خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماندگارترین یلدا

به نام خدا.
آن روزها تنها هشت سال داشتم.
چند روز بیشتر به شب یلدا نمانده بود.
هوا به شدت سرد شده بود و سوز عجیبی داشت.
همه در تلاش برای خرید خوراکیهای خوشمزه برای شب یلدا بودند.
همه در تلاطم بودند و خوشحال.
همه لحظه شماری میکردیم تا طولانیترین شب سال را جشن بگیریم.
همه منتظر برای یک دوره همی, یک فال حافظ, یک چایِ گرم و یک قصۀ به یاد ماندنی بودیم.
بالاخره آخرین روز از پاییز فرا رسید.
آن روز خیلی کار داشتیم.
برف از صبح شروع به باریدن کرده بود.
آن روز ناهار را خوردیم و غروب که شد به سمت خانۀ مادربزرگم حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم, تقریبا همه آنجا بودند.
خاله و دایی و بچه هایشان همه و همه سلامی گرم با ما کردند.
نشستیم و چایی گرم با هم نوشیدیم.
بعد از نوشیدن چای من و بچه های فامیل تصمیم گرفتیم به حیاط برویم.
برف سنگینی که از صبح شروع به باریدن کرده بود, حالا روی زمین نشسته بود و میتوانستیم یک آدم‌برفی با لباس سفید نقاشی کنیم, یا اینکه اصلا با گلوله های بزرگ و گِرد برف حسابی بر سر و صورت یکدیگر بکوبیم.
خانوادۀ ما اصرار کردند تا به حیاط نرویم چون نگران بودند سرما بخوریم, اما ما به آنها قول دادیم لباسهای گرمی بپوشیم و خیلی زود به خانه برگردیم.
به حیاط رفتیم و بعد از اینکه کلی با گلوله های برف یکدیگر را کتک زدیم, تصمیم گرفتیم یک آدم‌برفی چاق و بزرگی درست کنیم.
هرکسی ساختن یک قسمت از این آدم‌برفی را به عهده گرفت و چون تقریبا زیاد بودیم, ساختن آدم برفی تقریبا زود تمام شد.
بعد از آنکه ساختن آدم‌برفی را تمام کردیم, دیگر رمقی برای راه رفتن برایمان نمانده بود.
صورتمان از شدت سرما سرخ شده بود و نوک بینیمان قندیل بسته بود.
اینقدر سردمان شده بود که دستهایمان تقریبا بی حس شده بود و سرما را احساس نمیکرد.
فقط توانستیم مقداری برف در مشتهایمان بریزیم و آن را با خود به خانه ببریم تا همگی با هم یک بستنی برفی خیلی خوشمزه بخوریم.
به خانه که رسیدیم کرسی مادربزرگم هم گرم شده بود.
همگی به زیر کرسی رفتیم تا یخهایمان کم کم آب شوند.
نشستیم و نشستیم تا اینکه مادربزرگم برایمان چای و شیرینی آورد.
چای را که خوردیم کم کم بدنمان گرم شد.
برفهایی که آورده بودیم را هم مادربزرگم بین همه تقسیم کرد و همگی آنها را همراه با شیرۀ انگور خوردند اما ما نخوردیم چون بسیار سردمان بود.
نشستیم, گفتیم و خندیدیم, تا اینکه موقع خوردن شام فرا رسید و مادربزرگم همۀ ما را به صرف یک آبگوشت دلپذیر دعوت کرد.
همگی مشغول خوردن شام شدیم.
چقدر خوردن یک آبگوشت گرم در آن هوای سرد لذت‌بخش بود.
بعد از خوردن شام همگی دور هم جمع شدیم.
پدربزرگم فال حافظ را برداشت و از ما خواست تا چشمهایمان را ببندیم و آرزویی کنیم.
من هم چشمهایم را بستم و آرزو کردم که در آینده یک بنّا بشوم چون به این کار علاقۀ زیادی داشتم.
آن روزها خانه بازی داشتم و همیشه با آنها خانه های مختلف درست میکردم.
گاهی یک برج, گاهی یک آپارتمان و گاهی هم یک خانه با اتاقهای زیاد.
وقتی چشمهایم را باز کردم, پدربزرگم شروع به خواندن فال کرد.
وقتی که پدربزرگم آن صفحه از فال حافظ را میخواند بی‌صبرانه منتظر بودم تا خواندنش تمام شود و با زبان ساده ای که ما هم آن را میفهمیدیم برایمان تفسیرش کند.
تفسیرش این بود که بزودی به آرزوهایمان میرسیم و اتفاقهای خوشی در راه است.
بعد از خواندن فال حافظ, کم کم برای جشن یلدا آماده شدیم.
آن شب من هم خیلی خوشحال بودم چون فردا جمعه بود و میتوانستم هرچه قدر که میخواهم بیدار بمانم.
یکی مشغول باز کردن بسته های بزرگ چیپس و پفک و تخمه شد, یکی جعبه های شیرینی را باز میکرد, یکی هندوانه را میبرید و یکی هم مشغول آماده کردن چای بود.
بعد از همۀ اینها دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
من مشغول خوردن کیک یزدی و چای شدم.
بزرگترها برایمان از خاطرات کودکیشان گفتند و پدربزرگم با لطیفه هایی که تعریف میکرد کلی ما را میخنداند.
هندوانه خوردیم, چای خوردیم, لواشک خوردیم, نان قندی خوردیم, کیک یزدی خوردیم, پایِ سیب خوردیم, چیپس و پفک و تخمه خوردیم و خلاصه, آنقدر خوردیم که دیگر توانی برای خوردن برایمان باقی نماند.
آن شب هیچ چیزی کم نداشتیم.
یک دل خوش داشتیم, یک لیوان چای گرم داشتیم, خوراکیهای متنوع و خوشمزه داشتیم و از همه مهمتر کسانی را داشتیم که خاطرشان برایمان عزیز بودند.
همین دلخوشیها توانستند, سوز و سرمای برف را در دلهایمان به گرمایی دلنشین تبدیل کنند.
بعد از اینکه همه به خانه هایشان رفتند تقریبا نزدیک به صبح شده بود.
من آن شب را نخوابیدم چون فکر میکردم شب یلدا خیلی خیلی طولانیتر از شبهای دیگر است و میخواستم این طولانی بودن را با چشمهای خودم ببینم.
آنقدر بیدار ماندم تا هوا روشن شد.
آن روز هم هوا ابری بود و خورشید از پشت ابرها بیرون نیامد.
به بیرون که نگاه کردم زمین پر از برف بود, انگار که لباسی سفید بر روی آن کشیده بودند.
با اینکه خیلی خسته و کسل بودم اما, خوشحال بودم که توانستم یلدای آن سال را به صبح برسانم.
حالا چندین سال از آن یلدای به یاد ماندنی میگذرد.
هوا بارانی شده و من مسیر طولانی مدرسه به خانه را میپیمایم.
هیچ چتری ندارم و لباسهایم خیس شده.
آن قدر سردم شده تا دلم میخواهد زودتر به خانه برسم.
به خانه که میرسم دیگر نه از آن کرسی گرم خبری است و نه از کسانی که دلم به آنها گرم باشد.
امسال باید یلدایم را تنهایی به صبح برسانم.
در کنجی از خانه مینشینم.
کمی میوه و تخمه در کنارم میگذارم اما هیچ میلی به خوردن ندارم.
حتی چایی که تازه دم نیست هم نتوانست هوای دلم را گرم کند.
به چند نفر از دوستانم زنگ میزنم تا فقط حالشان را بپرسم.
بعضی از آنها جوابم را ندادند, یکی از دوستانم مشغول بازی آب و آتش و علف بود و یک دوستم هم داشت حیوانی با 85000000 هِلف را میکشت تا لِوِل خودش را بالاتر ببرد و توجهش بیشتر به بازی بود تا به صحبت به من؛ و یکی از دوستانم هم مشغول به چت کردن در گروههای تلگرامی بود و منتظر بود تا زودتر تماسش با من را به پایان برساند.
وقتی با دوستانم صحبت کردم و متوجه شدم حالشان خوب است, غذایی که از ظهر مانده بود را خوردم, میوه هایم را هم خوردم و آرام آرام در سکوت شب پلکهایم سنگین شد و خوابم برد.
اما قبل از خوابیدن, با خودم زمزمه کردم: یلدا هم مثل شبهای دیگر است و تنها یک دقیقه با شبهای دیگر فرق دارد.
فقط ما هستیم که میتوانیم با بودنمان, با محبتمان, و با صفایمان یلدایی پر خاطره و دلنشین درست کنیم و حالا به یاد آن خاطرات شیرین و تکرار نشدنی یلدایمان را به صبح میرسانیم.
***
خِش خِشِ برگها رو که میشنوم, فصل خوشبختی من سر میرسه, جایِ خالیت منو آتیش میزنه, وقتی تقویم به آذر میرسه.
حتی یلدا نتونست صبر کنه, تا دلم دوباره به حرف بیاد, رو سرم ردِ زمستونه ببین, تو نیومدی داره برف میاد.
خدانگهدار

۹ دیدگاه دربارهٔ «ماندگارترین یلدا»

سلام.
به نظرم باید بیشتر بنویسی.
هرچند شاید هم می نویسی اما چیزهایی که برای عموم منتشر می کنی کم شده باشن.
واقعا جای تأمل داره به ویژه اواخر متن.
به عقیده ی من و همونطور که خودت هم اشاره کردی، یلدا رو ما می سازیم و فرقش با شب های دیگه تنها سی ثانیه یا کمتر یا بیشتره.
مهم اینه که حالِ دلامون توی این شب چه طوری باشه.
بعضی ها هر شب براشون شب یلداست.
درد هایی دارن که هر شب براشون اندازه ی سال ها سپری میشه و به نظرم بعضی وقتها اینکه شب طولانی باشه ولی تنها باشی واقعا سخت و درد آوره.
مهم اینه توی این شبی که سپری می کنی چه کسایی کنارت باشن و چقدر بتونی از بودن در کنارشون لذت ببری.
متن زیبایی نوشتی.
بیشتر بنویس.

سلام بر شما هم محله ای عزیز. متن زیبا و قابل تامل و تاثیرگذاری رو نوشتید. لذت بردم از خوندنش و یه جمله ازش خیلی بنظرم زیبا بود. فقط ما هستیم که میتوانیم با بودنمان, با محبتمان, و با صفایمان یلدایی پر خاطره و دلنشین درست کنیم و حالا به یاد آن خاطرات شیرین و تکرار نشدنی یلدایمان را به صبح میرسانیم. عالی بود بازم برامون بنویسید.

پاسخ دادن به سمانه کریم زاده لغو پاسخ