خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازم تابستون اومد

بازم تابستون گرم و پر از خاطره سوار بر قطار فصلها از راه رسید و با اومدنش منو برد به اون سالا. اون سالایی که اگرچه خیلی دور نیستن و خیلی از رفتنشون نگذشته،
ولی مثل برق و باد گذشتن.
اون سالایی که رابطه ها توی فضای واقعی پر از مهر و صفا بود نه توی فضای خشک و بیروح مجازی.
سالایی که احوالپرسیا رو در رو بود نه از دور.
اون روزایی که به دلیل تعطیلی مدارس ما نوه ها بیشتر خونه پدربزرگم دور هم جمع می شدیم و بازی می کردیم، تو سر و کله هم می زدیم و به قول معروف از دیوار راست بالا می رفتیم
و بعد از بازی پدربزرگ برامون بستنی می خرید یا مادربزرگم برامون شربت خنک درست می کرد.
بعد پدربزرگم می گفت بچه ها بیایین می خوام براتون خاطره بگم. بعد هرچی یادش می اومد از خاطراتش و همینطور قصه برامون تعریف می کرد.
بعد هم می گفت اینقدر از این تابستونا بیاد و بره و ما تو این دنیا نباشیم.
راست می گفت چون چند ساله که اون دیگه در بین ما نیست.
چه قدر خوب بود وقتی به روستای پدری به خونه عمو و یا چندتا دیگه از اقوام پدر و مادرم می رفتیم.
وارد روستا که می شدیم بوی دمپختک با برنج لنجون که در اکثر خونه ها در حال پخته شدن بود هوش از سر آدم می برد.
وقتی از ماشین پیاده می شدیم از دیدن بچه ها و سایر اقوام سر از پا نمی شناختیم.
وارد هر خونه ای که می شدیم توی حیاطشون چندتا مرغ و خروس و جوجه در حال قدم زدن یا سر و صدا بودند.
بعضیا هم گاو یا گوسفندی داشتند که صداشون از گوشه و کنار به گوش می رسید.
بعد از کمی استراحت و پذیرایی شیطنت ها شروع می شد.
با بچه ها به باغاشون می رفتیم،
یا هرجا نهر آبی بود وارد آب می شدیم و حسابی آبتنی و آب بازی می کردیم. بعد چون روستا نزدیک راهآهنه برای تماشای قطارایی که در حال بردن زغال سنگ به ذوب آهن و بلعکس بودند می رفتیم.
بعدشم صحرا و راه رفتن کنار رودخونه.
به به که چه هوای خنکی بود مخصوصا اگر نسیمی هم می وزید.
این بازیا تا شب ادامه داشت و ما شاد و خسته برمی گشتیم خونه. شامو می خوردیم. موقع خواب رختخوابها توی پشه بند داخل حیاط یا روی پشتبوم پهن می شد و مگه ما می خوابیدیم؟ تا می اومدن ما رو آروم کنن و ما بخوابیم چند ساعتی می گذشت.
صبح با صدای خروسها بیدار می شدیم.
و عجب بوی نون تازه ای پیچیده بود و عجب صبحونه ای!
خوشا به حالت ای روستایی که شاد و خرم در روستایی.
و تابستون فصل اون سفراییه که به شمال و مشهد رفتیم. چه قدر زود گذشت!
به نظرم تابستون فصلیه که توش میشه حسابی خاطره جمعآوری کرد تا همیشه چیزی برای گفتن داشت.
روز وصل دوستداران یاد باد.
یاد باد آن روزگاران یاد باد!

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «بازم تابستون اومد»

سلام!این چند وقته نتونسته بودم اول بشم .مدال فراموش نشه لطفا !!!چقدر خوب بلدین آدمو ببرید به خاطرات .اونم خاطرات دور و قشنگ.ای روزگار نامروت !!!یادش بخیر !واقعا اون زمونا همه چی با صفا بود .حتی چایی هاش حتی خنده هاش حتی گریه هاش .یادمه اون وقتا فرقی نمیکرد که مهمون باشی یا میزبان ،هردو وقتی میخواستی از هم جدا بشی ،یه غمی توی دلت مینشست و حسابی چشماتو بارونی میکرد .پس کجاست اون روزا و کجاان اون آدما !!!خدا پدر بزرگتونو بیامرزه و خدا همه پدر بزرگ مادر بزرگارو بیامرزه که همشون عزیز بودن .منو نگا تورو خدا !!!انگار خودم دارم از نو پست میزنم که این همه نوشتم.آقا شرمنده !پستتون واقعا عالی بود .ممنون

سلام داوودجان ممنون از حضورتون اما چون من اول تابستون یکی دو پست مناسبتی دیگه داشتم دیگه نمیشد چون فاصله پستها خیلی نزدیک بهم میشد اشکالی هم نداره چون خیلی از سفرها و خاطرات تابستون در مرداد و شهریور رخ میدن به هر حال شاد باشید

آره اتفاقا راستم میگی. اوج تابستون و خاطراتش در همین ماههای مرداد و شهریوره. من حدود سی سال پیش با پدر و مادر مرحومم و شوهرخواهرها و مستأجرمون سهتا ماشین شدیم رفتیم سرعین اردبیل. اینقدر به من خوش گذشت که هنوز که هنوزه خاطره هاش مثل نمایشنامه رادیویی تو ذهنم میپیچه! بعضی وقتا هم با خانومم در مورد این خاطره ها صحبت میکنم! خیلی جای همه و بخصوص شما که این پستت من رو به یاد اون روزا برد خالی!

یادش بخیر!حدودا هفت هشت سالم میشد .رفته بودیم خونه تنها خالم که پانزده سالی میشه فوت کرده .خونه شون توی روستا بود و حیاط خیلی خیلی بزرگی داشتن و یه طرف حیاط قبلا خونه بود که توی زلزله خراب شده بود و متروکه مونده بود .یه روز بعد از ظهری دف قالی بافی رو برداشتم و رفتم اونجا و تو عالم بچگی به دنبال گنج زمین رو بکنم .گرم کندن بودم که متوجه نمیشدم که یکی میزنم توی سر خودم و یکی میزنم زمین و حسابی غرق رویاهام بودم که دختر خالم اومد بالا سرم و دید که داره از سرم خون میره و بهم گفت که داری چیکار میکنی بچه جون ؟سرت تمام خونیه !!!تازه وقتی گفت که سرت خونیه ،درد سرم رو حس کردم .حالا که بعد از سال ها میرم اونجا ،با این که دیگه از اون خرابه خبری نیست ولی یادش همیشه برام زنده میشه و …. یادش بخیر .ممنون که مارو بردین به خاطرات قدیممون .

سلام بر پسر پاییز.
میگم چه جالب و خوبه که شما پسر پاییز هستی و از بهار و تابسون هم می‌نویسی.
و چه خوب هم می‌نویسید!
منم همه فصلها رو دوس دارم ولی بهار رو بیشتر.
و چند سالیه پاییز دلم می‌گیره. نمی‌دونم چرا!
به فضای واقعی و حقیقی هم بیشتر علاقه دارم و اهمیت میدم.
مامان و بابام قبل از وصالشون تو شهرمون همسایه بودند و اقوام هم.
و روستا رو هم دوس دارم.
و مامان بزرگ خدا بیامرزم هم مرغ و خروس داشت. تنور هم داشت و نون شیری برامون می‌پخت. برامون قصه‌های بلند و ادامه‌دار، غول و دیوْ و پریون رو می‌گفت. (بعضی وقتا میگم اگه اون قصه‌های طولانی و عجیب مادر بزرگ رو ضبط کرده بودم، اگه حالا می‌نوشتم چندین کتاب شاید پر طرفدار از توش در میاوردم.) همین که یه جای هیجانی و ترسناک قصه رو میذاش برا یه روز دیگه، روز شماری می‌کردم که برم پیشش، می‌گفت این قصه‌ها رو بابام برام تعریف کرده. حالا منم هیچیش یادم نیس. خخخ.
اخلاق جالبی که داشت: بهش می‌گفتیم قصه یا خاطره بگو، چه تنها بودیم، چه با همدیگه،در هر صورت برامون می‌گفت.
اسم مادر بزرگم هم برام خیلی جالب بود. می‌گفت: چون بابام خیلی دوستم داشته این اسمو برام گذاشته.
یه تفریحم که داشتم این بود که جوجه‌های رنگی کوچیک رو می‌خریدم و بزرگشون می‌کردم. خیلی هم دوسشون داشتم، اگه می‌مردند کلی گریه می‌کردم. حالا که یادم میاد خندم میگیره. خخخخخ. هنوزم دوسشون دارم ولی دیگه نمی‌خرم و براشون عزاداری نمی‌کنم. خخخ. فقط اگه جایی باشند، مثل اون روزا می‌گیرم تو دستام و ناز می‌کنم. چقدرم نرم و خوشگلن.
ولی خیلی وقتا به خوبی بزرگ می‌شدن و خروس سفید و خوشگل می‌شدن. یه بار که سه تاشون خروس شدن و وقتی صداشون در اومد هر سه تا می‌خوندن، از اذان صبح تا طلوع آفتاب به نوبت اون قدر پشت سر هم می‌خوندن که یه روز همسایمون اومد گفت: صبحا می‌خواییم بخوابیم ولی خروسای شما نمیذارن، یه خروس بَسِتونه، خروس که نباید اینقدر صدا کنه، ما هم هر سه تا رو دادیم به یه مریض که براش گوشت خروس تجویز شده بود.
یادمه اگه مامان بزرگم یه مرغ تازه و جوون می‌خرید مرغای دیگه هی تو سرش نوک می‌زدند، منم می‌رفتم ازش دفاع کنم می‌رفتم مرغای دیگه رو از مرغ تازه وارد (با تاج صاف و خوشگل)، دورشون می‌کردم، اینجا بود که سر و صدای مامان بزرگم شروع می‌شد به دفاع از مرغای پیر و قدیمی با تاج کج، که نَنه اذیتشون نکن اینا تخم میکنن.
خروسه هم با یه تاج بزرگ و خوشگل وامیساد نیگاه می‌کرد، مامان بزرگ می‌گفت با خروس درنیفت، چشماتو در میاره.خخخخ.
حالا دیگه برام نَ چشمی، نَ مادر بزرگی، نَ . . . مونده.
پسر پاییز شما اون بالا از علاقه‌هاتون نوشتید.
پسر پاییز ببخشید میشه بپرسم:
شما چه نوع، با چه موضوعاتی: کتاب و شعر و چه نوع چای دوست دارید؟

خب اگه کسی براتون کتاب یا شعر یا چایی بیاره که مورد علاقه شما نیس،
یا اگه گروهی یا حتی یه نفر به کتاب یا شعر یا چای خلاف علاقه و سلیقه شما بپردازند،
یا اگه جایی کتاب یا شعر یا چای، بیابید و برخورد کنید و مورد علاقه و پسند شما واقع نشود یا نخواهید،
در حالی که کتاب، شعر، چای مورد علاقه شما نیز آنجا باشه!
چه واکنش، برخورد، گفتار، رفتاری انجام میدید؟
پسر پاییز وقتی شما و بعضی دیگر از عزیزکرده‌ها، از علاقه‌هاتون به طور کلی می‌نویسید و اتفاقاً بعضیش مشترک هم هست!
خب، کنجکاو و متعجب از میشم. (تبسم)
راسی نظرتون در مورد دیدگاه طولانی چیه؟
خاطره‌اش رو پاک کردم. بازم طولانی در اومد. (تبسم)
چه دیدگاه قَرَم قاطی شد.
پسر پاییز همیشه سرحال و سرخوش باشید.
خداحافظ پسر پاییز.

دیدگاهتان را بنویسید