خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
کارگاه تخصصی رعد قسمت چهارم

سلام و هزاران سلام سپید. بالاخره موفق به دیدار برف شدم. و امیدوارم دوباره باهام قرار بذاره خخخ
کلاً امسال بارون و برف دلچسبی توی تهران نداشتیم. شاید به خاطر همینه که حوصله پست نوشتن ندارم.
از شما چه پنهوون کمی در نوشتن پست و ادامش بی انگیزه شدم. حس میکنم دیگه مثل قبل خریدار نداره.
اگه میگید نه پس راستشو بگید تمرینهای اعتماد به نفسو انجام میدید یا فقط می خونیدشون؟
*****
موضوع: خودم مهمترینم
در جلسات قبل گفتیم برای اینکه اعتماد به نفسمون رو ترمیم کنیم باید کارهایی که افراد بی اعتماد به نفس انجام میدن ما انجام ندیم. به قولی ادب از که آموختی؟ از بی ادبان
بریم سر وقت ویژگی های افرادی که اعتماد به نفس پایین دارن:
نسبت به توانایی و قدرتهاشون شک دارن. به خاطر تحقیرهایی که شدن به این باور رسیدن که نمی تونن کارهای خیلی بزرگی انجام بدن.

برای خودتون تکرار کنید: هر کسی در هر کجای دنیا تونسته به موفقیتی برسه منم می تونم به اون موفقیت برسم به دو شرط: یک باور هامو تغییر بدم. دو مثل اون فرد عمل کنم. اصلا هیچ محدودیتی برای باورتون قائل نشید.
دوستان ما به هر چیزی و هر جایی که بخواییم میرسیم. برای خودتون حصار و قفل و زندان قائل نشید. وقتی روی عزت نفس و اعتماد به نفستون کار کنید به این باور میرسید که به هر کجا و به هر موقعیتی که بخواهید میرسید.
حالا اگه الان موفق نیستید چون باور ندارید که بتونید به اون جایگاه برسید
دوست عزیزم:
به توانایی هایی که خدا بهت داده ایمان بیار. باور کن روحی که اون فرد موفق داره همون روح و روان هم تو داری. فقط باورها و توجه هاتون باید تغییر کنه.
*****

ویژگی بعدی افرادی که اعتماد به نفس پایینی دارن اینه که محتاج به تشویق و تایید اطرافیان هستن. دنبال این نباشید که کسی بهتون انگیزه بده و تشویقتون کنه. تو تنها کسی هستی که مسئول خودتی. اصلاً وظیفه دیگران روحیه دادن به ما نیست. چه بسا که اگه این کار هم انجام بدن و تو خودتو باور نداشته باشی با تشویق دیگران تغییری توی زندگیت ایجاد نشه.

هر کار جدیدی که خواستین شروع کنید موفقیتهایی که قبلاً توی زندگی نصیبتون شده به یاد بیارید و مطمئن باشید که دوباره موفق میشید. مسلماً هر کسی در هر بُرهه ای از زندگیش موفقیتها داشته که ی زمانی ذوق زدش کرده. برید به گذشته ها و حتی دوران کودکی و پیروزی های هر چند کوچیک هم به یاد بیارید. ممکنه ی کاردستی قشنگی در کودکی درست کردید یا یک انشای خوبی نوشتید یا تونستید سیستمتونو تعمیر کنید یا ی غذای خوشمزه درست کردید، فرقی نمیکنه، اون موفقیتها رو به یاد بیارید و به خودتون آفرین بگید

متاسفانه ذهن انسان موفقیتها رو فراموش میکنه و شکستها رو مداوم یادآوری میکنه. ولی سعی کنیم پیروزی هامونو مرور کنیم.
این یاد آوری موفقیتها باعث میشه که خود باوریتون بالا بره .

ببینید ما یک شبه نمی تونیم شخصیتمونو تغییر بدیم ولی هر شب و هر روز می تونیم چند قدم به سمت بهتر بودن بریم. با تمرین و تلاش هر کاری ممکنه. باور کنید با تمرین هر کاری هر چند سخت ممکن میشه و سهل.
*****
ویژگی بعدی: این افراد از موقعیتهای جدید میترسن. این موقعیت می خواد محل سکونت باشه یا شهر و یا تغییر در کارشون.

تنها راه حل ترس اینه که واردش بشید و به قولی برید توی دل ترسهاتون. در رابطه با خودم باید بگم که این ویژگیو صد در صد دارم. خخخ البته خیلی دوست دارم خونمون رو تغییر بدم ولی در کل تغییراتو دوست ندارم خخخ ولی تصمیم گرفتم در مواردی برم توی دل ترسهام و محل کارمو تغییر بدم. شما چی؟ برید توی دل ترسها و تغییر بدید.
اگه از حضور در جمع میترسید برید امتحان کنید. تنها راه وارد شدنه. حمله کنید بهشون. بعد میبینید محو شدن.

دوستان تمام موفقیتها در تغییر دادن راه و روشه.

******
حالا شاید براتون سئوال پیش بیاد که اگه فردی در طول زندگیش به دلایلی اعتماد به نفسش از بین رفته چه کار باید انجام بده ؟

اولا اینو بدونید که هیچ کسی وجود نداره که محل زندگیش و دوران کودکیش ایزوله بوده باشه. همه آدمها خواهی نخواهی توسط دوستان و معلمین و خانواده اعتماد به نفسشون تخریب شده. پس کسی نیست که در محیط بی نقصی بزرگ شده باشه. فقط مقدارش کم و زیاد شده. یادمه دایی هام و خاله هام در دوران کودکی به من میگفتن سیا سوخته خخخ و من همیشه فک میکردم خیلی سیاهم. ولی بعدها فهمیدم اونا منو با خودشون که بور و سفید هستن مقایسه میکنن خخخ خلاصه یادمه خواهرام هم منو که کوچیکتر از اونا بودم با القاب نه چندان زیبا صدا میکردن و اعتماد به نفس من در مورد چهره ام خیلی پایین اومد. شکلک رعد مغموم.

پس بدونید همه آدما این مشکلاتو داشتن. همه تخریب شده ایم. هههه پس اگه فردی اعتماد به نفس بالایی داره خودش اونو ساخته و ایجادش کرده نه اینکه محیط بهش کمکی کرده باشه.
قبول کنید هر چه قدر هم پدر و مادر خوب بوده باشن ولی دوستان و همکلاسی ها و همبازی ها و خواهر برادرا بی اشکال رفتار نکردن.

دوماً بیایید از امروز برای خودمون هدفهای کوچیکی قرار بدیم و انجامش بدیم. مثلاً بگیم من از فردا یا همین امروز روزانه ی ربع نرمش یا ورزش میکنم و خودمونو ملزم به انجامش کنیم و بعد هم خودمونو تشویق کنیم. و تحسین کنیم. باید روی خودمون آگاهانه کار کنیم. وقتی آروم آروم تصمیمهای کوچیکمونو عملی کنیم عزت نفسمون بالا میره.

بازم تکرار میکنم که این تمارین باید همیشگی و به صورت عادت در بیاد. ما باید با تحسین خودمون و عدم مقایسه خودمون با دیگران عزت نفسمونو بالا ببریم. به سراغ تواناییهامون بگردیم. اولش شاید تمارین سخت باشه ولی کم کم عادت میکنید و به محض دیدن نتایج خودباوریتون هم بالا میره.

****

دوستان آگاه باشید که ذهن ما همیشه به دنبال موندن توی نقطه امنه. ذهن به وضعیت فعلی خودش میگه نقطه امن. چون میبینه که زنده هست و چیزی جون و خور و خوابشو تهدید نمیکنه. هههه

ذهن منطقی مدام مارو از تغییرات میترسونه. محاله ما بخواهیم ی کار جدید و تصمیم جدید رو انجام بدیم و ذهن منطقی مارو تشویق کنه. مدام توی وجودت ترس تزریق میکنه. همیشه آیه یاس میخونه و میگه دفعه های قبل که موفق شدی شرایط فرق میکرد و یا اینکه دیگران انجام دادن اونا شرایطشون ی چیز دیگه بوده. اما بدونید که این نجواهای ذهن منطقیه که مذهبیون بهش میگن نجواهای شیطانی. اصلاً بهش گوش نکنید و کارتونو با توکل به خدا شروع کنید.

در برابر نجواهای ذهن منطقی یا نجواهای شیطانی نواهای الله یکتا و نواهای امید بخش هم هست و این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم که به کدومش گوش کنیم.
****
ویژگی بعدی افرادی که اعتماد به نفس پایینی دارن اینه که از شکست میترسن. و به خاطر همین دست به کار جدیدی نمیزنن مبادا که موفق نشن.
ولی باید نگاهمونه به شکست عوض کنیم، چرا که اسمشون شکست نیست اونا تجربه هستن و راه موفقیت رو برامون روشن میکنن.
مهم اینکه حرکت کنیم. و یک اشتباهو دو بار مرتکب نشیم. افراد موفق همیشه زندگیشون پر از شکست که نه، بهتره بگیم پر از تجربست.
ادیسون هزار بار شکست خورد و از شکستهاش تجربه کسب کرد. اون به شکستهاش میگفت تست کردم و فهمیدم با این راه نمیشه لامپ رو روشن کرد.

روابط عاطفی هم همینطوره. قرار نیست ما با اولین فرد رابطمون بشه گل و بلبل، نه ما از هر رابطه ای که داریم چیزهای جدیدی یاد میگیریم. و شعور و آگاهیمون میره بالا.

جهان به انسانهایی که ادامه میدن پاداش میده و به انسانهای نا امید کاری نداره. جهان به انسانهای امیدوار و انسانهایی که در حرکتند جایزه میده.
******
بعضی از آدما از موفق شدن هم میترسن خخخ باور کنید اینو . کمی با خودتون فک کنید و ببینید هستن افرادی که از موفق شدن بترسن؟ و بعدش بگید چرا میترسن؟
توی کامنتها بگید در موردش

*****

نکته بعد اینه که بدونید ما نمی تونیم همه آدمای دور و برمون رو راضی نگه داریم. دنبال راضی نگه داشتن اطرافیان نباشید. دنبال تایید اونا نباشید.

ی عده متاسفانه مدام دارن به خودشون میگن: نکنه از حرفی که زدم ناراحت بشه؛ نکنه ازین لباس خوششون نیاد، نکنه از این شغلی که انتخاب کردم خوشش نیاد و ……
دوستان یکبار برای همیشه تصمیم بگیرید که برای دل خودتون زندگی کنید نمی خوام بگم به بقیه توهین کنید اما میخوام بگم بقیه آدما بیشتر از خودتون مهم نیستند.

ممکنه به خود خواهی و مغرور بودن متهم بشید ولی این زندگی شماست و خودخواه کسی که میگه من برات تصمیم بگیرم نه خودت.

افرادی دیدم که خونه ساده دوست داشتن ولی به خاطر دیگران رفتن و کلی خرج کردن که خونشون مورد پسند دیگران باشه. قرض کردن و مهمونی دادن و حسابی خرج کردن که مورد تایید باشن و این واقعاً نشان از عدم اعتماد به نفسِ.
با خودتون کمی فک کنید که چه کارهایی انجام میدید که دیگران دوستتون داشته باشن؟
چه قدر به فکر راضی کردن دیگران هستید؟ چه قدر از اهداف و رویاهای خودتون به خاطر دیگران گذشتید؟

یک بار برای همیشه بپذیرید که توانایی راضی کردن همه اطرافیانو ندارید.

*****
به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود

از همه این چیزها جا نمانی

به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد

که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی

به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار

که کاشانه ات آرامشکده ات باشد

به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد

که احترام به جسمت را یاد بگیری

به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی

که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود

به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص

که انرژی نهفته در درونت را به سمت درستی هدایت کنی

به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست

به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری

حق دوباره شروع کردن را

به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی

که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی

به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را

بی قید و شرط واگذار نکنی

به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری

دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «کارگاه تخصصی رعد قسمت چهارم»

سلام رعد عزیز.
هعی دلمان برف خواست. داخل پرانتز تاحالا برف ندیدم.
این متن اخری به دل نشست، تحسین داشت.
میگم این مقاومت ذهنی هم عجب چالشیه واسه خودش، ادم رو تبدیل به یه موجود خالی از رویا میکنه.
جرأت بهترین خواستن رو از ادم میگیره. هرچند که یه وقتایی لازمه که بتونیم خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم.
هرچی میکشیم از همین تجسم ناخلاقه خخخ باید ادبش کرد.
میگم این که نوشتین اون هایی که موفقن، حاصل تلاش خودشونه، محیط تاثیری در عملکرد و تصمیمشون نداشته، یه ذره نمیشه درش تجدید نظر کرد?
به عقیده من هیچ موقع نیست که این بشر طفلی، تحت تاثیر و محصور محیط اطراف خودش نباشه، مصداقش همین پستی که شما زدین و از تجربیات و باور هاتون نوشتین، مسلما این هارو از محیط اطرافتون کسب کردین و حالا لطف میکنید و با ما به اشتراک میذارین.
***خدایا سراسر زمینت و همه مخلوقاتت رو به لطف بیکرانت از نعمات بیشمارت برخوردار کن! آمین.

سلام ریحانو زنبق و اقاقی و اصلا تمامی گلهای زیبا.
محیط و اطراف که مسلما تاثیر در موفقیت آدمی داره. ولی این جور نیست که آدمای موفق محیط زندگیشون سراسر خوبی و نیکی بوده باشه.
مثل آقای فلپس شناگر معروف که هر وقت پدرو مادرش دعوا میکردن میرفت توی استخر. پس خودش خواسته که در برابر ناملایمات غمبرک نگیره و بره و تلاش کنه.
***
از دعای قشنگت که همه آدمها رو شامل میشد به قول دوستان خوشمان آمد

سلام بر آق داداش قدیمی. من راسیاتش چندی ست در دریای غم غرق شدم. حال و دل دماغ پست مُست خوندن ندارم. جمعشون میکنم برا روزیکه دل و دماغم اومد سر جاش یهو میخونم. بنظرم به کامنت مامنتای ما تنبلای چاقالو نیگا نکن. تو کارتو انجام بده. خدا خیرت بده که یه کاریو شرو میکنی تا تهش میری. ولی اینو بگم که زندگیم پر ار اتفاقای قشنگ شده. یه پیشنهادای عجیب و غریبی دریافت کردم که چارشاخ موندم از خوبیش. من الان فقط شکرگزاری میکنم همین.

سلام رهای ناپیدا و کم پیدا.
دختر خوب این کاری که من پیش گرفتم حالا حالاها ادامه داره.
راستیاتش قبلا دوستان در تلگرام مشوقم بودن ولی گویا پستهای اعتماد به نفسی به مذاق کسی خوش نیومده.
خب آخه چه کاری که با زحمت و وقت کم بشینم تایپ کنم.
از شما چه پنهوون ذهن منطقیم در برابر تمارین اعتماد به نفس خیلی مقاومت میکنه.‌ از دیگران توقعی ندارم

همین که شکر گزاری مدام میکنی یعنی‌ موفقیت بزرگ.
اگه یادت باشه در پستهای پارسال گفتم بهتره ی تمرینی که بهش حس خوب دارید ادامه بدید و در اون کار حرفه ای بشید
اینکار خیلی بهتر از اینه که ازین شاخه به اون شاخه برید و در هیچ تمرینی حرفه ای نشید.
شکرگزاری بزرگترین عامل شادی و انرژی.
حالا بگو چرا غرق در دریای غمی؟

سلام رعد بزرگ
لطفا چند کیلو کارگاه برام بپیچ پولشو میدم
سهم ننه مو هم میخرم
رعد بیخیال خریدار مهم اینه که ما هستیم تو هستی و همه هستیم پ تا توانی ادامه بده

*******
امسال شکست وحشتناکی خوردم بجوری که حتی نای هیچ کاری رو نداشتم
ولی دو سه هفته که ازش گذشت دوباره و این بار سفت تر از قبل چسبیدمش و دارم پیش میرم تا ببینم چی میشه
شاااد باشی همیشه

سلام آبراهام.‌
حس میکنم کسی تمارین و مباحث براش جالب نیست.
البته خودمم اونجور که باید تمارینو نمی تونم انجام بدم.
***
در رابطه با شکست بهتره بگی درس جدید و سختی گرفتم یا تجربه ای جدید کسب کردم
یکی از بزرگان گفته اتفاقی که تو رو نکشه حتما قویترت میکنه
****
آبراهام الان دانشجوی ارشد در کدوم شهری؟

کار خوبی کردی که به تعویق ننداختی کاراتو
موفق و در پناه الطاف الهی باشی.
من منتظر برفم.‌نقشه های امریکایی میگن هوای تهرون سه شنبه برفیه ولی مدل اروپایی میگه آفتابی .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشه
امیدوارم ی برف حسابی توی تهران بباره

رعد دیشب یه برفای دونه درشت میاومد بخدا گفتم اگه یه ساعت بباره دیگه نیم متر میشه واقعا عین بارون شدید و دونه هاشم بزرگ بود ولی دو سه دقیقه بیشتر نبارید
دو سه هفته قبل که یه برف خوب اومد تهران ما اونم نداشتیم که

سلام من دو شب پیش پستتون را خوندم و واقعاً لذت بردم، البته اون قسمتش که گفتید بی میل به ادامه هستید، ما را خوش نیامد پس با اعتماد به نفسی دو چندان ادامه دهید که اعتماد به سقف همه ی کلاس سقف را بلند کرده و به عرش ببرد و همهگی اعتماد به عرش شویم، تمرین خانم معلممون این هست که هر هفته یک پست منتشر بفرمایند. یا علی

سلام و هزاران سلام.
وای خدا هفته ای یکی خخخ شکنجه ای بس سزاوار رعد بی انگیزه است قربان
علی اکبر خان از شما چه پنهوون حس میکنم افراد حتی پست هم حال ندارن بخونن چه برسه به انجام تمارین خخخ
پارسال پستها رو که منتشر میکردم چندین نفر از نبینکهای عزیزم که کلا اهل سایت نیستن میومدن و میگفتن که میخونن و نتیجه میبینن ولی الان دیگه همگی با هم نمی خونن خخخ

سلام و عرض ادب مجدد هر یک از پست هایی که شما منتشر میکنید، مثل یک نهال بارور هست که حالا حالاها ساکنین و رهگذران این محله از میوه هایش استفاده می کنند و لذت می برند، حقیقتش من تازه از این همت شما دارم انگیزه می گیرم که یک سری کارگاههای صوتی موفقیت را منتشر کنم، پس لطفاً با تلاشی خستگی ناپذیر ادامه بدید، هروقت خسته شدید به این فکر کنید که این پستهای شما اگر اعتماد به نفس یک نفر را هم بالا ببره، هرچند بازخوردش را به شما نگه ولی طبق قانون کارما چه انرژی به شما برمی گرده یا به زبون خودمونی دنیا و آخرتتون را آباد کردید. ببخشید زیاد حرف زدم، یا علی.

سلام ثانی و ثالث و رابع و خامس و الی الاخر…
بله میدونم که انسان اگه نیت خیری داشته باشه سالها و سالها نیکی این نیت به سمتش برمیگرده.
البته این پستها رو از کلاسهای اساتید برجسته قانون جذب، یاد میگیرم و به اینجا انتقال میدم.
این روزها هم خودم مطالب دیگه رو دارم فرا میگیرم که برلی خودم بسیار لذت بخشه.
سعی میکنم بعد از اتمام این کلاسها مطالب این روزها هم به اشتراک بذارم. تا خدا چه خواهد و رعد همتش ته نکشیده باشه خخخخ
راستی کلاسهای صوتیو منتشر کنید دوستان حتما استفاده میکنن

درود رعد
تو از دیدن برف میخندی و خوشحالی
من از صدای باران
تو از دیدن رنگین کمان مست میشی
من از لمس جعبه مدادرنگی در ظلمت خواب
تو از آدم برفی من از مجسمه تاریکی
تو از نسیم بهار من از برگ‌ریزان پاییز
خدا
مادر
یک سنگک گرم
و چای تازه دم مادربزرگ
من در اقیانوس توهم و واقعیت از خود فراری هستم
میلرزم
میترسم
میخابم

سلام بر عطای ادیب و شاعر.
شعرت بوی نا امیدی میده.
اما شک ندارم که ندیدن و نشنیدن مانع خوشبختی نمیشن مگه اینکه باور کنیم که اینجوری.
عطا دوست دارم همیشه شاد باشی. خوش قلبها سهم زیادی از خوشبختی دارن. فقط باید به قلبشون این اجازه رو بِدَن که خوشی ها مثل دریا به قلبشون جاری بشه.
عطا به خودت ۳ بار با صدای بلند بگو من باید شاد باشم. شادی سهم منه.

درود بابا رعدی , روزهای شاد و سلامتی رو برات آرزو میکنم .
کارت عالیه , همیشه یه معلم خوب .
عالی ام , امیدوار و محکم . دارم یاد میگیرم که با این همه هجمه ی ذهنی که یکی دوروزه نپریده تو سرم مبارزه کنم ” یا بهتر , کنارشون بزنم .
یادمه وقتی نبین شده بودم , میخواستم دست به کیبورد شم . واسه کسی که دست به موس بوده و کلی انگشت هاش تنبل بودند , و تازه با اون وضع روحی , خیلی برام مشکل بزرگی مینمود .
راستش من ازونها بودم که میگفتم که : بابا این کیبورد که ” ب ” نداره !!!…
اما بعد از مدتی که به صورت صحیح دستم رو گذاشتم روی کیبورد و شروع کردم با ترس روبرو شدم . یه مدتی روی انگلیسی تایپ کردن کمی ماهر شدم , اما این ترس هنوزم با من بود , آخه یکی دایم داشت تو سررم با هر کلید میگفت : حالا گیرم که انگلیسی تایپیدی , جایِ همه ی کلیدهای انگلیسی رو حفظ کردی , که چی ؟
تو که زبانت انگلیسی نیست , حالا گیرم که حروف لاتین رو فوتِ آب شدی , چطوری میخوای میخوای این حروف انگلسی رو در آنی از زمان محدود , به فارسی تایپ کنی . این همه زحمت رو کی میخواد بکشه . راستش خیلی خیلی مغزم مشغول بود .
اما زمانی که اراده از سطح بالایی مغزم به نیمکره ی پایینی , یا همون ضمیر ناخودآگاه وارد شد , مثالِ رانندگی , خوانندگی , راه رفتن , آب خوردن , تایپ کردن و غیره … اینقدر سریع برام روتین و معمولی شد که اگه الان کسی ازم بپرسه که این انگشت فلان , کدوم کلید رو میزنه , باید کلی فکر کنم . حتی میانبر برای تعویض زبانِ صفحه کلید رو از پیش فرض ویندوز تغییر دادم تا وقتم برای این کار کمتر گرفته بشه , میدونی ؟ این مصداقی هست که دم دستی بود و اما برای منِ دو زیست , مشغله ی فکری بسیار بزرگ . اونم زمانی که از اسب افتاده , و میخواستم دوباره برم به جنگ زندگی . و کامپیوتر برام یه معجزه بود که جایگزینی براش نمیدیدم برای دسترسی به اطلاعات و یادگیری زندگی جدید .
نمیدونم رانندگی ات خوبه یا نه خخخ اما روز اول که داری رانندگی میکنی ,, دماغت به بالای فرمون میچسبونی و فقط جلوت رو با چشمان گرد میپایی که مبادا یه گربه هوس کنه از خیابون رد بشه , اگه بغلیت حرفل بزنه , داد میزنی حرف نزن حواسم پرت میشه . حالا برو بعد از یک سال راننندگی , داری رانندگی میکنی , چیپس و موسیرت رو با لذت میخوری , به اونهایی که جلوتر رسیدن به مقصد , با موبایلت میگی که زنجبیل چطوری گوشت جوجه رو مثل پنبه ترد و دلپذیر میکنه , تازه کلی هم نقشه داری تو ذهنت واسه خوش بودن میکشی ووو…
آخرش هم به خودت میایی و میگی : اصلا نفهمیدم کی رسیدیم خخخ فقط کم بود یه قرمه سبزی هم تو ماشین بار بذاری خخخ .
میدونی چرا ؟ چون دیگه عنصر ترس رو کنار گذاشتی و باهاش مواجه شدی , رو در رو اولش غ, ذهنی .
از همه مهمتر , دیگه وارد نیمکره پایینی غز , این ماده ی خاکستری که از کهکشان راه شیری هم پیچیده تر هست شده , و دیگه کاریش نمیشه کرد .
کسی ندیده که انسانی , خواندن و نوشتن رو در طول عمرش بشه که فراموشش شده باشه .
ترس چیزی نیست , جز درگیری مداوم قسمت منطق و استدلال مون , با ضمیر ناخودآگاه مون , که این ناخودآگاه عزیز , فقط و فقط به جملات و افکاری که شما در سر میپرورونید گوش میده و قدرتی به اندازه تمام کل انرژی های موجود در جهان داره . اما خیلی کم ازما هستیم که ازش بهره ببریم و دل به فایلهای هولناکِ فایل شده در ضمیر میبندیم و نمیخواهیم قبول کنیم که چه خوب یا بد , اونها دیگه به بایگانی رفته و حتی ترس از آینده هم چیزِ ملموس و علمی ای نیست , چون آینده هنوز شکل نگرفته و وجود خارجی نداره که ما داریم حال رو , قربانی اش میکنیم با افکار منفی و بسیار غیر واقعی که از خودمون به مرور و بر حسب زندگی مون به ما رسیده .
اما نگرانی وقتی کم میشه که بدونیم که افکار مثبت , دهها بار انرژی شون بیشتر از انرژی ی منفی هست و این دلگرمی خوبی برای ماست که شروع کنیم افکار مون رو به زبون بیاریم در خلوتمون , و معتقد باشیم که حتما میشه که بشه . انرژی ای که ما تو بدنمون داریم , اگه به الکتریسیته تبدیل بشه , میتونه برق شهری رو مدتی تامین کنه .
از نظر علمی هم انرژی , هیچ وقت از بین نمیره , فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل میشه . چه بهتر که اون رو به فکرتون تقدیم کنید , که با افکار مثبت , براتون معجزه کنه . باید وقت بذارید و منتظر , معتقد و صبور باشید .
این بود انشای من خخخخ .
آرزومه همیشه خوش و خرم باشی بابا رعدی و منم هر وقت بتونم بیام و تو کلاسهات درس پس بدم .

بازم سلام.
والا شما شاگرد بهتر از استادی میتی کمون شجاع. ?
واقعا شجاع. میدونم همین که بعد از نبین شدنت به جای غمبرک زدن سریع خودتو جمع و جور کردی و برگشتی به زندگی کار سختیه. به جرات می تونم بگم در حد ی قهرمان هستی. توی اردو هم روحیه خوبتو دیدم.
حالا شروع کن کار با عصارو. باید یاد بگیری. خیلی مهمه خیلی.
***
واقعیتش توی قران وقتی در مورد صفات پیامبران و خاصان و خوبان و ابرار میگه از یک چیز میگه و اون اینه لا خوف و لا هم یحزنون. غم و ترسی به دل ندارن.
ترس مربوط به آینده و غم مربوط به گذشته.
از تو چه پنهوون خودم معمولا از انجام کارها و ایده های جدید میترسم. و این ریشه در ترس یا همون نجواهای شیطانی و مقاومت ذهن داره.
الان به عنوان ی معاون سعی میکنم به دانش آموزا بگم که شاد باشن و نترس. چیزهایی که یاد گرفتم دوست دارم همه بدونن.
****
مهدی خان برو از حساب کاربریت وارد شو. کمی باهاش کلنجار برو حتما درست میشه. کارها رو به تعویق ننداز. تو در نظر من ی مرد با اراده هستی. پاشو بلند شو . تو می تونی تو بی نظیری.
دوباره با آقای صالحی دست به دست بدید و ی اردو برگزار کنید

سلام آقا مهدی ترخانه گرامی و کم پیدا.
کامنتت توی صف بررسی . کجا بودی این همه مدت؟ چند ماه پیش که اومدی به پست خانم جوادیان از اون زمان تا حالا در به در دنبالت میگردم.
خواستم بگم که کامنتات میره توی صف ولی پاک و محو نمیشه.
دیگه اینکه چرا با حساب کاربریت وارد نمیشی که پیامات نرن توی صف؟
دکمه فراموش کردن رمز رو بزن و ی رمز جدید انتخاب کن.‌
دیگه چه خبر از خودت و بچه های گلت؟ دختر کوچولوت الان چه میکنه؟ مدرسه میره؟
بذار برم به دوستان بگم کامنتتو منتشر کنن

ممنونم از همه ی لطفی که به من داشتی دوست عزیز .
من حاضرم واسه اردو , رایزنی و برنامه ریزی اش با آقای صالحی و خودت . لگنش با من خخخخ . فقط دو سه روز زودتر هماهنگ کنین .
خیلی خوش گذشت به من دفعه قبلی . خیلی خوبه که یکی دوماهه حداقل دور هم جمع بشیم . البته ستون های زیادی بودند که مثل شما , خانم ترانه , مجتبی و همه و همه .
راستش تمام این مدت یه دوره ی نقاهتی رو گذروندم . فعلا از دار دنیا , یه ایمیل دارم و یه شماره . باورت میشه هنوز تیم تالک رو که اینهمه شنیدم , امتحانش نکردم ؟ خخخ
باید از خلوتم بیرون بیام درسته . تنهایی راه چاره نیست . اما الان از همیشه عالیترم , عالی و سلامت .
آرین واسه ی خودش داره مردی میشه . درست مث بچگی خودمه , اما خیلی خیلی بهتر . غیر از هنرستان و باشگاه , مث دختر نشسته تو خونه و منتظره بختش باز بشه و خواستگار در رو بگشایه خخخخ . آیدا هم درس و هوشش خیلی خوبه , فکر کنم به آرزوش که دکتر بشه و منو با یه آمپول خوب کنه , برسه . خخخ هوشش به باباش رفته .
***
ثبت نام جدید نیست . ما هم که از قدماییم . بازم اقدام میکنم , چشم .
یه خاطره بگم ؟! … وقتی نوجوون بودم , تو هزاردستگاه نازی آباد , , باشگاه کُشتی مرغوبکار میرفتم … دو تا زمین فوتبال بخش اعظم باشگاه رو تشکیل میداد و یک سکوی دو طرفه بین دو زمین , برا ی تماشاگران که به شکل یک مستطیل میشد که داخلش محیط بزر
ی مستتر بود که تشک کُشتی انداخته بودند .
اون زمان , تیم بهمن خدابیامرز اونجا رو اجاره تمرینش کرده بود و من تونستم بازیکنان بزرگی رو از نزدیک ببینم مثل سید مهدی ابطحی که که یا بعد که از اجاره ی بهمن خارج شد , استقلال تهران اومد که محمد نوازی و….
مربی خدابیامرزم , مرحوم بَدَل زاده بود و همیشه یک لبخند دایمی روی صورت , و حافظه ای باور نکردنی .
راستش من میخواستم به سرعت نفس ام رو به اصطلاح زیاد کنم و مدت زمان و مقدار توان ام رو بالا ببرم . یادمه کمی شلخته میرفتم باشگاه و نوسانم زیاد شده بود و دایم با خودم گرم کن میاوردم و از روی تشک میزدم بیرون و دور زمین سبز , که یه پیست دویِ کوچک داشت , میدویدم . همیشه هم فوتبالیست هایی بودند که داشتند بدنسازی ی بعد از مصدومیت , یا مثل من عقب افتادگی جبران میکردند , یا جوونهایی که میخواستند فوق العاده برای آرزوشون کار کنند .
***
یک مچ بند هایی بود که روی ساق پا بسته میشد , فلز سرب , میدونی که خیلی نسبت به اندازه و حجمش , سنگینه . یادمه دوست داشتم یکی از اونها رو داشته باشم , تعداد زیادی شمش های کوچولوی سربی بود که مثل این سرباز ها که خشاب های متعددی در جیب های روی سینه در جیب های جلیقه میذارند , اون هم میشد که بشه هر چقدر میخوای روی پا هات وزنه ببندی . …
اگه تمامی تکه های سربی کوچک , اما سنگین رو تو مچ بند ها جا میزدی , تقریبا مثل این بود که یکی روی شونه هات نشسته و تو باید دور زمین تمرین فوتبال بدوی . از دور , هیچ نمای ظاهری ی ملموسی نداشت , فقط زحمت و مشقتی که اون دونده داشت تحمل میکرد , فقط خودش میدونست و خودش !!!!
در حالیکه من استطاعت خرید اون جور مچ بند ها رو نداشتم و غصه ای هم نمیخوردم , میتونستم چند دور بیشتر بدوم , جزو برنامه اختراعی خودم بود که کل پله های تماشاچی ها رو که سکو های نسبتا بلندی برای نشستن بود با قدمهای بلند به بالاترین سکو برسونم , بعد از اون با دو پا ی جفت شده , به پایین از سکو ها تا کف زمین . البته این یک فرمول بود که هر چند وقت کل باشگاه کُشتی با نام بدنسازی , منحصرا یکی از برنامه ها بود . و نه من در بیاوری .
همه خیال میکردند که مثلِ پله , یکی یکی بالا رفتن سکو ها کار سخت و سنگینی هست . من بار اول خودم این نظر رو از اون کار داشتم , اما برعکس , ترس من اشتباه بود . بالا رفتن و خلاف جریان جاذبه , راحت تر از پایین اومدن دو پایی که فقط باید به سکوی زیرین میپریدی . یک یا دو بار بیشتر نمیشد درد ناشی از اون فشاری که باید برای پایین اومدن تحمل میکردی , متاسفانه ترس من از بالا رفتن بود , اگر چه بالا رفتن کار سهلی نبود , و باید تمام وزن بدنت رو به آخرین سکو میرسوندی , اما پایین کشیدن اون بدن خیلی خیلی سخت و طاقت فرسا تر بود . طوری که اگگه زیاده روی میکردی , , تمامی عضلات ران به خصوص عضلات جلو به شدت میگرفت و تا یک هفته نمیتونستی درست راه بری .
***
من اینها رو تجربی متوجه شدم و قابل لمس , میخواستم دو نکته رو ازش در بیارم . یکی اینکه من جوون بودم و از همه مهمتر , سرشار از امید , در عین تنگ دستی .

من با ترس ام روبرو شدم و کل سکو ها رو بالا رفته بودم و و امید به اینکه به اون قله کوچیک برسم و به من نیرو میداد , چون ایمان داشتم که میتونم و لذت اون بالا بودن و برخورد باد خنک با بدن تفت زده رو با گوشت و جوون احساس کرده بودم .
احساسی مثل پرواز و اون خنکی مطبوعی که ناشی از بادی آزاد و بدون مانع بود که گرمای ایجاد شده ی درونم خیلی بهش احتیاج داشت , مثل یه بقالی کوچیکی که زمان برگشت از تمرین , خسته و کوفته , نوشابه ی شیشه ای رو ازش میخریدم که از یخچال صندوقی ای خارج اش میکرد که دمای درونیش زیر صفر بود . و وقتی تشتک رو باز میکرد , نوشابه با تماس با هوای بیرون , تازه شروع میکرد به یخ زدن و از سر شیشه به بالا سر ریز میشد .
** خب فکر کنم اول باید اون وزنه ها رو از پاهامون دور کنیم , از دور نمیشد فهمید که اون دونده داره چه مشقتی رو تحمل میکنه , وقتی میرسیدیم کنارشون و شونه به شونه هاشون میشدیم , تازه میشد از صورت بر افروخته و عرق شدیدش که ناشی از زحمت درونی و پنهانش بود میشدی .
دوم اینکه اونها که دو به دو بیشتر میدویدند , با اینکه فوتبالیست بودند , خیل کند و سنگین بودند و من , دایم من با خرسندی از کنارشون سبقت میگرفتم و دورم رو تموم میکردم . در حالیکه من همیشه تنها این کار رو میکردم و هیچ هم صحبتی نداشتم که کمی از فکر اون زحمت بیرون بیام . حتی یک لحظه .
حتی به گرم کن هاشون که مارک دار بودند و یک دست یک شکل و رنگ , و گرمکن من که شلوارش یک رنگ و دوخت بود , و گرم کن اش رنگگی دیگر . هر چند اون نداشتن گرم کن یک دست و مارک دار , تو ناخودآگاهم ثبت شد و دیگه هیچ وقت تا الان گرمکن یک رنگ و سِت ضمیر ناخودآگاهم نگذاشت که داشته باشم . حتی زمانی که شرکت اعلام کرد که برای تمام کارکنان , بن فوق العاده ی یک دست گرم کن و ساک ورزشی رو از کارگزینی بگیرید , نمیدونم چرا اینقدر دیر رفتم که بن رو بگیرم و بعد گرم کن رو از مددکاری . هر وقت میخواستم برم , یه اشکالل یا کار کوچیک برام اتفاق میافتاد و من جزو آخرین نفر هایی بودم که بن رو با کلی تاخیر گرفتم و و الان که فکرش رو میکنم , تعجبم بیشتر میشه چون , تمامی گرم کن هایی که ریختند جلوی من و کلی وقتم رو گرفت , هیچ کدوم علارقم اینکه همه نو و در رنگگ های متفاوت و متنوع ای بودند , اما هیچ دو جفت گرم کن ای که هم رنگ و متحد الشکل باشه و به سایز من بخوره , وجود نداشت و این رو مسوول اش به همکار هایی که به عمد یا سهو انتخاب کرده بودند بر میگشت . راستی چرا نمیشد که من هیچ وقت یک دست گرم کن یک رنگ , مثل اون گرم کن هایی که باشگاه استقلال به بازیکنانش داده بود و خیلی مدت قبل من ازش بی بهره بودم رو داشته باشم ؟

درسته که توی سکوها , اون وزنه ها رو نزدم , با ترسم روبرو شدم و خیلی زود لذت و غرورش رو احساس کردم .
اما در موضوع گرم کن , و شاید تنها تمرین کردن مداوم و مصرانه ام , اون وزنه های کوچولو , اما سربی و سنگین , به مچ پاهام وصل بود و نه تنها خودم هیچ وقت ندیدمشون , دیگری هم بهم در دیدنش کمک نکرد . و من هرگز , حتی زمانی که میتونستم تولیدی گرمکن راه بندازم , تا الان , خودم رو با نا آگاهی محروم کردم . شاید اونها بازیکنان حرفه ای بودند و داشتن گرمکن تیم محبوبی چون استقلال تهران , یا بهمن , کم کم این در درونم نهادینه شد که اونها برای من ساخته نشدند و من نباید داشته باشمشون .
شاید حرف زدن برای بعضی ها درباره نداشته ها , محرومیت ها , یا ضعف هایی که همه جور وا جورش رو داریم , سخت باشه که میدونم همین طوره . اما خودِ همین هم یک ترس هست . که همینجوری باید بریزیمش بیرون . به نظرم با ترس ها مقابله کردن , شجاعته , نه حقارت .
کی گفته که پول چیز بدیه , چرا اونهایی که میگن پول چیز بدیه تو دنیا و ازش کلی فیلم و سریال و کتاب مینویسند ,خودشون تا پای شرافتشون دنبال این نجسیات هستند ؟
کی اومد و اولین بار علم رو جلوی ثروت گذاشت و ازش موضوع انشا درست کرد که ما از بچگی بهمون تلقین بشه که علم و ثروت اولا از هم جدا و متضادند , بعد به دروغ انشایی مثل این انشایی که من دارم مینویسم و میره تو صف خخخ !! از علم بگیم و برتری اش , از ثروتِ نجس و دست نیافتنی . مگر نه اینکه برای دست آوردن همین علم هم دانشگاه هایی تاسیس کردند که کلی جیب مردم باید خالی از این پول نجس بشه ؟ مگر نمیگن که فقر از هر دری بیاد , شرافت و انسانیت از در دیگه یا بهتر , از پنجره فرار میکنه ؟
خب خخخخ . خانم مدیر , این بود انشای من . یه جا نوشتم که یه زنبیل بیشتر نخواد .
راستش کمی سبک شدم , اگه تو صف هم بمونه و زنبیلش همخ بپوکه , من از تنهایی بیرون اومدم و با هر کلمه که نوشتم و نوشتم , صدای nvda , مثل انعکاس فریادی که در کوه میزنی , این اشکالها و افکار منفی میتونه بیرون ریخته بشه . و تکرار , و بررسی و اشکال زدایی مجدد در زمان حال . مثال هیپنوتیزم . یا خود هیپنوتیزم .
ما دهه شصتی ها , خیلی از این گرمکن های تا به تا بهمون رسیده و تحملمون بالاست , اما این جوون تر ها هنوزم دارند اشتباهات ما رو میکنند و به اون گرمکن یکدست و قشنگ مارک دار رو میبینند , کندی دویدنشون رو به دلیل غذای چربی که خوردند و نه اون وزنه های زیر شلوار ناپیدا .
لامبورگینی رو میبینیم , اما اما دفترچه قسط های این خرید بی دلیل رو نه !!!
فیلم گنج قارون رو میبینیم , اما خیال میکنیم قارون که یادش رفته خنده چطوریه رو خوشبخت تر از فردین میدونیم . اولین لذت لبخندی که دختری معصومانه از اطاقی دیگه بهم زدرو با هیچ لذت دیگری نمیشه جایگزین کرد , چون این اافکار منفی , اینقدر قدرتمند نشده بودند , که کلیه امور زندگی من رو تحت تاثیر قرار بدند .
ابتدا به یک ویروس کشی فکری نیازه , که سخت ترین کاره چون با فکرت باید به جنگ خودش بری که خیلی پیچیده اش میکنه . روش های خلاقانه میخواد , اون وقته که تو میتونی به انرژی های سرگردون تو دنیا , فرمان بدی و کوه رو هم جابجا کنی .
مثل بتهوون که ناشنوا بود , اما بهترین آهنگساز , انیشتین که تا مدتها در جوانی دنبال کار میگشت و هیچ جا استخدامش نمیکردند اونم مثل ادیسون , در بچگی بهشون انگِ کند ذهنی زده بودند و بارها از مدرسه عذرشون رو خواسته بودند . بوعلی سینا و خوارزمی که الگوریتم رو پایه گذاشت و خیام و خواجه نصیر و و و .
اما آیا ما میتونیم به این تعداد انگشت شمار در رشته ی خودمون برسیم , آیا ما هم میتونیم ثروت رو زیر پای خودمون داشته باشیم و به قول معروف , دست به سنگ بزنیم , طلا بشه , یا همش کل روز رو میخواییم تو فکرمون خودمون رو تخریب و تحقیر کنیم ؟!!!
دوباره مرسی که بهم لطف داری و حق بچه محلی قدیم رو ادا میکنی . فردا یه بستنی گل نظر بگیر و از طرف من هم یک لقمه بزن خخخ دوستی میگفت , از استادم که خیلی قبولش داشتم پرسیدم حالم خیلی خرابه , چکار کنم که از این همه غم و غصه بیام بیرون , گفت سریع بپر یک کیلو شیرینی بگیر و پخش کن بین همه , هر کی که از راه رسید , گفت بدون دلیل ؟؟ نکنه غافل گیری امواته خخخخ
گفت بعد از این کار میفهمی , و اون هم فهمید , انرژی لبخند های غریبه های عابر رو که شیرین کامشون میکرد رو دریافت کرد و مدتها شارژ بود .

آقای ترخانه کامنت توی صفتون رو خوندم.‌
حیف که نمیشه مثل قبل کپی گرفت و اینجا گذاشت.
***
اولا که ایمیلهاتو چک نمیکنی. میدونم که میگم
دوما انشاهای زمان بچگی بسیار مزخرف بودن که میگفتن علم بهتره یا ثروت؟ مگه میشه بگیم آی آدما پا خوبه یا دست؟ چشم خوبه یا گوش؟
این موضوع بسیار اشتباه بود و ناخواسته می خواستن به ما تلقین کنن که پول بده.
ولی من همین جا میگم پول معنوی ترین کالای جهانه خخخ اگر خوب استفاده بشه
مهدی خان استادت راه حل خوبی پیشنهاد کرد بلند شو برو بیرون و شیرینی بخر بیا با بچه های عزیزت بخور و بخند.
از خدا بخواه که در رسیدن به خواسته هات یاریت کنه

سلام به رعد دانا و ممنون از کارگاه های تکنیک های مثبت اندیشی و اعتماد به نفس . این روزها که مدارس تعطیل هستند و از خونه بیرون نمیریم بزرگمهر حسابی حوصله اش سر رفته و اخرین روشی که برای سرگرمی خودش پیدا کرده و اعتماد به نفسش رو هم زیاد میکنه اینه که شعر های زیبا از مولانا حفظ میکنه یا چند لطیفه یاد میگیره و بعد شعر یا لطیفه رو می خونه و صدای خودش رو ضبط میکنه و میذاریم در گروههای خانوادگی و از شنیدن صدای شاد و کودکانه اون همه ما دلشاد میشیم در پناه حق

سلام و صد سلام به شما بانوی ادب و مادر مهربان
چه خوب که بزرگمهر به شعر علاقمنده.
کلاس چندمه؟
بله این روزها تعطیله و منم هی میخوام قسمت پنجمو بنویسم.
واقعیتش دیروز خواستم بیام و همت کنم به نوشتن که با کامنتهای تسلیت روبه رو شدم و بی انگیزه در نوشتن.
واقعیتش اگه دوستان و خودم این تکنیکها و تمارینو جدی بگیریم به مدارج بزرگی میرسیم ?
از دیدنتون خیلی خیلی خوشحال شدم. چه خوب که پست منو که زیر خروارها پست بود پیدا کردید

پاسخ دادن به لِنا لغو پاسخ