خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بی‌پایان‌ترین غروب

به نام خدا.
در یکی از غروبهای زمستان که خورشید به رنگ سرخ در آمده بود, در یکی از همان جمعه های غم انگیز, کنار ساحل نشسته ام.
یک سال میگذرد. از همان روزهایی که موج آن قلبی که با یکدیگر بر روی ساحل نقاشی کرده بودیم را تکه تکه کرد و برد.

اینجا همان جاییست که آن روزها با همان شوق کودکانه میدویدیم, بازی میکردیم و خاطراتی را نقاشی میکردیم که امروز بتوانند, هر لحظه یادآور لحظات خوش با هم بودنمان باشند.
تصور میکردم آن روزها هر لحظه تکرار میشوند و نیازی به حسرت خوردن برای تکرارشان پیدا نخواهم کرد. پس لحظه لحظۀ بودنت را قدر ندانستم.

بودم, از بودن در کنار تو لذت بردم, به موجهای دریا آن هنگام که در کنارم نشسته بودی خیره شدم اما هرگز تصور نکردم که همین موجها فرسنگها بین ما فاصله خواهند انداخت.
اگر رفتنت را نزدیک میدانستم, هرگز تو را به دست آن موجها نمیسپردم تا تو را غریبانه با خود ببرند.
این غروب یادآور همان روزهاست. همان روزها که دو نفر بودیم. دو نفر در یک قلب. به راستی چه فرقی میکرد, من در قلب تو باشم یا تو در قلب من؟
چه روزها که زیر سایۀ نخلها نشستیم و خرما خوردیم. خرماهای شیرینی که هنوز مزه شان زیر دندانهایم هستند.

چه روزها که با همان شوق کودکانه منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بودیم تا تعطیل شویم و باز در کنار هم قرار بگیریم, بازی کنیم, لواشک و شکلات و پیتزا بخوریم, به پارک برویم, تاب و سرسره و الاکلنگ سوار شویم و همدیگر را معلق در هوا نگه داریم.
چه شبها که تا نیمه های شب بیدار ماندیم و در نوشتن تکالیف مدرسه به یکدیگر کمک کردیم و این بهترین دلگرمی برای سنگین نشدن پلکهایمان بود.
چه جمعه ها که برای نیایش به مسجد رفتیم و برای همۀ آدمها و برای خودمان دعا کردیم. دعا کردیم این صمیمیت, ابدی باقی بماند.

چه غروبها که با تو در آرامترین نقطۀ ساحل نشستم و به آوای دلنشین دریا گوش سپردم. همان روزها که اگر دریا طوفانی هم میشد تو را در آغوش میگرفتم تا مبادا! عصبانیتش دامن ما را هم بگیرد.
اما حالا, از تمام این خاطرات بسیار فاصله گرفته ایم.
دریا هست و غروب هست و من هم هستم, اما تو دیگر نیستی. پس طوفانی شدن دریا هم دیگر اثری بر من ندارد.
این طوفان, سرمای استخوان‌شکنِ ماهِ بهمن را برایم به ارمغان آورده اما من این سرما را دیگر احساس نمی کنم.
به آن سوی دریا مینگرم. تاریکی آرام آرام تمام دریا را در خود فرو میبَرَد.
در این تاریکی چه چیزی بهتر از یک شمع در حال سوختن میتواند که بدرخشد؟
شمعی که خیلی وقت است پروانه اش به دورش نگشته و بخاطر همین است که هر لحظه بیشتر و بیشتر میسوزد.

میسوزد, تا همان روز عزیز میسوزد. همان روزی که فقط چند روز به فرا رسیدنش باقی مانده. همان روز که من از رسیدنش خوشحال میشوم و میدانم تو هم خوشحال میشوی. خوشحال میشوم چون, این روز هنوز هم برای من عزیز و گرامی است.
و تو, تو در آن سوی شب ایستاده ای.
شاید فاصله بین ما کم به نظر برسد, اما نمیدانم چرا هرچه قدر میخواهم تا به تو نزدیکتر شوم این دوری را بیشتر احساس میکنم!
اینجا همان نقطه ای است که برای آخرین بار با من خداحافظی کردی. به روبرو که مینگرم جز سیاهیِ شب چیزی نمیبینم. به راستی ما تا چه اندازه از هم فاصله گرفته ایم؟
از خدا میخواهم سیاهیِ شب تو را در خودش غرق نکرده باشد و آرزو دارم خیلی زود, صبحی دل انگیز را برایت به ارمغان بیاورد.
اما من. به طلوع دیگری امید ندارم. این غروب و مرور خاطرات رفتنت صدها یا شاید هم هزاران بار در ذهنم تکرار میشود.
من در آن روز گرامی باز هم به اینجا خواهم آمد. اما نمیدانم از فرا رسیدنش خوشحال باشم و تنهایی این روز را جشن بگیرم یا از نبودنت غم انگیز.
تنها دستهایم این قدرت را دارند که قلبی که روزی با هم بر روی صخره ها رسم کرده بودیم تا ابدی باشد را باری دیگر رسم کنم, اما یک قلب تیرخورده و زخمی.
و من تا آن روز, خواهم سوخت.

خدا نگهدار.

۵ دیدگاه دربارهٔ «بی‌پایان‌ترین غروب»

سلام…
خیلی خوب می نویسی. این رو قبلا هم گفته بودم.
این بار هم کوتاه اما زیبا.
باز هم میگم که بیشتر بنویسی.
جملاتت واقعا به زیباترین صورت به هم وصل شدن و تصویر سازی و توصیفاتت جالب و قشنگن.
آفرین.

دیدگاهتان را بنویسید