خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رویایی به رنگ آبی.

نیمه شب. تاریخش رو خاطرم نیست. ساعتش رو هم همین طور. روی شونه های بابا زمان آهسته پیش میرم. نمی فهمم این رفتنم رو. وسط تلخیِ ناکامی شناورم. در نظرم هیچ چیزی نیست جز یک دفترچه پرسشنامه بریل که قرار نیست به دستم برسه و تایم امتحانی که به خاطر این محدودیت آشنای همیشگی باید انصراف ازش رو اعلام کنم. قفسه ی سینه ام از یادآوری مجددش تیر می کشه. رو به شب عربده می زنم.
-دست از سرم بردار!
شب آهسته روی تبِ پیشونیم دست می ذاره.
-تقصیر من نیست.
می خوام زمزمه کنم چون دیگه نفسی واسه عربده زدن در خودم نمی بینم.
-تقصیر من هم نیست. به خدا نیست.
سکوت زمزمه ی بیمارم رو کنار می زنه. بیشتر از یک هفته گذشته و من همچنان از شدت ضربه گیجم. امشب ماتم برده به ناکجا. حتی نمی تونم گریه کنم. کاش می شد ضجه بزنم بلکه این گیجی بره! نمی تونم. نمیره. به در و دیوارهای ذهنم می خوره:
-فقط به خاطر چشم هام. فقط به خاطر چشم هام.
واقعیت واقعیته. سرد و بی رحم دو دستی شونه هام رو تکون میده تا سر بالا کنم و ببینمش. می بینمش. آهسته آهسته شبیه زهری که داخل خون جریان پیدا می کنه باورش می کنم.
-من تا اطلاع ثانوی نمی تونم داخل ایران امتحان بدم. پرسشنامه ی بریل به خاطر تحریم و خدا می دونه چه چیزهای دیگه ای که من ازشون سر در نمیارم واسم نمیاد. باید انصراف بدم و تقاضای استرداد هزینه کنم.
دردی تاریک قفسه ی سینه ام رو آهسته قدم می زنه. انعکاسِ ناکامی داخل سرم تاب می خوره.
-فقط به خاطر چشم هام. فقط به خاطر چشم هام. فقط…
روی مبل آشنا که تقریبا چیزی از ظاهرش باقی نمونده ولو میشم. خسته از این جنگ خاموش که از همون یک هفته پیش می دونستم که درش بازنده ام. تب دارم انگار. دیر وقته. شکری به خدا می فرستم که تنهام. دلم ابدا هیچ حضوری رو نمی خواد. چشم هام رو می بندم. پلک هام آتیش گرفتن. کاش اشک می اومد کمک! نمیاد. در تلخیِ تب شناور میشم. نمی فهمم خوابم یا بیدار. فقط رفتن رو احساس می کنم. آهسته و نامحسوس و واقعی.
ایستادم روی ساحل. چه ساحل صاف و پاکی! وسط یک روز از جنس بهشت. آفتابِ مهربونی که نمی سوزونه اما گرم می تابه. همه جا روشنه. اون دورتر ها دریا پهن شده تا یکی شدن با لب مرز آسمون. محو شدم در آرامش آبیش. کنار دستم ایستادی. کلامی در کار نیست ولی حرف می زنیم. انگار داخل ذهنمون. میگم:
-تا حالا دریا رو این طوری دیده بودی؟ اینهمه پاک؟ اینهمه آروم؟ اینهمه مهربون؟
می خندی انگار. دستت رو گرفتم و آروم پیش میریم. نسیم آهسته می رسه. از سبکی انگار سوارش شدیم و نرم پرواز می کنیم. به دریا می رسیم. یک سطح آبیِ بی نهایت. صاف مثل شیشه. پاک و شفاف مثل دل تو. عکس آسمون از دل آبی دریا بهم لبخند می زنه. موجهای سفید پشت سر هم میان با آوازهای ملایمشون. میگم:
-عاشقشم. تو نیستی؟
می خندی. دستت هنوز توی دستمه. میگم:
-کاش این هرگز تموم نشه! نمیشه همین طوری بمونه؟ ما همیشه ببینیم؟ اینجا همیشه باشه؟ این لحظه ها تموم نشه؟
میگی:
-ولی تموم میشه.
میگم:
-ولی من نمی خوام.
میگی:
-اون همیشه اینجاست. و ما می دونیم.
نگاهت می کنم. با دست آزادت اشاره میری به دریا. به ساحل. به آسمون. و میگی:
-اون همیشه هست.
گریهم گرفته. شبیه زمان های بد قلقی هام لج می کنم. پاهام رو می کوبم روی ماسه ها و شاید هوار می زنم:
-نمی خوام تموم بشه. من می خوام بمونم. می خوام ببینم. واسه همیشه.
حالا می دونم این واقعی نیست. خوابه یا توهمِ تب در بیداریهای تبزده. هرچی که هست می دونم که از جهانِ حقیقت نیست. می دونم و این آگاهی آزارم میده. آروم تر و درمونده تر نق می زنم:
-من می خوام بمونم. تو رو خدا.
می خندی. بی صدا. آروم. صبور. نگاه شفافت میره به طرف آسمون. تو هم می دونی ولی از من آروم تری. نگاهت می کنم. غمی شفاف از جنس تسلیم و رضا سوار نگاهت پرواز می کنه به دل آسمون. دریا نگاهم رو صدا می کنه. تماشاش می کنم. چه قشنگه! دستت رو گرفتم و به طرف موجها پیش میریم. سبک و بی توقف. به آب می زنیم. آب گرمه و مهربون. خطری نیست. پیش میریم توی آغوش دریا. موجها سر و رومون رو نوازش می کنن. شبیه یک قطره آب وسط موجها بالا و پایین میریم. خدایا چه آرامشی! آفتاب مهربون موهامون رو ناز می کنه. نسیم اطرافمون می چرخه و نوازش هاش از شدت سرخوشی میره که به عالم هذیون بفرستدم. دستم رو آهسته فشار میدی. به آفتاب و نسیم و دریا بر می گردم. غرق شدیم در حسی از جنس خالص بهشت. قطره ها شبیه یک جهان مروارید روی هم و روی سر و صورت ما می غلتن و من همچنان دستت رو توی دستم و شونه ات رو چسبیده به شونه ام احساس می کنم. در ذهنم دنبال راهی هستم که پایان این بهشت رو نقض کنه. پیداش نمی کنم. کلافه میشم. می فهمی. دستم رو آهسته فشار میدی. گریهم گرفته. آروم می خندی و میگی:
-اون همیشه هست. همینجاست. درست اینجا.
با دست آزادت به خودمون اشاره میری.
متمرد اعتراض می کنم.
-من می خوام بمونم. من نمی خوام تموم بشه.
دستم رو همراه فشار آهسته حرکت میدی. شبیه کسی که می خواد یک بچه ی بازیگوش خواب مونده رو با ملاحظه بیدار کنه. نگاهت می کنم. از پشت پرده ی شفاف آب به رنگ آسمون می بینمت. آهی از جنس حسرت و اعتراض سینه ام رو قدم می زنه. با اعتراضی صبور دستم رو حرکت میدی. تصویر موجهای مهربون از نگاهت جاری میشه. راستی چشم هات چه رنگی بودن؟ من اونجا آبی می دیدمشون. یک جهان آبی ملایم. به آرامش لبخند خدا. به مهر اعتراضت می بازم. اشک هام رو لبخند می زنم. نگاهم پشت سر تماشاهات پرواز می کنه به دل آسمون.
-اون همیشه اینجاست.
دست آزادت به اطراف و به دریا و آسمون اشاره میره. یک موج بلند پروازمون میده به طرف جلو. شبیه ماهی توی سینه ی دریا شناور میشیم. دستت هنوز توی دستمه و شونه ات هنوز بدون التهاب موجهای بی التهاب و مهربون به شونه ام چسبیده. پیش میریم. می چرخیم. تاب می خوریم در رقص هماهنگ نسیم و موجهای بی التهاب در آغوش نور و حرارت مهربون آفتاب که بغلش واسه تمام این بهشت جا داره. نمی دونم چه قدر زمان گذشته. اینجا حتی بابا زمان هم آزاده از رفتن های یکنواختش. فقط می فهمم خیلی گذشته. تو میگی:
-دیگه نمیشه بمونیم. باید بریم.
گریهم گرفته. نمی خوام. می خوام اعتراض کنم. می خوام هوار بزنم. میخوام دیوونه بشم و خودم رو بکوبم زمین و جیغ بکشم که من نمیام که نمیام. می فهمی انگار. دستم توی دستت آهسته و طولانی فشرده میشه. تموم میشم در موج آبیِ تماشاهات، که صبورانه خشمم رو از صفحه ی روحم پاک می کنه. خیلی آهسته، خیلی مداوم، خیلی صبور. انگار هیچ اعتراضی قطعش نکرده باشه دوباره میگی:
-باید بریم.
فایده نداره. تسلیمم ولی نه از جنس رضا. می خندی. دستم هنوز در آرامش نبضت فشرده میشه.
-اون همیشه هست. درست اینجا. همینجا.
با دست آزادت به اطراف و به دریا و به آسمون و به خودمون اشاره میری. می دونم که زمان رفتنه. می خوام تقلب کنم. من هرگز معصوم نبودم. حتی زمان کودکیم. دستت رو سفت و سفت گرفتم و می خوام، … چیکار کنم؟ پایان رو عقب بندازم؟ نگهت دارم که بمونیم؟ همراهت بیام؟ همراهم ببرمت؟ فقط دستت رو سفت گرفتم. می فهمی. می خندی. به آرامش آبی نگاهت. به مهربونی آفتاب بالای سرمون. به شفافیِ آبیِ دریا. بازگشت رو حس می کنم. سنگین و سنگین تر میشم. پلک های سنگینم باز میشن. درد انگشت هام حواسم رو بیدار می کنه. دارم مشتم رو فشار میدم. مشتی که هیچ دستی داخلش نیست. روی این مبل آشنای داغون ولو شدم. تب تخفیف گرفته ولی همچنان هست. شب تموم شده. صبح رسیده. واسه اولین بار از دست صبح حرصی میشم. می خوام بهش فحش بدم. فحشم توی گلوم خشک میشه. صدای اذان از دوردست ها میاد. طنین اذان صبح، سحرگاه رو زیر چتر شفاف حمایتش گرفته و من در خیال آرامشی به رنگ آبی ملایم غرق میشم. نفس هام داغن از تب. مشت همچنان بسته ام رو آهسته باز می کنم. دستم رو آهسته می برم بالا. تقاضای تکرار این وهم شیرین رو از مالک آسمون و صاحب زمین گدایی می کنم انگار. دعاهام به کلام نمیان. و چیزی انگار پریشونی های ذهنم رو قدم می زنه. ضربانی از جنس آرامشی به رنگ آبی شفاف.
-اون همیشه هست. همینجاست. درست اینجا.
دست آزادم آهسته بالا میاد و روی سینه ام میشینه. چشم هام رو می بندم و به صدای نفس های در حال عمیق تر شدنم گوش می کنم. واقعیت دستش رو روی شونه هام می ذاره. صبح شده. باید بلند شم. شروع روزمرگی.
پایان.
-از شب نوشت های پریسا-

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «رویایی به رنگ آبی.»

چقدر این جور نوشته هات تلخیها و زشتیهای زندگی رو که یا باهاش رو به رو بودم و یا قرار احتمالاً باهاش رو به رو بشم رو بهم یاد آوری می کنه.
چقدر تلخ که یک تلخی یاد آور تلخی دگر هست.
ای کاش یک تلخی معرف یک شیرینی بود.
ای کاش همه چیز اگر هم که تلخ هست از همون اولش تلخی ذاتیش رو به ما نشون بده و بهمون بگه که مزه ی این معجون به خاصیت رو تا کجا قرار هست تحمل کنیم.
ای کاش
ولش کن خسته شدم از ای کاش گفتم
خستگیم تشدید میشه وقتی بیشتر از تلخیها میگم
بگذریم
امیدوارم خودت و نوشته هات همچنان باشید

سلام جناب منچستر عزیز. چی میشه گفت؟ این ای کاش ها رو کاریش نمیشه کرد. هیچ کاری جز اینکه روی شونه هامون ببریمشون. من واقعا از ته دل امیدوارم شما هرچی کمتر با این مدل تلخکامی ها در فرداهاتون مواجه باشید! جز این امیدوار بودن کاری از دستم بر نمیاد. ای کاش بر می اومد!
فرداهاتون روشن و ایام به کام!

سلام پریسا جان. راستش با خوندن پستت خیلی بیشتر از قبل دلم گرفت. پریسا این روزا زیاد دلم برای دنیای دیدنیها تنگ شده، خیلی وقتا دلم میخواد برگردم به گذشته و دیدنیهاش و برگردم به همون وقتا که میدیدم و بمونم تو همون روزا، راستش این روزا زیاد میگم لعنت به ندیدن و کوری، خخخخ خیلی دلم گرفته این روزا و خیلی این دنیای ندیدنی اذیتم میکنه. کاش یه روزی بیاد که همه مشکلاتمون با این دنیا حل بشه. همه بی عدالتی ها و ناهماهنگیها و…. ببخشید که اینجا دردودل کردم، پستت رو خوندم دوباره یادشون افتادم و دلم برای خودمون حقیقتا گرفت. خوش باشی دوست خوبم.

سلام دوست مهتابی و مهربونم. می دونی؟ من چند دفعه ای شد که در عمرم از این نقص جسمم بد دلم گرفت. یکی از اون دفعه ها این دفعه, … بود؟ هست؟ به نظرم هنوز هست. به خدا می فهممت. حق داری عزیزِ من. با تمام گفته ها و ناگفته هات موافقم. ولی چی از دست ما برمیاد؟ کاریش نمیشه کرد. این واقعیت یکی از اون تلخ تلخ تلخ هاشه. در گذشته های شاید دور دلم همیشه۲تا دست بزرگ و توانا می خواست که بشه باهاش تمام دردها رو از روی صفحه تمام دل ها پاک کنم. حالا می فهمم که این بزرگتر و ناممکنتر از اونه که حتی در رویاهای من جا بشه. حالا در این پیچ جاده دلم فقط دستی می خواد که زورش برسه این شب رو از باقیه زندگیم پاک کنه. دلم خیلی گرفته دوست من خیلی. برای خودم, برای تو, و برای همه ماهایی که دلتنگ تماشاهامون هستیم. خوب کردی گفتی عزیز. گفتنی رو باید گفت. کاش در آینده ی نزدیک شادتر ببینمت دوست من.
دلت آروم!

درود بر شما.
من هم وقتی فهمیدم که به خاطر تحریم‌ها نمی‌تونم توی ایران در آزمون Ielts شرکت کنم احساسی مشابه شما داشتم. برای این آزمون حسابی برنامه ریزی کردم و هزینه و اضطراب یک سفر خارجی می‌تونه مشکلات زیادی برام ایجاد کنه. اما در نهایت به اینجا رسیدم که نبرد بسی نابرابر است و ما برای زندگی چاره ای جز تن دادن به همین نابرابری‌ها نداریم.
پیروز باشید.

سلام دوست عزیز. بله نبرد نابرابر است و ما شاید اونهمه قوی نباشیم. اما زنده ایم. به کسی توصیه نمی کنم شبیه من باشه ولی می دونید؟ من بد سمجم. اگر به چیزی گیر بدم به این سادگی ولش نمی کنم. من یک سال و نیم پدرم در نیومده که حالا اینجا ولش کنم. یک سال دیگه می خونم. اون قدر می خونم تا یا پرسشنامه ی بریلم از تحریم ها رد بشه و به دستم برسه و بشه اینجا امتحان بدم, یا زبانم چنان قوی بشه که بتونم با جرات بگم هر مدل و هر جا دلتون می خواد امتحانم کنید من از پسش برمیام.
حس شما رو می فهمم. تلخه و سخته و تاریک. خودم در حال تجربه کردنش هستم. ولی از یک چیزی مطمئنم. باید این عزاداری کردن رو کوتاهش کنم. زندگی منتظر من نمی مونه. باید بجنبم. باید بلند شم و ادامه بدم. اگر تا انتهای این راه بیشتر از چیزی که من تصور می کردم مونده پس همین حالاش هم دیر کردم. باقیش رو هم توکل به خدا.
سربلند باشید!

سلام خانم پریسای شلوغ پولوغ خخخخ. راستش هم با مزه بود هم تلخ بود هم شیرین بود هم از حوصله خارج بود هم دلم میخواست تا آخر بخونمش خلاصه یه جوری بود خخخ. ولی خیلی با مزه بود. راستش غیر از تحریم ایران ما نابیناها کلا توی زندگی به نوعی توی تحریم هستیم همیشه بعضی وقتها به این تحریم ها هم میخوریم و هرچه کشتیم و میکاریم بر باد رفت و خواهر رفت و کاری از دست ما برنمیآید. راستش اکثرا به ما آرپی ها میگن بیخود خودتون را الاف نکنید یه پیوند شبکیه یا پیوند سلول بنیادین زدن کاری نداره فقط شماها اراده ندارید نمیخواید که دوران نابیناییتون بگذره و برای به دست آوردن چشم هاتون تلاش نمیکنید تا وقتی هم به خاطر این ساکت نشستید کسی هم براتون کاری نمیکنه یعنی به ما آرپیها میگن دست خودتونه که از این همه تحریم بخواید نجات پیدا کنید یا نه. اما آیا به نظر همه ی ما آرپی ها این پیوند هایی که میگن چه قدر میتونه روی بینایی ما اثر بذاره؟ اصلا درسته که ما همه جور ریسکی میکنیم یا همه نوع شیطنتی داریم ولی این که به این پیوند ها برا یه مدت سرگرم شدن دل خوش کنیم با طبیعت ما جور در نمیاد راستش ما نابیناها هرچی میخوایم خطر نکنیم مرتب در حال خطر کردن هستیم ولی این ریسکه دیگه خیلی خطریه خخخخ. اونی که یه کمی میبینه شاید خوش به حالش باشه. دیدش بیشتر میشه. دقیقا مثل پول داشتن یا پول نداشتنه. اونی که ثروت داره روز به روز ثروتش بیشتر میشه و اونی که نابینا مطلقه یا فقیره روز به روز فقرش بیشتر میشه یا چشماش بیمارتر میشه خخ. به هر حال موفق باشی.

سلام شیده ی عزیز. زندگی تمامش شاید ریسک باشه. چون فقط یک باره و تکرار نداره. در مورد اون پیوندها هم من خیلی نمی دونم. فقط خیلی پیش شنیدم که باید کمی بینایی موجود باشه واسه اقدام که نمی دونم چه قدر درسته ولی من چیزی از بیناییم موجود نیست و کاملا شبَم خخخ. خلاصه که دیگه پیگیری نکردم و بیخیالش شدم. خطر هم به نظرم در حال حاضر همه در دارن باهاش مچ میندازن. حالا بیناها مدل خطر کردن هاشون متفاوته و مال ما کمی تا قسمتی فلفلش شاید بیشتره. ممنونم که اومدید دوست عزیز. شب های عمرت به رنگ صبح و صبح هات همه از جنس بهار.

سلام کامبیز خخخ! نخیر اصلا حالا که این مدلیه خیلی هم نوشتنم مثبته کلا آخر نویسندگی خوده خودمم و از این اعتماد به سقف کاذب ها! این چلبچلب که گفتی کیه؟ اگر خیری ازش بهم می رسه بگو برم بگردم پیداش کنم وگرنه ولش کن هرجا می خواد باشه. هی کامی! ممنون که اومدی! لحظه هات قشنگ و دلت همیشه روشن!

پاسخ دادن به پریسا لغو پاسخ