خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

120 روز تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟

بعد از کلی گیر و گور و قار و قور و از اینجور حرفا، بنا بر این شد که اول مهر 98 برم سر کلاس. از یه طرف ذوق و شوق داشتم که آخ جون. بالاخره وارد جایی میشم که دوست دارم. اما یه حسی میگفت که آخه بدبخت! نکنه نتونی 30 40 تا دهه هشتادی رو جمع و جور کنی. اگه نتونی کلات با عرض شرمندگی پس معرکه رو هم پیمایش خواهد کرد. خلاصه یه نوع (یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نَرَم نَرَم)ِ خاصی در وجودم هویدا بود. اما خب به (طاقت نداره دلم دلم)ِ بعدش نرسید

خلاصه جونم واست بگه بگه رک و راست، رفتیم سر کلاس و اتفاقا با دهه هشتادیا تونستیم ارتباط دوستانه و رفاقتی قشنگی بگیریم. از شما چه پنهون. دو هفته ی اول مهر خب خیلی اذیت می شدم. اما یواش یواش تو قلبشون لونه کردم و بعدشم یواش یواش اونا رو دییییییییی، وونه کردم. همینه که هست.

یه یک ماهی حلالی درس دادیم و درس پرسیدیم و امتحان گرفتیم تا اینکه آبان خان سر و کله شون پیداش شد. همون وضعیته که نمیشه گفت، به وجود اومد و تق و لق به مرحله ی going to be start رسید. هوا که دو نفره بود و مخاطب مورد نظر نبود پیش اون دیگه فاز اگزوز خاوری گرفت و تِر تِرِش در اومد. ما هم که خو فیتیله هی تعطیله تعطیله تعطیله تعطیله، بچه ها خوشحالن و ما که عقب می مونیم هم خوشحالیم هم ناراحت.

خلاصه آبان شد و انصافا از یه ماه آبان ماه، ما 10 روز هم درست و حسابی ریخت همو ندیدیم. در محضر جناب ذرات معلق ریز و سرب و دود و تار و پود و بود و نبود، روزگار گذراندیم و یک در میان و خس خس کنان، به گودزیلاهای محترم درس گفتیم تا اینکه اواخر آذرماه، بابک خان جهانبخش اعلام نمودند که بَََََََرف، بَََََرف، بََََََرف می بااااره. اما چه برفی چه کشکی چه دوقی به خدا. باور کنید من اگه از نونوایی سر کوچه مون در خونه مون خونه نبودم، چی ببخشید. از نونوایی سر کوچه مون یه کیلو آرد بربری می خریدم و رو زمین می ریختم، بیشتر از این برفها رو زمینو می پوشوند. دهه هشتادیا رو تعطیل کردن. یادمه اون موقعا می رفتیم مدرسه، نصفمون تو برف زمین بود و اونیکی نصفمونم تو کولاک آسمون پوشونده شده بود. کلا میدیدی 10 20 تا حجم برف سفید که یه کوله دو برابر خودشون که اونم پوشیده از برفه پشتشونه، دارن هِلِک و هِلِک، سُر و سُر و سُر میرن مدرسه. ولی این دهه هشتادیای دوس داشتنی، بارون میاد، تعطیلن. برف میاد، تعطیلن. آفتاب میزنه، تعطیلن. خمیر دندون رو مسواکشون یه کوچولو اضاف میاد، تعطیلن. کاشی سنگفرش خیابونشون لق میزنه، تعطیل میشن. گربه صبر میزنه، تعطیل میشن. در جای خالی کلمه مناسب بنویسید، تعطیل میشن. گوش کن پست میاد یا شب روشن، تعطیل میشن. خلاصه هی تعطیل میشن. تازه بالا چششون نگید ابرو هستا تعطیل میشن. آره. زور زورکی درسو رسوندیم که دیگه دیماه امتحان بگیریم. زد و ماجرای شهادت سردار سلیمانی پیش اومد. بازم خو این دفعه کل کشور تعطیل. هیچی. امتحانی که قرار بود آخر دیماه تموم بشه، به هفته ی اول بهمن هم رسید. پس نه تنها ترم دوممون به موقع شروع نشد، بلکه عقب مونده های نوبت اول هم به ترم دوم کشیده شد.

 

بهمن که رسید، رفتیم که درس بدیم. در کلاسو وا کردیم و خیلی حق به جانب خواستیم به بچه ها برجا بدیم که دیدیم مردی در کلاس است. جریان را از مدیریت های محترم ها جویا ها شدیم. شست محترم خبردار گردید که طرحی به نام تمدن آسمانی در حال اجرا است و حاج آقایی دو هفته ی ابتدای نیمسال دوم به جای دبیر محترم معارف و قرآن می آید و سخن می گوید و وظیفه ی ما تنها این است که مبصر حاج آقا شویم تا دهه هشتادیای باحال و دوست داشتنی حاج آقای کمی تا قسمتی دوست نداشتنی رو اذیت نکنن تا بتونه حرفاشو بزنه. بله. کم عقب بودیم این دو هفته هم روش.

خلاصه جونم براتون بگوید که دو هفته ی بهمن هم به این منوال گذشت. بعد از جشنهای دهه فجر دیگه گفتیم آقا چشم شیطون کور، درس بدیم. دو هفته که درس دادیم. خوردیم به انتخابات. مدرسه تعطیل شد و از فرداش، پیچیدی تو کشور که حضرت کرونا جان شرف حضور پیدا کردند.

آخر هر هفته، هفته بعدو تعطیل می کردن. دهه هشتادیا از اینکه امسال مدرسه کلا پیچونده شده بود، خوشحال بودن و بعضی از معلما که زیاد براشون مهم نبود که تا کجا بگن به بچه ها، اونا هم خوشحال بودن. اما من خیلی عقب بودم. نمیدونستم باید چی کار کنم. دوست نداشتم اولین سال عقب بمونم. دوست نداشتم وقتی میخوام به مدیر گزارش کار بدم، بگم که عقبم و نرسوندم. پس، از همون اوایل اسفند که خدایی خیلی از همکارا داشتن استراحت می کردن، من در تکاپو بودم که یه راهی پیدا کنم که درسام رو پیش ببرم. کانال ساختم. دیدم نه کانال خیلی بده بچه ها نمی تونن خوب یاد بگیرن. گروه زدم برا هر کلاس و بچه ها رو فله ای ریختم تو گروه ها. اما خب گروه هم جوابگو نبود. می دونید؟ من دنبال ارتباط دو طرفه با دانش آموزام بودم. می خواستم دقیقا عین یه کلاس درس بفهمم هر دانش آموز چقدر چیزی که من گفتم رو یاد گرفته. کجاش مشکل داره. چیو من بد توضیح دادم. به همین خاطر، یه فکری به سرم زد. با محسن و سعید صحبت کردم. یه اکانت تست تیم تاک گرفتم و مدیرهای مدارس رو آوردم و با تیم تاک آشناشون کردم. پسندیدند. بنا شد یه سرور بگیرم و تیم تاک روش راه بندازم و برا تکتک بچه ها یوزر بسازم و به همکارا هم یوزر بدم تا هرکدوم که علاقه داشتند، بیان و اونجا به تدریس خودشون بپردازند. بدجور گرفت. هم همکارا راضی بودن و هم بچه ها. دیگه همه حرف همو می فهمیدیم. هم دانش آموز با انبوه ویس ها و تکالیف مبهم گیج نمیشد و هم ما می تونستیم یادگیری مستقیم بچه رو محک بزنیم.

هر هفته تعطیلی اعلام میشد. دیگه به پایان سال نزدیک می شدیم. اما هیچ کس هیچ شور و شوقی برا عید نداشت. حالا دیگه دهه هشتادیا هم دلشون برا مدرسه تنگ شده بود. دیگه حتی اونا هم میخواستن بیان مدرسه. کمتر کسی میدیدم امسال خرید عید بره.خب درستشم همینه. وقتی عیدی در کار نیست، خرید دیگه چیه. هر سال بچه ها از بیستم اسفند می پیچوندند اما امسال ما تا بیست و هشتم درس دادیم و جالب اینه که تقریبا اکثریت بچه ها می اومدن. با جون و دل هم می اومدن. چون خودشون هم احساس خطر کرده بودند.

آخرای تعطیلات نوروز بود که یه خبر تو کل فضای کشور پیچید. پیامرسانی به نام شاد، که می گفتن مخصوص دانش آموزاست و ویژه به خاطر کرونا داره طراحی میشه. نه. واقعا هیچ کدوممون نه حوصله ی رفتن از تیم تاکو داشتیم و نه دوست داشتیم که از اونجا بریم. همه اونجا راحت بودیم. اما بخشنامه، بخشنامه هست. به محض ورود و استقرار مدارس در پیامرسان شاد، هرگونه فعالیت در هر پیامرسان داخلی یا خارجی پیگرد قانونی داشت و امر آموزش باید تنها در بستر شاد انجام می گرفت. بعد از چندین روز گربه رقصانی و اینکه رباته تو فلان پیامرسان یا اپلیکیشنه تو بیسار محدوده، بالاخره جناب شاد وارد شدند. قرار شد از اول اردیبهشتماه، تمام کلاسها تو شاد تشکیل بشه. منم مثل همه ی معلم ها، رو گوشیم نصبش کردم. فعال شد. اومد بالا. یه ویبره، یه دکمه بدون برچسب، مخاطبین، پیامرسان و تنظیمات. همین شد سهم جامعه ی نابینایی از پروژه ی عظیم شاد. سهمی که در سکوت کامل رسانه ای حتی توسط رسانه های خودمون هم مورد اعتراض قرار نگرفت و بار دیگر، جامعه ی نابیناها نادیده گرفته شدند.

بگذرم از اینکه برای اینکه بگم شاد برا ما دسترس پذیر نیست به ارگان های مربوطه رفتم و چه رفتار هایی با من شد. اما مجبور شدم با نسخه وبش کار کنم. از طرفی، شنیده بودم که همکاران آموزش و پرورش استثنایی در حرکتی خود جوش و اعتراضی به کل شادو گذاشتند کنار و در واتساپ یا تلگرام کارشون رو ادامه میدن. از این جهت خیلی خیلی خوشحال بودم. اما از طرفی من مجبور بودم با ظاهر مزخرف شاد وب کار کنم و این خیلی عذابم میداد. گروه های شاد تشکیل شد. باز هم برگشتیم به تعاملات یک طرفه. باز هم مشکل بچه ها در یادگیری از روی ویس. مجبور شدم به خاطر بچه ها کلیپ های تصویری با پاورپوینت درست کنم تا ببینن و بفهمند و یاد بگیرند. اما بازم فایده نداشت. حالا کند بودن و هنگ کردن شاد رو کلا بذاریم کنار که مشکل عجیبی بود.

تا اینکه اواسط اردیبهشت ماه با سامانه ای به نام همکلاس آشنا شدم. داخلی و مورد تأیید آموزش و پرورش بود. میشد توش وبینار تشکیل داد و کنفرانس برگزار کرد. بی مقدمه بچه ها رو اونجا ثبت کردم و کلاس هامو اونجا پیگیری کردم. سخت بود. خیلی سخت. مشکلات زیادی برا بچه ها پیش می اومد که باید رفع و رجوعش می کردم. خیلیا نمی تونستن آنلاین باشن. باید درسی رو که اونجا گفته بودم مجدد تو گروه هم میذاشتم تا اونایی که نتونستن آنلاین بشن استفاده کنن. روز های سختی بود اما در کنار بچه ها بودن خیلی شیرینش می کرد. روز هایی که اواخرش، لحظات شیرینم رو تو تیم تاک با خیلی از شماها به اشتراک گذاشتم و کلی خاطره ساختم برای خودم.

حالا تموم شد. امسال، با تمام سختیها گذشت. امسالی که به جای 8 ساعت کار موظف، بیشتر از 20 ساعت کار می کردیم گذشت و گذشت و تنها احساسات تراوش شده از همین نوشته برام موند که خوب دونستم حسمو با شما دوستان خوبم به اشتراک بگذارم.

من نوشتم. حالا نوبت شماست. بیایید تو کامنت ها بنویسید که کرونا چه سختی هایی رو وارد شغل یا زندگی شما کرده. آیا مثل من راضی هستید یا نه دارید سر زمین و زمون غر می زنید!

منتظرتونم. دلتون سفید.

۴ دیدگاه دربارهٔ «120 روز تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟»

سلام
پستت عالی بود و عابلی نوشته بودی
راستش کرونا که هیچ کاری نکرد بنده خدا اما تا اومدم ببینم چی شده کرونا مثل برق اومد, بعدشم امتحانات و سختتر از همه شادِ وِبِ که به خاطرش چنتا از امتحاناتمو نتونستم بدم و نمره نوبت اولم گذاشته میشه که خب خوشبختانه نوبت اول عملکرد خوبی داشتم و راضیم
از چیزی که ناراضیم شاده: پیامرسانِ, شاد

سلام آقا معلم. اجازه ما یه چیزی نوشتیم، میذاریم شما نمره بدین.و
مضوع انشا: برکات کرونا

به نام آنکه ما همیشه کارهای بدمان را با نام او آغاز می‌کنیم تا خیال کند داریم کارهای خوب می‌کنیم و یک وقت توی کمرمان نزند. در اهمیت کمر در زندگی انسان همین بس که شیخِ کچل، عموجانی درباره آن می‌فرماید:
کمر در دهان ای خردمند چیست؟ کلیدِ درِ گنجِ صاحب هنر
بگفتا چه داری ز رستم نشان؟ که بی‌چاره بودی در آغوش من!
امروزه با پیشرفت روزافزون علم و فن‌آوری، ویروس‌های جورواجوری برای ورود به بدن ما آدم‌ها و آدمنماها سوراخ‌سنبه‌های تازه‌ای پیدا کرده‌اند و ما هم هرقدر هم که ما باشیم، باز هم از این قاعده مستثنا نیستیم. همین چند ماه پیش بود که ما داشتیم نان و ماست خودمان را می‌خوردیم که یکی از این وَواریس خودش را توی صدر تا ذیل اخبار چپاند و ما پیچ هر کسی را که می‌چرخاندیم از این ویروس برایمان می‌نالید. اصلا ما خودمان خیال می‌کنیم در همان بهار انقلاب شکل خفیفش را گرفتیم و بعد از آن بود که این مهمان عزیز دیگر دست از سر ما بیرون کشید.
اما این ویروس علاوه بر بیرون کشیدن دستش از سر ما و خیلی‌های دیگر، آثار و برکات پرشماری در زندگی ما داشته که ذیلا چندتای آن‌ها را برای شما می‌شماریم، باشد که رفتگر شوید.
اولین برکت وجود این ویروس را ما از همان اوایل اسفند حس کردیم. از خدا که پنهان است، اما شما نباشد، ما هر روز برای رفتن به مدرسه سوار مترو می‌شدیم و آن وقت‌ها خیلی از مردم با شنیدن اخبار مربوط به ویروس خوف کرده بودند و حتی اگر به آن‌ها می‌گفتند که یارانه‌هایشان قطع و قیمت آب و برق و گاز هم سه برابر شده، حاضر به خروج از خانه نبودند. همین طوری‌ها بود که ما هر وقت توی مترو می‌رفتیم لازم نبود به کسی فحش خواهر مادر بدهیم یا از کسی چنین فحش‌هایی بخوریم، و یا برای راه یافتن به مرحله یک‌هشتم نهایی، عصایمان را لای پای ملت بلولانیم.
برکت دوم قدوم مبارک این مهمان عزیز این بود که ما امسال نوروز اولین عید بدون تف‌مالی را در تمام عمر سیزده‌ساله‌مان تجربه کردیم. اصلا امسال اولین باری بود که حتی افراد صاحب سبک در ماچ‌مالی هم پایه‌ی انجام این کار را نداشتند و ما هم مجبور نبودیم دم به ساعت لپمان را با آستینمان، آستینمان را با یقه‌مان، یقه‌مان را با پاچه‌مان و بالاخره پاچه‌مان را هم با خشتکمان پاک کنیم و تازه پنج دقیقه بعد دوباره ماچ از نو، تف‌مالی از نو.
یکی دیگر از برکات این مهمان ناخوانده عزیز این بود که خیلی‌ها مثل ما که هشتاد و چهارشان گروی هشتاد و شششان بود توانستند نداریشان را پشت این ویروس قایم کنند و از زیر بار خرید مایحتاج عید که آخرش هم سر از ناکجاآباد درمی‌آورند در بروند. اصلا یکی مثل ما، پارسال هم که ویروس میروسی در کار نبود، آجیلی را که پول خریدش را اصلا نداشتیم تحریم کردیم و کلی هم ژست حمایت از مستضعفین و مبارزه با مستکبرین را به خود گرفتیم، درحالی که توی تمام آفریده‌های خدا از خودمان مستضعف‌تر خودمان بودیم.
یکی دیگر از برکات ورود این مهمان ناخوانده به میان ما این بود که ما توانستیم زمان بیشتری را صرف غیبت، تمسخر و عیب‌جویی از دیگران کنیم و بعد از عادی شدن اوضاع با دست پر به سراغ همدیگر برویم. مثلا ما خودمان در طول همین چند ماه از زبان مادرمان با معایبی از اقوام پدری آشنا شدیم که خودمان از درکشان عاجز مانده بودیم و حالا اگر روزی با آن‌ها دعوایمان بشود خوب می‌دانیم چه حرفی بزنیم که تا عمق روحشان را بسوزاند و به روح‌سوزی بیفتند.
ما خیلی برکات دیگری از این مهمان عزیز توی ذهنمان هست که البته خودمان حوصله نوشتنش و شما هم حوصله خواندنش را ندارید. در نیابد حالِ پخته هیچ خام، پس سخن کوتاه باید والسلام.

دیدگاهتان را بنویسید