خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک شب, یک تماشا.

باز هم نیمه شب. درگیرم با یک کوه تکلیف نیمه نوشته و یک دریا راه تا آخر این قصه و یک جهان دلواپسی از درس های نفهمیده و امتحان های متفاوت و برنامه های پیشبینی نشده واسه یک نابینا وسط کلاس بیناهایی که از استادش گرفته تا مدیر کل آموزشگاه تقریبا هیچ چی از خودش و دردسرهاش نمی دونن و میانبرهای بنبست و…

و خواب، ناخونده و آهسته، بیخیال اینکه اینجا کسی نمی خوادش، قدم زنان میاد. خدایا کاش می شد بیدار بمونم. بیدارم هنوز. تلاش می کنم تا به ذهن نیمه هشیارم سیخونک بزنم و بیدار نگهش دارم واسه پیش رفتن بیشتر، حتی یک قدم. کند و خسته پیش میرم. طول نمی کشه. باختم رو احساس می کنم. دست هام از نوشتن و گوش هام از شنیدن و ذهنم از تحلیل انصراف میدن. جسمم به خستگی می بازه. آروم می گیره. تموم. فایده نداره به زور کشیدنش. رهاش می کنم. جاش می ذارم. دور میشم. به طرف پنجره باز. به طرف هوای آزاد. به قلب شب. به دل آسمون. بالا، بالا، بالاتر. شب مهتاب. آسمونی که ابتدا و انتها نداره. دنیایی انگار از جنس چشمک های رنگارنگ و نورهای معصوم کوچولو. چه قشنگه. و چه اسرار آمیز!

بالاتر میرم. می رسم. به دل بزم ستاره ها می زنم. بهشت برام آغوش باز می کنه. وسط موج های چشمک زن چرخ می زنم. یک فوج ستاره از روی دامن آسمون شبیه یک مشت خیلی بزرگ غبار نورانی بلند میشن و پرواز کنان می پاشن همه جا. ستاره بارونم. سبک و آهسته آسمون رو می چرخم. تمام وجودم سرشاره از سیلان اکلیل های چشمک زن کوچولو. کاش این بهشت تمامش واسه همیشه مال خودم می شد! کاش من جزئی از این جمع همیشه روشن و همیشه بی نشون می شدم! می خوام بمونم. تا همیشه. تا ابد!

کاش می شد!

از این بالا زمین چه کوچیکه. پنجره های بسته ی خاموش همه نقطه های کوچیک و بی شکلن. همه شبیه هم. همه بسته. همه مبهم.

آهسته فرود میام. پنجره ها بزرگ تر میشن. آهسته آهسته شکل می گیرن. با هم متفاوت میشن. یکی بزرگ، یکی کوچیک، یکی نیمه روشن، یکی تاریک، یکی با سایه های متحرک پشتش، یکی بی حرکت و مرده، انگار نگاهی خالی از چشم های باز و منتظر یک جنازه بی روح.

پایین تر میام. پیداش می کنم. پنجره ی ناآشنای تاریک، بسته، خسته!

پایین تر. پایین تر. می رسم. متوقف میشم. تماشا می کنم. تو اونجایی. با دست های سنگین خواب روی شونه هات. صدام رو کجا جا گذاشتم! توی آسمون! روی زمین! کجا!

به سکوت می بازم. تماشا می کنم. تو نگاه می کنی و نمی بینی. خیره موندی به پنجره، که مهتاب از اونجا انعکاس جشن ستاره ها رو واسه خاکی هایی که بتونن ببینن ترجمه می کنه. تماشات می کنم. نور مهتاب از پنجره وارد میشه. همه چیز جز تو روشن تر میشن. تو تاریکی. تاریک از خواب. تاریک از خشم! خشم از پنجره، از مهتاب، از شب، از ستاره ها و از همه و همه!

محو شدم در تماشای سردم. محو میشم در اون تیرگی خاکی، که با دست های سنگین خواب روی خنده هات خیمه زده. خنده هات! کی بود که اونهمه ساده و اونهمه بلند می خندیدی و می خندیدیم؟ چه قدر دور شده! چه قدر دور! چه قدر دیر! مدت هاست که چیزی از اون روزهای روشن در خاطرم نیست، جز زخمی کهنه و دردناک که از همه دنیا، حتی از خودم مخفی می کنمش. میگم نیست. ولی هست! هست و چه درد تلخی هم داره بعد از اینهمه زمان!

تماشات می کنم. با نگاهی از جنس تلخ دلتنگی تماشات می کنم. تو خیره ای به پنجره. به هیچ کجا. به من. نگاهت ازم رد میشه. از من و مهتاب و شب. میره تا ناکجا. تو نمی بینی. دست های سنگین خواب روی شونه هات فشار میارن. آهسته به اون صندلی چوبی تیره تکیه می زنی. نگاه می کنی. نسیم شب روی تب خیس گونه هام دست نوازش می کشه. چندتا ستاره از روی دست نسیم شناور و سبک پرواز می کنن. از پنجره عبور می کنن و داخل فضای شب گرفته ی اتاقت پخش میشن. تو نگاه می کنی. ستاره ها اطرافت می رقصن. شبیه یک دسته قاصدک که چیزی نمی خوان جز یک جا واسه فرود اومدن و دوتا گوش واسه گفتن خبر ورود بهار. شب منتظره. مهتاب و من و نسیم دست دور شونه های هم تماشا می کنیم. ستاره ها نزدیکت میشن. نزدیک تر. باز هم نزدیک تر. می رسن. به دل حصار تاریک می زنن. تیرگی در اطرافت موج بر می داره. شبیه موج های دریای کدر پیش از شروع توفان. ستاره ها در حصار تیره اطرافت محو میشن. گم میشن. تموم میشن. و تو نگاه می کنی. قطره های شفاف روی گونه های تبدارم آهسته و بی صدا قدم می زنن. تماشات می کنم. از پشت پرده خیس خاطرات. تو نگاه می کنی. به من و اون پرده خیس که داره کلفت تر میشه. فقط نگاه می کنی اما نمی بینی. نمی بینی!

می خوام از پنجره وارد بشم. می خوام به طرفت پرواز کنم شبیه ستاره هایی که خاطره شدن. می خوام اون پرده ی تاریک رو دو دستی پاره پاره کنم و از اطرافت بزنم کنار. می خوام دست هات رو بگیرم و از توی بغل این خواب لعنتی بکشمت بیرون. تا بیدار بشی. تا ببینی. تا باز بخندی. بخندیم همه به قصه های خوابزده ی تاریک. دستم رو بالا می برم و با مشت بسته ی پر از خشم، پر از مهر، پر از مهتاب و خاطره و صبح، خواب تاریکت رو هدف می گیرم. یک عالمه ستاره ی سرخ پخش میشن توی فضای اتاقت. تو نگاه می کنی. دست های سنگین خواب حالا دور شونه هات حلقه میشن. سفت بغلت کردن. تو به اون حصار تاریک تکیه میدی. چشم هات رو می بندی. نگاه نمی کنی. خوابی! دلم می خواد ازت بپرسم این مدل خواب رویا هم داره؟ تو با چشم های بسته آهسته بلند میشی. شاید در جواب سوال نپرسیده ی من. دست های سنگین خواب هدایتت می کنن. جوابم رو پیدا می کنم. بله این خواب رویا داره. و تو در حال زندگی کردن رویاهای این خواب تاریکی. تماشات می کنم. تو ایستادی. آهسته سر بلند می کنی. آهسته پیش میری. با قدم هایی محکم اما از جنس تاریک. به طرف پنجره. به طرف شب مهتاب. به طرف من و نسیم و ستاره ها. دست های مهتاب آهسته و از جنس هشدار شونه هام رو عقب نگه می دارن. از سر راه شلیک خشم تیرگی کنارم می کشن. تماشات می کنم. تماشات می کنیم. تو نگاه نمی کنی. به پنجره می رسی. رو به آسمون و مهتاب متوقف میشی. تردید نیست. تفکره شاید. دست هات لبه ی پنجره رو چنگ می زنن. پنجره از التهاب آتیش خشمت سرخ میشه. زیر فشار از درد به خودش می پیچه. تار میشه. مچاله میشه. تو آهسته اما بی تفاوت لبه ی پنجره رو رها می کنی. دست های سنگین خواب دست هات رو لمس می کنن. تو تاریک میشی. به رنگ حصار تیره ی اطرافت. دست هات در حلقه ی دست های تاریک خواب بالا میرن. به طرف شب مهتاب. و فوران خشمی سرخ و سرد که شلیک میشه. ضربه ها سنگینن و وحشی. باز هم. باز هم. در حصار دردی تلخ تماشات می کنم. این تو نیستی! واقعیت مثل کوه مقابل باورم ایستاده. تمام قد. تا ببینمش. این تو هستی! در آغوش تاریک خواب. در حصار سرد تاریکی. از پشت پرده ی خیس تماشات می کنم. بیگانه ای با تماشاهای من. نسیم آزارت میده. عقب می کشی. پنجره رو می بندی. بر می گردی با دست های سنگین خواب. به پنجره، به شب و به مهتاب پشت می کنی. با قدم های محکم و یکنواخت به طرف در میری. دری بسته و سیاه. خشم همچنان فاتح و سرد تنگ بغلت کرده. دست هات در حلقه ی دست های سنگین خواب بالا میرن. بدون نگاه به پشت سرت شلیک ها رو به قلب پنجره بسته رها می کنی. از پشت فوران های سرخ چه تاریک می بینمت. پنجره زیر ضربه ها تا میشه. خورد میشه. میمیره! و تو آهسته و مسخ در رو محکم پشت سرت می بندی و پشت در بسته ی سیاه محو میشی. کجا رفتی؟ شاید به اتاقی بی پنجره، تا شبی بی مهتاب رو در آغوش خشم و خواب سپری کنی. تا زمان شلیک های بعدی و ضربه های آینده و مرگ پنجره ای دیگه.

گریه می کنم. تماشاهای تاریکم رو با تمام دلم گریه می کنم. برای اون روزهای روشن. برای مرگ پنجره. برای سنگ قبر دیروزها که زیر رگبار شلیک هایی شبیه این خورد شد و دیگه نشونی ازش                   باقی نموند، تلخ و تلخ گریه می کنم. پنجره دیگه نیست. جاش یک دیوار نشسته. دیواری محکم، از جنس سرد خوابی سنگین، بی انتها، تاریک.

-از شب نوشت های پریسا-

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «یک شب, یک تماشا.»

سلام دشمن عزیز. دوست عزیز من!
می دونی ابراهیم؟ شاید به نظر تو و خیلی های دیگه مضحک بیاد ولی بذار بگم. به نظر من همه ما خاکی ها۱جایی توی آسمون خدا داریم که از همونجا اومدیم. حالا هم باید برگردیم همونجا. ولی گاهی راه برگشت رو اشتباه میریم و گم میشیم. میشه که اون بهشت برای ما هم واقعی باشه به شرط اینکه راه رسیدن بهش رو پیدا کنیم. بدجوری دارم سعی می کنم که درست برم ابراهیم. برام دعا کن.
دلت شاد و وجودت در آغوش آرامش.

سلام . تا حالا شده یه جمله هایی، یه واژه هایی، غرقت کنه تو عمقش؟ و تویی رو که به شدت از غرق شدن میترسی، پر از لذتِ غرق شدن بکنه؟ !!! اونقدری تو عمقِ کلمات و جمله ها غرق می شی که بار ها میخونیشون. بار ها و بار ها.! و هر بار، زیباترین هدیه ی جهان، یعنی لبخند رو مهمونِ لبهات میکنه. و چقدر لذت بخشِ وقتی که اصلا تکراری نمیشن! جملاتِ شما از همیناییِ که میگم! از اقیانوسِ آرامم عمیقترِ و زیباتر! قلمت مانا ، و شادی رفیقِ هر لحظه ی روز هات پریسا ی نازنین‌

سلام دوست عزیز. دفعه آخری که به این شدت شرمنده شدم کی بود؟ واقعا نمی دونم. ولی می دونم که این لحظه حسابی شرمنده ام از محبت شما. ممنونم. بله شده گاهی جمله ای کلمه ای عبارتی بدجوری اثر کنه. عمیق و ماندگار. البته هیچ کدوم از این عمیق ها مال خودم نبودن. من خیلی هنر کنم از این ها بنویسم. کاش بلد بودم اون مدلی نوشتن رو!
همیشه شاد باشید!

مجددا سلام! دشمنت شرمنده باشه الهی پریسا ی نازنین. اتفاقا بلدی ! انقد خوب بلدی که من هنوز دارم پستات رو می خونم و لذت میبرم ! من تازه به محله اومدم. قبلِ ثبتِ نام شدنم دورا دور میشناختمت و نوشته هاتو می خوندم! همیشه واژه هات رو با ضربانِ قلبم هماهنگ میکردم و توو آیینه ی کلماتت خودمو میدیدم! منم عاشقِ نوشتنم. عاشقِ واژه ها. نوشتن تو این سالا همدم خوبی بوده برای روزایی که گاهی زیادی طولانی میشد و شبایی که صبح شدنش غیرِ ممکن ترین چیز به نظر می رسید! البته اینم بگم من مثل تو این همه دوست داشتنی و شیرین نمینویسم! من اومدم اینجا تا یاد بگیرم! خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم! یکیشم همین نوشتنِ باید از تو خوب نوشتنو یاد بگیرم. البته اگه افتخارِ اینو داشته باشم! خیلی خوش حالم. خوش حالم که بالاخره تونستم به این محله بیام و این حرفها رو بهت بگم. شاد و برقرار باشی همیشه.

در مورد من باور کن اشتباه می کنی هم محلی. اینهمه نیستم. ولی در مورد محله درست اومدی. اینجا جای خوبیه واسه یاد گرفتن خیلی چیزها. اینجا سرشاره از تجربه ها. گفتی تازه واردی. اگر زمان داری بشین محله رو بخون. بچه ها رو بخون. دیروزهای محله رو تا اینجاش بخون. خیلی چیزها هست که میشه از اینجا یاد گرفت. من خودم کلی چیز یاد گرفتم. هنوز هم دارم یاد می گیرم. چیزهایی از جنس های متفاوت.
نوشتن هم البته من خیلی بلدش نیستم ولی می دونم که شاید بشه که آسون تر باشه. تجهیزات نمی خواد. فقط دلی پر از حرف می خواد و دستی واسه نوشتن. بعدش بنویس. هرچی گفتنی ناگفته از دلت فوران می کنه بنویس. هر مدل دلت می خواد بنویس. حتی اگر بعدش ببینی هیچ جایی نمیشه منتشرش کنی. حتی اگر بعدش تشخیص بدی که باید پاکش کنی ولی بنویس. سبک میشی. آروم میشی. بعد از مدتی بلدتر هم میشی. من هنوز در مرحله سبک شدن و آرامش گرفتنم. هنوز بلد نشدم. راست میگم. باید بیشتر بلد باشم. خیلی دلم می خواد می شد بهتر می نوشتم. بلد نیستم. کی می دونه شاید زمانی یاد گرفتم. کاش این طور باشه!
مواظب خودت باش!
ایام به کامت!

چشم اتفاقا تازه از چنگِ عالی جناب کنکور خلاص شدم، وقتِ آزادم زیادِ می شینم کلِ محله رو میخونمو میگردمو یاد میگیرم، اتفاقا منم همینطوری مینویسم ، گاهی هرچی نوشتمو پاک میکنم! اما بازم مینویسم و سعی میکنم از امروز بیشتر یاد بگیرمو بهتر بنویسم! امیدوارم یه روزی اون جور که دلت میخواد بنویسی، همون قدر عمیق، همونقدر بی نظیر! البته باید مراقبِ تلفاتِ احتمالیش باشی! خخخخخخ. تو ام مواظبِ خودت باش هم محلیِ دوست داشتنی! سازِ زندگیت کوکِ کوک!

آخ بر پدر این عالی جناب صلوات. کلا به روح هرچی امتحان این مدلیه فحش! پس از سد کنکور گذشتی! زمانی که خودم می خواستم از این مانع بپرم خیال می کردم این بزرگترین مانع زندگیمه. نمی دونستم جاده تازه از پشت این مانع شروع میشه. ولی خوش به حالت که فعلا این پرش رو رد کردی. تا پرش بعدی حسابی نفس بگیر. قدر زمان آزادت رو هم بدون اجازه نده تلف بشه. من در عمرم زمان زیاد تلف کردم و این روزها دارم جریمه پس میدم. تمام کاری که باید در دراز مدت می کردم حالا دیوار شده و قد کشیده به آسمون و حسابی داره بیچارهم می کنه. مواظب باش شبیه من در۴۰سالگی واسه زمان های آزادت به ای کاش گفتن نیفتی.
اوخ دیرم شد الان از کلاسم جا می مونم تو بخون و یاد بگیر من هم بجنبم برسم به کلاسم بلکه۱خورده یاد بگیرم.

سلام دوست عزیز. شاید من اشتباه می کنم ولی از نظر من تعداد کامنت ها معیار سنجش نیستن. من می نویسم چون حرف دارم واسه نوشتن. چون دلم میگه بنویسم. و می ذارمش اینجا چون اینجا محله ی منه. محله ای که تمام در و دیوارهاش اسم و نشونم رو می دونن. با هم محلی هایی که با کامنت یا بی کامنت می شناسمشون و دوستشون دارم. اگر کسی از خوندن جوهر پاشی های من دلش سبک تر بشه واسه من بسه. حالا طرف کامنت هم نده. ایرادش کجاست؟ اصل اینه که من اون لحظه هایی که درش بودم رو با کلمات ثبت کردم. بعدش هم زدمش داخل محله خودم. و شاید۲نفر هم خونده باشن و بدشون نیومده باشه. دیگه چی می خوام؟ عالیه که من هستم و اینجا هست و هنوز من می نویسم و می زنم اینجا و دلم و شونه هام سبک میشن. شاید دل و شونه های۲تا دیگه هم با خوندن خط های سیاه مشق من سبک بشن. امیدوارم که بشه! می بینید دوست من؟ تعداد کامنت های زیر نوشته های من در برابر اینهمه مثبت چه قدر مهمه مگه؟ من خوشحالم که اینجام. که هنوز میشه که بنویسم. که هنوز آشناهایی هستن که اینجا ببینمشون و داخل پست خودم یا داخل پست های بقیه به هم لبخند بزنیم. این عالیه!
البته این ها نظرات من بودن. شاید شما موافق نباشید. من این مدلی می بینم و این مدل دیدنم رو دوست دارم.
کودکانه نوشت هام هم خخخ کمی سختن این روزها. باید روشون متمرکز بشم و فعلا من گرفتارم. اتفاقا۱دونه بالا بلندش رو داشتم ولی دیدم اگر حالا بنویسمش درست درمون نمیشه گفتم بمونه واسه زمانی بهتر.
خوشحالم که شما رو اینجا می بینم. و خوشحال تر که بعد از مدت ها شما رو داخل محله می بینم. ممنونم که هستید.
همیشه شاد باشید!

سلام به مادر بزرگمهر عزیز. احوال بزرگمهر عزیز ما چه طوره؟ امیدوارم هم شما و هم هم محلی جوانم بزرگمهر عزیز فاتح قله های شادکامی باشید!
از لطفی که بهم دارید هم ممنونم و هم شرمنده. از خدا می خوام یاری کنه که شایسته دریافت محبت های شما باشم.
ممنونم که هستید.
شاد باشید و شادکام از حال تا همیشه!

سلام پریسا جان. زیبا بود، زیبا و غمگین. با خوندنش اشکم در اومد، چرا این روزها اینقدر تلخ میگذرند، چرا زخمها روز به روز عمیق تر میشن، میترسم، میترسم که این زخمها آثارشون تا سالیان سال بمونه و نشونه هاش همراه اول زندگی باشه، پریسا من بدجور به زندگی باختم، یه بازنده واقعی… برام دعا کن!!

سلام دوست نازنینم. این روزها تلخ می گذرن عزیز. ولی می گذرن. تموم میشن. نمی مونن. زخم ها یادگارهای دردناکی از این روزها هستن که درست گفتی. عمیق هاش موندگار میشن. کهنه میشن و درد هم دارن. ولی می دونی؟ همراه اول نیستن. عزیزه من! همراه اول خداست. نه اون خدایی که میگن اگر نمازت رو۱ساعت دیرتر بخونی داخل جهنمش آتیشت می زنه. همراه اول خدای مهربونیه که بدجوری می خوادمون. اون قدر می خوادمون که به یکی از سیاه کارهای خاکیش با اون پرونده کلفت و تاریکش زمانی که روی لبه پرتگاه جهنم صداش می زنه جواب میده. بهش گوش می کنه. به قولش اعتماد می کنه و به تقدیرش فرمان توقف و به اون خاکیه تاریک مهلت ادامه و اصلاح میده. خدا همراه اوله. خوب همراهی هم هست. زخم ها پاک نمیشن ولی زیر غبار زمان کهنه میشن تا بتونیم دوباره بلند شیم و ادامه بدیم. گاهی سخت میشه شبیه این روزها. ولی تا اون همراه اول با ماست میشه که پیش بریم. به خدا شعار نمیدم. من چیزی رو میگم که با تمام روحم لمسش کردم. نمیگم دیدم. درکش کردم. حسش کردم. زندگی کردم. از من باور کن دوست نازنین و غمگینم! ما تنها نیستیم.
کاش شادتر می دیدمت عزیز! و به شدت منتظرم که این موج سیاه از زندگیت بره و دوباره شاد ببینمت.
ممنونم به خاطر حضور عزیزت!
دلت آرام!

پاسخ دادن به پریسا لغو پاسخ