خانه هیچ چیز مثبتی نداشت اما چون تا چند روز دیگر باید اتاقم را تحویل می دادم و جابجا می شدم، مجبور بودم بپذیرم. به پیرزن چینی گفتم اتاق را پسندیدم و اجاره می کنم. کی می توانم به اینجا بیایم؟ همان گونه که در آن موقع از سال اتاق خالی راحت پیدا نمی شد، مستاجر هم به همان نسبت کمتر پیدا می شد و انتظار داشتم پیرزن خیلی بازی در نیاورد اما سخت در اشتباه بودم. ایشان با کلی ناز و افاده ی چینی فرمودند تا شب جواب میدهم. فکر کردم شاید اشتباه متوجه شده و تصور کرده که من از سرکار‌علییه خواستگاری نموده ام که اینچنین با ناز و غمزه می خواهند جواب بدهد! خلاصه اینکه با این جواب پیرزن فهمیدم از این خانه هم آبی برای ما گرم نمی شود و باید به فکر جای دیگری باشم.
چند روز بعد شاهرخ، همان دوستمان که اتاق را از او به طور موقت اجاره کرده بودم، از ایران برگشت و من مجبور شدم اتاق را خالی کنم. آن خانه چند اتاق خالی دیگر داشت اما چون از دانشگاه دور بود نمی خواستم آنجا را اجاره کنم. با صاحب خانه صحبت کردم که یکی از آن اتاق ها را موقتا به من اجاره بدهد تا جایی پیدا کنم اما نپذیرفت. ایشان فقط قبول کرد که من برای چند روز در داینینگ روم یا همان حال و پذیرایی آنجا که مشترک بود بمانم. کار بسیار سختی بود. در زمستان سخت نیویورک اتاق ها هم به زحمت گرم می شدند چه برسد به پذیرایی که هیچ وسیله گرمایشی نداشت. چاره ای نداشتم. وسایلم را در چمدان ها ریختم و در گوشه ی انباری گذاشتم. امیدوار بودم هر چه زودتر اتاقی پیدا کنم. احساس بسیار بدی داشتم. شاید سخت ترین روزهای زندگی ام را در پیش رو داشتم. منظورم از سختی، مشکلات فیزیکی نیست. احساس می کردم ناتوان هستم و سربار دیگران. دوست داشتم زمان را به عقب بر می گرداندم و هیچگاه به این مسافرت نمی آمدم.
شب اولی که در پذیرایی خوابیدم دمای بیرون حدودا منفی 17 18 درجه بود. شاهرخ به من گفت که برای خواب به اتاقش بروم اما من نپذیرفتم. خیلی او را نمی شناختم و چندان رابطه ی راحتی با او نداشتم. در مجموع 2 3 دقیقه هم با هم صحبت نکرده بودیم و دوست نداشتم برایش مزاحمت ایجاد کنم. هوای پذیرایی بسیار سرد بود. بدون اغراق شاید یکی دو درجه بالای صفر. یک سوپ داغ درست کردم و خوردم که بدنم داغ شود. هر چه داشتم و نداشتم پوشیدم و دو پتویی را که داشتم به دورم پیچیدم و روی کاناپه دراز کشیدم. هوا به قدری سرد بود که کفشهایم را هم درنیاوردم و تنها کیسه فریزری بر روی آنها کشیدم که پتوها را کثیف نکنند. نصفه شب وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پتو از فرط سرما یخ زده اما چون لباس هایم زیاد بود خودم سرما را حس نمی کردم. آن شب را با هر بدبختی ای بود به صبح رساندم.
فردای آن روز به دانشگاه رفتم و برای استادم توضیح دادم که هنوز جایی پیدا نکرده ام. دانشگاه خوابگاه داشت اما از ابتدا با من اتمام حجت کرده بودند که این خواب گاه ها برای دانشجویان خود دانشگاه است و به من تعلق نمی گیرد. استاد ایمیلی به مسئول خوابگاه های دانشگاه زد و از آنها خواست تا موقتا اتاقی به من بدهند. آنها هم بعد از کلی سوال و جواب و منت گذاشتن پذیرفتند که این موضوع را در جلسه مطرح کنند. نتیجه این شد که من تا سه روز دیگر باید این وضعیت را تحمل می کردم تا آنها تصمیم گیری کنند. سه روزی که هر روزش برایم یک عمر بود.
شب دوم آبدیده شده بودم و چندان مشکلی برای خوابیدن در پذیرایی نداشتم اما آن حس مزخرف سرباری هنوز با من بود. دوست نداشتم این موضوع را با بچه های دیگر مطرح کنم. مطمئنا اگر آنها می دانستند اجازه نمی دادند من در اینجا بمانم اما ترجیح من این بود که بیشتر از این سربار کسی نباشم. سعی می کردم روزها تا دیروقت دانشگاه بمانم که شب فقط برای خواب به خانه برگردم. خوشبختانه حضور در دانشگاه هیچ محدودیتی ندارد و شما می توانید 24 ساعته در دانشگاه بمانید.
شب سوم هوا بسیار سرد شد. منفی 26 درجه. من زاده ی هوای سرد کوهستانی کردستان هستم و زمستان های سخت فراوانی دیده ام اما چنین سرمایی را تاکنون تجربه نکرده بودم. تصمیم گرفتم امشب را به اتاق شاهرخ بروم. ساعت 11 و نیم شب بود. در اتاقش را زدم اما جوابی نداد. ظاهرا خوابیده بود. ایرانی دیگری در همان ساختمان زندگی می کرد. پسر بدی نبود. چند باری با هم گپ زده و چایی خورده بودیم. خوشبختانه او بیدار بود. به او گفتم که امشب سرمای پذیرایی قابل تحمل نیست و اگر امکان داشته باشد امشب در اتاق او بخوابم. با بیخیالی تمام به من گفت برو در اتاق این هندی بخواب. یکی از اتاق ها را چند روز پیش صاحب خانه به یک هندی اجاره داده بود که او فقط وسایل هایش را گذاشته و رفته بود. قرار بود خودش چند روز بعد بیاید. گفتم آنجا که صاحب دارد و من نمی توانم بدون اجازه وارد شوم. گفت کسی متوجه نمی شود، نگران نباش. گفتم اگر یک در هزار آمد و من را در اتاقش دید چه کاری می توانم بکنم! حاضرم در همان سرما بخوابم اما چنین کاری نکنم. برگشتم و به پذیرایی رفتم. تصمیم گرفتم امشب را نخوابم. خواب در این سرما می توانست خطرناک باشد. در همین افکار بودم که شاهرخ از اتاقش خارج شد. قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش گفت هوا سرد است و امشب را به اتاق او بروم. در آن لحظه این بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیفتد. وسایلم را برداشتم و به اتاق او رفتم. همان طور که گفته بودم شاهرخ را چندان نمی شناختم و فقط اینترنتی باهم قرار و مدار گذاشته بودیم و این دو روز هم که برگشته بود من اکثرا خانه نبودم که باهم آشنا شویم. بیشتر که صحبت کردیم، دیدم که ای دل قافل، شاهرخ هم کُرد است و من خبر نداشتم. این یکی را دیگر تصور نمی کردم. این دومین کُردی بود که از دیدن آن کم مانده بود شاخ در بیاورم. احتمال میدادم در نیویورک به هر زبانی صحبت کنم اما هرگز درباره کردی فکرش را هم نمی کردم! پیدا کردن یک همشهری و یک هم زبان در وقت دلتنگی و تنگنا، یکی از لذت بخش ترین احساسات ممکن است. آن شب را تا نیمه با شاهرخ از هر دری سخنی گفتیم، از حسن زیرک تا قهوه خانه های سنندج. دیگر احساس یاس و نا امیدی نداشتم اما هنوز آن عکس العمل عجیب و غریب دوست ایرانی مان در ذهنم بود. خیلی برایم عجیب بود. قبلا که باهم صحبت کرده بودیم انسان تنگ نظری به نظر نمی رسید اما امشب نمی دانم چرا این کار را کرد. این حرکتش بسیار برایم غیر قابل باور و ناراحت کننده بود.
فردای آن روز وسایلم را در کوله ریختم و از شاهرخ خداحافظی کردم و گفتم دیگر به اینجا بر نمی گردم. شاهرخ خیلی تعجب کرد. گفت جایی پیدا کرده ای؟ گفتم نه اما باید پیدا کنم و بالاخره چاره ای خواهم اندیشید. دیگر دلم نمی خواست حتی یک لحظه در آن خانه بمانم. آنچه را که می توانستم با خود برداشتم و باقی را در همانجا گذاشتم که وقتی خانه پیدا کردم برگردم و بردارم.
آن روز به خاطر اتفاقات شب گذشته بسیار عصبانی بودم. دلم می خواست دانشگاه را سر مسئول خوابگاهش خراب کنم اما متاسفانه آنها با من اتمام حجت کرده بودند و دستم از همه جا کوتاه بود. داستان را برای استادم تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و دوباره ایمیل دیگری به آنها زد. قول دادند که با نظر مساعد فردا جواب دهند. چاره ای نبود، باید یک شب دیگر هم تحمل می کردم.
همان روز محسن گفت که خانه اولی که با محدثه به دیدنش رفته بودیم اجاره نرفته و صاحبش مجددا آگهی اجاره اش را گذاشته است. حالا دیگر نه کهنگی برایم مهم بود نه بوی وید و نه کثیفی. انقدر این چند روز سختی کشیده بودم که حاضر بودم هرجایی بروم. گفتم فعلا همین را بچسبیم تا ببینیم دانشگاه چه گلی به سرمان میزند. با صاحب خانه برای فردا قرار گذاشتیم که اگر خوابگاه فراهم نشد به آنجا برویم.
آن شب به خانه ی محمد و همسرش رفتم. محمد یکی از بچه های بسیار گل است که در دپارتمان بیزنس، استاد است. در این مدت چند بار یکدیگر را دیده بودیم و با هم آشنا بودیم. محمد که از وضعیت من حدودا مطلع بود به من گفت هروقت خواستم می توانم به خانه ی آنها بروم. من هم آن روز اتفاقی او را در دانشگاه دیدم و قرار گذاشتیم شب به خانه شان بروم. محمد و همسرش انسان های بسیار شریف، راحت و بی رودربایستی هستند و همین باعث می شد من هم با آنها راحت باشم و برای رفتن به خانه آنها معذب نباشم.
فردای آن روز ایمیلی از بخش خوابگاه دانشگاه دریافت کردم که با کلی منت موافقت کرده بودند به من در بخش غربی دانشگاه یا به قول خودشان West Apartments اتاق بدهند. من که سر در نمیاوردم که منظورشان چیست بسیار خوشحال شدم اما وقتی از بچه ها در این باره پرسیدم گفتند آن خوابگاه ها بسیار گران است و به همین دلیل هیچ کس به آنجا نمی رود. در واقع دانشگاه داشت با این همه منت سر من محترمانه کلاه می گذاشت! خوب امریکا است دیگر. پول حرف اول را میزند و قبل از هرچیزی دانشگاه به فکر افزایش درآمدش است. برایشان فرقی هم ندارد که دانشجو چه مشکلاتی دارد! ایمیلی به آنها زدم و بهشان گفتم که با این پول من می توانم یک خانه و یک راننده بگیرم. راستش می خواستم بنویسم مگر خر مغزم را گاز گرفته که به آنجا بیایم! ولی دیدم که انگلیسی اش را بلد نیستم، پس به همان چند جمله بسنده کردم.
درنگ را جایز ندانستم و بلافاصله به همان هندی که دیروز با او قرار گذاشته بودم زنگ زدم و گفتم امروز برای اجاره ی اتاق به آنجا می روم. بعد از ظهر با محمد به آن خانه رفتیم. نمیدانم سختی هایی که در این مدت چشیده بودم باعث شده بود خانه بهتر به نظرم بیاید یا واقعا کاری برای بهبود آنجا کرده بودند. خانه بسان کاخ الیزه برایم زیبا و دلنشین بود! به هر حال آنجا را اجاره کردم و اجاره ی دو ماه را یک جا پرداختم. در امریکا عرف بر این است که اجاره هر ماه را در ابتدا می پردازند و اجاره ی یک ماه را هم باید به عنوان پیش بپردازی که دست آخر آن را بر می گردانند. بسیار خوشحال بودم که بالاخره بعد از 24 روز صاحب اتاقی شده بودم که به خودم تعلق داشت. عصر همان روز با محمد به فروشگاه رفتیم و یک یخچال و یک ماکروفِر کوچک خریدم که مجبور نباشم زیاد به آشپزخانه بروم. باقی وسایلم را نیز از خانه ی شاهرخ آوردیم و بالاخره آن شب توانستم با خیالی راحت سر بر بالین بگذارم.
حالا که خانه ای نزدیک دانشگاه گرفته بودم می توانستم کمی بیشتر مستقل شوم. این مدت را کلا با دو سه تا از بچه ها که خانه شان نزدیک خانه سابق من بود رفت و آمد می کردم. روزهای اول این همه وابستگی در خصوص آمد و شد بسیار آزارم می داد اما کم کم متوجه شدم این یک فرهنگ رایج بین ایرانی های استونی بروک است. در واقع کسانی که ماشین داشتند به بقیه به اصطلاح خودشان راید می دادند. مثلا وقت هایی که هوا سرد بود ماشین دارها در گروه می نوشتند که در فلان ساعت از دانشگاه می روند و اگر کسی نیاز به راید دارد خبر بدهد. وقتی من دیدم که این راید گرفتن مختص من نیست و برای دیگران هم رفت و آمد اینجا سخت است، کمی راحت تر با قضیه برخورد کردم اما بازهم نمی توانستم خیلی راحت بپذیرم. سکونت من در خانه نزدیک دانشگاه موجب شد از این وابستگی تا حدود زیادی رها شوم اما مشکلات دیگری برای رفت و آمد به دانشگاه بود.
اول اینکه زمستان های نیویورک بسیار سرد و پر برف بود و رفت و آمد در این هوا کار راحتی نبود. البته این مشکلی نبود که من را زمین گیر کند. مساله دوم مسیر یابی بود. مسیر یابی در خیابان های شهر کوچکی مثل استونی بروک بسیار دشوار و متفاوت با ایران بود. خوب در ایران، بخصوص در شهر های بزرگ، تشخیص کوچه ها و خیابان ها به خاطر تراکم خانه ها کار سختی نیست و به راحتی می توان حدس زد که فضای خالی بین خانه ها، کوچه یا خیابان باشد. اما در اینجا اینگونه نبود. معماری متفاوت خانه ها و خیابان های استونی بروک کار را پیچیده می کرد. بیشتر خانه ها در اینجا ویلایی و یک یا دو طبقه هستند. در مقابل هر خانه محوطه چمن کاری حیاط مانندی قرار دارد که حصاری با خیابان ندارد. معمولا در وسط یا کنار این محوطه، راه آسفالتی به طول 15 تا 20 متر و به پهنای یک یا دو ماشین وجود دارد که درایو وی نامیده می شود. ضمن اینکه در اینجا بیشتر خیابان ها پیاده رو ندارند و باید از کنار خیابان تردد کرد.
این تفاوت ها باعث می شد وقتی در خیابان حرکت می کردم، به دلیل فاصله زیاد خانه ها از خیابان، گویی در محوطه ای کاملا باز حرکت می کنم و امکان تشخیص کوچه ها از طریق فضای خالی بین خانه ها ممکن نبود. علاوه بر این، اوایل درایو وی را هم اشتباها کوچه می پنداشتم. البته بعدها فهمیدم تفاوتشان بسیار زیاد است ولی اوایل گیچ کننده بود. مشکل دیگر این بود که خیابان ها و کوچه ها هیچکدام مستقیم نبودند و انحنا داشتند. همه این مسائل موجب می شد مسیر یابی متفاوت و سخت تر از ایران باشد اما باعث نمی شد که من این ها را بهانه کنم و وابسته باشم. طی این 24-5 روز به قدری وابسته شده بودم و به اندازه ای از تنهایی بیرون رفتن حراس داشتم که تصور نمی کردم بتوانم از این ترس عبور کنم.
یک ویژگی دیگر من که دقیقا نمی دانم مثبت است یا منفی این است که نسبت به برخی کلمات، مفاهیم و حتی افکار حساسیت بالایی دارم. مثلا اگر کسی به من بگوید که فلان کار را نمی توانی انجام بدهی، کل کائنات را بسیج می کنم که بتوانم. این البته در رابطه با افکار خودم هم صادق است. یعنی اگر در ذهن خودم از کاری یا چیزی بترسم، تا این ترس را نشکنم آرام نمی نشینم. حالا باید ترس از مسیریابی و پیاده رفتن به دانشگاه را می شکستم.
اولین باری که از خانه به تنهایی خارج شدم، از دو نرم افزار مسیر یابی استفاده می کردم. خوشبختانه نرم افزارهای مسیر یابی اینجا بسیار دقیق کار می کنند و اطلاعاتی که در رابطه با کوچه ها و خیابان ها ثبت شده کاملا درست و کامل است. هوا خیلی سرد بود و پرنده در خیابان پر نمیزد. اگر مسیر را گم می کردم کارم خیلی سخت می شد چون هیچ بنی بشری برای کمک پیدا نمی شد. خیابان ها پر برف بود و من هم باید حواسم به راه رفتن می بود و هم مسیریابی. خلاصه مسیر 15 دقیقه ای را در 25 دقیقه و با هزار و یک سلام و صلوات رفتم. مساله دیگر این بود که یک راه میان بر وجود داشت که حدود 10 دقیقه مسیر را کوتاه می کرد اما می توانست برای من خطرناک باشد چون امکان گم کردن مسیر را بیشتر می کرد. راه 100 متری که از کنار فنس های محوطه دانشگاه می گذشت. وقتی به فنس ها رسیدم و توانستم با موفقیت از آن مسیر عبور کنم، احساس کسی را داشتم که در المپیاد جهانی نجوم برنده مدال طلا شده است! از این موفقیت و بازیابی استقلالم بسیار خوشحال بودم و همه ی مشکلات و فشارهای این چند هفته، در چند ثانیه دود شد و بر هوا رفت.

۶۱ دیدگاه دربارهٔ «اینجا آمریکا، روزهای سخت»

سلام, وقتتون بخیر, ممنون که تجربیات ارزشمندتون را با ما به اشتراک میذارید, من که خیلی استفاده کردم, ببخشید یه سؤال, شما هنوز هم در امریکا زندگی میکنید؟ یا به ایران برگشته اید و این خاطرات مربوط به دوران گذشته است؟ شما انسان پر تلاش و با اراده ی خیلی محکمی هستید, خدا قوت, موفق باشید, خدا نگهدارتون

سلام و درود بر ابوذر خان با اراده و محکم. آقا بسیار عالی بود. احساس میکنم به عنوان یه خواننده، خیلی خوب با اوضاع و احوال اون روزهای تو همراه شدم و تجربه های تلخ و شیرینت هم کاملا برام ملموس بودند. چندین بار در طول نوشته، با چیزهای خنده داری که با هنرمندی نوشته بودی خنده ام گرفت. مثلا اونجا که گفته بودی انگار از اون پیره زن بد قلق چینی خواستگاری کرده بودی که اونطور با عشوه و رشوه میگفت تا شب جواب میدم. از احساساتت موقع برخورد با امین هم واقعا خنده ام گرفت. خلاصه که دستت درست که اون همه من رو خندوندی برادر. و باز هم یافتن یه همزبون در اون شرایط سخت و غریبی. درست مثل اتفاقی که توی میدان جمهوری ایروان برات پیش اومد. واقعا جالب و جذاب بود دوست عزیز. راستی، از بخش قبلی چندتا سؤال داشتم که اگه اجازه بدی بپرسم. فقط میبخشی اگه یه کم جنبه شخصی داره. اول اینکه چه سازی میزنی؟ و دوم اینکه اون سوغاتیهایی که از ایران با خودت برده بودی، مثل شیرینیها و کیفهای چرمی، اونجا به چه کارت اومدند؟ فعلا بدرود.

سلام ایمان. از اینکه نوشتم رو باز هم پسندیدی خوشحالم. راستش خودم حس می کردم نتونستم خوب بنویسم.
من سه تار میزنم. تو شناسنامه هم گفتم.
سوقاتی ها رو به چند دسته آدم دادم. اول اساتید و دوستان امریکایی که باهاشون آشنا می شدم و من رو به خونه شون دعوت می کردن. دوم دوستای نزدیک ایرانی. بخصوص شیرینی ها برای اینا خیلی جذاب بود چون خیلی وقت بود نخورده بودن. و سومین و مهم ترین بخش کسانی بود که برای پایان نامه باهاشون مصاحبه می کردم. معمولا هر مصاحبه بیش از یک ساعت طول می کشید و من برای تشکر به هرکدوم یه کیف پول چرم میدادم! البته این اواخر کم آوردم و به بعضیاشون آت و آشغال میدادم!
مرسی از سوالهای دقیقت.

سلام ابوذر. خوندم و بسیار لذت بردم، سعی کردم درکت کنم، و یاد گرفتم ازت!
چقدر سختی کشیدی. خیلی سخته این آلاخون بالاخونی. تو یه چییییزی میگی و ما یه چیزی میشنویم یا همون میخونیم خخخ.
خیلی خوبه که با اراده، محکم و پرتلاشی. دقیقا منم متنفرم از نتونستن. راحت نمیتونم بگم که فلان چیز به هیییچ عنوان هیچ بخشیش ازم ساخته نیست. این ویژگیِ خوبیه که فِک کنم خیلی کمکت کرده که نزدیک بشی به موفقیتِ اِمروزِت.
آرزوی موفقیتِ بیشتر برای تو.
میرم که دوباره بخونم.

سلام دوست عزیز من،
خودت بهتر از هر کسی می دونی چقدر احترام برایت قائلم.
فقط یه کرد سلحشور می تونه از این کابوس ها سربلند بیرون بیاد. من اگر جای تو بودم احتمالاً مغزم burst out می شد و واقعاً شاید هم از کار میفتاد برای همیشه.
خیلی برام جالب هست که تو جامعه ای مثل آمریکا و برخی از کشورهای اروپایی تا کمک نخوای هیچ کس کاری بهت نداره.
من می تونم ۲۰ میلیون مزایا براش ذکر کنم که اگه ذکر کنم، محسن باید data base سایت رو باید با کامیون بکشه.
پسر نمیگم اراده ی آهنین داری؟!!
هرکی میگه دروغ می گم اینم مدرکش:
یک ویژگی دیگر من که دقیقا نمی دانم مثبت است یا منفی این است که نسبت به برخی کلمات، مفاهیم و حتی افکار حساسیت بالایی دارم. مثلا اگر کسی به من بگوید که فلان کار را نمی توانی انجام بدهی، کل کائنات را بسیج می کنم که بتوانم. این البته در رابطه با افکار خودم هم صادق است. یعنی اگر در ذهن خودم از کاری یا چیزی بترسم، تا این ترس را نشکنم آرام نمی نشینم.
چون خودت گفتی هر سؤالی خواستی بپرس می پرسم:
۱. این دوستای ایرانیت اسلحه هم دارند؟
اصلاً کسی رو دیدی که اسلحه داشته باشه؟
دوستان انگاره ساز در جمهوری اسلامی مدام خبر از تیر اندازی در کشوری که توش زندگی می کنی رو مخابره می کنند.
۲. این همه رو خودت تنهایی تایپ کردی؟
۳. چرا قبل از پرواز مشکلات خونه و این جور چیزها رو حل نکردی که هم اشک من رو در بیاری و هم خودت سرما بکشی؟
واقعاً وقتی موضوع اون شب و اون پسر ایرانی رو که گفتی غیر مستقیم که خاص ایرانیهاست گفت بهت تو اتاقم جا نمی دم رو خوندم، دلم می خواست یه اسلحه ی m4 برمیداشتم و مثل دوستان دائشی یه گلوله تو گلوش تخلیه می کردم.
این جور لحظات آدم نزدیکی مرگ انسانیت رو بهتر درک می کنه.
البته شاید بعضیها بگن آقا حریم شخصیش هست ولی بعضی وقتها حریم شخصی باید فدا شود.
خیلی مردی
منتظر پاسخ سؤالام به شکل frankly و بسیار clear-cut از سمت شما کرد غیورمرد و راستگو هستم.
منتظر بقیش هم هستم.
جون من اینقدر سوزدار ننویس.
آدم یه جوری میشه.
به خدا دروغ نگفته باشم وقتی می خونم خودم رو اونجا حس می کنم و ترس میاد سراغم.
حالا تصور کن وقتی دارم می خونم که تو ایران شب هم هست.
راستی همکارم هم نوشتهات رو دنبال می کنه.
فعلاً
با آرزوی روزهای بهتر برای شما و همه ی انسانهای روی کره ی زمین
انسان برترین مخلوق دنیا و شایسته ی بهترینهاست.
امیدوارم خود ما انسانها باعث محروم شدن همنوع خود از رسیدن به این هدف نشویم.
به امید آن روز

سلام به داوود عزیز و همکار گرامیشون که اسمشونو نمیدونم.
ماشالا کامنت تو یه پست بود خودش!
فکر می کنم همه ی ما اینطور سختی ها را در زندگی هر روز متحمل میشیم. من این سختی ها و ناکامی ها رو صادقانه نوشتم که بعضی ها اشتباها فکر نکنن من هرکاری می کنم همش خوشی و لذت و موفقیت هستش!
در پاسخ به سوالات:
۱. دوستای ایرانی من خیلی ایرانی هستن و هیچکدوم اصلحه ندارن. من هیچ کسی رو که اصلحه داشته باشه نمیشناسم اما دوستام دیده بودن.
البته که صدا و سیما خیلی در باره ی امریکا دروغ پراکنی و اغراق می کنه اما واقعا در بخش هایی از امریکا به خاطر آزادی اصلحه، امنیت بسیار پایینه.
۲. بله!
۳. نمیتونستم ندیده و نشناخته اتاق بگیرم. بچه ها هم پیشنهادشون همین بود که اول سابلیز کنم بعد خودم خونه ی مناسب رو پیدا کنم.
و دست آخر اینکه به خاطر احساسات قوی بهت تبریک میگم و از همدلیت متشکرم. راستش نمیدونم چرا اون آقا اونشب این کار رو کرد. من در این مدت فقط از دست ۲ ایرانی ناراحت شدم که دومیش رو هم بعدا میگم. اما باقی ۴۰ ۵۰ ایرانی هایی که دیدم فوق العاده هستن. حداقل ۱۵ ۲۰ تاشون که باهم جمع میشیم و دورهمی زیاد داریم نمونه هستن.
مرسی از کامنت مفصلت. منم جواب مفصل دادم که پولمون حلال شده باشه و به اصطلاح از کار ندزدیده باشم!

سلام امین.
بستگی داره که چطور بخوای خرج بکنی. رستوران بری یا نه! خونه و ماشین و غذای آنچنانی و … . برای من که چندان رستوران نمیرم، شاید ماهی یکی دوبار و بیشتر غذاهام رو خودم میپزم و بزرگترین هزینه ی حاشیه ایم، بلیط قطار به نیویورک هستش، میشه ماهی ۱۵۰ تا ۲۰۰ دلار. + ۷۰۰ دلار اجاره اتاق. شما رو به خدا این اعداد رو در ۱۲ هزار ضرب نکنید که حال منم بد میشه. بذارید به درد خودمون بمیریم!

مستمری تو ایالت های مختلف احتمالا فرق داشته باشه اما رقمی که من شنیدم حدود ۸۰۰ دلار هستش. این مقدار فقط برای یه زندگی ساده تو شهرهای کوچیک برای یه آدم تنها جواب میده. البته هزینه ی شهرهای مختلف فرق داره. مریلند جزو ایالت های نسبتا ارزونتر به حساب میاد.

بازم سلام. حرف شما درسته که خوب وقتی عامیانه بشه میشه خب. اما، امروزه شبه جمله خب، هویت مستقلی واسه خودش دست پا کرده. الآن هم مشکل من با این دو کلمه نیست. مشکلم اینه که شهری که شما هستید. چه خوراکی محلی داره؟
از ارمنستان و خوراکی اون‌جا یکم گفتید. اما، از این‌جا چیزی نگفتیدا. راستی تا یادم نرفته این‌جا اگر اونم اگر برف بیاد خودمون پاروش می‌کنیم اون‌جا چی؟
برم متن رو یک باره دیگه بخونم ازش سوال در بیارم بیام.

غذای محلی لانگ آیلند رو نمیدونم چیه اما از یه آمریکایی پرسیدم که غذای سنتی تون چیه؟ گفت شپرتز پای. مخلوطی از گوشت و سیبزمینی و نخود فرنگی و اینا. اما بعدا فهمیدم این غذا ریشش بریتانیایی هستش. خودشون میگفتن غذای سنتی و اصلی امریکایی همبرگر و هات داگ هستش و تو روز استقلال هم همه اینو درست میکردن.

سلام کاک ابوذر خوشویست
حسن زیرک دیشب اومد خوابم گفت بهت بگم برگشتی ایران تو یه فرصت حتما به دیدنش بری منتظرِ هااااا فراموش نکنی خخخخخ
عین همیشه عالی نوشتی. خوب بنظرم به اون پیرزن چینی هم باید پیشنهاد اصلی رو میدادی اینجوری هم یه زن داشتی هم یه خونه البته فقط غضاهای که باید میخوردی یه کوچولو چیز بود.
دلت شاد

درود بر آقای سمیعی. شما که تونستید از پس این مشکلات بر بیاید، قطعا اراده تون مثل من نیست. بسیار محکمتر و قویتره. کاش من هم یک روز چنین روحیه ی خستگی ناپذیری داشته باشم.
منفی ۲۶ درجه!!! باور نکردنیه. منتظر ادامه ی ماجرا هستم.
راستی دو سوال هم برام پیش اومد.
این دوستان ایرانی شما چه جور ماشینایی سوار میشن؟
و دیگه اینکه شما اگه اشتباه نکنم در دیماه وارد آمریکا شُدید. یعنی زمستان ایران و آمریکا و البته بقیه ی فصلهاش همزمان هستند؟
مرسی.

سلام. همه ی ما گاهی خسته میشیم و رها می کنیم. منم این اتفاق خیلی برام میفته.
اینجا کلا برای طبقه متوسط ماشین های ژاپنی خیلی به صرفه هستش و رو بورسه.
بله فصول مناطقی که در یک نیمکره قرار دارن یکیه. ما و امریکا هم که در نیم کره شمالی هستیم، هم فصل هستیم ولی نیم کره جنوبی مثل نیوزلند و استرالیا و .. برعکس ما هستن.

سلام ۱.
چه جالبه که حضور در دانشگاه هیچ محدودیتی نداره! ۲۴ ساعت !
میشه بفرمایید حضور در چه قسمتی؟ کمی هم در مورد ساختمان و معماری دانشگاه توضیح؟
اینکه عبادتگاه در طبقه ۵ قرار داره خیلی جالبه! میشه بفرمایید روحانی در نمازخانه یا مسجد، کشیش در کلیسا و . . حضور دارند یا نه؟ آیا کتابهای مقدس هر دینی هم در عبادتگاه کتابخانه هست یا نه؟ کمی هم در مورد معماری و تزئینات عبادتگاه کتابخانه لطف بفرمایید بگید؟

بیشتر دانشکده ها ۲۴ ساعته باز هستن و میشه وارد شد. البته بعضی از دانشکده ها روزهای خاصی تعطیل هستن و همچنین از یه ساعتی به بعد درها بسته میشن و باید با کارت وارد شد.
نمازخونه که یه اتاق بزرگ ساده بود. اونیکی ها رو نرفتم.

سلام ۲.
مخزن کتاب به چه صورت و برنامه امانت کتاب و سالن مطالعه به چه صورت بود؟
در مورد کتاب گویا و بریل برنامه چگونه بود؟
امکانات کتابخانه برای نابینا چه بود؟
آیا برای نابینایان مکان خاصی در کتابخانه بود؟
آیا محیط دانشگاه و کتابخانه مناسب سازی شده بود؟
تفاوت کوچه با درایو وی؟
چه عجیب که اکثر خیابان‌ها پیاده رو ندارند! پس حق پیاده‌ها چه می‌شود؟
آیا تمام وسایل نقلیه الکتریکی و هیبریدی بود؟
آیا در این صورت برای نابینایان، کودکان، و و و در کنار خیابان راه رفتن خطرناک نیست؟
آیا خیابان‌هایی که پیاده‌رو داشتند برای نابینا مناسب سازی شده بودند یا نه؟
چه عجیب که وضعیت حمل و نقل عمومی تعریف نداشت؟یعنی چگونه بود؟
یعنی اگه وضعیت نقل عمومی مناسب بود شما اتاقی را اجاره می‌کردید که به دانشگاه نزدیک نباشد ولی مناسب باشد؟
پس حق فقرا و مهاجرین و مسافرین و گردشگران و و و چی میشه؟
وضعیت هزینه حمل و نقل عمومی: اتوبوس، قطار، هواپیما، . . برای معلولان چگونه بود؟
وضعیت تاکسی، تاکسی تلفنی و اینا چگونه بود؟ که بعضی از راید استفاده می‌کردند!
باتشکر.

سلام دکتر.
به قول برادران و خواهران الوار، این امین نه اون امین بی؟
یا همون بی؟
در گروه درخواست سیمکارت داده بودی و امین از نزدیک تو رو ندیده بود یا قبلش دیده بود؟
با خوندن پست سرما را در این گرما حس میکنم.
درود بر شرفت.
شاهرخ اصالتا کدوم شهرِ؟
حالم از اون ایرانیِ به هم خورد.
خیلی سختی دیدی، اگه حرف من رو گوش میکنی تعداد زیادی از اون آمریکایی ها رو راید بشو، من که معنیشو نمیدونم ولی امیدوارم چیزی شبیه فحش باشه.
یکی از دوستام تعریف کرد که خاله اش که آمریکا زندگی میکنه برای پسرش غذا میبره، پسره در رو باز میکنه غذا رو میگیره و از مامانش تشکر میکنه و میره!
مامانش با عصبانیت میره تو خونه و بهش میگه بی شعور! من از راه دور اومدم غذا برات آوردم، تو تعارف نمیکنی بیام تو؟
پسرِ هم میگه: خب میدونم از راه دور اومدی و خسته هستی.
پس منتظر تعارف من نباش و خودت بیا تو.
دوستت دارم

سلام کامبیز. چونی بریز؟
بله امین همون بود. همدیگه رو ندیده بودیم. فقط تو تلگرام پیام تبادل کرده بودیم.
درباره اون پسره هم خوب شاید کاری داشت اما من اگه بودم و هر کار مهمی هم داشتم به تعویق می انداختم. به خاطر همین منم ازش ناراحت شدم و هیچ توجیهی تو ذهنم براش نتونستم پیدا کنم.
ارادتمند.

سلام ابوذر جان
میگِما اونجا یه اصفانی ندیدی باش اصفهانی حرف بِزِنین. خخخخ
ایول داری ابوذر. همین درگیری با سختی هاست که وقتی آدم بهش فکر میکنه از از انجام کارهای مهم منصرف میشه. شاید قبل از سفرت به این مسائل بارها فکر کرده بودی و بارها دچار تردید شده بودی, اما همین که رفتی جلو و باهاش دست و پنجه نرم کردی و میدیدی که چطور یکی یکی حل می شوند خیلی لذت بخش است.
بخصوص تجربه سرمایی که تحمل کردی. یک شب آن را تجربه کرده ام. زمستان بین تعطیلات دو ترم در سال ۷۶ برای کارهای خوابگاه رفته بودم شهرکرد. به چند دلیل آن شب را مجبور شدم در شهرکرد بمانم و خوابگاه هم نداشتم. مسوول خوابگاه هم از اون مقرراتی های خشک. شاید یکی مثل همین امینی که باهاش برخورد داشتی. شش نفر بودیم و با هزار خواهش اجازه دادند در یکی از کلاسها بخوابیم. آنقدر سرد بود که تا دو سالی استخوان درد داشتم و چند روز بعد فهمیدیم که آن شب یکی از سردترین شبهای تجربه شده در شهرکرد بود. با خاطره ای که نوشتی درونم احساس سرما و لرز کردم و به یاد آن شب لعنتی افتادم.
شدید منتظر ادامش هستم و بدون قسمت هایی که کامنت نمیذارم رو می خونم ولی فرصت کامنت ندارم یا یادم میره. خیلی ارادتمندیم

سلام مهدی.
شاید باورت نشه ولی تو استونی بروک همه اصفهانی هستن مگه اینکه عکسش ثابت بشه!
فکر کنم قسمت امین رو مبهم نوشتم. امین دوستم بود که سیم کارت بهم داد.
خیلی جالبه چون اونشب هم سردترین شب امسال بود!
مرسی از همدلیت.
ارادتمند

سلام.‌
سال ۷۸ که در خوابگاه حصارک کرج بودم شوفاژ خراب. دانشگاه خوارزمی هم که توی فضای باز و محصور در درختها. خیلی سرد بود.‌منم رفتم کیسه آبگرم خریدم و شب رو با گرماش خوابیدم. هرزگاهی هم پاهامو توی آب گرم میذاشتم.‌خلاصه اون قدر از هیتر کار کشیدیم که سوخت خخخ

سلام بر شما.
ببخشید دیدگاه طولانی است!
چون دیدم که به دیدگاه طولانی پاکیزه جواب می‌دهید، فرستادم.
البته که شما جناب آقای دکتر هستید. جسارت نباشد.
بنده دیدگاه خود را نوشته و اگه باعث رنجش شود عذرخواهی می‌کنم.
کمک‌رسانی: یک: مالی. دو: غیر مالی.
مفاهیمی چون احسان، ایثار، گذشت، از خودگذشتگی، و و نیز در فرهنگ ایرانی نیز وجود دارد.
کمک‌رسانی داوطلبانه در بعضی مواقع و جاها خوب و به جا و مناسب است و در بعضی مواقع و جاها نامناسب است.
همانطور که کمک‌درخواستی در بعضی مواقع و جاها خوب و در بعضی مواقع و جاهای دیگر نامناسب است.
هر دو کمک «داوطلبانه و درخواستی» محاسن و معایبی دارند و برای بعضی از محیط و مردم و روحیاتی خوب هستند و برای بعضی از محیط و مردم و روحیاتی نامناسب.
در ایران هم معمولاً اگه کسی نیاز به کمک داشته باشد می‌گوید.
فکر کنم معمولاً اصل بر تقاضای کمک است.
چون معمولاً کسی از احتیاجات دیگران آگاه نیست.
در ضمن اینکه بعضی از احتیاجات واضح است.
فکر کنم بعضی از ایرانیان شعور و فهم و درک و انسان‌دوستی بالایی دارند که به بعضی از احتیاجات دیگران پی برده و در بعضی مواقع به خود اجازه می‌دهند با سؤال کردن به اطمینان برسند و با کسب اجازه یاریرسانی کنند و بی‌تفاوت رد نشوند.
در ایران هم در مقابل کمک درخواستی، بعضی از مردم هستند که اگر بتوانند و وقت داشته باشند با کمال میل و خوش اخلاقی و مهربانی و خوش برخوردی کمک کردن را به بهترین نحو انجام می‌دهند و اگر نخواهند یا نتوانند با کمال احترام عذرخواهی می‌کنند.
شما بفرمایید یک نابینا که اطرافیان خود را نمی‌بیند چگونه به زودی و راحتی از آنها درخواست کمک کند؟
تا کی در گرما و سرما منتظر بماند تا کسی را با صدای سرفه یا راه رفتن یا . . . پیدا کند؟
تا کی در کنار خیابان یا محلی که عابر پیاده نیست یا خلوت است،بایستد تا کسی را پیدا کند؟
برام اتفاق افتاده که عزیزانی وسیله نقلیه خود را پارک کرده‌اند و ازم سؤال کرده‌اند که آیا به کمک نیاز دارم یا نه؟ بنده نه تنها ناراحت نشده‌ام بلکه خوشحال هم شده‌ام! نوعی بزرگواری و تواضع و احسان دانسته‌ام! هیچ بی‌احترامی به حریم خصوصی ندانسته‌ام!
ببخشید، ناراحت نشوید.
اصلاً بعضی زرنگ، باهوش، مسیریابی عالی، دارای کمی بینایی!
پس بعضی که نابینای مطلق هستند و به راحتی نمی‌توانند عزیزی را پیدا کنند و از او درخواست کمک کنند، بعضی که تازه شروع به بیرون آمدن می‌کنند، بعضی که مسیریابی خوبی ندارند، بعضی که نابینا ناشنوا هستند، بعضی که به زرنگی و باهوشی بعضی دیگر نیستند باید چه کنند؟
جز این است که به کمک دیگران می‌توانند ادامه دهند!
جز این است که با همدلی و همراهی دیگران دلگرم می‌شوند و می ‌توانند بر مشکلات غلبه کنند؟ وقتی ببینند هنگام سختی و گیر کردن یاری رسانی دارند.
خوب شاید در جامعه‌ای که اکثریت پیشقدم برای کمک کردن نمی‌شوند، حالا به عنوان احترام حریم شخصی، سؤال هم نمی‌کنند! به نابینایان جامعه توصیه می‌شود که اگر می‌خواهید گلیم خود را بیرون بکشید در صورت نیاز به کمک باید خودتان درخواست کنید و منتظر نباشید.
در ضمن طبق نظر شخصیم فکر نمی‌کنم سؤال کردن در مورد اصل کمک خواستن یا نحوه کمک کردن بی احترامی به حریم خصوصی باشد!
(البته سؤالات خصوصی و غیر مرتبط به کمک‌رسانی، مثل اینکه کجا داری میری؟ ازدواج کرده‌ای یا نه؟ چه جوری حموم میری؟ چه جوری . . . ؟
اینها رو بی‌احترامی به حریم خصوصی و گفتاری اشتباه و نوعی رفتار ناآگاهانه می‌دانم!اما در عین حال خود را مهد فرهنگ و تمدن ندانسته و دیگران را بی‌فرهنگ نمی‌دانم.
سعی می‌کنم با هر کسی با میزان درک و فهم او برخورد کنم، مثلا در جواب این سؤالات میگم ببخشید شما فردا چشماتون رو ببندید و هر کاری که فکر می‌کنید بنده میتونم انجام بدم یا نه! یا چه جوری انجام میدم.شروع کنید ! این هم شماره من، به مشکلی برخوردید بهم زنگ بزنید تا راهنمایی کنم.
ولی نسبت بی‌فرهنگی نمی‌دهم یا برخورد نامناسب انجام نمیدم.)
مثلاً راهنمایی آقا امین و سؤال ایشان از نام شما چه بی‌احترامی به حریم خصوصی شما بود؟ چرا باعث خوشحالی شما شد؟ می‌توانستید جواب بدهید یا ندهید! کار دیگری که نمی‌خواستید بکنید!
حالا در اتاق کامنز احوالپرسی و پرسش و راهنمایی خانم هیچ بی احترامی به حریم خصوصی نبود آیا؟
یعنی در اون فرهنگ جایی که منفعت براشون داشته باشه، احترام به حریم خصوصی کنار گذاشته میشه آیا؟ آیا منفعت مهمه نه حریم خصوصی!؟؟
یعنی در اون فرهنگ فقط سؤال در مورد کمک‌رسانی بی احترامی به حریم خصوصی است آیا؟
_حالا شما که اون فرهنگ کمک‌رسانی را دارای محاسن می‌دانید.
ببینید شما چرا از پیشنهاد شاهرخ خوشحال و از رد درخواست توسط دیگری ناراحت شدید؟ و حتی تا فردای آن روز عصبانی بودید؟
چرا عکس العمل او را عجیب و باورنکردنی و به حساب بی‌خیالی و تنگ‌نظری گذاشتید؟ (ببخشید که با وجود درک احساس شما، با شما همدردی نمی‌کنم! شاید هم به خاطر اینکه نمیدونم سرمای منفی ۲۶یعنی چه! دارم پرت و پلا میگم.خخخخخ.)
ایشان طبق فرهنگ آنجا فقط بدون تعارف و قرار نگرفتن در رودربایستی درخواست شما را رد کرده. چرا ناراحت شدید؟
اون شخص که شما را به اتاقش راه نداده شاید در اتاقش برنامه‌ای داشته، اگه ایشان برنامه خود را کنار می‌گذاشت و درخواست شما را اجابت کرده و دل بزرگ مرد شهیری چون شما را به دست می‌آورد از خودگذشتگی کرده‌بود.
همین بعضی از ایرانیها (که از فرهنگ آنجا تأثیر نگرفته) بودند که در موقع ورود شما به فرودگاه به شما کمک کردند و پیشنهاد کمک از طرف آنها بود! شما پیشنهاد کمک آنها را بزرگواری و همدلی دانسته و موجب دلگرمی شما شد. وگرنه فکر کنم اگه کمکها و راهنمایی‌های آنها نبود شاید شما مشکلات بیشتری داشتید!

به هر حال بنده برام خیلی راحتر است و رغبت بیشتری برای کمک گرفتن دارم، وقتی که کسی بهم بگه به کمک احتیاج داری یا نه؟ تا اینکه خودم بخوام به کسی رو بزنم.
فکر می‌کنم در مواقعی که احتیاج ما واضح است، اگه کمک داوطلبانه باشد و ما با احترام قبول یا رد کنیم خیلی خستگی روحیش کمتر از این باشد که بخواهیم از دیگران درخواست کمک کنیم و آنها بپذیرند یا رد کنند!
مثلاً دوست عزیزی مرا دید و سوار ماشینش کرد و در راه بهم گفت اگه کار دیگه‌ای داری یا چیزی می‌خوای بخری بگو. خیلی خوشحال شدم. تا اینکه خودم بخوام بگم! و او هم شاید پیش خودش بگه چه آدم پررویی! می‌ترسم کم کم همه کاراشو باید انجام بدم.
البته اون فرهنگ شاید برای بعضی از مردم آنجا خوب باشد.
شاید هم بعضی از مردم آنجا از اون فرهنگ رنج می‌کشند!
شاید هم در جاهای دیگر بعضی از مردم از اون فرهنگ خوششون بیاد.
بالاخره به خیلی عوامل بستگی دارد.
مثلاً شما با چند تا آمریکایی توانستید رابطه صمیمی برقرار کنید و با آنها دوست شوید ؟
تعداد آنها بیشتر است یا تعداد ایرانیهایی که با آنها رابطه دارید و دوست هستید ؟

وای! خودم خسته شدم.
شما رو نمی‌دونم.
در ضمن روحیه هیجان طلبی، حل معما، خستگی ناپذیری شما را تحسین فراوان می‌کنم.
امیدوارم همیشه غیور مرد کرد و با اراده و شاد باقی بمانید.

«خوشبختانه این دوستان بسیار هم دل و هم راه بودند و اطلاعات بسیار مفیدی در این رابطه به من ارائه نمودند. بچه های استونی بروک به قدری بزرگوار
بودند که خودشان به من پیشنهاد دادند به دنبال من به فرودگاه بیایند. یکی از دوستان در گروه تلگرامی به من گفت: نگران هیچ چیز نباش. دانشگاه استونی بروک هرچه
نداشته باشد، ایرانیان بسیار همدل و کمک رسانی دارد. موضوعی که من از همینجا و قبل از رفتن کاملا متوجه آن شده بودم. برای اجاره ی خانه هم پیشنهاد دادند که
فعلا اتاقی را به صورت سابلیز اجاره کنم تا خودم برای پیدا کردن اتاق مورد نظرم بعدا اقدام کنم.
_صمیمیت و سادگی محسن و احمد همچون آب سردی بر آتش
پر تشویش درونم بود. بسیاری از استرس هایم دود شد و بر هوا رفت. خیالم راحت شد که اگر کمک نیاز داشته باشم، دوستانی بی پیرایه هستند که می توانم بسیار بر روی
آنها حساب کنم.»
برگرفته از پرواز به ینگه دنیا.

اگه یکی به ما هم بگه دقیقاً هدف شنونده از این همه به قول میثم امینی پراکنده گویی چی بود؟
دقیقاً نفهمیدم دعواش سر چی بود؟
من و ابوذر فقط گفتیم چه خوب هست تا کسی ازش کمک نخوای بهت کمک نمیکنه. اصلاً اینکه کسی بدون اینکه تو بخوای کمکت کنه رو نه رد کردیم و نه قبول.
ولی این همه نوشته ولی از نظر من بی هدف!!!!!
چی بگم
شاید هدف درست بوده و فهم من ضعیف

سلام بر جناب آقای منچستر گرامی.
خیلی ممنونم که قابل دانسته، دیدگاه بنده را خواندید و نظر نوشتید. خسته نباشید.
بنده هم به احترام شما جواب میدم. به امید رفع ابهامات و دقت بیشتر. امیدوارم موجب دل‌خوری نشود.
ببینم چگونه به این تناقض رسیدید:
اگه دیدگاه بنده دعوا دارد پس بی‌هدف نیست.
اگه بی‌هدف است پس دعوا ندارد.
و اما دقت بفرمایید
بنده در قوانین محله برای نوشتن دیدگاه، محدودیتی در مورد تعداد واژه ‌ها نیافتم.
بنده پراکنده گویی نکردم. بلکه توضیح مبسوط نوشتم. با دلیل و منطق و مثال.
هیچ گونه دشمنی و دعوایی هم با کسی نداشته و ندارم. نه جناب آقای سمیعی را می‌شناسم و نه شما .
جناب آقای سمیعی نظر خود را نوشتند، شما نظر خود و بنده هم.
اصولاً بنده نیازی به بیهوده‌گویی و دعوا و اسلحه‌کشی ندارم، زیرا:
۱) حرف حساب و منطق و استدلال دارم.
۲) اصراری بر پذیرش نظر و دیدگاهم توسط دیگران ندارم.

بنده برای سفر به ارمنستان ایشان هم دیدگاهی نوشتم شامل سؤال و نقد ولی نفرستادم.
اما اتفاقاً ایشان همین بالا نوشتند:
«شما هم میتونید با نظرات و انتقاداتتون بحث رو سمت و سو بدید.
همچنین هر سوالی که به ذهنتون رسید تو کامنت ها بپرسید که ابعادی که ناگفته مونده یا شاید از نظر من مهم نبوده، بیشتر بهش پرداخته بشه. خیلی هم خودتون رو سانسور
نکنید و هرچه می خواهد دل تنگتون بپرسید. ما اینجا هیچ خط قرمزی نداریم. البته مواظبیم که حریم خصوصی کسی شکسته نشه و به کسی بی احترامی نشه.
از همراهی شما متشکرم.»
بنده حریم خصوصی کسی را نشکسته و به کسی بی احترامی نکردم.
بیهوده و بی‌هدف هم ننوشتم.
شاید برای اینکه همدردی نکردم. نخواستم با کلمات اشک در نیامده را در دیدگاهم جاری کنم. شما فکر کردید با ایشان دشمنی و دعوا دارم. دیدم شما همدردی های لازم را کردید. بنده اگه اونجا بودم همون شب اول هم طاقت نمی‌آوردم که ایشان در سرما بخوابند، تلاش میکردم جای گرم و مستقل که احساس سرباری هم نکنند برایشان فراهم کنم. (مثلاً صاحب‌خانه را راضی می‌کردم که به ایشان موقتاً اتاقی را اجاره بدهند.) ولی حالا دیدم که اون ماجرا دیگه گذشته، البته ناراحت شدم. ولی فکر کردم ایشان فقط برای ابراز همدردی ما ننوشته‌اند.
بنده برای بیان عیب اون فرهنگ، استدلال و مثال نوشتم.
بنده به جناب آقای سمیعی نوشتم که شما که اون فرهنگ را دارای محاسن دانستید چرا از نتیجه‌اش و کسی که با شما طبق اون فرهنگ برخورد کرده ناراحت شدید. البته جا داشت که بیشتر از صاحب‌خانه هم ناراحت بشوند. (شاید از خودگذشتگی و ایثار در اون فرهنگ جایگاهی ندارد.)

ایشان فرهنگی را توضیح دادند. آن را دارای محاسن فراوان دانستند. شما هم با اسلحه و کامیون پشتشان ایستادید.
بنده هم نوشتم که: «شاید هم در جاهای دیگر بعضی از مردم از اون فرهنگ خوششون بیاد.»
بنده هم از فرهنگ ایرانی نوشتم.
ایشان گفتند: که این فرهنگ کمک‌رسانی به خاطر احترام به حریم شخصی است بنده گفتم پس چرا این احترام به حریم شخصی فقط در مقوله کمک‌رسانی رعایت می‌شود. پس شاید این فرهنگ یاری‌رسانی منشأ دیگری داشته باشد.
بنده هر دو نوع کمک را دارای محاسن و معایب دانستم.
هر کدام اگر در موقعیت و جای خود قرار بگیرد مناسب وگرنه نامناسب است.
بعد اینکه باید همه افراد جامعه را در نظر گرفت و دید که آیا به حال همه سودمند است یا گروهی در آن نادیده گرفته شده و سرخورده و نابود می‌شوند.
« با آرزوی روزهای بهتر برای شما و همه ی انسانهای روی کره ی زمین
انسان برترین مخلوق دنیا و شایسته ی بهترینهاست.
امیدوارم خود ما انسانها باعث محروم شدن همنوع خود از رسیدن به این هدف نشویم.
به امید آن روز»
برگرفته از دیدگاه شما.
یادآوری کردم: جناب آقای سمیعی گرامی با فرهنگ کمک داوطلبانه ایرانی دلگرم شده‌اند بارها خوشحال شده‌اند، مشکلاتشان را حل کرده‌اند.
به قول جناب آقای تورج مهرزادیان: «هفت هزار سال فرهنگ غنی داریم ما. ایرانی باید تاریخ و فرهنگ کشورش رو بشناسه. گذشته چراغ راه آینده است.»
جناب منچستر فرهنگ ایرانی اصیل و ریشه‌دار است. نهایتاً بعضی از نابینایان با نوشتن و ترویج مطالبی و انجام رفتارهایی احتمالاً موجب ایجاد باورهایی در مورد نابینایان برای بعضی از مردم می‌شوند و احتمالاً خود و دیگر نابینایان را از مهر و انسان‌دوستی بعضی از مردم جامعه محروم کرده و برای بعضی مشکلاتی را ایجاد می‌کنند و در جاهایی برای بعضی زندگی را سخت می‌کنند. (شاید حتی برای یک نفر). بالاخره همه که توانایی‌ها و طاقت یکسانی ندارند. پس بیاییم سعی کنیم دقت بیشتری کنیم. اگر می‌خواهیم مطالب فرهنگی و فرهنگ‌ساز را ترویج دهیم، دقیقتر و همه جانبه و علمی و کارشناسی شده و بررسی شده ترویج دهیم تا اشتباهات نیز به بهترین وجه تصحیح شوند و جوری نشود که آیندگان بخواهند به تصحیح اشتباهات ما بپردازند. فرهنگ صحیح و خوبی را به ارث بگذاریم. (قصد جسارت به هیچ عزیزی را ندارم.)
اما همان‌طور که ایشان فرمودند مبحث مناقشه برانگیز و مفصل را که نیاز به دو سه ساعت گفتگو دارد را مطرح کرده‌اند و با توضیح ایشان و دیدگاه بنده به نتیجه‌ای نمی‌رسد.
به نظر بنده هم باید خیلی فراتر را دید. افقهای بالا را نگاه کرد. همه جوانب و زوایای زندگی و همه افراد را در نظر گرفت. محاسن و معایب رو سبک و سنگین کرد.
جناب منچستر گرامی شما می‌توانید با جناب آقای سمیعی بحث کنید. ایشان خود به این امر تشویق کردند.
خدا حفظتان کند.
حالا که شما الکی دعوا چاق کردید! و ایشان به شما مفصل و کامل جواب می‌دهند چندمین سلام بنده را به ایشان رسانده، بگویید ایشان محترم و بزرگوارند.
بگویید با آقا کامبیز و ابراهیم اینا که کردی حرف می‌زنند من نمی‌فهمم. خخخخ. بپرسید دویینه رو چه جوری می‌پزند.
دلتون دریایی، روحتون آرام.
مواظب همدیگر باشیم. به امید رسیدن به خودباوری .
امیدوارم روزی برسد که دل و زبان و عمل یکی شود.

با سلام مجدد،
انگار شما هم مثل خیلی از نابینا ها اون چیزی رو که باعث ناراحتی شما شده رو میگیری و روش مانور می دید و بقیه ی جملات من کاری ندارید.
عزیز دل جمله ی آخر من این بود.
شاید فهم من ضعیف بوده.
چرا شما این فرضیه رو رد کردی و اون چیزی که نیت من نبوده رو نیت من قرار دادی.
من همیشه سعی کردم حرف و عملم یکی باشد.
شاید در مواردی متأسفانه ضعف داشتم ولی همیشه بر این نظریه تأکید داشته ام.
دو جمله ی آخری که در کامنت برای جناب ابوذر نوشتم، باور قلبیم بود و هست و خواهد بود. امثال شما هم نمی تونید باورهای من رو به سخره بگیرید.
البته با زبان شاید ولی مانع باورهای من هرگز نمی توانید باشید.
با تشکر

علیکم سلام.
چه چیزی باعث ناراحتی شما شده؟ بفرمایید آب خنک.
جناب منچستر بزرگوار سعی کنید با آرامش و دقت بخوانید.
لطفاً به این تناقض دقت کنید.
اگر هدف درست بوده و فهم شما ضعیف چرا بی‌هدف؟ پس بی‌هدف نیست.
اگر هدف درست بوده و فهم شما ضعیف چرا دعوا؟ پس دعوا ندارد.

*** هدف عالی همراه با منطق و استدلال. ***

جناب: آخه اگه این تناقض را هم می‌نوشتم ناراحت می‌شدید که چرا فهم مرا ضعیف فرض کردید.
بنابراین به احترام شما توضیحات را نوشتم به امید رفع ابهامات و دقت بیشتر که اگر احیاناً فهم ضعیف بوده، ناراحتی‌ها و ابهامات برطرف شود. ولی شما بازم دقت نکردید و به حساب ناراحتی و مانور بنده گذاشتید.
بنده احترام شما را نگه داشتم، اما شما.
« چی بگم
شاید هدف درست بوده و فهم من ضعیف»
البته فکر کنم شما در هدف درست، شاید گذاشتید و به صُخره گرفتید.
_بنده فقط از دیدگاه شما شاهد آوردم که بگویم این را شما نیز نوشتید. پس سعی کنیم در بیان نظر و عمل نیز رعایت و در تحقق آن بکوشیم. حالا اگه شما به نیت سخره گرفتن فرض کردید و فکر کردید می‌خواهم مانع باورهای شما شوم این برداشت شماست نه نیت و خواست بنده.
همان‌طور که می‌دانید جناب آقای سمیعی و شما و بنده انسان هستیم.
حالا لطف بفرمایید کمترین را در حق همنوع رعایت و احترام پست ایشان را نگه دارید.
در پناه خداوند بخشنده و مهربان .
و هیچ نیرویی جز از ناحیه خداوند متعال نیست.

اینم از نظر من نوعی پراکنده گویی و فرا فکنی در مورد نوع رفتار من بود.
البته از این دست مناقشات کم دوستان نابینا برای من ایجاد نکردند که کمترین اهمیت رو برای من داشته.
من گفتم شاید هدف درست بوده ولی از آنجایی که فهم من ضعیف بوده متوجه درستی هدف نشدم.
یا فارسیتون ضعیف هست یا بی خود و بی جهت دنبال روی خیلی از نابینایان هستی.
موفق باشی

سلام بر شما. از شما سپاس‌گزارم. ببخشید اگه ناراحت نمیشید بگم که جناب آقای سمیعی سخاوتمندانه و کامل و زیبا و شیرین تجربیات خود را در این سایت به اشتراک می‌گذارند، دستشون درد نکند.
شما نیز می‌توانید مانند سایرین از آنها استفاده کنید. نظرات و سؤالات خود را نیز بنویسید.
نقد را رها نکنید به نسیه بچسبید.
موفق و سلامت باشید.

شنونده من در کمک به نبین ها حسابی بی شانسم. ی بار که یک آقا دنگ سرش محکم خورد به تنه درختی که خم شده بود. چون قد من خیلی کوتاهتر از اون آقا بود اصلا متوجه خم شدن درخت در بالای سرم نشده بودم. ی بار هم دست نبینکی در دستم بود که پاش به علت ی چاله ای که من اصلا چاله حسابش نمیکردم پیچ خورد. ی بار هم به ی نبین پیشنهاد دادم که کمکش کنم وباهاش همقدم شدم . در آخر گفت ممنونم رعد اگه میشه برو چون خانومم الان یا دم دره یا داره از پنجره نگااه میکنه و ممکنه ناراحت بشه که چرا از یک خانم کمک خواستم.
ی بار هم به یک نبین دیگه گفتم بیا بالا و از اینجا برو اما محلم نداد.
و اما ی بار با نبینی خوش و بش کردیم و ازم آدرس خواست و منم چون عجله داشتم نتونستم تا مترو همراهیش کنم.
خلاصه فهمیدم دور نبین ها رو باید خط کشید شایدم دور خودمو باید خط بکشم . اینجوری به گمونم خط کمتری لازمه بکشم چون کمک رعد به نبین ها گویا محال شده خخخ

واقعیت اینه که همه ی کسانی که میخوان به نابیناها کمک کنن حسن نیت دارن اما خیلی هاشون نمیدونن چطوری باید کمک کنن. حتما باید آموزشهایی در این خصوص به همه برای چگونگی تعامل با افراد دارای معلولیت داده بشه. ما چنین کارگاه هایی رو سال گذشته تو تهران برگزار می کردیم.

سلام بر رعد مهربون و همیشه همراه.
فکر کنم شما خیلی بیشتر از بنده با نبین و کم‌ببین و مقداری ببین و بیشتر ببین و خیلی ببین و و و آشنایی دارید.
ولی با اجازه چند تا نکته میگم.
نگران نباشید اینکه بعضی از نابینایان گرامی اگه چشم ندارند تا دلت بخواد زبون دارند.
بعضی اگه زور ندارند ولی رو دارند.
رعد نازنین بنده شهرمون و مرکز استانمون (جاهای مورد نیاز) رو بلدم، معمولاً اگه کاری داشته باشم میرم انجام میدم.
ولی در بعضی از کارها از دیگران کمک می‌گیرم. بالاخره همه آدما به کمک همدیگه احتیاج دارند.
کسی هم علم غیب ندارد که بداند بنده چه احتیاجی دارم، بنابراین بدون رودربایستی میگم.
مثلاً رعد معمولاً هر وقت بخوام برم خرید مثل بیشتر انسانهای سالم که تنها نمیرند، با یه نفر معمولاً خوش سلیقه میرم. مثلاً برای خرید پارچه و لباس با یه خیاط میرم. اگه کسی بیاد دنبالم و نظری نده دیگه دوست ندارم باهاش برم. یادمه یه روز رفته بودم کفش بخرم یه کفش سورمه‌ای رنگ انتخاب کرده بودم. فروشنده رفت و جعبه شماره مورد نظر رو آورد. وقتی هر دو جفت رو پوشیدم، دوستم بهم گفت: یه لنگه کفش کمی بی‌رنگتر از لنگه دیگه است. آیا هیچ نرم افزاری قادر به این تشخیص بود؟
بالاخره هیچ چیز نمی‌تونه جای چشم رو بگیره.
تازه فروشنده می‌گفت: اگه بشوریش خوب میشه. منم با خوبی گفتم: خودت برو بشورش. نخریدم و اونم خیلی عصبانی شد. حالا نمی‌دونم چرا؟ دوستم هم از عصبانیت فروشنده خیلی تعجب کرده بود.
گاهی که برای خریدهای کوچک تنها میرم احتمالاً اگه عزیزی از نظرش بهره‌مندم کند گوش میکنم، بسیاری اوقات هم راهنمایی‌های ارزشمندی هم بهم کردند و چیزهایی یاد گرفتم که خیلی مفید بوده و باعث شده خرید خوبی هم داشته باشم. خودم رو از چیزی که به نفعم باشه محروم نمی‌کنم.
خیلی وقتا شده که دیدم مردم دیگه هم برای همدیگه نظر میدن و نظر همدیگه رو می‌پرسند. مثلاً اون روزا که میدیدم یه روز تو مغازه پارچه‌فروشی خانمی می‌خواست برا عروسش پارچه‌ای هدیه بخره، از من نظرخواهی کرد.
حالا هم که خریدهای اینترنتی رواج یافته.
ولی خوب هر کسی عقیده‌ای داره و البته محترم.
رعد شما در هنگامی که می‌خواهید راهنما شوید. (نقداً)
آن محیط و محوطه را یک بررسی اجمالی کنید و ببینید از چه راهی بهتر است به مقصد برسید و همچنین موانع را در آن مسیر به نظر بگذرانید.
خوشحال و خرم باشید.

درباره فرهنگ یاری رسانی در امریکا و مقایسه اون با ایران باید بگم هرکدوم محاسن و معایبی داره.
حسن پیشنهاد ندادن رو با یک مثال میگم:
برای خرید به فروشگاهی رفته بودم. دلم می خواست همه ی کالاها رو لمس کنم و برم جلو. از بی مای آیز هم داشتم کمک می گرفتم. مشتری های دیگه بدون اینکه کاری به کار من داشته باشن میومدن و میرفتن. فقط یه بار مسئول اون قفسه ها اومد و به من گفت نیاز به کمک داری؟ گفتم فعلا نه. اگه خواستم خبرت می کنم. این باعث شد من آزادانه و با لذت و بدون دغدغه مشغول خرید و گردش بشم در صورتی که اگه قرار بود دیگران پیشنهاد کمک بدن، مدام باید جواب اونها رو میدادم و دست آخر هم خرید مستقلانه رو بیخیال میشدم. خب فرهنگ یاری رسانی ایرانی جدا ستودنی و ارزشمند هستش اما تو موقعیتی مشابه در ایران، امکان نداره بدون مشکل و تنهایی بشه خرید کرد. من تو همچین جایی همش حس می کنم یکی زوم کرده رو من و همه ی حرکاتم رو تحت نظر داره.
عیب عدم پیشنهاد از طرف دیگران:
جاهای بسیار شلوغ و بسیار خلوت برای کمک گرفتن دچار مشکل میشیم.
در مجموع به نظر من، باید اصل بر این باشه که فردی که کمک میخواد خودش بدون رودربایستی به دیگران بگه؛ اما دیگران هم وقتی یک نابینا یا یک معلول میبینن از رو زبان بدنشون تشخیص بدن که نیاز به کمک دارن یا نه. مثلا اگه من کنار خیابون ایستادم و منتظرم، احتمالش زیاده که قصد دارم از خیابون عبور کنم.
به نظر من همه اینها گیج کننده هستش و باید یه علامت مشخص اختراع بشه برای کمک خواستن. مثلا نابینایی که نیاز به کمک داره، عصاش رو به صورت عمودی ۲۰ سانت بالاتر از سطح زمین به صورت ثابت نگهداره.
کلا این مبحث بسیار مناقشه برانگیز هستش و یه گفتگوی دو سه ساعته می طلبه تو تیمتاک. ایشالا محسن بسترش رو فراهم کنه اونجا مفصل حرف بزنیم.

سلام جناب ابوذر. من پستهای شما رو همواره مطالعه میکنم, اما سعادت نداشتم رااجبشون دیدگاهی بنویسم. از اونجا که هم پستها و هم دیدگاهها رو کامل مطالعه کردم به سؤالهایی که داشتم پاسخ داده شده. فقط برای تشکر و قدردانی از مطالب و تجربیات ارزشمندتون اومدم. تلاش و صبوری شما قطعا قابل ستایشه و امیدوارم با پشتکاری که دارید به بهترین درجات از موفقیت و خوشبختی برسید. سَبکِ نگارشتون عالیه. و همه جانبه نگریستنتون به اتفاقات و حوادث عالیتر. از شما ممنونم که با بیان نکات جُزعی ما رو با واقعیتهای موجود آشنا میکنید و ما رو در شادیها, ناراحتیها و اتفاقات تلخ و شیرین زندگیتون سهیم میکنید.

سلام دوست همنوع و کوشا، ابوذر گرامی. نوشته های شما را با دقت و علاقه می خوانم و لذت می برم و یاد می گیرم. وقتی آن قسمت را می خواندم که مجبور به گذراندن شب سرد در اتاق نشیمن شده بودید و صاحبخانه زیر بار نرفته بود به شما اتاق بدهد، با اینکه اتاق خالی هم داشته، پیش خودم فکر کردم چقدر احتمال دارد توی ایران، با همه گرفتاری های مردم تحت فشارش، یک همچو برخوردی با کسی بشود؟ بعد نتیجه گرفتم که ایرانی ها با وجود تمام معایبمان و گرچه گاه توی کار هم زیادی سرک می کشیم، در مجموع بهتر به داد هم می رسیم و خلاصه که اینجا آدم کمتر احساس بیپشتوانه بودن و رهاشدگی می کند. من البته به عمرم خارج نرفته ام و مسلم است که داوری ام ناگزیر تکبعدی است. ولی شما که حالا تجربه زندگی در هردو محیط را دارید، چقدر این نظر را با تجربه های خودتان هماهنگ می یابید؟
راستی نشانی ایمیلتان را ممکن است داشته باشم؟

سلام سعید عزیز.
ممنون از اظهار لطف و همدلی شما.
راستش صاحب خونه که اونجا زندگی نمی کرد و اونشب سرد دقیقا نمیدونست که هوای اتاق نشیمن چقدر سرده و من کجا هستم. من یکی دو روز قبلتر بهش گفته بودم.
در مجموع به لحاظ کمک به هم نوع و دلسوز بودن، من به طور میانگین تفاوت معنا داری بین ایرانی ها و امریکایی ها ندیدم. فلسفه فکری شون فرق داره اما اصلا اون طور که ما فکر می کنیم، سرد و بی تفاوت نیستن.

متشکرم بابت توضیح شما. راستش ایمیلتان را می خواستم تا یک اشتباه املایی را که از قضا در نوشته های شما زیاد هم به کار می رود خصوصی گوشزد کنم. چون اینجا یک عرصه عمومی است و بینا و نابینا هردو بازدیدش می کنند، بنده قضیه را جدی گرفته ام و امیدوارم تعبیر به فضلفروشی و نامربوط گویی و از این حرف ها نفرمایید. کلمه مستعجر درست نیست، مستأجر درست است.
ارادتمندم و مشتاقانه در انتظار باقی سفرنامه شما.

ببخشید من فراموش کردم ایمیلم رو بدم. البته تو چند پست قبل گذاشته بودم. سعی می کنم تو شناسنامه بذارمش.
ایمیلم: abouzar.samiei@gmail.com
البته من از تصحیح اغلاط املایی در همینجا بیشتر استقبال می کنم چون بچه های دیگه هم یه چیزی یادمیگیرن.
مرسی از دقت نظر شما

با سلام خدمت جناب ابوذر دوست داشتنی و مهربان
چون می دونم همه دوستان کامنت ها را دنبال می کنند از همه دوستانی که به هر نحوی در کشورهای دیگه زندگی می کنند از شون می خوام برای ما ها هم که توی تیم تاک نیستیم از این پست ها بگذارند تا همه جوره با فرهنگ ها و امکانات و معایب و مزایای زندگی توی کشورهای دیگه آشنا بشیم و بهتر بتوانیم استدلال داشته باشیم و تفکر کنیم چون این پست های نوشتاری و کامنت هایش بیشتر در دسترس هستند
احمد حیدری عزیز فراموشت نشه که تو هم قول دادی ماجرا های حرکتت از ایران و قصه پناهندگیت را در هلند و مسیرش برایمان بپستی و بنویسی
بچه های دوست داشتنی صمیمانه دوستتان دارم و امیدوارم اینجا بستری باشه برای یادگیری

سلام دکتر جان، بعد از دیدار شما در اردوی سال ۹۶ اولین بار است که سعادت ارتباط با شما را می یابم، امروز این سری پستهای شما را از مقدمه تا همین پست خواندم و بسیار لذت بردم و منتظر اداامه اش هستم، آخرین پاسخ شما در کامنتها حدوداً یک ماه پیش بوده و امیدوارم که زودتر قسمت بعدی را ببینم. امیدوارم هرجا هستید موفق باشید. راستش چون یک ماه است که از قسمت بعدی خبری نیست کمی نگران هم شدم، چون فاصله ی انتشار قسمتهای قبلی خیلی کم بوده است. برایتان بهترینها را آرزو دارم.

پاسخ دادن به ابوذر لغو پاسخ