خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه اندونزی. جاکارتا 2018

هوایت می زند بر سر، دلم دیوانه می گردد.
چه عطری در هوایت هست؟ نمیدانم. نمیدانم.
هم محلی های عزیز درود و عرض ارادت.
انتخاب دوست خوبم مسعود ملایی به عنوان مسئول روابط عمومی سایت رو بهش تبریک میگم و امیدوارم حضور و انگیزه اش باعث توسعه کمی و کیفی این محله بشه.
محله ای که ظرفیت و پتانسیل های خیلی زیادی داره و رونق اون کاملاً امکان پذیره.
البته با شعار دادن کار درست نمیشه و توسعه اینجا مستلزم ایجاد یک سری زیرساخت ها و مکانیزم های مختلفی که برخی هاش رو دیروز هم با خود مسعود در میون گذاشتم.
من با بقیه کاری ندارم، اما به سهم خودم تصمیم گرفتم به فراخور دانسته ها و اونچه که حس می کنم شاید برای سایر هم محلی ها مفید باشه رو اینجا هم به اشتراک بذارم.
جونم واستون بگه که در این پست، تجربیات و خاطرات خودم رو از مسابقات پارا آسیایی 2018 جاکارتا مکتوب کردم.
پس اگه حوصله داشتین، این سفرنامه 12 هزار و 500 کلمه ای رو بخونید.
21 مهر ماه 97، سومین دوره مسابقات پارا آسیایی 2018 جاکارتا در اندونزی به پایان رسید.
کاروان ورزش معلولین کشورمون در آن مسابقات خوش درخشید و با کسب عنوان سومی، بهترین نتیجه خود در سطح قاره آسیا را رقم زد.
در تورنمنت های بین المللی پیشین از رقابت های پارالمپیک گرفته تا مسابقات پارا آسیایی هیچوقت از طرف روزنامه ایران سپید خبرنگاری توسط پارالمپیک به این رویداد ها اعزام نمی شد، اما با رایزنی هایی که سال گذشته صورت گرفت، برای اولین بار کمیته پارالمپیک تصمیم گرفت از روزنامه ویژه نابینایان هم خبرنگاری به مسابقات پارا آسیایی اعزام بشه. بنابر این، من که سابقه 5 سال نویسندگی در سرویس ورزشی رو داشتم، برای پوشش مسابقات انتخاب شدم.
تو این یک سال، تصمیم داشتم سفرنامه مبسوطی از جاکارتا و اندونزی و مردمان مهربانش بنویسم و هر دفعه به هر دلیلی فرصت نمی شد. البته من کلیت آنچه که هر روز در جاکارتا باهاش روبرو شده بودم رو همون موقع هر شب میومدم یادداشت می کردم تا بعداً بتونم ازش سفرنامه بنویسم.
پیشتر هم خلاصه ای از سفرم رو که در ادامه بهش اشاره می کنم، نوشته بودم اما اون یه خلاصه ای از تجربیات من در سفر به اندونزی بود.
نهایتاً تصمیم گرفتم سفرنامه جاکارتا رو با جزئیات کامل و به تفکیک روز به اشتراک بذارم، شاید واستون جالب باشه.
البته بیشتر هدفم ثبت و تدوین خاطرات خودم بوده، حالا اگه شما خوندید و تجربیاتی هم بهتون منتقل شد که فبها.
در ادامه، اول خلاصه سفر که همون سال گذشته منتشر کرده بودم رو میذارم و بعدم گزارش کامل سفرنامه به جاکارتای اندونزی رو.

خلاصه ای از آنچه که گذشت

اساساً کار خبر اگر پول و مزایای آنچنانی –حد اقل این روزها- نداشته باشد، تجاربی نصیب علاقه مند به کار خبر میکند که انصافاً ناب است و در قوطی هیچ عطاری هم پیدا نمیشود. امسال قسمت شد تا همراه تیم خبرنگاران برای پوشش اخبار مسابقات پارا آسیایی عازم جاکارتای اندونزی شوم. در این سفر کاری تجربه های جالبی کسب کردم که مختصری از آنها را نقل میکنم؛ شاید برای شما هم جذاب و جالب باشد. – پرواز ما برخلاف تیم ورزشکاران در دو مرحله انجام شد؛ از تهران به کوالالامپور و از آنجا به اندونزی. برای اعضای تیم رسانه جالب بود که یک خبرنگار نابینا همراهشان است. همین موضوع سؤالات زیادی در ذهنشان ایجاد کرده بود که من در طول سفر تا رسیدن به مقصد، چه در فرودگاه امام و چه در چند ساعت فاصله تا پرواز بعدی در کوالالامپور، مفصلاً برای رفقا کار یک خبرنگار نابینا را توضیح دادم. بگذریم که معمولاً در طول سفر، اعم از زمینی و هوایی خوابم نمیبرد و در این سفر هم چنین شد، با حالتی خواب و بیدار با همکاران رسانه ای صحبت میکردم.

یک تفاوت فاحش زیرساختی بین فرودگاه کوالالامپور مالزی و امام خمینی خودمان آشکار بود که غیر قابل انکار است، آن هم سرعت بالای اینترنت بود.
در آن فرصت چند ساعته تا سوار شدن به هواپیمای جاکارتا، خبرنگار ها دلی از عزا درآوردند و تا آنجا که جا داشتند، از امکان اینترنت پر سرعت آنجا استفاده کردند. از دنبال کردن اخبار نوسانات قیمت ارز بگیر تا اخبار مربوط به حوزه های فعالیتشان. قرارمان این بود که در تلگرام گروهی درست کنیم و اخباری را که تولید میکنیم، به اشتراک بگذاریم که همه از آن بهره برداری کنند. من هم به رفقا توضیح میدادم که یک خبرنگار نابینا نمیتواند متونی که به شکل عکس و گرافیکی هستند، را با نرم افزار هایش بخواند، بنا بر این باید دوستان برخی مطالب مثل جدول مسابقات و تعداد مدال های کشور ها را به شکل صوتی در گروه به اشتراک بگذارند تا من هم بتوانم استفاده کنم. خوشبختانه تعامل خوبی برقرار شد. وقتی سوار هواپیمای اندونزی شدیم، قبل از بسته شدن درهای هواپیما، مهماندار یک نسخه بریل از دفترچه پرواز را برایم آورد که به دو زبان انگلیسی و اندونزیایی نوشته شده بود. من که مشغول مطالعه دفترچه شدم، چند عکاس اندونزیایی شروع به عکاسی از این صحنه کردند. – بعد از یک پرواز ۸ ساعت و نیمه از تهران به کوالالامپور و توقف سه چهار ساعته در فرودگاه آن شهر و پرواز دو ساعته تا مقصد، بالاخره به جاکارتا رسیدیم. چیزی که در بدو ورود حالمان را گرفت، شرجی بودن بی اندازه هوا بود که دو سور به بنادر جنوبی ما میزد. کارهای روادید را انجام دادیم و ما را به هتلی ۲۷ طبقه به نام گرند مرکور منتقل کردند. هتل ما هیچ ویژگی از نظر مناسبسازی برای نابینایان نداشت، اما در آسانسور، کنار پلاکی که شماره طبقه را نشان میداد، تابلوی بریل نشان دهنده شماره آن طبقه را نصب کرده بودند. غیر از روز اول که ناشی بودیم و وسیله نقلیه ارزانی انتخاب نکردیم، بقیه روزها برای رفتن از هتل به سالنها از تاکسی اینترنتی استفاده میکردیم که نرم افزار آن دسترس پذیرتر از نمونه های مشابهش در ایران برای نابینایان بود.
مثلاً در نمونه های داخلی نرم افزار تاکسی های اینترنتی، ما با نقشه های نرم افزار مشکل داریم و صفحه خوان های گوشی های ما نمی توانند نقشه را پوشش دهند، اما این مشکل در نمونه اندونزیایی وجود نداشت. ویژگی دیگر نرم افزار های تاکسی های اینترنتی اندونزی که برای ما نابینا ها جذاب بود، امکان چت با راننده بود. به این شکل که من موقعیتم را به انگلیسی به راننده اعلام می کردم، نرم افزار بلافاصله پیامم را به اندونزیایی ترجمه کرده و برای راننده ارسال می کرد. به همین صورت اگر راننده پیامی برای من می فرستاد، نرم افزار آن را به انگلیسی ترجمه کرده و به گوشی من ارسال می کرد. خلاصه خیلی از این امکان لذت بردم. – در مرکز رسانه ای معلوم شد ۱۲۰۰ خبرنگار از ۲۲ کشور و از ۱۳۰ رسانه شرکت کرده اند که تنها خبرنگار نابینا در بین آنها من بودم. حالا همین «تنها خبرنگار نابینا» نزدیک بود برای ما داستان شود. اولش از این که دو خبرنگار ژاپنی به سراغم آمدند و از شیوه کارم پرسیدند، کیف کردم و کلی باد به قبقب انداختم و داد سخن سر دادم که در ایران خبرنگاران نابینا چه ها می کنند و چه ها نمی کنند. بین خودمان بماند، یک جور فخر فروشی به نماینده های سرزمین تویوتا و سونی کردم که از این تفاخر –حد اقل برای چند لحظه- لذت بردم. حالا بعضی ها بگویند عقده گشایی؛ به من که بر نمی خورد. بعد از سؤال پیچ کردن های خبرنگاران ژاپنی در این خیال بودم که وقتی کارم را در سالن مسابقات شروع کنم، حتماً تعداد زیادی از این ۱۲۰۰ خبرنگار به سراغم خواهند آمد و من همین صحنه با ژاپنی ها را با پیاز داغ بیشتر برای آن ها تکرار خواهم کرد. اما این فقط یک خیال کوتاه مدت بود.
حالا کمی از سالن رقابت ها برایتان بگویم. در سالن مسابقات شطرنج و جودو، هیچ امکان ویژه ای برای خبرنگار نابینا پیشبینی نشده بود. در جایگاه خبرنگاران کامپیوترهایی برای مخابره خبر اختصاص داده بودند، اما هیچ کدام به صفحه خوان مجهز نبود. بنابر این، من مجبور بودم با لپتاپ و نت تیکر یا همان یادداشت بردار خودم کار کنم. وقتی مسئولان جایگاه متوجه این مشکل شدند، اتاقی در کنار سالن مسابقات به من اختصاص دادند تا با لوازم همراهم آنجا مستقر شوم. حالا این موضوع مشکلی برایم به وجود نیاورد، اما یک چیز در اولین روز اذیت کرد که البته در روز های بعد جبرانش کردم. معمولاً خبرنگار های بینا با استفاده از تبلت یا گوشی های آیفون و قلم تایپ آن گوشی ها، وقتی نتایج روی تابلوی سالن ها به نمایش در می آمد، به سرعت اخبار را می نوشتند و ارسال می کردند، اما من مجبور بودم صبر کنم تا بازی ها تمام شوند و بعد با یک دستگاه رکوردر به سراغ مربیان و بازیکنان بروم و اخبار را از آن ها بگیرم. مثلاً در بازی شطرنج، باید سه دور بازی در روز را که هر دور شامل ۱۲ رقابت بود، تعقیب میکردم تا بازی ها تمام شوند و اخبار را از مربی ها بگیرم. این مشکل بزرگی بود، چون باعث می شد من کمی دیرتر از بقیه خبرنگاران اخبار را ارسال کنم. برای حل این مشکل از روز دوم به بعد، لپتاپم را به سالن مسابقات میبردم و بعد از پایان هر بازی به تنظیم نتایجی که اعلام می شد می پرداختم. نتیجه هر رقابت را نوشته و تنظیم می کردم و وقتی بازی ها به پایان می رسید، مشکلی در مخابره نتایج نداشتم و خبرم را تنظیم نهایی می کردم و می فرستادم. مصاحبه ها را هم در مسیر برگشت از سالن به هتل به سرعت تنظیم می کردم. همین روش کمک کرد که حتی در مواردی از بقیه بچه ها در مخابره خبر پیش بیفتم.
چند کلمه هم درباره رفت و آمدم از هتل به سالن و برعکس بگویم که عریضه خالی نماند.
ما به سه روش میتوانستیم خودمان را به سالن بازی ها برسانیم. گرفتن تاکسی اینترنتی، استفاده از اتوبوس تا مرکز رسانه ای و اعزام از آن مرکز به سالن ها و سومین روش، پیاده روی از هتل تا دهکده بازی ها و رفتن با اتوبوس بازیکنان به سالن مد نظر. من معمولاً روش سوم را انتخاب می کردم؛ چون مسیر هتل تا دهکده زیاد نبود و با یکی دو بار همراهی عابران، عملاً به مسیر مسلط شده بودم. بگذریم که مسیر رفت و آمد من از هتل تا دهکده بدون مانع و مخصوصاً جوی آب بود. اساساً جوی آب در آنجا وجود خارجی نداشت. وقتی برای اولین بار خودم به دهکده رفتم، گفتند نمی توانی با اتوبوس بازیکن ها بروی. گفتم من نابینا هستم و باید کسی باشد تا برای رفتن به سالن مورد نظر، همراهیم کند. بلافاصله یکی از والنتیر ها را که معلوم بود آموزش دیده، برای همراهی من تا سالن مسابقات در نظر گرفتند. از این جهت می گویم آموزش دیده که کاملاً بر شیوه گرفتن دست و هم قدم شدن با یک فرد نابینا مسلط بود. هر بار که با یکی از آن والنتیر ها تا سالن می رفتم یا بر می گشتم، یاد همشهری های تهرانی می افتادم که بعضی چنان در همراهی دستم را می گیرند کأنهُ می خواهند مرا قلم دوش خودشان کنند.
قصه غذا های مردم آسیای جنوب شرقی هم حکایتیست که البته خدا نصیب هیچ ایرانی عاشق غذا های اصیل و چاشنی های خوشمزه نکند. غذا های اندونزی یا عموماً تند است یا نوعی ادویه در آن به کار می رود که بوی ناخوشآیندی شبیه به مرداب می دهد. آدم با دیدن آن غذا ها از ترانه مرداب هم سیر می شود. اما از آنجا که ما ایرانی ها سعی می کنیم درباره غذاها درنمانیم، برای حل این مشکل از ایران غذا برده بودیم، منتها در مهیا کردن غذا های خودمان کم مشکل نداشتیم. غذا های ما کنسروی بود و امکان گرم کردن غذا را نداشتیم. برای این کار از دستگاه چای ساز استفاده می کردیم، اما چای ساز ما خیلی بزرگ نبود و مجبور بودیم چند بار آب جوش درست کنیم و غذا ها را در ظرف مخصوصی که با خودمان برده بودیم، قرار دهیم تا گرم شود.
خلاصه، سفر کاری پر تجربه ای بود. گرچه من فقط تیتر وار بعضی لحظات را نوشتم، اما هر روز کاری تجربه های مستقل خودش را دارد که اگر فرصت شود، شاید روزی مفصلتر، خاطرات این سفر را بنویسم. معتقدم هر خبرنگار حتماً باید یک سفر کاری خارجی داشته باشد تا به تجربه های نابی دست پیدا کند. یکی از این تجارب که برای منِ خبرنگار نابینای ایران سپید خیلی ارزش داشت، قرار گرفتن در یک فضای کاری با ریتم تند بود. باید در مخابره سریع اخبار، همپای همکارانم پیش می رفتم، چیزی که در ایران برایم اتفاق نیفتاده بود.
سعی کردم به عنوان یک خبرنگار نابینا، در جمع همکارانم تأثیر گذار باشم. با پایان سفر، مستند «راویان دیار افتخار» را درست کردم. در این مستند صوتی، با بیشتر خبرنگاران تیم رسانه مصاحبه کردم و از آن ها خواستم تا تجربه های کاریشان از این سفر را بیان کنند. از این مستند خیلی استقبال شد؛ چنان که نسخه ای از آن را در آرشیو کمیته ملی پارالمپیک بایگانی کردند.
در ادامه سفرنامه کامل و مبسوط من به سومین دوره مسابقات پارا آسیایی جاکارتا را بخوانید.

9 مهر 97، رفتن به فرودگاه امام خمینی و اعزام به مالزی

بالاخره انتظار ها به سر رسید و ساعت پنج بعد از ظهر روز دوشنبه نهم مهرماه، به همراه خانواده، (همسر عزیزم،آرمان کوچولو، پدر و مادرم) راهی فرودگاه امام خمینی شدیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم، طبق قرار قبلی با آقای شکری تماس گرفتم که در راه بود و گفت با آقای گیلبری تماس بگیر. زنگ زدم ایشون گفت ما دم گیت ورودی پرواز های خارجی هستیم. راهی بخش پرواز های خارجی در طبقه اول شدیم و از چمدان های قرمز رنگ تیم خبرنگاران رسانه، آنها را پیدا کردیم.
با مامان، آرمان و تبسم خداحافظی کردم، آرمانو که اون موقع یک سال و هشت ماهش بود دوتا بوس کردم و با بابا رفتیم سمت گیت ها. دیگه اونجا با چمدونم رفتم پیش خبرنگارانی که منتظر بودن چمدون هاشون رو تحویل بدن. بابا هم خداحافظی کرد و رفت. یه یک ساعتی معطل شدیم تا چمدون ها رو به بار تحویل بدیم. در این زمان، مدام بچه ها از قیمت دلار و کاهش شدیدش به میزان 4 هزار تومان در یک روز میگفتن که از 17 هزار تومان، رسیده بود به 13 هزار تومان. دیگه همش مهدی زارع عکاس با سابقه ورزشی کنفدراسیون آسیا و خبرگزاری فارس سر به سر آقای نظام اسلامی میذاشت و میگفت تو در این یک ساعت 4 میلیون به ما ضرر زدی. این شوخی های مربوط به قیمت دلار و نوساناتش همواره در طول سفر، جز شوخی های همیشگی بچه ها بود. بعد از اینکه از گیت ها رد شدیم و پاسپورت و ویزامون مهر خروج خورد، منتظر موندیم تا ساعت 21 فرا برسه و با پرواز ماهان، راهی مالزی بشیم. در اون حینی که منتظر اعلام فرودگاه بودیم، با آقای اشرفی دبیر کل کمیته ملی پارالمپیک هم صحبت شدم و از روزنامه ایران سپید، وضعیت چاپ بریل و میزان مخاطبان روزنامه، اطلاعاتی بهش دادم. یک نسخه از روزنامه رو هم درآوردم و بهش نشون دادم. در نهایت با ایشون سوار هواپیما شدیم. صندلی من در ردیف وسط و در صندلی های میانی هواپیما بود. کاوه علی اسماعیلی خبرنگار خبر ورزشی و امیرحسین پور محمد خبرنگار تسنیم هم دو طرف من نشسته بودن که البته بعد از دو ساعت جام رو با پور محمد عوض کردم تا او پیش دوستش اسماعیلی بشینه. شام رو آوردن و همچنان که هواپیمای ایرباس ماهان به کویر مرکزی ایران رسیده بود، مشغول خوردن شام شدیم. مهماندار گفت زرشک پلو با مرغ میخوای یا چلو گوشت که من چلو گوشت رو سفارش دادم. یک ماست، یک سالاد و چند قطعه تُرد نیز همراه غذا بود. نوشیدنی هم از میان نوشابه های مختلف و آب پرتغال، من اسپراید رو انتخاب کردم و خوردم. یک پنیر و شکلات هم همراه شام بود. نکته جذاب و جالبی که در حین خوردن شام باهاش روبرو شدم، این بود که خانم مهماندار هواپیما گفت ببخشید شما مترجمی زبان انگلیسی خوندین، با کمال حیرت و تعجب گفتم بله! شما از کجا میدونید؟ گفت من با شما در دانشگاه، هم کلاسی بودم. گفتم شما،! گفت انصاری هستم گفتم تهران مرکز دیگه گفت آره! خلاصه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم که یک چنین رویارویی اتفاقی واسم رقم خورده و ایشون گفت خیییلی خوشحال شدم شما رو اینجا دیدم و اگه هر چیزی خواستین، بگین تا واستون بیارم. خلاصه شام خوردن تموم شد و خلبان هواپیما گفت: الان در ارتفاع 35 هزار پایی از سطح دریا قرار داریم. دمای هوا 43 درجه سانتیگراد زیر صفره و در کویر زاهدان هستیم. گفت در ادامه مسیر، از پاکستان، هند، بنگلادش و تایلند عبور می کنیم و بعد به کوالا لامپور پایتخت مالزی میرسیم. خلبان اعلام کرد که در طول مسیر، آسمان بدون ابر گزارش شده و فقط نزدیک تایلند و مالزی هوا نیمه ابریه. دمای هوای مقصد رو هم 25 درجه سانتیگراد اعلام کرد. من که بعد از شام یک قرص ملاتونین خورده بودم تا زود خوابم ببره، تا صبح هر چی سعی و تلاش کردم خوابم نبرد که نبرد. ساعت حدود 4 صبح به وقت تهران و هشت و نیم صبح به وقت مالزی بهمون تو هواپیما صبحانه دادن. صبحانه یک عدد پنیر با دوتا نون تُست، یک ظرف خیار، گوجه گیلاسی و گردو، کَره و مربا و یک لیوان آب پرتغال بود که به جز کره مربا، همشو خوردم. یه کیک کاکائویی خوشمزه هم بود که خییلی چسبید. منی که شب قبلش به خاطر خوب خوابیدن قید چایی و نسکافه رو زده بودم، برای صبحانه یک شیر نسکافه سفارش دادم و تلخی فراوانش رو با همون کیک جبران کردم. خلاصه ساعت 5.15 دقیقه به وقت تهران و 9.45 دقیقه به وقت کوالا لامپور، هواپیما به زمین نشست با همون 25 درجه سانتیگرادی که خلبان در ابتدای سفر گفته بود. وقتی از هواپیما پیاده شدیم، همون هوای گرم و شرجی جنوب شرق آسیا بدجوری تو ذوقمون زد. وارد فرودگاه بزرگ کوالا شدیم و به سرعت همه بچه ها به وای فای فرودگاه وصل شدن. اینترنتی که از نظر سرعت، با نت فرودگاه امام خمینی اصلاً قابل مقایسه نبود.

10 مهر 97، رسیدن به جاکارتا و مستقر شدن در هتل گرند مرکور اندونزی

همان سرعت اینترنت فرودگاه مالزی، کافی بود تا به سرعت پیشرفت کشور مالزی در سال های اخیر نسبت به ایران خودمون پی ببریم. در فرودگاه متوجه شدیم ساعت 12.50 دقیقه باید عازم جاکارتا بشیم پروازی که حدود دو ساعت با پایتخت شلوغ اندونزی فاصله داشت. در حین توقف سه ساعته، با بچه ها مشغول گپ و گفت شدیم و همان شوخی های مربوط به دلار همچنان ادامه داشت. فرصت خوبی بود تا خودم رو به خبرنگاران رسانه های دیگه معرفی کنم و از نحوه کار کردن نابینایان با تلفن همراه و کامپیوتر بگم.
از جمله با خانم مشتاق مستندساز سیما به گفتگو پرداختم. ایشون با همسرش به جاکارتا اومدن تا از زندگی محسن و سمیرا جلیلوند، سمیرا ارم، شاهین ایزدیار و حکیمه گودرزی مستند بسازن. تو فرودگاه یه چند باری هم تو واتس آپ با تبسم صحبت کردم و انگار هنوز هیچی نشده، دلم واسش و آرمان تنگ شده بود.
نهایتا ساعت 10 دقیقه به یک ظهر، سوار هواپیما شدیم. این بار کنار احسان محمدیان و عنایت الله حسینیان به ترتیب خبرنگاران فارس و ایسنا نشستم. نکته جالب در این پرواز، این بود که قوانین هواپیما رو به صورت خط بریل واسم آوردن. همان توضیحاتی که از تلویزیون هواپیما در خصوص چگونگی استفاده از ماکس اکسیژن در حین سفر، استفاده از لباس نجات و پله های اضطراری هواپیما توضیح میدن، در یک کتابچه به خط بریل به صورت انگلیسی و اندونزیایی نوشته شده بود. در حین خوندن کتابچه بریل توسط من، چند نفر از مهماندار های هواپیما اومدن و از من عکس مینداختن. احسان به شوخی میگفت سرمدی دارن ازت سو استفاده می کنن. خلاصه بعد از اینکه هواپیما یک ساعتی میشد آسمان مالزی رو ترک کرده بود، ناهار رو آوردن. مهماندار به انگلیسی پرسید ماهی میخوری یا مرغ و من هم مرغ رو انتخاب کردم. یک لیوان آب پرتقال هم سفارش دادم. غذا رو آوردن و طبق انتظار قبلی، اصلا با مذاق ما ایرانی ها سازگار نبود. از بس تند بود، فقط تونستم به زور چند تیکه مرغ بخورم و به همون یک لیوان آب پرتقال بسنده کردم. در کنار اون، یک چیزی شبیه ماکارانی یا پاستا هم آورده بودن که خییلی خییلی افتضاح بود. ساعت نزدیک 10 دقیقه به 3 ظهر بود که وارد جاکارتا، پایتخت اندونزی شدیم. البته حین فرود خلبان هواپیما به قدری با شتاب پایین میومد که یه شهربازی حساابی هم کردیم. بعد از اینکه ساعت 10 دقیقه به 2 به جاکارتا رسیدیم، در فرودگاه به بخش مدیا رفتیم و بعد از اینکه پاسپورت هامون مُهر ورود خورد، آیدی کارت واسمون صادر کردن.
بعد چمدون هامون رو تحویل گرفتیم و به بیرون فرودگاه رفتیم. اینجا هم هوای شرجی، بدجوری ما رو کلافه کرده بود. بیرون فرودگاه روی نیمکت نشستیم تا اتوبوس بیاد و ما رو به هتل ببره. حالا این وسط، وزن سنگین چمدون من هم سوژه بچه ها شده بود و همش میگفتن با این چمدون و کوله ای که سرمدی آورده، دیگه قصد برگشت به ایران رو نداره.
در مسیر نیم ساعته از فرودگاه به هتل، بیشترین چیزی که جلب نظر میکرد، نحوه رانندگی مردمان اندونزی و نشستن راننده در سمت راست ماشین بود. البته گذشتن از کنار زاغه ها نیز نشان از فقر مطلق در برخی مناطق جاکارتا داشت که با مناطق مدرن، در کنار هم و با فاصله کم قرار داشت. اونچه که ما از شهری مثل تهران سراغ داشتیم و اون هم بافت شهر از جنوب به شمالش به تدریج تفاوت می کنه، در جاکارتا اینجوری نبود. مثلا یه خونه زاغه نشین با یک برج 50 طبقه در کنار هم بودن.
به هتل رسیدیم، چمدون و کوله هامون رو از گیت های امنیتی رد کردیم، سیم کارت های اندونزیمون رو تحویل گرفتیم و با اعلام آقای نظام اسلامی که گفت اتاق 12 26 مال من و هم اتاقیم هستش، راهی اتاق شدیم. هم اتاقی من در این سفر، غفار میرزایی خبرنگار ایرنا بود که از این پس، اون رو با نام غفار نام میبرم. چیزی که متوجه شدیم، این بود که دو رقم اول هر اتاق طبقه اون فرد و دو رقم دوم، مربوط به شماره اتاقش هستش. یک نکته جالب که حسابی در بدو ورود سر کارمون گذاشت، این بود که دکمه آسانسور طبقه 12 و طبقه 10 که برای عنایت الله حسینیان خبرنگار ایسنا و هم اتاقیش بود، عمل نمیکرد و ما اجبارا به طبقه پنجم رفتیم. بعد از کلی کلنجار رفتن تازه فهمیدیم باید کارت اتاقمون رو جلوی سِنسور آسانسور بگیریم و بعد شماره طبقه رو بزنیم که فعال بشه.
بعد از اینکه وارد اتاق شدیم و بخش های مختلفش رو بررسی کردم، لباس هامو درآوردم و مثل جنازه روی تخت افتادم. منی که شب قبلش در هواپیما نخوابیده بودم و شب قبلترش هم فقط سه ساعت خوابیده بودم، دیگه نتونستم مقاومت کنم و خوابم برد. بعد از اینکه یه دو ساعتی خوابیده بودم، غفار صدام زد و گفت من دارم برای استقبال از کاروان میرم فرودگاه. اعضای کاروان ورزشکاران بر خلاف تیم خبرنگاران اعزامی، در یک پرواز مستقیم از تهران به جاکارتا اومده بودن.
به غفار گفتم باشه تو برو و دوباره تصمیم به خواب گرفتم. دیگه خواب از سرم پریده بود و بلند شدم با لپتاپم ور رفتن که به وای فای هتل وصلش کنم که نشد که نشد. دیگه فقط با گوشیم سرگرم بودم و حول و حوش ساعت 12 شب بود که غفار رسید.
خیلی شاکی بود که گفتن کاروان ایران ساعت هشت و نیم میرسه جاکارتا، اما ساعت 11 شب رسیده بودن. خلاصه ساعت حدود 2 نصف شب بود که خوابیدیم و این بار تا ساعت 10.30 صبح خوابمون برد و از صبحانه اون روز هتل جا موندیم. این رو هم بگم که در هتل فقط صبحانه میدادن و ناهار و شام با خودمون بود.

11 مهر 97، رفتن به مرکز رسانه ای مسابقات

دیگه از خواب خوب شب قبل، حسابی سر حال شده بودیم و از طریق گروه واتس آپ رسانه، متوجه شدیم بچه ها قصد دارن یا به دهکده و یا مرکز رسانه ای برن. در نهایت شرایط برای رفتن به دهکده مساعد نبود و قرار شد به مرکز رسانه ای مسابقات بریم. ما که از قیمت اجاره ماشین ها اطلاعی نداشتیم، پنج تا ون از طرف هتل سفارش دادیم و اول به ما گفته بودن 150 هزار روپیه، ولی وقتی اونجا رسیدیم، ماشینی 245 هزار روپیه ازمون گرفتن که سرجمع یک میلیون و 225 هزار تومان شد. از اونجایی که هر دلار در اون زمان 14 هزار و 500 روپیه بود و در کشور ما هم هر دلار نزدیک 14 هزار تومان، تقریباً از این به بعد هر چیزی که قیمت آن را به روپیه اندونزی می نویسم، معادل تومان خودمان حساب کنید. یعنی 100 هزار روپیه، مساوی 100 هزار تومان.
برای پیدا کردن mpc یا همون مرکز رسانه ای مسابقات خیلی معطل شدیم و شاید نزدیک به یک ساعت دنبالش گشتیم. مرکز رسانه ای نزدیک ورزشگاه اصلی مسابقات بود و با هتل خبرنگاران ایرانی، یه نیم ساعتی فاصله داشت. وارد مرکز رسانه ای شدیم و با تحویل دادن پاسپورتمون، منتظر شدیم تا آیدی های خبرنگاریمون صادر بشه. اونجا هم چند باری تو واتس آپ و تلگرام به تبسم پیغام دادم و نهایتا ساعت 3.30 ظهر، به هتل برگشتیم. این بار دیگه با پرس و جو هایی که کرده بودیم، یک تاکسی اینترنتی به نام grap درخواست دادیم که ماشینی فقط 53 هزار روپیه بود. سه تا ماشین گرفتیم، سه تا ماشینی که هر کدوم رو هم 160 هزار روپیه شد. من جلو کنار راننده نشستم و برای اولین بار در عمرم بود که وقتی در ماشین مینشینم، راننده سمت راست من قرار داشت. خلاصه در شهر، کمی به ترافیک خوردیم و راننده هم خیلی آروم حرکت میکرد. دیگه در راه خانم مشتاق مستند ساز سیما همش با ذوق و شوق فراوان از چیز هایی که در مسیر میدید میگفت. گربه با مزه ای که دیده بود، یک درخت که پر موز بود و یک درخت پر از خرما های قرمز رنگ. در راه هم چند بار به راننده گفت وری اسپید وری اسپید که ما کلی از دستش میخندیدیم.
از اونجایی که میدونستم غذا های جنوب شرق آسیا باب طبع ما ایرانی ها نیست، چندین غذای کنسروی آماده از ایران خریده بودم تا در طول سفر ازشون استفاده کنم.
برای ناهار یکی از غذا های آماده که با خودم آورده بودم رو خوردیم. بعد از دوشنبه شب در هواپیما، اولین باری بود که داشتیم ناهار میخوردیم. خورشت قیمه رو به طرز عجیبی و با امکانات محدود خودمون داغ کردیم و با غفار دوتایی خوردیم. شیوه داغ کردن هم به این شکل بود که ابتدا آب رو در چایساز به جوش میآوردیم، آب جوش رو داخل یک ظرف که از تهران آورده بودم میریختیم و بعد غذا رو با ظرفش داخل اون مینداختیم تا در آب جوش گرم بشه. چند بار آب جوش رو عوض کردیم و به همین شکل ابتدا برنج و بعد خورشت رو داغ کردیم. در این روز بالاخره موفق شدیم لپتاپم رو به وای فای هتل وصل کنیم که این مسئله منو بعد از دو روز بی اینترنتی، خییلی خوشحال کرد. عصر چهارشنبه بود که با غفار نشستیم و برای رسانه های خودمون مشغول به تنظیم خبر شدیم. اولین گزارشم رو با نام آسمان جاکارتا آماده درخشش ستاره های ایران است ارسال کردم و برای شب، یک دوش مشتی گرفتم که خییلی چسبید. شام رو هم قارچ و ذرت داغ کردیم و خوردیم. از اونجایی که این ظرف کنسروی بر خلاف کنسرو تن ماهی داخل چایساز میرفت، ظرفش رو نگه داشتیم تا بقیه ظروف کنسروی از جمله لوبیا و عدسی رو به این شکل داغ کنیم. یعنی محتویات داخل اون کنسرو مثلا تن ماهی رو داخل این ظرف کنسرو قارچ و ذرت میریختیم و بعد اونو داخل چایساز می انداختیم تا چند بار بجوشه. خلاصه بر خلاف شب اول که یکم استرس داشتم، این بار راحت تر خوابیدم و با شناختی که از محل برگزاری مسابقات، هتل و کلیت کار پیدا کرده بودم، خودم رو آماده روز های آتی میکردم. خوابیدیم تا خودمون رو برای مراسم فردا پنجشنبه 12 مهر که روز اهتزاز پرچم ایران در دهکده مسابقات بود، آماده کنیم.

12 مهر 97، رفتن به دهکده مسابقات و مراسم اهتزاز پرچم کشور ها

پنجشنبه صبح بود که رفتیم دهکده بازی ها. جلوی درب ورود چندین بار ما رو گشتن و آیدی کارت های خبرنگاریمون رو چک کردن. گشت های امنیتی بیشتر شده بود و از دو گیت امنیتی رد شدیم تا بتونیم وارد دهکده محل استقرار ورزشکاران کشور ها بشیم.
قبل از اینکه رژه کاروان ایران شروع بشه، با حمید اسلامی قهرمان دو و میدانی، لیلا نعیم آبادی سرمربی تیم ملی گلبال بانوان، مهدی نباتی سرمربی تیم ملی گلبال آقایان و تعدادی دیگه از بچه ها مصاحبه کردم.
پس از مراسم پرچم و مستندی که من تهیه کردم با ون‌های برقی راهی رستوران شدیم. توی رستوران با خانم کامیاب از ایرانیهایی که در اندونزی زندگی می کردند روبرو شدم و با هم حسااابی از مردم اندونزی و آداب و رسومشون حرف زدیم. ناهار برای من، یه استنبولی با گوشت آوردند که خوشم نیومد و یه نوع ماست شیرین هم که برام اصلاً خوشایند نبود.
به همین خاطر قید خوردن ناهار در دهکده رو زدم و مجبور شدم فقط آب و آبمیوه بخورم. از طرفی اونقدر هوا گرم و شرجی بود که اصلا میل خوردن غذا رو نداشتم. خلاصه انقدر آب میوه خوردم تا دیگه خود به خود سیر شدم.
با ون به هتل برگشتیم و استراحت کردیم. بعدش مشغول پیاده سازی اخبار، آماده کردن مستند صوتی مراسم پرچم و مصاحبه هایی شدم که از ورزشکارهامون در دهکده گرفته بودم. خبر ها و مستند رو برای سردبیر روزنامه فرستادم تا در سایت منتشر کنه.

13 مهر 97، گشت و گذار در خیابان های جاکارتا

روز جمعه تنها روزی بود که بیکار بودیم، بنابر این رفتیم صبحانه و بعد از اون به هتل برگشتیم و فکر میکنم تا ظهر استراحت کردیم. از اونجایی که هتلی که ما در اون مستقر بودیم از هتل های 5 ستاره اندونزی محسوب می شد، صبحانه های مفصلی داشت. از انواع میوه و آب میوه های طبیعی بگیرید تا انواع غذا های فست فودی و غذا های محلی اندونزی که ما بیشتر طالب سوسیس و کالباس، میوه های استوایی، آب میوه با انواع شیرینی ها بودیم.
حوالی ظهر بود که از هتل خارج شدیم تا در شهر گشت بزنیم و اینکه یه بازار پیدا کنیم. هرچند نتونستیم بازاری پیدا کنیم ولی سوژه های جالبی توی شهر دیدیم. مثلاً، از یه پارک گذشتیم که تعداد زیادی معتاد داشت. درختان بلند قامتی که در پارک وجود داشت و اون هوای دم کرده، حس و حال عجیبی به ما داده بود. اولین باری بود که پا به نیم کره جنوبی زمین گذاشته بودم و انگار همه چیز واسم متفاوت جلوه می کرد.
یه نیم ساعتی بود که قدم زنان در شهر حرکت می کردیم. از مجاور تعدادی کارواش گذشتیم، ساندویچی هایی رو دیدیم که غذا هایی مثل خرچنگ، سنبوسه و سایر غذاهای اندونزیایی رو میفروختند. از کنارشون که رد میشدیم، بوی مشمئز کننده ای داشتن. راه بازگشت به سمت هتل رو در پیش گرفتیم و سر راه، وارد یکی از فروشگاه های بزرگ و زنجیره ای جاکارتا شدیم. اون روزا قیمت پوشک بچه در ایران بالا رفته بود و یه جورایی نایاب شده بود. من اول از همه، رفتم سراغ پوشک بچه برای آرمان که ببینم قیمتش چقدره که دیدم خیلی با قیمت های اون روز ایران تفاوتی نداره. نکته جالبی که در فروشگاه وجود داشت، راهنما های خانومی بودن که وقتی می فهمیدن من نابینا هستم، سر هر بخشی که میرفتم سریع میومدن و قیمت کالا ها و ویژگی هاشو بهم توضیح میدادن. همشون بلااستثنا به انگلیسی تسلط داشتن، نکته ای که در فروشگاه های ما به ندرت جز ملاک های کار قرار میگیره و شاید گردش گر های خارجی از این جهت در ایران، با مشکل روبرو باشن.
خلاصه بدون اینکه چیزی بخریم، راهی هتل شدیم. چندین عکس هم در راه گرفتیم.
وقتی به هتل رسیدیم، با محمود محمدی خبرنگار روزنامه کیهان و علی خلف خبرنگار خبرگزاری مهر رو به رو شدیم و قرار شد با هم به استخر هتل بریم که در طبقه 8 قرار داشت. کلی در استخر شنا کردیم که جز ما کسی در اون تایم در استخر نبود. فوق العاده شیک بود و جکوزی آب گرمش بر خلاف جکوزی های ایران، شبیه یه استخر پنج در هشت بود و ارتفاع آب گرم اون تا کمر ما بود. سونا های خشک و بخارش هم شیشه ای بود و درجه حرارتش کمی بیشتر از سونا های استخر های ایران بود. میدونستیم مسابقات که شروع بشه، دیگه وقت سر خاروندن هم نداریم چه برسه به اینکه بخوایم به استخر بریم.
بد شانسی اون شب، حال من یکم نامساعد شد و مجبور شدم قرص اسهال بخورم و خوب نتونستم استراحت کنم.

14 مهر 97، برگزاری مراسم افتتاحیه

صبح شنبه بعد از خوردن صبحانه به ما اطلاع دادند که برای گرفتن امکان حضور توی مراسم افتتاحیه باید به mpc بریم. اگرچه قرار بود ساعت سه چهار عصر بریم، ولی ساعت 11 صبح رفتیم.
روی کارت های خبرنگاریمون یه هولوگرام زده شد تا بتونیم در مراسم افتتاحیه وارد ورزشگاه اصلی مسابقات بشیم. ساعت 12.30 کارمون در مرکز رسانه ای مسابقات تموم شد و مجبور بودیم تا ساعت 7 شب که مراسم شروع می شد، همون اطراف باشیم و یه چرخی بزنیم تا زمان بگذره. ناهار رو در همون مرکز رسانه ای مسابقات خوردیم. اینجا تنها جایی بود که من میتونستم ناهارهای اندونزی رو بخورم. غذاش مرغی بود که پنیر پیتزا داشت و مقداری کالباس که به همراه برنج و آبمیوه به بدن زدیم و روی یکی از مبل های مرکز رسانه ای نشستیم. با گوشیم خبر ها رو چک میکردم و در حال و هوای خودم بودم که دو خبرنگار ژاپنی به سمتم اومدن. بهشون توضیح دادم که نابینا هستم و اول پرسیدن یعنی هیچ مقدار بینایی نداری که گفتم تا 14 سالگی بینایی داشتم و بعد بیناییم رو در یک شب از دست دادم. یه چیزایی به ژاپنی به هم میگفتن که نفهمیدم فقط حیرت و تعجب در بین حرفاشون موج میزد. بعد توضیح دادم که از طرف روزنامه ایران سپید اینجا هستم و ایران سپید روزنامه ویژه نابینایان هست که به خط بریل چاپ میشه. خلاصه به هم دست دادیم و اونا رفتن. داشتم به این فکر میکردم که از این به بعد ممکنه خبرنگاران کشور های دیگه هم بیان و همین سؤال ها رو ازم بپرسن که دیگه تا آخر مسابقات هیچ کسی نیومد. تا ساعت 18.30 همینجوری گذشت تا اینکه با غفار رفتیم یه صد دلاری رو چنج کنیم. 100 دلار معادل یک میلیون و 480 هزار روپیه شد که با غفار تقسیم کردیم. بعد به سمت ورزشگاه برای شرکت در مراسم افتتاحیه به راه افتادیم. نزدیکای ورزشگاه بود که با اعضای کاروان کشورمون مواجه شدیم و در اونجا با هادی رضایی سرپرست کاروان ایران مصاحبه کردم. بچه ها داشتن خودشون رو برای رژه مراسم افتتاحیه آماده میکردن.
وارد ورزشگاه شدیم و نشستیم تا مراسم افتتاحیه شروع شد. مراسم آغاز شد و از رژه کاروان عکس و فیلم گرفتیم. نکته جالب این بود که ورزشکار فلسطین به صورت تنهایی پرچم کشورش رو حمل می کرد که با تشویق شدید تماشاگران مواجه شد. رئیس جمهور اندونزی هم ظاهرا خیلی در میان مردمان این کشور محبوب بود و وقتی ازش دعوت کردن بیاد صحبت کنه، صدای تشویق و جیغ و داد حاضرین قطع نمی شد. من و غفار به خاطر اینکه دوست داشتیم در بین جمعیت باشیم، در جایگاه ویژه خبرنگاران مستقر نشدیم.
بعد که مراسم تموم شد، سراغ ورزشکارهای کشورمون رفته و باهاشون مصاحبه کردیم. هوا اونقدر شرجی و دم کرده بود که خیس عرق شده بودیم. به ویژه اینکه تو اون هوای گرم، کت و شلوار هم تنمون بود و حسااابی کلافه شده بودیم.
هنگام خروج از ورزشگاه، چون رئیس جمهور کشور اندونزی توی ورزشگاه بود حدود یک ربع تا بیست دقیقه نگذاشتن ما از ورزشگاه خارج بشیم تا تیم همراه رئیس جمهور اندونزی، ورزشگاه رو ترک کنه.
بعد از اون به mpc رفتیم و با یه تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم. چون خیلی خسته بودیم دیگه استراحت کردیم تا خودمون رو برای پوشش مسابقات آماده کنیم.
از اون شب به بعد، تیم خبرنگاران اعزامی از روزنامه ها و خبرگزاری ها با آقای نظام اسلامی در لابی هتل جلسه میذاشتیم تا مشخص بشه برای مسابقات هر خبرنگار برای پوشش کدوم یک از مسابقات ورزشکاران کشورمون باید بره. خبرنگاران تلویزیون در یک هتل جدا مستقر بودن و سرپرست جداگانه هم داشتن. خلاصه تقسیم‌بندیها انجام شد و قرار شد من و غفار میرزایی برای پوشش مسابقات شطرنج بریم.

15 مهر 97، آغاز رسمی مسابقات، دیدار با سفیر ایران در اندونزی و وزیر ورزش

صبح یکشنبه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم. دروغ چرا، خیلی استرس داشتم که آیا میتونم وظیفه ای که بهم سپرده شده رو به خوبی انجام بدم یا نه؟ اولین تجربه اینچنینی در یک رویداد بین المللی اون هم در یک رویداد بزرگ ورزشی بود. باید هر طور که بود خودم رو اثبات میکردم. هرچند آقای نظام اسلامی گفته بود ساعت 12 و 30 دقیقه اتوبوس از هتل به مرکز رسانه ای میره، اما ما تصمیم گرفتیم مستقیم به سالون مسابقات شطرنج بریم. ساعت 2 ظهر باید اونجا میبودیم و چون دیر شده بود، حتی ناهار هم که برنج و جوجه کباب رو داغ کرده بودیم، بدون اینکه لب بهش بزنیم حاضر شدیم تا راهی محل برگزاری مسابقات بشیم.
نمیدونستیم چطور باید سالن رو پیدا کنیم و همین استرس ما رو بیشتر می کرد. روی برگه ای هم که به ما داده بودن، فقط نوشته شده بود ورزشگاه سمپاکاپوتی. ما هم که اصلاً اونجا رو بلد نبودیم.
در هر صورت، چون ساعت از یک ظهر گذشته بود، دیدیم دیگه نمیرسیم به مرکز رسانه ای بریم و بخوایم از اونجا راهی ورزشگاه سمپاکاپوتی بشیم. به همین خاطر، پیاده به سمت دهکده حرکت کردیم. اونجا از والنتیرها یا همون افراد داوطلبی که برای کمک به روند برگزاری مسابقات به جاکارتا اومده بودن روبرو شدیم و ازشون کمک خواستیم.
به ما گفتند که باید با شاتلباسها برید. شاتل باس، وسایل نقلیه ای بود که خبرنگاران رو از هتل یا دهکده به مرکز رسانه ای مسابقات می برد از اونجا هم ماشین برای همه ورزشگاه ها گذاشته بودن.
منتها من براشون توضیح دادم که من یک خبرنگار نابینا هستم و نیاز به راهنمایی بیشتر دارم. گفتم با توجه به فرصت محدودی که داریم، میخوایم زودتر به سالن مسابقات شطرنج برسیم.
هر طور که بود قبول کردن و برامون یه ماشین تشریفات از اینایی که شیشه دودی داره و مسئولین رده بالا رو جابجا می کنه گرفتن. غفار کلی حال کرده بود و همش میگفت امیر اگه تو نبودی الان باید میرفتیم مرکز رسانه ای. اونجوری تا ساعت 3 هم به سالن شطرنج نمیرسیدیم.
سرتون رو درد نیارم، در نهایت ساعت 5 دقیقه به دو به ورزشگاه سمپاکاپوتی رسیدیم. خیلی خوشحال بودیم، چون در حالی که آدرس رو بلد نبودیم به موقع به سالن رسیده بودیم.
هنگام ورود به سالن، باید از گیت رسانه ها عبور میکردیم. اونجا گوشی غفار میرزایی رو گرفتند ولی من گوشیم رو نشون ندادم و با خودم به داخل بردم.
اونجا آقای هدهدی رئیس انجمن شطرنج رو دیدیم، از بچه ها مصاحبه گرفتیم، اخبار مسابقات دور اول و دوم مسابقات رو تنظیم کردیم و حدود ساعت پنج عصر با اتوبوسهای ورزشگاه به سمت دهکده حرکت کردیم.
وقتی برگشتیم، بهمون گفتند ساعت 7 لابی هتل باشید که میخوایم به دیدار سفیر ایران در اندونزی بریم. ساعت شش رسیدم هتل، به سرعت متن مصاحبه با آقای هدهدی و شطرنج بازان رو پیاده سازی کردم و فرستادم تا روی سایت و کانال ایران سپید قرار بگیره.
البته همونطور که قبلاً گفتم، گروهی رو در واتس آپ با نام راهیان دیار جاکارتا درست کرده بودیم، هر خبرنگاری که به هر ورزشگاهی می رفت، ابتدا باید متن اخبار و مصاحبه هاش رو در این گروه راهیان دیار جاکارتا به اشتراک میذاشت تا بقیه خبرنگاران هم بتونن خبر های رشته های دیگه رو برای روزنامه یا خبرگزاری های خودشون ارسال کنن. بنابر این، خبر هایی که من از شطرنج تهیه می کردم، علاوه بر ایران سپید، عملاً در ایرنا، ایسنا، تسنیم، باشگاه خبرنگاران، مهر، فارس، روزنامه کیهان و کلیه رسانه های دیگه هم منتشر می شد. به همین خاطر بود که سرعت عمل در تنظیم اخبار و مصاحبه ها خیلی اهمیت داشت.
ساعت هفت تیم خبرنگاران با ون‌هایی که سفیر ایران در اندونزی فرستاده بود، حرکت کردیم. در دوتا ون جا شدیم و در حالی که راننده به سختی تونست منزل سفیر ایران در جاکارتا رو پیدا کنه، نزدیکای ساعت 8 شب بود که به خونه سفیر رسیدیم. یه خونه باغ بسیار بزرگ و شیک.
سفیر، آقای سلطانی فر وزیر ورزش و جوانان، آقای خسروی وفا رئیس کمیته پارالمپیک، محمدرضا مظلومی رئیس فدراسیون نابینایان، خانم ها فاطمه هاشمی و طیبه سیاوشی از نمایندگان مجلس، آقای قدیم رئیس سازمان آموزش و پرورش استثنایی و خانم محمدیان از وزارت ورزش در این دیدار حضور داشتند. منم پیش مهدی زارع، عکاس خبرنگار فارس نشسته بودم.
ابتدای مراسم، آقای نظام اسلامی از طرف تیم خبرنگاران صحبت کرد، بعد آقای وافی به مناسبت تقارن اون روز ها با ماه محرم یکم مداحی کرد. آقای خسروی وفا، وزیر ورزش و سفیر ایران هم دقایقی سخنرانی کردن و از تیم خبرنگاران بابت پوشش رسانه ای و گسترده مسابقات تشکر کردن.
بعد پذیرایی شدیم و به صرف شام پشت میز هایی که چیده بودن رفتیم.
قبلش با میوه های انگور، توتفرنگی و خیار پذیرایی شدیم. مایی که چندین روز بود میوه های کشورمون رو نخورده بودیم، تعم خوش توت فرنگی و اون انگور های درشت بی دونه، حساابی بهمون چسبید. انگار وقتی از وطن از این آب و خاک دور میشی، همه چیز یه رنگ و بوی دیگه میگیره.
شام مفصلی اونجا خوردیم. شام سوپ خامه، برنج و جوجه کباب، خورشت قیمه و کشک بادمجون بود. من سوپ خامه و جوجه کباب با سالاد و نوشابه خوردم که توی اون روزها با اون وضعیت غذایی که ما داشتیم و همش غذا های کنسروی آماده می خوردیم، اون شب یه دلی از عذا در آوردیم. سوپ خامه به قدری لذیذ بود که هنوز که هنوزه انگار مزش زیر زبونمه.
بعد از شام، کنار آقای خسروی وفا نشستم و در مورد سایت پارالمپیک و لزوم دسترس پذیری اون برای نابینایان صحبت کردیم که ایشون استقبال کرد و گفت هدف ما در سایت پارالمپیک بیشتر آوردن اسناد بالا دستی هست و اخبار رو خود فدراسیون ها باید پوشش بدن. ازم پرسید این چند روز چطور بوده؟ گفت یک تجربه جدید به دست آوردی درسته؟ آقای نظام اسلامی که خیلی از عملکردت راضی هستش. از گفته های رئیس پارالمپیک نسبت به کارم انرژی مضاعفی گرفتم.
دیگه طرفای 11.30 دقیقه شب بود که به هتل برگشتیم و آقای نظام اسلامی برنامه های فردا رو اعلام کردند که قرار شد برای اولین بار من به تنهایی روز دوشنبه به سالن مسابقات شطرنج برم و کارهای خبریش رو انجام بدم.
اینکه مستقل باید به ورزشگاه میرفتم نشان از اطمینان و اعتماد ایشون به من داشت و از این بابت واقعا خوشحال بودم و در عین حال کمی هم نگران.
بعد هم 200 دلار هدیه وزیر ورزش رو که برای خبرنگاران در نظر گرفته بود، به ما داد. اون شب یکی دو ساعت خوابیدم و دیگه بعدش خوابم نبرد و تا صبح مشغول ادیت مصاحبه های صوتی شدم که در خانه سفیر با نمایندگان مجلس و وزیر گرفته بودم.

16 مهر 97، روز دوم مسابقات، اولین روز استقلال کاری

صبح دوشنبه حدود هفت صبح بود که برای خوردن صبحانه به رستوران هتل رفتیم. بیخوابی شب قبل باعث شده بود کمی سردرد داشته باشم. بعد از خوردن صبحانه عصا زنان به سمت دهکده مسابقات حرکت کردم تا اونجا با کمک والنتیر ها اعضای تیم شطرنج و اتوبوس تیم ایران رو پیدا کنم.
در نهایت خانم شادی پریدر رو پیدا کردم و حدود ساعت هشت و نیم با یه ون به همراه اعضای تیم شطرنج پسرا و دخترای ایران به سمت سالن مسابقات رفتیم. در ون من کنار امید کریمی و حاج حسن غدیری نشسته بودم و در مورد موضوعات مختلف مثل بحث عملکرد شهردار تهران و گرفتن عوارض در اتوبانهای اندونزی صحبت کردیم. پنج دقیقه به ساعت 9 به سالن رسیدیم و آقای بهروز مرادی سرمربی تیم شطرنج مردان ایران من رو در گوشه ای از سالن مستقر کرد تا لپتاپم رو روشن کنم و کارهای خبریم رو انجام بدم. تجربه روز قبل، منو به این نتیجه رسوند که به جای اینکه تنظیم خبر و مصاحبه ها رو بعد از برگشتن به هتل انجام داده بودم، برای تسریع در این کار لپتاپ رو به محل مسابقات بیارم تا همونجا درجا اخبار رو تنظیم کنم و بفرستم. یوزر و پسورد وای فای سالن رو گرفتم و در لپتاپم ذخیره کردم. البته همین مسئله کار دستم داد و مسئولین سالن اومدن گفتن شما نباید اینجا بشینید و باید به جایگاه خبرنگاران برید. در جایگاه خبرنگاران هم البته ابتدا گیر دادن که تو نباید از لپتاپ شخصی خودت استفاده کنی و باید با کامپیوتر هایی که در جایگاه خبرنگاران هست کار کنی. توضیح دادم من برای کار با سیستم از نرم افزار های ویژه ای استفاده می کنم که بر روی کامپیوتر های شما وجود نداره. مسئول سالن پرسید چه نرم افزار هایی بگو تا واست تهیه کنیم. گفتم منظورم jaws و NVDA هست و البته TTS های فارسی که شما ندارید. خلاصه راضیشون کردم با همین لپتاپ خودم کار کنم. به سرعت اخباری که از سایر خبرنگاران در سالن های دیگه میومد رو از گروه واتس آپ بر میداشتم، تیتر و لید جداگانه واسش تنظیم می کردم و برای ایران سپید میفرستادم تا در سایت و کانال منتشر بشه. ساعت 12 بود که دور سوم مسابقات شطرنج تموم شد. به محل چادر ایران در مجموعه ورزشی سمپاکاپوتی رفتم و جزئیات نتایج دور سوم رو از آقای مرادی گرفتم، بلافاصله خبرش رو تنظیم کردم و در گروه گذاشتم تا سایر خبرنگاران هم بتونن به رسانه های خودشون منعکس کنن. سختی پوشش مسابقات شطرنج این بود که در هر دور 12 تا بازی باید برگزار می شد. سه مسابقه در بخش B1 آقایان، سه دیدار در B2 و B3 آقایان و همین روند در خصوص شطرنج بانوان هم صادق بود. به همین خاطر کار من در کنار خبرنگارانی که به مسابقات دو و میدانی میرفتن، یکم سخت تر بود. چون مثلا خبرنگاری که برای پوشش مسابقات تیمی مثل والیبال نشسته، بسکتبال با ویلچر یا گلبال می رفت، فقط یک بازی برگزار می شد و نتیجش رو مخابره می کرد. اما مسابقات شطرنج شش دور بود و در هر دور هم 12 مسابقه. تازه مسابقات بخش سرعتی رو هم داشت.
ناهار یک پک غذا که مواد گوشتی مثل پاستا داشت بهمون دادند که نتونستیم بخوریم و من فقط یه موز و آب انبه و مقداری لوبیا خوردم. بعدش برای دور چهارم به سالن برگشتیم.
دوباره که به جایگاه خبرنگاران رفتم و مستقر شدم، ظاهراً مسئول شیفت اونجا عوض شده بود و بهم گفت: اینجا استفاده از لپتاپ و وسایل الکترونیکی ممنوعه، و تو اگه بخوای کار کنی باید از سیستمها و کامپیوتر خودمون استفاده کنی. من براشون توضیح دادم که من باید با سیستمی کار کنم که صفحه خوان داشته باشه و سیستمهای شما برای من دسترس‌پذیر نیست. اون شخص رفت و برگشت و با عذرخواهی از من ازم خواست که منو به اتاقی بیرون از ورزشگاه ببره. من به اونجا هدایت شدم تا لپتاپم رو به برق بزنم و کارم رو بکنم. این مسئله برای من خیلی بهتر شد، چون اتاقی که من از اون روز به بعد در اونجا پوشش خبری رو انجام میدادم، دقیقاً در کنار سالن و میز های شطرنج بازان قرار داشت و من به راحتی میتونستم برم نتایج بازی ها رو از آقای هدهدی بگیرم و ثبت کنم. چون اتاق خبرنگاران در طبقه دوم سالن قرار داشت و وقتی من اونجا بودم، عملاً به مسئولین و ورزشکاران تیم کشورمون دسترسی نداشتم. اون اتاقی که در کنار سالن قرار داشت، محل گرفتن پرینت نتایج مسابقات بود و یه دختر خانم جوون و خوشبرخورد اندونزیایی هم در اتاق بود که الان اسمش یادم نیست. خیلی کنجکاو بود و همش از من سؤال می پرسید و درباره نابینایان و طرز زندگیشون کنجکاوی می کرد. خلاصه مسئولان سالن به اون دختر خانومه هم گفته بودن اگر من هر کاری یا مشکلی داشتم بلافاصله به مسئولان جایگاه رسانه اطلاع بدن تا اونها برای من رفعش کنن. واسم خیلی ارزشمند بود وقتی میدیدم مسئولان خبرنگاران وقتی متوجه شدن سیستم های خودشون برای من کاربردی نیست، دیگه میخواستن همه جوره تلاش کنن تا من هیچ کمی و کاستی نداشته باشم. در اون اتاق، حتی به من یه یوزر و پسورد متفاوت دادن که سرعت اینترنتش خیلی بیشتر از اینترنت سالن مسابقات و جایگاه خبرنگاران بود.
تا زمانی که مسابقات دور چهارم شطرنج به پایان برسه، مشغول تنظیم سایر خبر هایی شدم که از بقیه بچه ها در ورزشگاه های دیگه داشت تو گروه مخابره می شد. به خصوص با غفار میرزایی در سالن مسابقات جودو در تماس بودم و پیگیر نتایج جودوکاران نابینای کشورمون. همینجوری خبر ها رو تنظیم می کردم و به سرعت برای ایران سپید میفرستادم. از طریق واتساپ با مسؤول سایت ایران سپید صحبت کردم که بهم گفت ما محدودیت کارکتر توی تیتر داریم و تیترها بهتره دو قسمتی انتخاب نشه.
دیگه ساعت 4 شده بود و به چادر تیم ایران رفتم تا نتایج دور چهارم رو از آقای مرادی سرمربی تیم کشورمون بگیرم و تنظیم کنم. به قدری گرسنه ام شده بود که یه کولوچه برداشتم و یکیش رو هم به یک والنتیر تایلندی دادم. ازش پرسیدم چرا اومدی اندونزی برای کمک به ورزشکاران معلول. یه دختر 22 ساله بود که گفت در اقواممون یک فرد ناشنوا داریم و وقتی فراخوان افراد داوطلب برای کمک به برگزاری این مسابقات در توییتر رو دیدم، ثبت نام کردم. ازش پرسیدم برای برخورد با معلولیت های مختلف اینجا بهتون آموزش دادن، گفت آره. یک هفته قبل از شروع مسابقات ما به جاکارتا اومدیم و سه چهار کلاس آموزشی واسمون گذاشتن. هنوز آقای مرادی نیومده بود که از این والنتیر خواستم بریم سالن پیداش کنیم. بازوش رو در اختیار من گذاشت تا بریم که گفتم نه من عصا دارم و شما آرنج منو بگیر. البته اشتباه نشه. یاد اون کلیپ آرنج و پیر مرده که رفته بود دکتر نیفتین هاااااا.
افراد داوطلب یا والینتر، عمدتاً دختر پسرای جوون حوزه جنوب شرق آسیا بودن. بیشترشون از اندونزی، تعدادی هم از چین، تایلند، مالزی و ژاپن بودن. با همه دل و جونشون سعی می کردن مشکلات و کار هایی که داشتیم رو برطرف کنن و تا زمانی که کار ما راه نمیفتاد، ما رو رها نمیکردن. فوق العاده هم خوش برخورد بودن. مثلا وقتی من در چادر تیم ایران بودم و سردم شده بود،
یکی از والنتیر ها که ریموت نداشت کلی وقت گذاشت و چند دقیقه دنبال افراد مختلف گشت تا ریموت رو پیدا کنه.
خلاصه نتایج دور چهارم مسابقات آقایون و بانوان رو تنظیم کردم و در گروه به اشتراک گذاشتم.
وقتی به چادر برگشتم، این بار با یه والنتیر مرد اندونزیایی همصحبت شدم و فهمیدم که حقوق یه کارگر در روز در اندونزی، تقریبا 300000 روپیه هستش. در مورد آب و هوا و نباریدن بارون در جاکارتا صحبت کردیم که اون شخص گفت ما دو فصل داریم که فصل زمستون ما از ژانویه تا ژوئن هست. این در حالیه که من توی اینترنت خونده بودم فصل زمستان اندونزی از اکتبر تا می هست. بعدش با اتوبوس تیم ایران به دهکده برگشتم و دیدم غفار هم از رقابت های جودو به دهکده برگشته و با هم راهی هتل شدیم. کم کم حجم کار و تنظیم نتایج رشته های مختلف داشت زیاد می شد و کسب مدال در برخی رشته ها هم شروع شده بود. تو همین روز، 2 طلا در دو و میدانی نابینایان گرفتیم و بچه های جودو هم دو مدال برنز رو گرفته بودن. علاوه بر تنظیم خبر مسابقات از این پس تنظیم مصاحبه با ورزشکاران بعد از کسب مدال رو هم داشتیم. یعنی از پارالمپیک به ما گفته بودن هر ورزشکاری که مدال میگیره، بلافاصله باید باهاش مصاحبه هم بکنید. علیرغم خستگی که از صبح در ورزشگاه مسابقات شطرنج داشتم، تا شب با غفار مشغول تنظیم اخبار سایر ورزشگاه ها شدیم. مصاحبه هایی هم که تو گروه واتسآپی راهیان دیار جاکارتا میومد تنظیم اولیه داشت و باید تنظیم نهایی می شد.
آخر شب، طبق روال شب های گذشته، به لابی هتل اومدیم و آقای نظام اسلامی برنامه ها رو تقسیم کرد. مشخص شد من و میرزایی سه شنبه هر دو باید برای مسابقات جودو بریم.

17 مهر 97، روز سوم مسابقات و گرفتن چندین مدال دیگر

صبح روز سه شنبه تا حدود 9 صبح خوب خوابیدیم، بیدار شدم و دوش گرفتم و حدود 10 صبح برای خوردن صبحونه رفتیم. از اونجایی که میدونستیم در سالن جودو غذای قابل خوردنی گیرمون نمیاد، صبحونه نزدیک یک بشقاب پر آناناس، دوتا لیوان کاپوچینو و چندین تخممرغ خوردم. البته سوسیس هم بود اما از جمعه که بدحال شده بودم، کلاً تصمیم گرفتم دیگه سوسیس نخورم. بعد از صبحونه به سمت سالن جودو رفتیم که حدود 10 دقیقه پیاده راه بود. وقتی به اونجا رسیدیم، علی عباس‌نژاد دوتا مسابقه داده بود و بازی دوم امید جعفری در جریان بود. با فرهاد مآبی مربی تیم ملی جودوی نابینایان کشورمون و امید کریمی مصاحبه کردم و اخبار و مصاحبه ها رو پیاده سازی کرده و فرستادیم.
ظهر به هتل برگشتیم و مشغول تنظیم خبر های سایر رشته ها شدیم. واقعا فشار کار سنگین و طاقت فرسا بود. چون هم باید نتایج و مصاحبه های رشته خودمون رو پوشش می دادیم، هم اینکه چند دقیقه یک بار گروه واتسآپ رو چک کنیم و نتایجی که سایر خبرنگاران به اشتراک گذاشتند رو تنظیم نهایی کنیم و برای روزنامه ارسال کنیم. بدون اینکه ناهار بخوریم، ساعت 3 بعد از ظهر مجدداً برای تهیه اخبار و پوشش مسابقات نوبت عصر به سالن جودو برگشتیم.
اونجا مهدی زارع، عکاس خبرنگار فارس رو دیدم که کلی با هم صحبت و شوخی کردیم.
مشغول صحبت بودیم که امید جعفری مدال برنز گرفت و سریع به جایگاه خبرنگاران رفتم تا باهاش مصاحبه کنم. مصاحبه رو ازش گرفتم، اما بعد فهمیدم ریکوردرم به دلیل خالی شدن باطری خاموش شده. خیلی حالم گرفته شد.
بعد با غفار رفتیم یه سنبوسه بخوریم که چون خیلی تند بود من نخوردم و ،فقط قهوه و کیک خوردم.
یه گوشه سالن مسابقات جودو عکس میگرفتند که منم به اونجا رفتم و با نماد مسابقات عکس گرفتم. چاپ کردن و بهم دادن. شخصی که از ما عکس میگرفت دو بار ازمون پرسید که ایرانی هستید؟ که وقتی گفتیم بله بهمون خندیدند. هنوز که هنوزه دلیلش رو نفهمیدم واقعا.
حوالی ساعت شش بود که به هتل برگشتیم و توی راه از سوژه های مختلف عکس گرفتیم. وقتی به هتل رسیدم، اخبار دور پنجم و ششم شطرنج و سایر نتایج رو تنظیم کردم. یه خبر خوب این بود که ما دوتا طلامون توی شطرنج بانوان قطعی شده بود. برای اطمینان از صحتش با آقای هدهدی و عرفان علیزاده و مهدی رومیفرد تماس گرفتم که رومیفرد به خاطر دوتا باختش بی حوصله بود. نهایتاً غفار میرزایی خانم پریدر رو پیدا کرد و باهاش صحبت کردیم تا مطمئن بشیم. کسی انتظاری از بچه های شطرنج نابینایان نداشت و کسب نتایج درخشانشون همه مسئولین پارالمپیک رو خوشحال کرده بود.
دو روز بود که ناهار نخورده بودیم. اون شب شام قرمه سبزی خوردیم، شب قبلش هم کوفته تبریزی خورده بودیم. بعد از جمع و جور کردن اخبار اومدیم پایین برای تعیین برنامه فردا که مشخص شد من و عنایت حسینیان خبرنگار ایسنا باید برای پوشش شطرنج بریم. چون قرار بود مدال ها توزیع بشه، عنایت حسینیان هم اومد تا عکس بگیره.
توی جلسه آقای نظام اسلامی گفت یکی یه عکس از یکی از خبرنگاران ما گرفته و از کانال مهدی رستم‌پور سر درآورده و اعضای تیم خبرنگاری باید مراقب باشند چون توجهها بهشون جلب شده.
اون شب صورتم رو اصلاح کرده و باطری ریکوردرم رو هم عوض کردم.
یه خبر تلخ هم دریافت کردیم و با خبر شدیم بهرام شفیع، گزارشگر پیش کسوت و قدیمی ورزشی از دنیا رفته.
دیگه آخرای شب بود که با تبسم و آرمان کوچولو که در بروجرد بودن صحبت کردم که آرمان همش بابا بابا میگفت. تبسم گفت آرمان خیلی دلش واست تنگ شده و همش سراغت رو میگیره.

18 مهر 97، روز چهارم مسابقات، طلایی شدن شطرنج بازان و جودوکاران نابینا

روز چهارشنبه از شب قبل مشخص شده بود که من و عنایت‌الله حسینیان باید بریم برای پوشش مسابقات شطرنج. قرار شد ساعت حدود 10 بیاد دنبال من تا بریم. چون ساعت 1 اهدای مدال بود و قبلش هم باید دور آخر مسابقات رو پوشش میدادیم.
قرار شد یه تاکسی آنلاین به نام گرپ بگیریم. گرپ یه سرویس شبیه اسنپ هست البته امکانات بیشتری داره.
مثلاً اینکه امکان چت با راننده و ترجمه پیامها از انگلیسی به مالایی و بر عکس رو داره.
همچنین وقتی راننده درخواست رو کنسل میکنه، خودش دنبال مورد دیگه میگرده. نکته جالب دیگه این تاکسی آنلاین این بود که وقتی پرداخت رو به صورت آنلاین انجام میدادی، هزینه سفر یک سوم می شد. ولی اگه میخواستی نقد بدی، باید کامل پرداخت میکردی. این تفاوت فاحش در پرداخت واقعا واسمون تعجب بر انگیز بود هر چند ما نمیتونستیم آنلاین پرداخت کنیم.
به ورزشگاه رسیدیم.
یه خاطره به یاد ماندنی از این روز برای من رخ داد. زمانی که میخواستیم با عنایت از گیت های امنیتی عبور کنیم و وارد ورزشگاه بشیم، کیف من بوق زد و بهش مشکوک شدن. اعتنا نکردیم و رد شدیم. بعد دیدیم پلیس ورزشگاه داره دوان دوان سمت ما میاد. وقتی بهمون رسید، به عنایت گفت این همکارتون چاقو همراهش داره. عنایت با تعجب پرسید چاقو همراهته امیر؟ گفتم نه بابا. پلیس گفت چرا چاقو همراشه. بعد یادم افتاد وقتی داشتیم از هتل میومدیم، اون ظرف قاشق چنگال چاقو هم تو کیفم جا مونده. خلاصه کلی خندیدیم و چاقو رو به پلیس دادم، یه کد بهمون دادن تا وقتی از ورزشگاه بر میگردیم چاقو رو تحویل بگیرم.
بعد که پیش سرمربی شطرنج رفتیم، مطلع شدیم که شطرنجبازهای ایران 3 طلا، 3 نقره و 2 برنز گرفتند. با اکثر مدال‌آورها صحبت کردیم و بعد من و عنایت حسینیان رفتیم در مرکز رسانه و جایگاه خبرنگاری پشت یه میز بزرگ نشستیم. روی میز مواد غذایی و میوه هم چیده بودند. اونجا من اخبار نهایی شطرنج رو با تیتر رگبار طلا در شطرنج نابینایان تنظیم کرده و فرستادم. خیلی هیجان زده بودم و میدونستم الان با ارسال این خبر، همه خوشحال میشن. این تیتر رگبار طلا به سرعت در کلیه خبرگزاری های کشور منتشر شد. به خاطر اینکه بعد از پایان دور هفتم مسابقات استاندارد شطرنج، به یک باره سه طلا گرفته بودیم و این برای همه تعجب بر انگیز بود.
ساعت یک مراسم اهدای مدال شروع شد و حسینیان برای عکس برداری رفت. یکی از عکس های عنایت جز عکس های برتر مسابقات شد. چون در یکی از مواد بانوان هر سه مدال طلا نقره و برنز رو ما گرفته بودیم و زمان اهدای مدال، هر سه پرچم بر افراشته شده، مال ایران بود.
چون توی مسابقات جودو سه تا فینالیست داشتیم منتظر بودیم توزیع مدال تموم بشه تا سریع بریم سالن مسابقات جودو.
ساعت سه اهدای مدال تموم شد و ما فهمیدیم که توی b1 آقایون هم یک مدال برنز گرفتیم که قبلاً مشخص نبود. مجدد یه گرپ گرفتیم و با پرداخت 25000 روپیه راهی سالن شطرنج شدیم. ماشینی که باهاش رفتیم یه تویوتا لندکوروز بود که حدود 1700000000 تومن پولشه. به سالن جودو رسیدیم و من رفتم پیش غفار میرزایی.
البته چیزی که اون روز به من سپرده بودن، پوشش دور هفتم و مراسم اهدای مدال شطرنج بود، اما به خاطر علاقه ای که به نتایج ورزش نابینایان داشتم، سریع خودم رو به سالن جودو هم رسوندم تا با جودوکاران هم مصاحبه اختصاصی بگیرم.
وقتی رسیدم فینال احسان موسانژاد در وزن -100 کیلوگرم شروع شده بود که مدال طلا گرفت. قبلش هم وحید نوری در وزن -90 طلا گرفته بود. فینال احسان موسی نژاد که به سختی حریفش رو شکست داد، یکی از ماندگار ترین خاطرات شیرین من از سفر جاکارتاست. انقدر هیجان زده و احساسی شده بودیم که با غفار از جایگاه خبرنگاران پایین اومدیم و به نزدیکترین جایی که به تاتامی نزدیک بود رفتیم. تقریباً پشت سر سرمربی ایران و کره جنوبی ایستاده بودیم که من مشغول ضبط مستند بودم.
بعد از مدال طلا اشک شوق ریختم و خودم رو آماده کردم تا با احسان مصاحبه کنم. غفار هم رفت خبر نتیجه فینال رو تنظیم کنه.
در ادامه مسابقات جودو، محمدرضا خیرالله‌زاده مدال نقره گرفت. با هر سه جودوکار مصاحبه گرفتم و عکس های یادگاری با هم انداختیم. البته مدال طلای وحید نوری رو هم ازش گرفتم و یه عکس باهاش انداختم. غفار اون عکس رو تو گروه گذاشت و نوشت کسب مدال طلای جودو توسط امیر سرمدی.
بعد از پایان مسابقات جودو، به هتل برگشتیم، اخبار و مصاحبه ها رو پیاده کرده و فرستادیم و خوابیدیم.

19 مهر 97، روز پنجم مسابقات، ادامه کسب مدال های رنگارنگ

روز پنجشنبه قرار شد اینبار با آقای حمیدرضا حجازی خبرنگار واحد مرکزی خبر از سیما برای مصاحبه تصویری با شطرنج بازان به سالن شطرنج بریم. ظاهراً شطرنجبازها اعتراض کرده بودند که وقتی ما دیروز بازی داشتیم و معلوم بود که قراره حدود 8 9 مدال بگیریم، خبرنگاری از تلویزیون نبوده و مسابقات در سیما پوشش خوبی نداشته. این مسأله توی جلسه دیشب هم توسط آقای نظام اسلامی مطرح شد. در هر صورت غفار میرزایی برای پوشش مسابقات تیمی جودو رفت و قرار شد من ساعت 11 با حجازی به سالن شطرنج بریم تا پوشش تصویری هم داده بشه.
دقایقی منتظر گرپ شدیم و چون نیومد با تاکسی مترها رفتیم. توی راه راننده مسیر رو گم کرد، برای همین آقای حجازی با یه نفر از واحد مرکزی خبر تماس گرفت و ازش خواست تا لوکیشن رو برای ما بفرسته. ورزشگاه رو یافتیم و 47000 روپیه پرداخت کردیم که راننده حدود 1500 روپیه باقیمونده رو چون پول خورد نداشت بر نگردوند. توی ورزشگاه به آقای هدهدی گفتم این افراد از سیما اومدند که اول به دلیل پوشش ضعیف روز گذشته، اجازه مصاحبه با شطرنج بازان رو نمیداد. اما من راضیش کردم و گفتم حالا من اینا رو آوردم بذارید مصاحبه کنند که گفت به خاطر آقای سرمدی باشه. در این حین با یکی از تصویربرداران سیما صحبت میکردم که میگفت ما کلاً پنجتا تصویربردار هستیم که دو نفر همیشه باید توی استدیو باشند و با سه نفر باقی مانده پوشش این همه رشته خیلی سخته، اما افراد اضافی مثل آقای پورمحمدی مدیر شبکه 3 اومدند که کار خاصی نمیکنند. همچنین گفت که قرار بود مدیر شبکه ورزش سرپرست کاروان رسانه بشه که اینتور نشده و به خاطر لجبازی تا سه روز مسابقات پخش زنده نشده و فقط آیتمهای تولیدی پخش شده که با اعتراض پورمحمدی پخش زنده رو شروع کردن.
خلاصه بچه های سیما مصاحبه هاشون رو گرفتن و رفتند. من هم به اتاق کنار سالن رفتم تا پیگیر سایر نتایج باشم و منتظر بمونم تا دور دوم و سوم مسابقات سریع شطرنج تموم بشه. رقابت های شطرنج در دو بخش استاندارد و سرعت برگزار می شد که هر کدوم در هفت دور بود.
در اتاق اداری مسابقات، اینبار به اون خانم والنتیر تُرد تعارف کردم که یکی دوتا بیشتر نخورد و گفت خوشمزه هست ولی کمی شوره که بهش گفتم این همینطوری هست. بعدش هم اسمش رو به صورت tord براش اسپل کردم. ساعت 5 به دهکده برگشتم، با غفار تماس گرفتم که گفت مسابقات جودو تموم شده و داره برمیگرده. اون شب از شدت خستگی حدود ساعت 9 خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت حدود یک ربع به یک بود. من میخواستم بر آقای نظام اسلامی توضیح اتفاقات سالن شطرنج رو بدم که خواب مونده بودم. سعی کردم غفار رو بیدار کنم که ببینم فردا کجا باید بریم که بیدار نشد. دو سه ساعتی نتونستم بخوابم و نهایتاً ساعت نزدیکای 4 صبح بود که خوابیدم.

20 مهر 97، روز ششم مسابقات

ساعت 9 صبح بیدار شدیم و طبق معمول، برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفتیم.
اون روز هم باید برای پوشش شطرنج میرفتیم. آقای نظام اسلامی رو دیدم و با آقای زارع کمی شوخی کردیم تا اینکه ساعت 11 رفتیم دهکده تا ماشین بگیریم و بریم ورزشگاه. وقتی به والنتیرها گفتیم میخواییم بریم پاکاپوتی گفتند باید یه ربعی صبر کنید. حدود 20 دقیقه صبر کردیم و خبری نشد. گفتند میخواید با یه تاکسی آنلاین برید که موافقت نکردیم و نهایتاً با یه ماشین شخصی رفتیم ورزشگاه. صبح اون روز، دور پنجم و ششم مسابقات سرعت شطرنج انجام شد که خبرهاش رو کار کردم. ناهار مک دونالد سفارش داده بودند که همبرگر و مرغ بود. من سیبزمینی و سیب و چای خوردم تا ناهار اومد. البته فقط مرغ خوردم و همبرگرهایی که خانم شادی پریدر بهم داده بود نمیدونم چی شد و کی زد تو گوشش.
عصر اون روز، مسابقات دور آخر شطرنج انجام شد که نزدیک بود ما همزمان 4تا طلا بگیریم. قرار گذاشتیم با غفار که اگه اینطور شد تیتر سونامی طلا در سالن شطرنج رو بزنیم که چون خانم زنده بودی پیروز نشد و زهرا محمدی راد از حریفش شکست خورد توی پوئنشکنی، یه طلا و 3 تا مدال نقره گرفتیم.
اتفاق جالبی که اون روز تجربه کردم، مواجه شدن با یه سری سرویس بهداشتی ایرانی بود که البته نه شلنگ داشت و نه آفتابه. بلکه وقتی واردش میشدی، دوتا پله به بالا داشت و برای شستشو باید از آب یه لگن بزرگ با یه کاسه استفاده میکردی. یعنی کاسه رو میزدی تو لگن، پر آب می کردی و….
با پایان مسابقات اون روز اخبار شطرنج، طلا و برنز گلبال، طلای سامان پاکباز و سایر اخبار رو تو خود ورزشگاه و حین توزیع مدال پیاده سازی و توی گروه گذاشتم.
مصاحبه با ورزشکاران، آقای هدهدی خانم پریدر و خانم صفایی رو اونجا ادیت کردم و در اتوبوس هم موقع بازگشت، خبرها رو کار میکردم. با بازگشت از مسابقات، عملاً کار پوشش رسانه ای ما تموم شد. اومدیم هتل و استخر و سونا رفتیم.
شب غفار رفت بیرون گشت زنی در خیابان های جاکارتا. از طرفی یادش رفته بود کارت اتاق هتل رو با خودش ببره و عملاً نمیتونست از آسانسور استفاده کنه. دیگه زنگ زد به من، رفتم پایین و با کارت خودم آوردمش بالا.

21 مهر 97، روز پایانی مسابقات و رفتن به بازار در جاکارتا

شنبه روز پایانی مسابقات عملاً ما کاری نداشتیم. چرا که تنها مسابقات بسکتبال با ویلچر مونده بود و همه رشته های ورزش نابینایان مسابقاتش به پایان رسیده بود.
اتفاق جالبی که روز آخر افتاد، کم شدن مدال های ژاپن و کره در جدول رده بندی بود. دو مدال از کره و 4تا از طلاهای ژاپن کم شده بود و رفتیم دوم و این امید بود که تا رده دوم بریم. توی رستوران با آقای زارع‌زاده و خانم مشتاق صحبت و شوخی کردیم. میدونستیم شطرنجبازها قراره ساعت 10 برند بازار، اما نتونستیم باهاشون تماس بگیریم. بنابر این گفتیم بریم دهکده تا اونجا یا یه ماشین بگیریم یا در هر حال یه کاری بکنیم.
خانم مشتاق با همسرش رفت بازار و بهش گفته بودم قیمت پیراهن های زنونه رو بگیره.
به خانم کیانی هم 250000 روپیه دادم تا عروسک بازیها رو واسم بخره.
ساعت 10 و نیم صبح بود که به دهکده رسیدیم و بچه های گلبال و شطرنج رو دیدیم تا به اتفاق اونها به بازار بریم. ساعت 12.20 دقیقه بود که به یکی از بازار های جاکارتا رسیدیم. بازاری که تقریباً نیمه تعطیل بود.
اول از بخش لباسهای بچه گانه گذشتیم و رفتیم طبقه دوم. اونجا یه لباس برای تبسم خریدم که با تخفیف، 130000 روپیه شد.
بعد هم از قسمت لباسهای بچگانه، 3تا لباس برای آرمان گرفتم که 100000 روپیه شد. تا ساعت 14 ظهر در بازار بودیم و بعد به دهکده برگشتیم. یه 100 دلاری رو هم چنج کردیم که 50 تا من برداشتم و 50 دلار هم غفار. در راه برگشت به دهکده، با آقای نباتی و بچه های گلبال هم مصاحبه کردم و به هتل رسیدیم. وقتی از بازار برگشتیم، غفار مشغول نوشتن دوتا گزارش شد. یکی بررسی ادوار گذشته مسابقات پارا آسیایی و یکی هم گزارش توصیفی از مسابقات شطرنج این دوره.
منم نشستم و یه گزارش جمعبندی از نتایج کاروان نابینایان نوشتم تا برای ایران سپید بفرستم. حسابی مشغول نوشتن گزارش های پایانی از این سفر بودیم. ساعت شش و نیم شب بود که شام جوجه کباب و عدسی رو خوردیم. دیگه آخرین کنسرو هامون هم تموم شد. تصمیم گرفتیم شب آخری که در جاکارتا هستیم، بریم یه چرخی در شهر بزنیم و خستگی روز های گذشته رو یکم در کنیم.
توی راه، با یه تعداد دختر خیابونی برخورد کردیم. ظاهرا اون خیابون محل تجمع دختر های خیابانی بود که شب ها کنار خیابون وای میسادن. اعتنا نکردیم و رد شدیم که چندین بار اومدن سمتمون و کاغذ هایی رو بهمون دادن. انگار کارت شناساییشون بود خخخ. از طریق اون کاغذ ها متوجه شدیم قیمتشون بین 300 تا 500 هزار روپیه هست. واسمون جای تعجب بود در یک کشور اسلامی، اینها چقدر آزادانه و آشکار مشغول کسب روزی هستند. بعد به یه کافه رفتیم که موزیک زنده پخش میشد و یه سینی می آوردند که مردم توش پول میریختند. از اونجا فیلم گرفتیم و رفتیم تا یه سوپرمارکت پیدا کنیم. از سوپر مارکت دوتا نوشابه کوکاکولا، یه بیسکویت و دوتا بستنی مگنوم گرفتیم و خوردیم و به هتل برگشتیم. نوشابه ها به قیمت کشور ما حدود 5 هزار و بستنی حدود 18 هزار تومان بود.
توی هتل آقای خلف و محمود محمدی رو دیدیم و باهاشون صحبت کردیم. در این حین خانم کیانی هم اومد و عروسک نماد بازیها رو که برام خریده بود بهم داد. عروسک رو به قیمت 275000 روپیه خریده بود که مابقیش رو بهش دادم.
تا حدود 12 شب با علی خلف و محمود محمدی و خانم کیانی صحبت کردیم. آقای جوشقانی، آقای زارع‌زاده و حسینی هم این حوالی رسیدند هتل.
خلاصه به اتاق برگشتم و مشغول جمعآوری وسایلم شدم. اینو هم بگم که احسان محمدیان خبرنگار فارس، کپی عروسک بازیها رو 130000 روپیه گرفته بود. یعنی کمتر از نصف قیمت اورجینالش.
جمع کردن وسایلم تا حدود یک و نیم شب طول کشید.
قرار بود ساعت هشت و نیم صبح یکشنبه برای حرکت به سمت فرودگاه جاکارتا در لابی هتل حاضر باشیم.

22 مهر 97، بازگشت به ایران

روز یکشنبه آخرین روز حضور ما توی اندونزی بود و باید از اونجا به سمت مالزی و سپس ایران حرکت میکردیم. ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و برای خوردن آخرین صبحانه، با غفار راهی رستوران هتل شدیم. چون چمدونها از شب قبل بسته شده بود، اتاق رو تحویل ندادیم تا بعد از خوردن صبحانه این کارو بکنیم. در راه رستوران هتل، بعضی از بچه ها رو دیدیم که چمدونهاشون رو توی لابی گذاشتند و آقای نظام اسلامی هم اونجا نشسته بود. بهمون گفت زود برید صبحونه بخورید و برگردید. از اونجایی که میدونستم ناهار هواپیمای اندونزی به مالزی چنگی به دل نخواهد زد، مقداری آناناس، آب میوه و چند تا ساندویچ کالباس درست کردم و خوردم.
بعد از صرف صبحانه، به اتاق برگشتیم، آخرین فیلم های یادگاری از محوطه اتاق و اطراف رو گرفتیم و اتاق رو تحویل دادیم. سیمکارت هامون رو هم از گوشی در آوردیم و به آقای نظام اسلامی تحویل دادیم.
سه تا ون اومد و به ما گفتند که خودتون سوار بشید تا بعداً یه اتوبوس برای بردن چمدون ها به فرودگاه بیاد.
مهدی زارع موند مراقب چمدون های تیم رسانه باشه و گفت من با اتوبوس میام.
سوار ون شدیم و حرکت کردیم. توی راه با امیرحسین پورمحمد، محمد جماعت و احسان محمدیان راجع به مسابقات این دوره و خاطرات بچه ها از دوره قبل و قیاس میزبانی دوره قبل با حالا صحبت کردیم و بعد از حدود یه ساعت به فرودگاه رسیدیم. یه نیم ساعتی معطل شدیم و بعد رفتیم به سمت گیتها تا چمدونها رو تحویل بدیم. توی اونجا یه راهنمای تایلندی تبار که یه پسر 20 ساله بود همراه من کردند که تا زمان تحویل چمدانها پیشم بود. کلی تو این فرصت باهاش گپ زدم. میگفت که شیفت شب کار میکنه و حدود سه چهار میلیون به پول ما حقوقش بود. یعنی از 12 شب میومد تا 12 ظهر و به نوعی مسئول خدمات ویژه فرودگاه جاکارتا بود.
من از فرصت حضور توی فرودگاه استفاده کردم و با خبرنگاران رسانه های مختلف برای تولید مستند راویان دیار افتخار مصاحبه گرفتم. اونجا با کسایی مثل محمود محمدی، احسان محمدیان، کاوه علی اسماعیلی، رضا جوشقانی، غفار میرزایی و عنایت حسینیان صحبت کردم. مستند راویان دیار افتخار که حدود 90 دقیقه شد، بسیار مورد استقبال تیم رسانه و کمیته پارالمپیک قرار گرفت و در آرشیو این کمیته ثبت شد.
ساعت 13.45 دقیقه ظهر سوار هواپیما شدیم تا به سمت مالزی بریم. اون دو سه ساعت تایمی که در فرودگاه جاکارتا داشتیم، تمام وقت من به گرفتن مصاحبه ها گذشت.
پروازمون تا مالزی حدود 2 ساعت بود. ناهار هواپیما یه مدل برنج و مرغ و اسپاگتی گوشت بود که من مرغ رو انتخاب کردم. البته نتونستم خیلی از مرغش بخورم. برنجش هم خیلی بیمزه بود. کلاً برنج های شرق آسیا مثل برنج های ما نیست و نحوه پختش فرق میکنه. انگار اصلا بهش نمک نمیزنن و خیلی برنج رو به اصطلاح زنده بر میدارن.
قبل از ناهار یه دفترچه بریل هم برام آوردند که چون موقع رفت خونده بودم نگرفتم. ساعت 4 رسیدیم مالزی که البته به وقت اونجا 5 عصر میشد. مهدی زارع و عنایت حسینیان میخواستند برند کوالالامپور که به دلیل هزینه زیادش منصرف شدند.
چیزی که واسم خیلی تازگی داشت، توی هواپیما احسان محمدیان سرعت هواپیما و دمای هوا رو واسم میخوند. وقتی ارتفاع هواپیما یکم بالا پایین میشد، دمای هوا هم چند درجه تفاوت می کرد. جلوی صندلی هر مسافر، یه مانیتور بود که سرعت هواپیما، ارتفاع از سطح دریا، دمای هوا و فشار هوا رو در لحظه میزد. وقتی به مالزی رسیدیم، دمای هوا حدود 30 درجه سانتیگراد بود.
پروازمون از مالزی به سمت تهران ساعت 11 شب بود و ما حدود 6 ساعت هیچ کاری نداشتیم و باید در فرودگاه منتظر میموندیم.
دیگه باز منم از فرصت استفاده کردم و با سایر خبرنگارانی که در اندونزی فرصت نشده بود باهاشون صحبت کنم برای مستندم مصاحبه گرفتم. افرادی مثل مهدی زارع، خانم کیانی، خانم مشتاق و آقای نظام اسلامی.
ساعت نزدیک 7 شب بود که آقای اشرفی دبیرکل پارالمپیک، همه ما رو مهمون کرد و رفتیم کینگبرگر و یه همبرگر و نوشابه و سیبزمینی بهمون داد. بعد از خوردن اون عصرونه متوجه شدیم که قیمتش حدوداً 80000 روپیه شده. یعنی حدود 90 هزار تومان ناقابل برای هر نفر.
از وقتی که رسیدم مالزی، همش به تبسم زنگ میزدم و پیام صوتی میدادم و نمیتونستم باهاش صحبت کنم. قرار بود تبسم و آرمان هم اون روز راه بیفتن و تا قبل از اینکه من برسم، اونام بیان تهران. بالاخره تونستم تو واتس آپ با تبسم صحبت کنم که گفت آرمان مریض شده و ما امروز نمیاییم. این شاید بدترین خبر ممکن برای من بود. چون همش لحظه شماری می کردم تا تبسم و آرمان رو ببینم. بعد از 12 روز دوری واقعا دلم براشون تنگ شده بود. به تبسم گفتم هر طور شده بلیت بگیر و برگرد. خلاصه قبول کرد و قرار شد راه بیفتن بیان تهران.
نهایتاً حدود ساعت یه ربع به 11 شب به وقت مالزی و 18.15 دقیقه به وقت ایران بود که سوار هواپیما شدیم تا با پرواز شرکت ماهان به تهران برگردیم. کنار من خانم نیلوفر حسین از باشگاه خبرنگاران و مهدی بلوریان عکاس فارس نشسته بودند.

23 مهر 97، رسیدن به ایران و سخن پایانی

ما با گذر از خلیج بنگال و هند و پاکستان از سیستان وارد ایران شدیم و با گذر از کرمان و یزد و ورامین به فرودگاه امام رسیدیم. در هنگام پرواز دمای هوا 54 درجه سانتیگراد زیر صفر بود و تا ارتفاع 33 هزار پایی پرواز کردیم. سرعت هواپیما هم طبق گفته خلبان ماهان، حدود 930 کیلومتر بر ساعت بود.
توی هواپیما شام برنج و گوشت و مرغ دادند که من گوشت رو خوردم. اتفاق جالبی که این بار برای اولین بار در هواپیما تجربه کردم، استفاده از دستشویی هواپیما بود. به هر حال هشت ساعت مدت پرواز بود و دیگه چاره ای نبود. در اون پرواز دو بار از دستشویی فرنگی هواپیما استفاده کردم. بیشتر بچه ها از خستگی تو هواپیما تا برسیم ایران خوابیدن. اما من با چند تای دیگه، با یکی از مهماندار های ماهان صحبت می کردیم که میگفت این آخرین پروازم برای شرکت ماهان هست و چون دستمزد ما نسبت به ایرلاینهای منطقه کمتره، میخوام از این پس برای کشور عمان کار کنم. ساعت یک و نیم شب به وقت تهران بود که برامون صبحونه آوردن که شامل چیزهایی مثل پنیر، انگور، ژله و آناناس بود.
نهایتاً ساعت 2.50 دقیقه صبح به وقت تهران به فرودگاه امام خمینی رسیدیم و دمای هوا در تهران در آن لحظه حدود 11 درجه سانتیگراد بود. برای مایی که حدود دو هفته دمای نزدیک به 34 درجه در نیم کره جنوبی با اون هوای شرجی رو تجربه کرده بودیم، این دما واسمون خیلی سرد بود.
خلاصه از وزارت ورزش، از کمیته المپیک و فدراسیون نابینایان با یک شاخه گل به استقبال ما اومدن. مادر و پدر من هم به فرودگاه اومده بودن و ساعت 4 صبح 23 مهر ماه به خونه رسیدم. تبسم و آرمان خواب بودن و اولین کاری که کردم، لپ های آرمان رو بوسیدم.
این تورنمنت بزرگ آسیایی هم به پایان رسید و تجارب گران بهایی در عرصه خبر و خبر رسانی نصیب من کرد. با خبرنگاران رسانه های مختلف آشنا شدم و الان اونها یکی از بهترین دوستان من هستند.
هدفم از نوشتن این سفرنامه بیشتر ثبت خاطراتم از این رویداد برای خودم بود. حالا اگر خواندنش برای شما هم جذاب بود و اطلاعاتی رو بهتون منتقل کرد که فبها.
امیدوارم اگر فرصتی دست داد و باز هم به رویداد های اینچنینی اعزام شدم، بتونم نماینده خوبی برای کشور و جامعه نابینایان ایران باشم.
به امید اون روز

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه اندونزی. جاکارتا 2018»

سلام. متن زیبایی بود.
خیلی لذت بردم.
اشتراک چنین تجربه هایی میتونه آشنایی ما رو با خارج بیشتر کنه.
از این قسمت خیلی ناراحت شدم.
شخصی که از ما عکس میگرفت دو بار ازمون پرسید که ایرانی هستید؟ که وقتی گفتیم بله بهمون خندیدند. هنوز که هنوزه دلیلش رو نفهمیدم واقعا.
واقعا نمیدونم چی باید گفت.
موفق و پیروز باشی.

سلام آقای سرمدی بزرگوار. از اینکه شما رو اینجا مجدد با انتشار یک پست عالی میبینم بسیار خوشحالم. پستتون که واقعا حرف نداشت، من خودم شخصا از خوندن سفر نامه ها لذت میبرم و چه بهتر که این سفرنامه نوشته یکی از دوستان هم محله ای خودمون باشه. شخصا علاقه زیادی به دانستن اطلاعات مرتبط با مردم کشورهای مختلف دارم و به همین دلیل از این قبیل متنها استقبال بسیار میکنم و چه کار خوبی کردید که این نوشته رو با ما به اشتراک گذاشتید. من که حقیقتا بسیار لذت بردم از خوندنش. دستتون درد نکنه خیلی خوب و کامل بود. امیدوارم شما هم مثل گذشته با انتشار پستهای مفیدتون ما دوستان هم محله ای خودتون رو خوشحال و آگاه کنید.

سلام خانم کریمزاده هم محلی قدیمی.
خود من هم عاشق خوندن سفرنامه های جهانگردان به ویژه گزارش های صعود های کوهنوردی هستم. جاتون خالی جمعه همین هفته هم قصد داریم با تیم کوهنوردی نابینایان هیأت تهران به قله پرسوم صعود کنیم. اون روز هم هوا برفی خواهد بود و چی بهتر از اینکه کوهپیمایی تو یه هوای برفی انجام بشه.
خیلی خوشحال شدم بعد از مدت ها اینجا دیدمتون. ای کاش سایر هم محلی های قدیمی هم بیان از خودشون بگن یکم با هم گپ بزنیم و از احوالاتشون بپرسیم. دلم واسه خیلی هاشون تنگ شده از جمله عمو حسین نازنین که ایشالا هر جا هست، سلامت باشه.

سلام بر امیر عزیزم خیلی زیبا نوشتی به یاد خاطرات شمال افتادم یه سری سوال دارم که بعد دیدنت ازت میپرسم اینجا نمیشه گفت
منحرف خودتی خخخخ من شمال بودم بیشتر میدیدمت الان که تهران هستم همدیگر را نمیبینیم جالب هست که محل کارامون نزدیک به هم هست

طاها سلاااااام. بی معرفت تو که از وقتی ازدواج کردی کلاً نایاب و کم پیدا شدی. فردا با فاطمه بیایین خونه ما فاطمه پیش بچه ها بمونه بعد جمعه با هم بریم کوه. میخوایم بریم دشت هویج و قله پرسوم که سمت فشم و لواسون هستش. بیا اونجا سؤال هاتو هم بپرس تو کوه بهتر میشه جواب داااااد.

سلام رعد بزرگ.
خب خانوم ها هم برن رستوران و عشق و حال. چه اشکالی داره.
بعدشم از یک عاشق آب و هوا بعیده به یه هوای سرد و برفی بگه هوا خرابه و مزه نمیده.
اتفاقا همه کیفش به همین برف و بورانیه که قراره باهاش مواجه بشیم. فقط سختیش اینه که اونقدر مه غلیظ میشه که امکان صعود به قله رو دشوار میکنه و شاید باعث بشه نتونیم به قله صعود کنیم.
به بچه های گروه آدم برفی ها سلام برسون.

منم دلم برای خیلی از هم محله ای های قدیم تنگ شده، دوستانی که باهم خاطرات خیلی خوبی از این فضا داریم، کاش برگردن و یه روز به یاد قدیم یه دور همی و مرور خاطرات داشته باشیم. یادش بخیر اون قدیما یکی ازدواج میکرد چه جشنی به پا میشد خبرش همه جا میپیچید ولی الان انگار از دوستانمون خبر نداریم!! نمونش مثلا من خبر نداشتم آقا طاها ازدواج کردن و جا داره همینجا بهشون تبریک بگم و براشون آرزوی خوشبختی کنم. راستی سلام ویژه من رو به تبسم جان هم برسونید و ای کاش موقعیتی پیش میومد که خیلی از دوستان رو از نزدیک دیدار میکردیم بازم به یاد گذشته ها!! در مورد کوه پیمایی هم فرمودید که جا داره شدیدا بگم خوش بحالتون و این خیلی عالیه که گروه تخصصی برای این کار تشکیل شده دورادور پیگیر اخبار هستم و اخبارش رو میخونم امیدوارم که در شهرهای دیگه هم این قضیه شکل بگیره تا نابینایان علاقه مند بیشتری جذب کوه و کوه نوردی بشوند که برای سلامتی هم بسیار مفیده.

سلام مجدد سمانه.
آره خب. اونقدر شبکه های اجتماعی مثل واتس آپ و تلگرام و اینستا بین مردم و نابینایان رایج شده که دیگه وقت ملت پای گروه ها و کانال های اینچنینی میگذره.
قبلا طرف هیچ سرگرمی نداشت همه عشقش این بود بیاد گوشکن یه پست بزنه زیرش سی چهل تا کامنت بخوره و بیاد جواب کامنت هاشو بده.
حالا همون کامنت بازی ها از سایت، منتقل شده به اپلیکیشن های موبایلی. چاره ای نیست.
نمیشه مقابل تحول تکنولوژی ایستاد.

امیر عزیز سلام، چه خوب گفتند که وصف العیش نصف العیش ممنونم که ما را با خودت همسفر کردی، من تا ۱۴ مهر را خوندم و گفتم فعلاً عرض ادب و تشکرم را اعلام کنم تا بعد از کمی استراحت مابقی را بخونم، به خانواده سلام برسونید. امیدوارم روز به روز در آسمان موفقیت بدرخشید. یا علی.

سلام مجدد، خوندمش و واقعاً لذت بخش بود، خدا شما را برای خانواده و نابینایان و بهتر بگویم کل ایران حفظ کند که از مفاخر جامعه هستید و چه زیبا هم نوشته بودید خیلی خواندنش چسبید، راستی این مهدی رستمپور کیه، نشناختم. موفقتر باشید.

درود به جناب حاتمی عزیز. آقا شرمنده نکنید طورو خدا.
مهدی رستم پور روزنامه نگار مجرب، کارشناس ورزشی و گزارشگر کشتی بود که سال ها در رادیو ورزش بود و بعد هم رفت کارشناس ورزشی شبکه ۲ سیما شد.
اما در جریان مسابقات جهانی کشتی که سال ۲۰۱۰ به دانمارک رفته بود، همونجا موند و پناهنده شد. الان هم کارشناس ورزشی شبکه بیبیسی و ایران اینتر نشنال هستش.
از اونجایی که دایی پدرم مربی تیم ملی کشتی بود، منم خیلی ارتباط نزدیکی باهاش داشتم و چندین بار به دفترش رفته بودم تا به عنوان تحلیلگر کشتی اونجا استخدام بشم که دیگه نتونست اینجا دووم بیاره و رفت.
چون همیشه میخواست شفاف و صادق باشه و تو این مملکت اگه بخوای علیه مسئولین صحبت کنی، هیچ جا جات نیست. روزنامه آزاد و مستقل و این حرفا همش شعاره.
در هر حال از حضورتون خوشحال شدم، خدا شما رو هم برای ما حفظ کنه و به خانواده محترم سلام گرم برسونید.

سلااااام و درود بر داش امیر گل
خووووبییی آیا
جونم واسط بگه که هوووو چه قد این پست طولانیه دیگه منم حال و حوصله اون موقعا که پست رو حلاجی میکردم ندارم شد ۳۱ سالم دارم میرم تو ۳۲ و بیکار الاف و غیره یه فرصتی هم پیش نمیاد یکی بهمون بگه بابابزرگ خخخخ
حالا امیر جون انشالله هر روز میام قسمتی از اونو میخونم
انشالله که در پارا المپیک ۲۰۲۰ توکیو و همین طور بازیهای پارا آسیایی بعد بچهها دست پر برگردن
خب از تو و دیگر دوستان عزیز محله التماس دعا دارم دعا کنیین که من تو این دو امتحان استخدامی که دادم قبول بشم
خب من برم فعلا پی کارم شبتون به عشق

پاسخ دادن به امیر سرمدی لغو پاسخ