خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من برگشتم با یه شروع دوباره

سلام به همه هم محلی های گل و مهربونم… من باز اومدم تا برگشت دوباره م رو به نوشتن با شما به اشتراک بذارم… این بار می خوام محکم تر و با دقت و پشت کار بیشتری به این کار ادامه بدم و از شما دوستان کمک بگیرم.

راستش، خواستم شروع داستان جدیدم رو با شما بزرگواران و اساتید محترم شریک بشم تا ببینم تا چه حد پیشرفت داشتم و یا اصلا پیشرفتی داشتم یا نه! ممنون می شم اگه نظرات سازنده تون رو در اختیار من دانش آموز بذارین تا مطمئن بشم من زن این کار هستم یا نه!
***
خلاصه:
جانان، دختری از جنس زندگی که زندگی چندان هم با او سازگار نبوده؛ اما او قرار است شاخ زندگی را بشکند و خان هفتم را بعد از تلاشی بسیار، بگذراند… در این مسیر پر پیچ و خم زندگی او، حتما یک غول چراغ جادویی است که بتواند راه را برایش هموار سازد تا بالاخره؛ جانان به اهداف و رویاهایش برسد؛ اما این ماجرا به همین جا ختم می شود؟!
مقدمه:
** بهشت از دست آدم رفت, از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که, یه جا از حق مردم خورد
کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن, یه روزی هرکسی باشن؛ حساباشون رو پس می دن
عبادت از سر وحشت, واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه, پرستیدن تجارت نیست
سر آزادگی مردن, ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین, همین آزادگی میشه
کنار سفره خالی, یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی, یک عمر بهت گندم نشون می دن
نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه, خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه
کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن, گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن
جهان بد جور کوچیکه, همه درگیر این دردیم
همه یک روز می فهمن, چجوری زندگی کردیم**
“محمد اصفهانی”
***

صدای پیچش باد در میان شاخه های درختان، دل هر جنبنده ای را می لرزاند؛ چه برسد به دو دختر بچه 11 ساله ای که در آن لحظه از سایه های خود نیز می ترسیدند! با تمام ترسی که در سینه ام جا گرفته بود، با صدای لرزانی رو به زهرا گفتم:
-: آماده ای؟
با تکان دادن سرش، موافقتش را اعلام کرد… نفسی عمیق از میان سینه ام بیرون فرستادم و آرام شمردن را از سر گرفتم.
-: 1.. 2.. 3!

با بلند شدن صدای جیغمان، آقای یوسفی، نگهبان پرورشگاه، سریع از خواب پرید و با سرعت خودش را از درون اتاقک نگهبانی بیرون انداخت و به سمت محوطه اصلی دوید! بیچاره نمی دانست که قرار است با این غفلتش، راه فرار ما را فراهم کند!
با تنی لرزان و دست هایی یخ زده، دست های منجمد زهرا را در دست گرفتم و بعد از فشار کوچکی که به آن وارد کردم، او و خود را به سمت درب اصلی پرورشگاه کشاندم و بدون آن که برای آخرین بار به عقب برگردم؛ خودمان را به داخل کوچه پرت کردم.

باید رها می شدیم از شر آن خانه به اصطلاح امیدی که هرچیزی را به خود می دید جز امید! باید می رفتیم؛ باید یک روزی این اسارت را به اتمام می رساندیم و چه شبی بهتر از امشب؟! چه شبی بهتر از امشبی که تمامی پنجره های ساختمان و نیز در های هر اتاق بخاطر صدای باد و ترس بچه ها بسته شده بود و کسی حواسشان به دو دختر شرور پرورشگاه نبود!
به گونه ای می دویدیم که اگر آهویی ما را می دید، سر تعظیم برایمان فرود می آورد و آن همه تیز پاییمان را تحسین می کرد!
نمی دانم چه قدر دویدیم؛ یک دقیقه، یک ساعت، یک روز یا…؟ هر چه قدر که دویده بودیم؛ می دانم آن قدری بود که نفس هایمان به خس خس و پاهایمان به زوق زوق افتاده بود. اگر خودم تنها بودم، بی شک آن قدری می دویدم که نه تنها از این شهر؛ بلکه از این دنیای مزخرف، خود را محو می کردم؛ اما چه فایده که دوست و شریک جرمم دیگر توانایی دویدن و هم پایی ام را نداشت!
زهرا: جانان، دیگه بسه… من نمی تونم راه بیام.
زمانی که نگاهم روی صورت کبود شده اش نشست، در جایم ایستادم و او را نیز مجبور به ایستادن کردم.
-: باشه، بشین روی این نیمکت تا نفست بالا بیاد.
وقتی که بر روی نیمکت آهنی کنار خیابان نشست؛ تازه نگاهم به اطرافم افتاد؛ آن جا دیگر کجا بود که مای دنیا ندیده را خدا به آن جا کشانده بود؟!
چراغ های رنگارنگ اطرافم، ماشین های بزرگ در حال رفت و آمد، مغازه های بزرگی که هنوز در آن وقت از شب به راحتی می درخشیدند، آدم بزرگ هایی که دست در دست دیگری قدم می زدند و چه جالب که یکی از آن خانم ها، دقیقا شبیه مدیرمان، خانم راستگو، کفش های پاشنه بلند پوشیده بود!
این ها بهشان می خورد که پولدار باشند؛ چون سهیلا می گفت که خانم راستگو هم خیلی پولدار است. با صدای زهرا، از افکارم بیرون آمدم و به اویی که نگران نگاهم می کرد، خیره شدم. صدایش بغض عجیبی را در خود جای داده بود و این منی را که حتی برای گریه هایم دنبال دلیل می گشتم، عصبی می کرد.
زهرا: حالا کجا بخوابیم؟

نگاهم را از او دزدیدم، نه آن که از او خجالت بکشم، نه! نگاهم را دزدیدم که اشک حلقه زده درون چشمان منه مدعی را نبیند! چندبار پلک زدم و نامحسوس نفس عمیق کشیدم تا بغضم کار دستم ندهد؛ سپس چشم گرداندم و با دیدن پارکی که آن سمت خیابان بود، خوشحال برگشتم و رو به او گفتم:
-: بریم تو اون پارک بخوابیم.
زمانی که نگاه ترسیده و نگرانش را به پشت سرم دیدم، با صدایی تحلیل رفته گفتم:
-: پیدامون کردن؟
لحظه ای که لب گشود تا حرف بزند، سد چشم هایش هم شکست.
زهرا: این ها کین جانان؟ من می ترسم.
سرم را به سمت شانه چپم برگرداندم و قلبم ریخت!
سه مرد که بی مانند با دیو های درون شاهنامه نبودند؛ قد هایشان بلند بود و هیکلشان هم درشت؛ موهای دوتایشان بلند بود و آن یکی که جلوتر از آن دو ایستاده بود، موهایش کوتاه بود و چشم هایش سیاه سیاه! آن قدر سیاهی چشم هایش ترسناک بود که سریع نگاهم را از او گرفتم. نمی دانم کی کاملا به سمتشان برگشتم که خود نیز متوجه اش نشدم؛ ولی خب برگشته بودم و زل زل نگاهشان می کردم!
همان مرد جلویی، به سمتمان قدمی برداشت که سریع گارد گرفتم و نگاه جسورم را به او دوختم… لبخند محوی روی لب هایش نشست و گفت:
مرد: نترس، کاریتون ندارم؛ فقط می خوام بدونم این جا چه کار می کنین؟ دوتا دختر زیبا و کم سن.

ناخودآگاه، به او اعتماد کردم… کودک بودم و دنیا ندیده؛ مگر مادری داشتم که بخواهد به من بیاموزد که به هر کسی که به تو لبخند می زند اعتماد نکن؟ مگر پدری داشتم تا جنس مرد ها را به من بیاموزد؟ من فقط یک مربی داشتم که به من خواندن و نوشتن می آموخت و تمام این 6 سال گفت که خدا بزرگ است، خدا مهربان است، خدا بنده هایش را می بخشد؛ ولی باید از او بترسی و من همیشه در ذهنم می گفتم؛ مگر همچین آدمی ترسی هم دارد؟
گاردم را در برابرش باز کردم و با دقت و همان جسارت خیره اش شدم. او که انگار متوجه اعتماد نصف و نیمه ام شد؛ لبخندش را مهربان کرد و گفت:
مرد: از خونه فرار کردین؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و نگاهم را به آن دو مردی دوختم که تا آن لحظه، از جایشان تکان نخورده بودند.
مرد قدمی دیگر نزدیکم شد و این بار، دقیقا مقابلم ایستاد و جلویم زانو زد!
این بار آن کسی که سرش را خم می کرد تا صورت شخص مقابلش را ببیند، من بودم… لبخندش مهربان تر شد.
مرد: پس چرا تنهایین؟ مامان باباتون کجان؟!
یک بار از خانم راستگو شنیده بودم که گفته بود؛ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود! در آن لحظه لعنتی نفرستادم ولی بعد ها…!
-: از پرورشگاه فرار کردیم.
در ثانیه ای برقی عجیب از چشم های مشکی اش گذشت و من باز نفهمیدم که لبخند مهربانش، تماما مصنوعی است.
مرد: جایی برای رفتن ندارین؟
آن لحظه که سرم را به معنای منفی تکان دادم، نمی دانستم دارم با خودم و زندگی زهرا چه می کنم؛ ولی کار از کار گذشته بود.

نمی دانم چه شد؛ ولی شد! شهیاد با آن لحن موذیانه اما در ظاهر مهربانش، توانست من و زهرا را همراه خود کند و ما را به خانه ای که در آن شش دختر دیگر زندگی می کردند ببرد و ما در شب اول فکر می کردیم؛ او چه مرد مهربان و سخاوتمندی است که آن چنان خانه لوکسی را برای راحتی مان در اختیارمان گذاشته بود!

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «من برگشتم با یه شروع دوباره»

سلام سلام و هزاران سلام به شما. من فکر کردم برای همیشه از این محله کوچ کردی و رفتی و دیگه کاری هم با ساکنین محله نداری ولی میبینم که با کمال خوشحالی اشتباه فرک میکردم و دوباره توی محله میبینمت! راستش من از داستاننویسی چیزی سر در نمیارم ولی مطمئنم که مثل اون داستان قبلیت، خیلی قشنگ خواهد بود همون داستان که رامسین و ماری همدیگرو میخواستن و سایر ماجراهای داستان که واقعا قشنگ و آخوزنده بود! آفرین. این داستانی هم که میخوای شروع کنی مطمئن باش قشنگ و آموزنده خواهد شد. بازم برگشتنت رو به محله خیر مقدم میگم و میگم: خوش اومدی.

سلام به همه و به دوست جوانم مریم جان. اول بگم که دیر منتشر شدن پست ایشون یک جورهایی تقصیر و تأخیر من بود. به من سپرده شده بود که کارهای مربوط به پست ایشون رو انجام بدم و من دیر کردم که اینجا ازش حسابی معذرت می خوام. مریم جایی نرفته و همچنان هم محلی خوب خودمونه و پستش رو هم خیلی پیش فرستاد که از دست من در رفت و نتیجه این شد که اینهمه دیر بشه.
و در مورد داستان. من از اصول علمی و قواعد نویسندگی واقعا چیزی نمی دونم و نظرم صرفا از نگاه یک خواننده ی معمولیه. به عنوان یکی از خواننده های اینجا و این پست, از لحاظ محتوا به نظرم شروع خوبی بود. از اون شروعها که منِ خواننده با خودم میگم خوب بعدش چی شد؟ این شروع یک داستان عاشقانه نبود که مثلا یک دفعه دو نفر در یک موقعیت خاص هم رو می بینن و این مستقیم یا غیر مستقیم آغازی میشه واسه یک داستان عشقی که میشه آخرش رو راحت فهمید. واقعیتش من عاشقانه ها رو نمی خونم. چون در صفحه ی اول قصه آخرش رو می دونم و شخصِ منو این مدل داستان ها کمتر جذب می کنن. اما این شروع رو هرچی خوندم از آخرش سر در نیاوردم پس ذهنم دنبال پایان ماجراست و با حدس زدن کارم پیش نمیره. در نتیجه ناخودآگاه منتظر ادامه ی ماجرا از قلم نویسنده میشم تا در مسیر قصه ذهنم جواب هاش رو پیدا کنه. این طوری با داستان همراه میشم و جذبش میشم و تا جایی که این جاذبه باقیه منِ خواننده هم همراه شخصیت های داستان خواهم بود. کاش تونسته باشم درست توضیح بدم! البته باز هم میگم که این ها نظر من به عنوان یک خواننده بود و میشه که از بیخ اشتباه باشن. مریم عزیز ادامه بده و مطمئن باش تو زمانی چیزی خواهی نوشت که حرف های زیادی واسه گفتن به خواننده ها خواهد داشت اگر واقعا بخوایی و حسابی تلاش کنی. امیدوارم همیشه محکم و استوار دنبال تحقق خواسته هات باشی و زمانی در صف نویسنده های رده بالا ببینمت.
ایام به کامت.

سلام پریسا جان… خواهش می کنم…راستیتش فکر کردم قلمم مورد قبول واقع نشد و قرار نیست دیگه منتشر شه و با دیدنش چندثانیه واقعا تعجب کردم و بعد خوشحال شدم که حداقل اونقدری بود که ارزش اومدن روی این سایت رو داشت… بابت نظر و تعریفت واقعا ممنونم و امیدوارم تا آخرین لحظه به عنوان یکی از خواننده های پر و پا قرص داستانم باشی و لذتشو ببری… شما هم قدم هات استوار!

سلام کوچولو.
من خیلی (مثلا یعنی شکلک کلاس گذاشتن سرم شلوغ شده) ولی برای دختر پسرای خوب که تو هم شاملشون هستی وقت میذارم و داستانهاشون رو میخونم.
تحویل گرفتن خودم از نوع خفن.
عالی نوشتی ولی چندتا نکته بگم.
از پرورشگاه فرار کردید، دمتون گرم اما چرا؟
این چرا را حتما در ادامه بهش flashback بزنی بهتره.
البته لحظه flashback یا گذشته‌نمایی خیلی مهمه که در چه زمانی بهش اشاره بکنی.
نکته بعد نوشتن جملاتیست که یه کم بیشتر دقت کنی بهتر‌تر‌تر میشه.
مثلا: من همیشه در ذهنم می گفتم؛ مگر همچین آدمی ترسی هم دارد؟
به جاش میتونی بگی: مگر همچین آدمی ترس هم دارد؟
یا از همچین آدمی باید ترسید؟
مورد بعدی: زمانی که نگاهم روی صورت کبود شده اش نشست، در جایم ایستادم و او را نیز مجبور به ایستادن کردم.
خب درواقع زهرا بود که توانایی راه رفتن نداشت و تو را مجبور به ایستادن کرده.
مورد بعدی: و به اویی که نگران نگاهم می کرد، خیره شدم.
به نظر من، اویی اینجا چندان زیبا نیست. همون او کافیِ.
نگاهم را دزدیدم که اشک حلقه زده درون چشمان منه مدعی را نبیند!
مدعی چی بودی؟
منتظر ادامه اش هستم

راستی عنوان داستانت چی بود؟
چرا پستی که منتشر کردی با موضوع داستانت یکی نیست؟
میتونستی حرفهای خودمانی را در یک پست تحت عنوان من باز برگشتم بذاری، داستانت را با عنوان مشخص در پست دیگر که حتما شماره یک دو سه هزار هم براش میذاشتی خخخ.

سلام… وااقعا ممنون که وقت پرتون رو برای من هم کنار می ذارین «شکلک خنده»
بابت اولین سوالتون که پرسیدین چرا فرار کردن؟ چون قراره در آینده متوجه این موضوع بشین یهویی که نمی تونم کل داستانو لو بدم کع! بابت نکاتی هم که گفتین، خیییییلی خییییلی ممنونم و حتما درستش می کنم وو راستشو بگم؟؟؟! من هنوز نتونستم یه عنوان درست و حسابی انتخاب کنم تا روی عنوان پستم بذارم «هق هق هق»
باز هم مررسی که وقت و نظرتون رو باهام به اشتراک گذاشتین.
منم در آینده منتظر نظراتتون هستم… شاد و موفق باشین!

سلام مریم. نقدهای کامبیز و پاسخ تو رو خوندم. کامبیز قطعا درست میگه و تو هم خوب جلوش در اومدی. کلا جوابشو ندی پررو میشه. خنده. اما نظر من. موضوع می تونه جالب باشه، اما لازم نیست از همون اول به منِ خواننده بفهمونی که شهیاد پدرسوخته و مادر فلانه. شهیاد رو خیلی عادی توصیف کن جوری که من خواننده هم گول بخورم و اجازه بده خودمون در جریان داستان متوجه بشیم. در واقع، خواننده رو پا به پای اون دوتا دختربچه فریب بده. مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم و قطعا بازم نظراتمو می نویسم برات.

درود. عالی و مهیج. به خصوص اونجاییش که گفت نگاه نگرانش را پشت سرم دیدم (با اندکی تغییر چون اصلش را یادم نیست) را خیلی دوست داشتم. بنده هم می خواستم به عدم لازم بودن توصیف به این حد از اون مرد شرور اشاره کنم که دیدم صاحبان قلم کامنت داده اند و چیزی نگفته اند اون موقع من نادان حرفی بزنم که دیدم آقای صالحی به این نکته اشاره کرده اند و گفتیم ما هم تکرار نماییم و دقتمان را در خوانش متن ثابت و تظاهر به سرمان شدن کنیم!!!

سلام!
از اونجا که یادم میاد همیشه برای تشویقتون هم که شده چیزی می‌نوشتم، حالا هم گفتم چیزی نوشته باشم.
به نظرم قلمتون خیلی بهتر از اون داستان اولی شده. البته همون‌طور که امید گفت، اون مرد رو همون‌جور توصیف کنید که راوی توی اون لحظه می‌بیندش.
موفق باشید!

سلام!
بله همیشه بابت انرژی هایی که بهم می دادین ازتون ممنون بودم…
خیلی خوشحال شدم وقتی گفتین که پیشرفت هرچند اندکی توی قلمم دیدین و حتما به نکته ای که گفتین دقت می کنم!
شاد و موید باشین.

پاسخ دادن به رعد بارانی لغو پاسخ