خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل هشت تا پایان

*****************

فصل هشتم

******خیلی زودتر از چیزی که تصورشو میکردم یه سال گذشت.
سالی که پر از استرس و درسای که هرچی میخوندم برای کنکور تمومی نداشت گذشت برام.

روز کنکور از راه رسید و پروین خانم اون زن مهربون من رو از زیر قرآن رد کرد و برام آرزوی موفقیت کرد.

سوالات کنکور برام راحت به نظر میرسید چون به اندازه ای که باید خونده بودم.

وقتی به تمام سوالات جواب دادم و فرصت هم تموم شد با آرامش از حوزه ی امتحانی خارج شدم.

تمام امیدم این بود که تو رشته ی خوبی قبول بشم.

جواب کنکور هم خیلی سریع از راه رسید و من پزشکی تهران قبول شدم. و خدا میدونه که اون لحظه چه حسی داشتم.

اولین کاری که کردم یه نامه کوتاه برای خالو کریم نوشتم و همراهش روزنامه ای که اسمم داخلش بود رو براش فرستادم

پروین خانم ازم خواسته بود که اگه قبول شده بودم شیرینی و اگه قبول نشدم خرما بخرم که بفهمه چه خبره.

به مغازه ای رفتم و از صاحبش خواستم یه جعبه  خرما بهم بده.

خرما رو گرفتم و چون قبرستان نزدیک بود و پنجشنبه هم بود بردم اونجا و به افرادی که اونجا بودن تعارف کردم و بعد با جعبه ی خالی خرما به قنادی رفتم و از آقای که اونجا بود خواهش کردم تو جعبه خرما برام شیرینی بذاره.

مرد بیچاره با تعجب نگاهم میکرد و شک نداشتم که به عقلم شک کرده بود.

بعد از گرفتن جعبه خرما رفتم و برای فرشته و پروین خانم روسری و برای رضا و فربد پیراهن گرفتم.

اونا کسایی بودن که تو بدترین لحظات زندگی دستمو گرفتن و هنوزم کنارم هستن.

وقتی وارد مغازه شدم. فرشته و پروین خانم و رضا رو چشم انتظارم دیدم. اول از همه جعبه خرما رو گذاشتم جلوشون که آه هر سه شون در اومد. واقعا از قبول نشدنم ناراحت شده بودند. سر جعبه رو برداشتم هر سه با تعجب یه نگاه به جعبه و محتویاتش میکردند و بعد نگاه پر تعجب و سوالیشونو به من میدوختند.

روزنامه رو از پلاستیک داخل دستم درآوردم و صفحه ای که اسمم توش بودو باز کردم و جلوشون گذاشتم که صدای جیغ فرشته و پروین خانم به هوا رفت و رضا هم شروع کرد به خندیدن و کف زدن. بعدشم از جا بلند شد و یه پسگردنی بهم زد که اون شوخی رو باهاشون کرده بودم براستی شاد بودند و چه لذتی داشت برای من اون شادی.

دلم میخواست میتونستم برم روستا و اونجا جشن بگیرم ولی ….

کادو هاشونم بهشون دادم.

ازم تشکر کردند و گفتند لازم نبود خودمو به زحمت بندازم و از این تعارفا.

رضا گفت: باید به دیدن آقای مدیر هم بری و خبرو بهش بدی.

تایید کردم و قرار شد فردا این کار رو انجام بدم.

فردای اون روز با یه جعبه ی شیرینی به مدرسه رفتم و کلی هم تشویق از اولیای مدرسه گرفتم.

خیلی زود زمان ثبت نام از راه رسید و همراه رضا به دانشگاه رفتم و کارای مربوط به ثبت نامم رو انجام دادم.

اولین روز دانشگاه حس عجیبی داشتم. حسی ما بین شادی و غم. آشنایی و غربت و چیزایی شبیه اینا.

خیلی زود با دانشگاه و محیطش آشنا شدم و با دو نفر هم طرح دوستی ریختم.

رضا ازم خواسته بود هیچ وقت تا کسی رو آن چنان که باید و شاید نشناختم باهاش صمیمی نشم و برای بهترین دوستام هم گذشتم و زندگیمو رو دایره نریزم و اونا رو برای خودم و در دل خودم نگه دارم، تا گذشتم نشه دستآویزی برای کسایی که دنبال نقطه ضعف دیگران هستند تا ضربه رو از اونجا وارد کنند. و کلی نصیحت پدرانه ی دیگه که همشون برام عزیز بودند و قول دادم به همشون عمل کنم.

**************************

فصل نهم

******************

سالها از آخرین روزی که تو دفترم چیزی نوشتم میگذره.

سالهایی سخت و دشوار . پر از کار و گرفتاری.

بالاخره امروز تونستم دوره فوق تخصص تو رشته ارتوپد بگیرم و حالا که اینا رو مینویسم بعد از سالها داخل ماشینم نشستم و به سمت جاده آشنای روستا میرونم.

جاده هنوزم خاکیه و هنگام رانندگی گرد و غبار به هوا بلند میشه و قبل از ماشین حرکت میکنه.

در حال نوشتنم و چشمام پر از اشکه.

روزی که اینجا رو ترک کردم هیچوقت باورم نمیشد که اینقدر بتونم دور از این آب و خاک عزیز زندگی کنم.

قرارم با خودم این بود برم و مقداری پول پیدا کنم و برگردم روستا. ولی……

چند ماشینی از کنارم رد شدند و نگه داشتند تا بفهمند مشکلی برام پیش اومده؟ و وقتی جواب منفی دادم، با تعجب نگاهم کردند و رفتند.

حتما با خودشون گفتند: یارو دیوونه شده که وقتی مشکلی نداره اونجا ایستاده.

آهی میکشم و دفترمو میبندم و ماشین رو روشن میکنم.

چون تابستونه و خالو کریم گوسفندا رو شب چرا برده مستقیم به طرف کوه میرونم.

نزدیک که میشم از ماشینم پیاده میشم و به طرف جایی که اطمینان دارم خالو کریم اونجاست میرم. و مینویسم.

اولین چیزی که به استقبالم میاد بوی گوسفند و بعدش صدای زنگوله هاشون و پارس سگهای گله ست.

صدای مرد جوانی بگوشم میرسه.

آهای کی اینجاست.

از همونجایی که هستم داد میزنم.

خالو کریم اینجا نیست.

صدای آشنای خالو کریم بلند میشه.

کی هستی مرد جوان بیا جلو.

نزدیک میشم و سلام میکنم.

مرد جوان با تعجب و خالو کریم که انگار بعد از سالها هنوزم من رو میشناسه با حیرت نگاهم میکنند و بعد خالو با گریه و خنده بغلم میکنه و پشت سر هم میگه.

آکو کورم آکو کورم لَچوه بوی.

(آکو پسرم کجا بودی.)

بارها صورتمو میبوسه.

با صدای مرد جوان از آغوش خالو بیرون میام.

واقعا تو آکو هستی؟؟؟؟

خالو کریم با خنده گفت بله ریبوار جان خود خودشه.

با شناختن ریبوار هر دو به آغوش هم میریم.

بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم میشینیم.

خالو اصرار داره من برم خونه و اونجا استراحت کنم ولی من میگم: دلم واسه اینجا این هوا این ستاره ها و همه چیز تنگ شده.

بعد شروع میکنیم به حرف زدن.

خالو از روستا و آدماش میگه. از کسایی که دیگه در میان ما نیستن. و از همه و همه میگه.

بعد از من میپرسه که از خودم بگم.

شروع میکنم به گفتن. از روزی که از روستا مفتم اا الآن.

**********

بعد از ورودم به باند عطایی مدتی مشغول جا به جایی مواد بودم.

برام دردناک بود وقتی آدمای جور وا جور رو میدیدم که برای به دست آوردن کمی مواد حاضر به هر کاری بودند.

یه روز که دیگه خسته و کلافه شده بودم تو خیابون یه ماشین گشت دیدم جلو رفتم و همه چیز رو اعتراف کردم و تمام چیزایی که از عطایی و باندش میدونستم گفتم و اونا هم من رو به کلانتری بردند و بعد از بازجویی وارد عمل شدند…..

***************

حرفام که تموم شد خالو کریم آهی کشید و خدا رو شکر کرد که الآن کنارش هستم و سالمم.

خیلی دلم میخواست راجب نازه سوال کنم ولی روم نمیشد و نمیدونستم باید چکار کنم.

بالاخره از ریبوار پسر داییم پرسیدم ازدواج کردی.؟؟؟

خندید و گفت یه پسر چهار ساله هم دارم.

گفتم بقیه ی خواهر برادرات چی.

خالو گفت: همشون رفتن سر خونه زندگیشون جز نازه.

خیالم راحت شد و به شدت احساس خوشحالی کردم.

خالو گفت: نازه تا امروز تمام خواستگاراشو جواب کرده. و وقتی دلیلشو میپرسیم میگه دوست ندارم ازدواج کنم.

شب رو همونجا خوابیدم و صبح که بیدار شدم خالو کریم به روستا رفته بود.

همراه ریبوار گوسفندا رو جمع کردیم و به راه افتادیم.

به ماشینم که رسیدیم از ریبوار پرسیدم میتونی رانندگی کنی؟؟؟

وقتی جواب مثبت داد با اصرار راضیش کردم که اون ماشین رو ببره و من همراه گوسفندا میام.

کنار من رانندگی میکرد و حرف میزدیم.

به روستا که رسیدم، ظاهرا همه از برگشتنم با خبر شده بودند و جلوی خونه خالو کریم جمع شده بودند و خوشحال به استقبالم اومدند.

هرکی سعی میکرد بلندتر حرف بزنه تا صداش بگوشم برسه و خودشو معرفی میکرد.

مدتی که گذشت با همه احوالپرسی کردم و جمع کمی آروم گرفتند.

خالو کریم جلو پام گوسفندی قربانی کرد و اهالی رو برای شام دعوت کرد خونش.

کم کم اهالی پراکنده شدن.

زندایی بغلم کرد و اونم کلی اشک ریخت.

ازم خواستند وارد خونه بشم که رد کردم و گفتم خیلی مایلم اول سر خاک بابا و دایَ برم.

خالو کریم با گفتن پس زود برگرد موافقت کرد.

تا راه افتادم صدایی زنانه پامو از حرکت باز داشت.

ای بابا پسر عمه صبر کن من بهت خوشآمد نگفتم کار داشتم تازه سرم خلوت شد.

بطرف صدا برگشتم

خودش بود همون صورت کشیده همون چشمای قهوه ای درشت.

با لبخند سلام کرد و گفت امیدوارم منو یادت مونده باشه.

لبخندشو با لبخندی دوستانه و آشنا جواب دادم و گفتم حالت چطوره نازه خانم.

تشکر کرد و پرسید کجا میری آقای دکتر.؟؟؟

وقتی مقصدمو گفتم سری تکون داد و گفت اگه مزاحم نیستم همراهیت میکنم شاید نتونی پیداشون کنی.

از خدا خواسته قبول کردم و همراه هم راه افتادیم.

در طول راه از بهداری روستا که خودش مسئولش بود برام حرف زد و سوالایی هم راجب من پرسید که جوابشو دادم

خیلی دلم میخواست همونجا راجب اینکه دلیل ازدواج نکردنشو بپرسم ولی نمیشد چون تازه از راه رسیده بودم و با اینکه انگار هیچوقت ازشون دور نبودم همه باهم راحت بودند ولی یه حسی مانع از پرسیدن این سوال بود.

به قبرستان رسیدیم و حدس نازه چندان بیراه هم نبود چون تقریبا راه رو اشتباه رفتم.

نازه بعد از اون که من رو تا کنار قبر ها راهنمایی کرد فاتحه ای خوند و گفت من برمیگردم روستا تو هم سعی کن زود برگردی.

و قبل از اینکه من چیزی بگم با عجله از کنارم گذشت.

حدود یه ساعتی با بابا و دایَ خلوت کردم بعد از جا بلند شدم و راه برگشت رو در پیش گرفتم.

وارد روستا که شدم باز هم هرکی من رو میدید سلام و احوالپرسی میکرد و تعارف میکرد به خانش برم.

وقتی رسیدم ظهر شده بود و همه منتظر من بودند.

زندایی پرسید ناهار رو بکشم یا چایی برات بیارم آقای دکتر.

گفتم زندایی جان لطفا بهم نگید آقای دکتر حس میکنم بیگانه هستم.
هرجور که خودتون مایلید.

خالو کریم گفت پس ناهار رو بیارید که من یکی زیادی گرسنم.

*********************

فصل دهم

************

مدتی به رفت و آمد و مهمونی گذشت وقتی همه چیز تقریبا به حالت عادیش برگشت، دل رو به دریا زدم و یه روز از خالو کریم نازه رو خواستگاری کردم.

خالو مدتی فکر کرد و گفت: پسرم من که از خدامه ولی نازه قصد ازدواج نداره تو این چند سال خواستگارای زیادی داشته ولی همه رو رد کرده. ولی چشم به زندایت میگم باهاش حرف بزنه و بعد خبرشو بهت میگم.

ازش تشکر کردم و گفتم قراره خانواده آقا رضا چند روزی بیان روستا اگه شما ناراحت نمیشید.

اونم گفت مهمون حبیب خداست و بگو بیان خوش اومدند. ما خیلی بهشون مدیونیم باید ازشون به نحو احسن پذیرایی کنیم.

چند روز بعد خانواده رضا به همراه پارسا شوهر فرشته از راه رسیدند.

خالو کریم به گرمی اونا رو پذیرا شد.

رضا همون لحظه گفت اگه قراره پذیرایی های آنچنانی کنید و ما رو شرمنده کنید همین حالا بگید که از راهی که اومدیم برگردیم.

ما اومدیم دور هم باشیم پس نه ما رو معذب کنید نه خودتونو اذیت.

همون شب بعد از شام رضا از دایی اجازه خواست و بی مقدمه نازه رو از دایی برای من خواستگاری کرد.

قبلش در این باره هیچ حرفی به من نزده بود و من حسابی جا خوردم.

دایی لبخندی زد و گفت اجازه دست شماست، اگه دخترم راضی باشه کی از آکو یادگار خواهر خدا بیامرزم بهتر.

رضا رو به نازه که کنار فرشته نشسته بود و ظاهرا چون زندایی قبلا راجب خواسته ی خودم باهاش حرف زده بود جا نخورد کرد و گفت: خب دخترم این آقا دکتر ما رو که برام به اندازه بچه های خودم عزیزه رو به غلامی قبول میکنی؟؟؟

نازه آروم جواب داد هرچی پدر و مادرم بگن

با تموم شدن حرفای نازه همه شروع کردن کف زدن و تبریک گفتن.

پارسا که کنار من نشسته بود جوری که همه بشنون گفت: آکو جان خریتت مبارک.

همه خندیدند و فرشته که اون طرفش نشسته بود نیشگونی از پاش گرفت که آخش در اومد و باز صدای خنده بلند شد.

پارسا رو به رضا گفت عمو جون بابام گفت من غلام این خانمم نه وسیله ی زور آزمایی خانم!

رضا شونه ای بالا انداخت و گفت: ترجیح میدم تو زندگی خصوصیتون دخالت نکنم خودتون با هم کنار بیایید

وقتی شب به نیمه رسید همه آماده ی خواب شدن.

با رضا که تنها شدم پرسیدم: آقا رضا یادم نمیاد که هیچوقت از علاقم به نازه حرفی زده باشم.

رضا خندید و گفت: من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم پروین هم همینطور.

من راحت فهمیدم تو به اون دختر علاقه داری و پروین هم گفت که نازه هم شدیدا به تو علاقه داره. پس با هم مشورت کردیم و غافلگیرتون کردیم.

خیلی زود بساط عروسی مهیا شد و ما در میان اقوام و آشنایان و مردم روستا و تعدادی از اقوام و دوستان رضا که خودشونو رسونده بودند، عقد و عروسیمون برگزار شد و ما تو همون خونه خالو کریم زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.

****************

فصل یازدهم و پایانی

**********

حدود ده سال از روزی که تو این دفتر چیزی نوشته شده میگذره.

ده سالی که فقط سه سالش رو به شادی پشت سر گذاشتیم.

بقیش چنان سیاه و درد ناک گذشته که شب و هرچی سیاهیه جلوش کم میارند.

اوایل بهار بود و فرزاد و فرانک دو قولو های دوست داشتنی من یه ماهی میشد که به دنیا اومده بودند.

یه روز آکو و ریبوار برادرم برای کندن گیاه های خوراکی فصل بهار آماده رفتن به کوه شدند.

هوا ابری بود و من از آکو خواستم از رفتن منصرف بشند.

ولی آکو با خنده گفت: خانمم خودت که هوای بهار رو میشناسی یه دقیقه آفتابی و صافه یه دقیقه ابری و بارونی

و بالاخره رفتند.

یه ساعتی از رفتنشون نگذشته بود که بارون اول نم نم شروع شد و کمی که گذشت تند و تند تر شد.

از دلشوره به حالت تهوع افتاده بودم. زن داداشم با اینکه خودش هم دسته کمی از من نداشت شروع به دلداری دادنم کرد.

سه ساعتی که گذشت هوا کم کم صاف و آفتابی شد و کمی از نگرانی من کم شد.

نزدیکی های غروب بود که در زدند.

پدرم که اون روزا حال خوبی نداشت و با کمک عصا داشت آروم آروم تو حیاط قدم میزد به طرف در رفت و بازش کرد.

مدتی با کسی که پشت در بود صحبت کرد و بعد در رو تا آخر باز کرد و اجازه داد شخصی که پشت در بود وارد خونه بشه.

وقتی شخص پشت در وارد حیاط شد اونو شناختم آقای کریمی رئیس پاسگاه روستای بالا بود که چند باری به بهداری هم سر زده بود.

با تعارف پدرم وارد اتاق شد.

من و زن داداشم به احترامش از جا بلند شدیم و بعد از نشستنش زن داداشم رفت و با چند چایی به اتاق برگشت.

آقای کریمی بعد از خوردن چند جرعه از چاییش و بعد از کمی مقدمه چینی خبر داد که آکو و ریبوار و دو همراهشون رو مین رفتند و الآن تو بیمارستان شهر هستند.

مادرم که خونه مریم خانم همسایه مون بود برگشت بچه ها رو بهش سپردم و اونو گریان با بچه ها تنها گذاشتم و همراه زن داداشم و پدرم به طرف شهر حرکت کردیم.

وقتی به بیمارستان رسیدیم آقا محمود یکی از اهالی روستای خودمون و زنش هم اونجا بودن و معلوم شد که همراهان ریبوار و آکو پسران اونا بودند.

همراه هم به قسمت پذیرش رفتیم و اونا ما رو برای شناسایی بردند.

هنوز عمق درد رو نفهمیده بودم ولی حسی بهم میگفت آماده باش که اتفاق شومی در انتظارته. و بود اونم چه اتفاقی.

ما رو به اتاقی بردن و ما جسدهای آش و لاش شده ی عزیزترین کسانمون رو با اشک و گریه شناسایی کردیم.

هیچکدوم شون زنده نمونده بودند.

نمیدونستم برای شوهر و عشق از دست رفتم باید گریه کنم یا برادر عزیزم.

پدرم همونجا کمرش شکست و دو ماه از مرگ اونا نگذشته بود که اونم تنهامون گذاشت.

لعنت به مین لعنت به سازنده های مین.

سالهاست هر روز از یه گوشه کردستان هر از گاهی زن مرد و پیر و جوون در حین راه رفتن یا کار و بازی یه دفعه پاشون رو یه مین میره و یا مثل عزیزان من با رفتنشون خانواده ای رو داغدار میکنند یا قسمت هایی از بدنشون رو از دست میدند و تا زنده هستند با عذاب سختی مجبورند زندگی رو ادامه بدند.

سالهاست که کوه ها و دشتهای کردستان با این انفجار ها و زجه های مادرها و نوعروسان و فریاد دلخراش دامادی که عروسشو از دست داده یا پدری که پسر جوان یا نوجوانشو جلو چشمش در خون خودش قلطان دیده و از ته دلش خدا رو صدا زده و صداش در دل کوه پیچیده و تا عرش خدا بالا رفته آشناست.

دفتر آکو داره تمامن سیاه میشه

کل زندگی آکویه من تو یه دفترچه خلاصه شده. دیگه اشکام اجازه نوشتن نمیدند.

سه خط از دفترچه مونده.

اونم با امضا پرش میکنم.

یه امضا از طرف خودم و بچه های یتیمم

یکی از طرف تمام کوها و دشتهایی که خون آدمای بیگناه خاکشونو سیراب کردند و زجه ها و فریاد ها رو شنیدند و تو دل خودشون نگه داشتند.

و یکی هم از طرف تمام داغ دیده های مثل خودم

************

پایان.

***********

تمامی اتفاقات این داستان واقعی بوده و فقط اسم اشخاص و مکانها رو تغییر دادم

از اینکه تا اینجا همراهم بودید ازتون تشکر میکنم

دلتون شاد

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «بازی روزگار فصل هشت تا پایان»

سلام تا آخر خوندمش وای این داستان واقعی بوده؟ چه قدر دردناک یه نفر با چه رنج و مشقتی بره درس بخونه و تخصص بگیره بعد یه مین لعنتی اون را از بین ببره تا کی باید این اتفاق ها ادامه داشته باشه؟ یعنی واقعا راهی نداره که جلو این حوادث گرفته بشه؟ در هر صورت آفرین خوب تونستی این مطلب را روی کاغذ بیاری و پرداخت خوبی هم داشت ادامه بده

نمی دونم چی بگم. حجم بغضم این لحظه حسابی بالاست. از جنگ متنفرم. همین طور از خودخواهی و جاهطلبی اون هایی که جنگ و جنگ افزار رو به وجود آوردن. کاش داستان آکو واقعی نبود! ولی هست. قصه آکو و آکوهای ما راسته و خدا می دونه کوه و دشت های ما تا کی باید شاهد پرپر شدن آکوها باشن.
قشنگ می نویسی ابراهیم. ادامه بده.
دلت آرام.

ِِِِِ سلامت کو پریسا.؟؟؟
خوردیش آیا؟؟
خوشمزه بود آیا؟؟؟
خوب ادامش
سلام پریسا. اتفاقا بنظر من تو یکی از جاه طلبان و جنگ جوهای این قرن هستی.
بزار برات دلیل هم بیارم. ما میایم ازت میخوایم عین بچه های مثبت و حرف گوشکن بشین و بنویس تکپر دو قسمت یک دو سه و و و و ولی تو جاش ما رو تحدید به بطری خالی و اینا میکنی و ما رو وادار میکنی باهت وارد جنگ بشیم.
خوب اگه این اون چیزایی که گفتی اسمش نیست پس چیه؟؟؟
راجب آکوها کاملا و بدبختانه باهت موافقم و کاری هم ازمون برنمیاد.
عین همیشه بهم لطف داری.
و اینم حتما خودت خوب میدونی که شادیت آرزوی همیشگیمه پس شاد باش همیشه

سلام بر ابراهیم عزیز. من هم فکر کردم به قول گفتنی هر قصه که شروع میشه پایان درست لازم داره. اما متاسفانه این چنین نشد. خیلی ناراحت شدم. به هر حال داستان بسیار جالبی بود. بسیار لذت بردم از بعضی بخش ها هم درس ها گرفتم. موفق باشی

باسلام ،
ارادت صمیمانه !شما خیلی زیبا توصیف می کنید از سخاوتتان صمیمانه سپاسگزارم
ای کاش یاد ما هم می دادید راه و روش توصیف کردن و خوب بیان کردن ماجراها و حکایات زندگی دیگران را
ای کاش یه پست زده می شد و خاطراتی که بچه ها از جواد ایزدی دارند را توی کامنت هاش می نوشتند تا اونایی که ندیده بودند بیشتر بشناسندش که چقدر مهربون و با معرفت بود !

سلام آقا رسول گرامی
ممنونم از لطفی که به من داشتید عین همیشه.
متاسفانه من ایشون رو نمیشناختم و کاملا موافقم که کسی پست بزاره و دوستان راجب ایشون بیشتر بگن تا ما که نمیشناسیم بیشتر با اون بزرگوار آشنا شیم.
روح ایشون شاد.
و شما هم موافق و شاد باشید همیشه

سلام
با اینکه آخرش خیلی غمگین تموم شد ولی خیلی عالی بود. مثل داستان های قبلی
خیلی کنجکاوم بدونم این اتفاق در کدوم یک از شهر های کردستان و چه سالی رخ داده؟
ای کاش روزی برسه که در هیچ جای دنیا جنگ نباشه که یه عده الآن اون بالا بالا ها کیف کنند و عده ای بدبخت بیچاره قربانی این دعواها بشن
سربلند و سلامت باشی

سلام مهدی جان
این اتفاق تو اُشنویه افتاده
تا جهان بوده این ماجرا ها هم بوده و متاسفانه خواهد بود. همیشه یه عده قربانی شدن تا یه عده بالاتر برن و تو تاریخ به اسم قهرمان و اینا ازشون یاد میشه
موفق باشی و سلامت

مجددا سلام
جالبه. من اول فکر کردم این اتفاق مربوط به یکی از شهرهای استان کردستان هست.
آیا مین گذاری کوه های اشنویه هم مربوط به هشت سال جنگ هست یا بعدها توسط گروهکها انجام شده؟
خیلی دوست دارم شماره یا آیدی اسکایپتون رو داشته باشم. اگر بنده حقیر رو لایق بدونید پیغام بدید.
واتسپ: ۰۹۳۶۶۵۱۰۱۷۴
اسکایپ: khorshidezard

سلام آقا ابراهیم.
متاسفانه هنوز فرصت نشده، خیلی از فصلهای این داستان رو بخونم.
باید یه وقتی پیدا کنم ببینم داستان از چه قرار بود و چی شد! هم فصل های اول رو مرور کنم و هم بقیه داستان رو هم بشنوم
ممنون از شما. موفق باشید.

درود بر شما آقا ابراهیم عزیز! اجازه بدید از احساسم در مورد این داستان چیزی نگم. هر یک از ما در این دنیا رسالتی داریم. چه خوبه که شما رسالت نوشتن رو تا این حد مطلوب به جا میارید. امیدوارم نوشته هاتون به دست مخاطبانی برسه که در بهبودی حال این سرزمین افراد مؤثری باشند.
از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت دارم.

پاسخ دادن به فاطمه جوادیان لغو پاسخ