خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نشریه جهان آزاد، شماره 2: آینده از آن ماست

سلام به هم سفرهامون در سفر به جهان آزاد. امیدواریم همواره در اوج پویایی باشید. در گام اول سفر به جهان آزاد گفتیم که قراره با هم مرزها رو بشکنیم و پای اشتراک تجربیات افرادی در گوشه های دیگه ی جهان بنشینیم تا ببینیم اون ها برای گذشتن از موانع حاصل از ندیدن های خودشون و فرزندانشون از چه راه هایی رفتن. رفتیم و خوندیم و آموختیم. و حالا کمربندها رو ببندید که نوبت گامی دیگه و حرکتی دیگه و تجربه ای دیگه هست. بریم و ببینیم این بار سفرمون به کجاست و در چه قصه ای قراره سِیر کنیم!
به امید فتح قله های آگاهی, به پیش!

نسخه صوتی نشریه جهان آزاد: شماره 2

مشخصات مقاله

یادداشت سردبیر

رانزا عثمان، وکیل اداره ی بهداشت و خدمات انسانی ایالات متحده آمریکاست. وی در مراکز مربوط به خدمات بیمه ی پزشکی سالمندان و بیمه ی بهداشت مستمندان، وظیفه ی مدیریت تبعیض را عهده‌دار است. ایشان اخیراً به عنوان رئیس فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در مریلند برگزیده شده‌اند. این مقاله بر‌گرفته از سخنرانی است که خانم عثمان در اجلاس فدراسیون نابینایان آمریکا در سال 2018 در این ایالت ایراد فرمودند.

آینده از آن ماست

“من نابینا هستم.” این 3 واژه بیشتر از هر واژه ی دیگری می‌تواند نمایانگر مفهوم آزادی در زبان انگلیسی باشد. اما در مقابل، همین 3 لغت برای برخی از ما نماد ترسناکترین واژگان در زبان یاد شده هستند. برخی از ما، قبل از اینکه مفهوم این 3 واژه‌ای که به ما اطلاق می‌شود را بفهمیم، صدها بار باید آن را بشنویم. گروهی از ما نیز احتمالاً ناخواسته خود را به خواب زده و به تب مفهوم کلماتی که به ما نسبت داده می‌شود را همچنان درک نخواهند کرد.
اما از فدراسیون ملی نابینایان آمریکا تشکر می‌کنم. این واژگان نماد رهایی هستند. نمادی که در قالب یک سرود آزادی‌بخش، اضطراب و نا‌امیدی ناشی از تلاش برای انجام فعالیتها، دقیقاً به همان شیوه ای که یک فرد بینا آن را انجام می دهد را در یک شخص کم‌بینا و یا نابینا می زداید.
اگر اجازه بدهید، مایلم کمی از خودم برایتان بگویم. من هم یکی از آن دسته افرادی هستم که خیلی دیر پذیرفتم نابینا هستم. خیلی هم دیر زبان باز کردم. همیشه فکر می‌کردم، شخص منحصر به فردی هستم. درست چند روز قبل از اینکه من متولد شوم، خانواده ام از فلسطین به آمریکا مهاجرت کردند. وقتی به مدرسه رفتم، تقریباً انگلیسی صحبت نمی‌کردم. در بین 7 دانش‌آموز، به لحاظ توانایی زبانی، رتبه ی ششم را در اختیار داشتم. خانواده ی من خانواده‌ای شاد و پر حرارت هستند. به غیر از خود من، بقیه ی اعضای خانواده برای خود جایگاهی دارند. (با خنده) مادرم وقتی متوجه مشکلات بینایی من شد که تازه داشتم یاد می گرفتم راه بروم. همانند بقیه ی والدین، پدر و مادر من هم به منظور تشخیص بیماری چشم، دلیل و درمان، من را به این دکتر و آن دکتر می‌بردند.
هنجارهای فرهنگی و سیاسی در خاور میانه و بسیاری از بخشهای دیگر این کره ی خاکی، اغلب سبب می شود تا خانواده‌های دارای فرزند نابینا، معلولیت نابینایی فرزندشان و یا حتی در مواردی خود فرزند را از دیگران پنهان بدارند. کلمه ی “کور”” بار معنایی خیلی بدی دارد. منابعی وجود ندارد و یا اگر هم هست ناکافی می‌نماید. خوشبختانه، در 25 سال اخیر، ما شاهد تغییرات زیادی در این نوع هنجارها ، در بسیاری از مناطق دنیا بوده‌ایم. اما برای اکثر خانواده‌های پناهنده و مهاجر که سخت تلاش می کنند تا با کمترین جلب توجه، خود را با جامعه ی آمریکا همراه کنند، داشتن یک فرزند دارای معلولیت، نظیر نابینایی، به خودی خود یک دردسر اضافی است. با وجود اینکه گفته میشود در فرهنگ خاورمیانه، پنهان کردن نابینایان از اجتماع یک رویه ی کاملاً عادی بوده است، اما مادر من از همان روز اولی که من به دنیا آمدم، در مقابل این عقیده جبهه می‌گرفته و سرسختانه مخالف آن بوده است. گرچه که ممکن است عدم تمایل من به استفاده از واژه ی کور، دلایل اجتماعی داشته باشد، اما این مسأله هیچگاه از خاطر مادرم و سایر بستگان درجه یکم بیرون نرفته است. انگلیسی زبان دوم من بود و شدیداً در آن ضعف داشتم. همچنان سعی می‌کردم پسوندهای انگلیسی را به کلمات عربی بچسبانم. عملی که برای یک کودک، شگفت آور به نظر می آمد. وقتی خسته، غمگین و یا عصبانی باشم، هنوز هم که هنوز است، این مسأله به خوبی خود را در لهجه ام به شما نشان خواهد داد.
بگذریم، به مهد کودکی که در مدرسه ی دولتی محلمان دایر بود، رفتم. جایی که خاطرات شیرینی از بازی با خانه سازی ها برایم به یادگار مانده است. این تمام آن چیزی است که از آن دوران پر حرارت زندگیم به خاطر می‌آورم. از آزمونی یادم می‌آید که در سن 5 سالگی از من گرفته شد. همچنین یادم می‌آید که از برگزار کنندگان آزمون درخواست آب میوه کردم و آنها نیز به من قول دادند که در صورت اتمام امتحان، به درخواستم عمل کنند. آنها 3 تصویر را پیش روی من قرار دادند: یک چتر، یک سیب و یک خانه. من این 3 واژه را به عربی می دانستم، ولی معادل انگلیسی آنها را بلد نبودم. به کسانی که قول آب میوه به من داده بودند، گفتم که هر تصویر چه چیزی را به ما نشان می‌دهد. اما به لحاظ زبانی، واژگان را درست ادا نمی‌کردم. هیچ کس به غیر از من عربی صحبت نمی‌کرد. با اتمام مهد کودک، وارد مدرسه ی ابتدایی مخصوص نابینایان شدم. همچنین مجبور بودم کلاس آمادگی را مجدد بگذرانم. کلاسی که تداعی کننده ی آب میوه ی نچندان با کیفیتش، نمکی بود بر زخمهایم. در مدرسه ی ابتدایی، ابتدا خواندن، نوشتن و انگلیسی صحبت کردن را آموختم. معلمین خط بریل را به شکل خیلی ابتدایی به من یاد دادند. در مورد مهارت عصا زدن هم قصه به همین منوال بود. البته دلیلش این بود که من بینایی کافی برای رفت و آمد، آن هم بدون کمک فرد بینا را داشتم. آنها کتب را به شکل درشت خط در اختیارم قرار می‌دادند. من به این فکر می‌کردم که زمان مفصل درمانی فرا رسیده است. یک کودک شش ساله نباید چنین کتب سنگینی را حمل کند. بعد از فراگیری این مهارتها که البته چند ماهی بیشتر به طول نینجامید، وارد کلاسهای عادی شدم. البته در همین مدت کوتاه و در عین کودکی، با تعجب از خود می‌پرسیدم که چرا باید هر روز چند زنگ 90 دقیقه‌ای را صرف مسائلی بکنم که همه ی آنها را در مهد کودک موجود در مدرسه ی محلمان انجام داده بودم. من فراتر از سنم برخورد می‌کردم. این سؤال را به زبان انگلیسی مطرح کردم. اما هرگز پاسخ قانع‌کننده‌ای دستم را نگرفت. ذهنم من را به دوره‌ای خاص می‌برد. دوره‌ای که هنوز داشتم مهارت خواندن را یاد می‌گرفتم و کلاسهای اصلی ابتدایی را شروع نکرده بودم. مسأله‌ای نظر من را به خود جلب کرد. همکلاسانم با استفاده از سرنخهایی که از محتوای تصاویر موجود در کتاب به دست می‌آوردند، لغات را یاد می‌گرفتند. کتب درشت خط در دوران ما، به لحاظ اندازه چیزی فراتر از کتابهای نقاشی بود. به عنوان یک کودک نابینا، تمام آن چیزی که می‌توانستم ببینم، بی‌شمار خطوط نا همسطحی بودند که بیشتر گمراه‌کننده می‌نمودند. از معلم که بینا بود پرسیدم: آیا کسی می‌تواند کتاب مرا رنگ‌آمیزی کند تا من هم بتوانم تصاویر را درست ببینم؟ این کاری بود که خیلی از بچه‌ها انجام می‌دادند. تردیدی ندارم که این با‌مزه ترین کاری بود که یک همراه بینا احتمالاً تا به حال انجام داده بود. منظورم همین رنگ‌آمیزی کتاب بخوانیم سال اول است. از این فرایند، خاطرات خوشی را به خاطر دارم. یادش به خیر. اولین تصویری که دیدم این بود که یک قورباغه داشت می‌پرید. بعد از اتمام کلاس دوم، به مدرسه ی بینایی محل خودم برگشتم. برای تحصیل در دوره‌های متوسطه ی اول و دوم هم قصد داشتم به یک مدرسه ی خصوصی که البته وابسته به کلیسا نیز بود، بروم. بینایی سنجیهای گاه و بیگاه را انجام می‌دادم. البته بیشترش بهانه‌ای بود برای اینکه یا از آزمونهای کلاسی ریاضی فرار کنم و یا سری به اسنک فروشی بزنم. در مقایسه با دیگران، من احتیاج به زمان بیشتری برای انجام تکالیفم داشتم. در دوره ی متوسطه ی دوم، برای اینکه بتوانم تمامی دروسی که باید برای فردا آماده می‌کردم را به یک سر انجامی برسانم، خیلی کم می‌خوابیدم. آدم درس‌خوان و در عین حال بی‌عرضه‌ای بودم. عینک ته استکانی هم که استفاده می‌کردم، دیگر همه چیز را تکمیل می‌کرد! قطعاً شما با چنین عینکهایی آشنا هستید. همانهایی که یک قاب پلاستیکی بزرگ دارند و دارای 2 عدسی ذره بینی بزرگ هستند. مادرم اصرار داشت که به عینکم بند وصل کنم و بندش را دور گردنم بیندازم تا گمش نکنم. شبها به هیچ وجه تنها بیرون نمی‌رفتم. اگر هم نیاز بود که بروم، حتماً با کسی می‌رفتم که کاملاً به او اعتماد داشتم. حالا می‌فهمم افرادی که با من بودند، راهنماییهای غیر بصری به من می‌دادند. اما این راهنماییها برای همه به غیر از خودم که نابینا بودم، قابل فهم بود. در تمام این مدت، وقتی مردم از من سؤالی می‌پرسیدند، یا بهتر بگویم، مجبور می‌شدند سؤالی بپرسند، بدون اینکه برای پاسخ دادن پیش قدم شوم یا خود‌نمایی کنم، می‌گفتم مشکل بینایی دارم. وقتی وارد دانشکده شدم، کم کم به این نکته پی بردم که تغییری در من رخ داده است. فهمیدم تنها کسی هستم که در تکمیل تکالیفش، اینقدر سختکوشانه عمل می‌کند. محیط دانشگاه را دوست داشتم و اتفاقاً همانجا شغلی پیدا کردم. اما بعد از اتمام سال اول، از سمتم استعفا دادم. دلیلش هم این بود که به دلیل ضعف بینایی، مدارک را خیلی به کندی می‌خواندم. در یافتم که برگه‌های امتحانی مخصوص، همه جا پیدا می‌شوند. برگه‌هایی که دل خوشی از آنها ندارم. اما جالب بود که تنفر همکلاسانم از آنها به اندازه ی من اینقدر شدید نبود. به راستی احساس کردم درد سری به سراغم آمده است. وقتی شبی مشغول قدم زدن بودم، از مسیری که ماشینهای پر سرعت می‌گذشتند، پریدم و به درون یک چاه ساختمانی نیمه ساخته سقوط کردم. من از قبل  آگاهی نسبت به وجود چنین چاهی نداشتم. اگر قبل از افتادن در چاه، از مهارتهای تحرک و جهت‌یابی و تکنیکهای نابینایی که پیشتر از وجودشان آگاهی داشتم استفاده می‌کردم، به چنین سرنوشتی دچار نمی‌شدم. قوزک پایم و دو تا از دنده‌هایم خورد شدند. با این وجود می‌خواهم مصرانه به کسانی که گوش شنوا دارند متذکر شوم که علت سقوطم ماشینهای با سرعت بالا بودند و نه عدم توانایی من در دیدن. از طریق فدراسیون ملی نابینایان آمریکا درخواست بورسیه ی تحصیلی نمودم. با تمام وجود در آرزوی این بودم که یکی با من تماس بگیرد و کاری فراتر از یک مصاحبه ی سالیانه را از من طلب کند. تجربیاتی که در دانشکده اندوخته بودم نسبت به آنچه تصورش را داشتم آنقدر متفاوت بود که ممکن بود قید گرفتن بورسیه را بزنم. بالاخره وقتی دانشجوی سال اول حقوق بودم، از ایالت ایلینوی بورسیه دریافت کردم. آن گردهمایی ایالتی، اولین تجربه ی رویارویی من با نابینایان بزرگ سال را رقم زد. نابینایانی که خیلی خوب با نابینایی خود کنار آمده بودند. در حقیقت، آنها داشتند با حد اکثر سرعت به سمت کامیابی حرکت می‌کردند. در گردهمایی، به نحو احسن برنامه هایم را در جهت گرفتن هزینه ی تحصیلی به پیش بردم و خودم را به مسئولین دیکته کردم. حال زمان آن بود که این هزینه را مدیریت کنم. دانشکده ی حقوق، هم سطح بالایی داشت و هم هزینه‌هایش کمر‌شکن بود. اما وقتی به هتل رسیدم، حدود 100 نابینا را دیدم که داشتند با هم می‌خندیدند، صحبت می‌کردند، قدم می‌زدند و با محیط هتل و پارکینگش آشنا می‌شدند. خلاصه ی کلام اینکه آنها مشغول فعالیتهایی بودند که از نظر خیلی از ماها، امور پیش پا افتاده‌ای هستند. با وجود این، همه ی اینها برای من تازگی داشت. در خیال خود اینگونه می‌پنداشتم که به عنوان یک فرد کم‌بینا، عملکردی عالی از خود بر جای گذاشته‌ام. اما وقتی با این افراد که قدرت بینایی آنها به مراتب از من کمتر بود برخورد کردم، فهمیدم که به مسائل بنیادینی بی توجه بوده ام. در این گردهمایی، با دوستانی مثل پَتی چنگ، دِبی اِستاین، فرِد شرُدِر و رایان اِسترانک آشنا شدم. فرِد شرُدِر مداوم اسمم یعنی رانزا را صدا می زد. 3 روز طول کشید که بفهمم او دارد من را دست می اندازد. درواقع او داشت با بردن نام یک ساندویچ مشهور شهر نِبراسکا به نام رانزا و اشتراک آن با اسم من، من را مورد تمسخر قرار می داد. این ساندویچ، ساندویچ مورد علاقه ی او بود. او با من در مورد خودم و چیزهایی از قبیل تصورات غلط فرهنگی در خصوص نابینایی مشغول به گفت و گو شد. این سر آغازی بود بر شکلگیری یک گفت و گوی طولانی در مورد نابینا و نابینایی و البته فلسفه ی فدراسیون ملی آمریکا در این خصوص. رایان اِسترانک مداوم از من سؤالات ناراحت کننده و نا معقولی نظیر اینکه نحوه خواندن من به چه نحوی است؟ و چطور به سفر می‌روم، می پرسید. چون احساس کردم پاسخهایم برایش قانع کننده نبود، حالت دفاعی به خودم گرفتم. البته این فقط شاید برداشت من بود. بعدها، زمان بیشتری را صرف کرده و با دقت بیشتری به پرسشهایش اندیشیدم. به عنوان یک چالش، تمامی آنها را مرور کردم تا به این آگاهی برسم که چگونه باهوشتر عمل کنم تا اینکه خیلی زود در مقابل پرسشهای دیگران جبهه بگیرم. برای رسیدن به این هدف، باید مهارتهای نابینایی را آموخت. پَتی چنگ به من یاد آور شد که در صورت تمایل به وکالت، به عنوان یک شخص نابینا، باید صلاحیت شما به طور کامل تأیید گردد. این همان موضوعی بود که از قبل اضطراب و استرسش را خودم داشتم. پَتی از روی محبت از من حمایت کرد و مرا با خود به نزد خانواده‌اش برد. این محبت آنقدر زیاد بود که برایش مهم نبود من تمایلی به این کار دارم یا نه. پَتی یکی از اولین درس های کارمند قانون بودن را به من ارائه کرد. او همان اندازه که سختکوشانه برای آموزش کارمندان بینایش تلاش می کرد، به آموزش من نیز اهمیت می داد. من حتی فکر می کنم برای من بیشتر وقت می‌گذاشت. او در لا به لای سخنانش و البته کردارش به من آموخت که چه کارهایی را نابینایان می‌توانند در زندگی انجام دهند، چه کارهایی را یک وکیل نابینا قادر به انجام آنهاست و دست آخر اینکه چه کارهایی در توان من هست. دِبی اِستاین قدرت دانش را به من هدیه کرد. او هم زیر پر و بالم را گرفت و مرا به حال خود وا نگذاشت. می‌خواستم هزینه ی کارهای ارزشمندی که آنها برایم انجام داده بودند را بپردازم، ولی آنها ممانعت کردند. تازه، دِبی به من بریل خواندن را یاد داد. باعث سعادت من هست که از زمان آن گردهمایی تا به امروز، هزاران عضو دیگر از این فدراسیون را ملاقات کرده‌ام و بی‌شمار نکته از بسیاری از آنها آموخته‌ام. ناتانیِل وِیلز که خودش از اعضای فدراسیون ملی آمریکاست، برای اولین بار، عصای سفید بلندی را به دستم داد و به من آموخت که چگونه از آن استفاده کنم. مجبور بودم برای عملی انجام دادن چنین فعالیتی، زیاد وقت بگذارم. اما مشکلی نبود. خیلی از امثال من، یادگیریشان کند است. اعضای این فدراسیون به من تکنیکهای آشپزی را نیز آموزش دادند. آنها به من نشان دادند که سفر هوایی مستقل، نه تنها ممکن است، بلکه انجامش مثل آب خوردن است. این مجموعه به من کمک کرد تا اعتماد به نفس لازم را برای رفت و آمد، آن هم به شکل مستقل به دست آورم. حالا می توانستم به شکل مستقل از خود مِریلند به هومه ی شهر بروم. این فدراسیون به من این آگاهی را داد که چه فناوریهایی در این شهر موجود است. جووان ویلسون که خودش عضوی از همین مجموعه است، به من کمک کرد تا اولین شغل دولتیم را پیدا کنم. وقتی 10 سال پیش به مریلند نقل مکان کردم، ملیسا ریکوبونو اولین دوستی بود که پیدا کردم. از او آموختم که خودم باشم، اشتباه کردن را امری عادی بدانم و هرگز دست از یادگیری برندارم. شارون مِنکی، شخص بی نظیری بود که به طرق مختلف زندگی من را تحت تأثیر خود قرار داد. آموختم که چقدر ظرفیتهایم فراتر از آن چیزی است که فکر می کردم باید باشم. به این نتیجه رسیدم که مغز هیچکس به اندازه ی مغز شارون نمی تواند این همه اطلاعات را در خود جای دهد. اما تمایل داشتم تا سعی کنم مغزم را به چنین چالشی بکشانم. مضافاً بر این، او یکی از شوخ طبعترین آدمهایی بود که می‌شناختم. اما شوخیهایش خیلی غیر قابل پیشبینی و خاص خودش بود. به نحوی که یک دقیقه زمان می‌برد تا شما متوجه شوید که این فقط یک جوک بوده است. از ایشان به عنوان یک رهبر، به خاطر حسن نیتی که نسبت به من داشتند، نهایت سپاسگزاری را دارم. بیشتر از این خرسند هستم که می‌توانم نهایت دوستی و عشق همیشگیم را نسبت به ایشان ابراز دارم. این مجموعه ی شگفت‌انگیز و سایرین، در شکلگیری شخصیت امروز من، نقشی انکار ناپذیر را ایفا نموده اند. آنها به من خودباوری را آموختند. من را متوجه این نکته ساختند که واژه ی نابینا نه تنها بار معنایی منفی ندارد، بلکه نماد رهایی و آزادگی است. امیدوارم تجربه‌ای که از فدراسیون ملی آمریکا به دست آوردم را بتوانم به افرادی که بعد از من وارد چنین مجموعه‌ای می شوند، به اشتراک بگذارم. آنها به من فهماندند که با اتکا به نگرشها و مهارتهای درست، آینده از آن ماست. رفقای من در فدراسیون ملی آمریکا و سایرین! به خاطر حمایتهای دیروز شماست که امروز می توانم با افتخار و با اعتماد به نفس کامل بگویم: “اسم من رانزا عثمان است و نابینا هستم.”

شناسنامه نشریه جهان آزاد

همانطور که از نام این نشریه بر می آید، قرار است به تجربیات نابینایان، والدینشان، اطرافیانشان، دوستانشان و هر انسانی که تمایل به فهم معلول و معلولیت دارد و توانسته در این راه به چیزهایی نیز دستیابد بپردازد. البته ما تمرکزمان بیشتر بر روی تجربیات عزیزان در حوزه ی نابینایی است. می خواهیم ببینیم والدین یک نابینا برای دستیابی فرزندش به حق و حقوقش دست به چه اقداماتی می زند. می خواهیم ببینیم تمام کسانی که با نابینا در ارتباط هستند، چه کاری برای هرچه مستقلتر شدن فرد با آسیب بینایی انجام می دهند و کدامشان اثربخش بوده است. خلاصه ی کلام اینکه می خواهیم در حوزه ی نابینایی از تجربیات دنیا بهره بریم تا روزی با آگاهی از این تجربیات بتوانیم به خود تلنگری زده و به سمت اهدافمان حرکت کنیم.
البته اگر پدر و مادری یا دوست و آشنایی در ایران عزیز نیز توانسته برای حل مشکلی از مشکلات بیشمار نابینا راه حلی پیدا کند، می تواند آن را در قالب یک مقاله در اختیار ما قرار دهد. چون ایران هم بخشی از این جهان است و ما برای جمع آوری این تجربیات همیشه هم لازم نیست دست به دامان جراید غرب باشیم. هرچند که فعلاً ظاهراً راه دیگری وجود ندارد. همه ی ما بر این امر واقفیم که دنیای غرب در خصوص معلول و معلولیت خیلی زودتر و بیشتر از ما از خود جنب و جوش نشان داده و به دست آوردهای بی نظیری دست یافته است.
اگر دوستی هم مقاله ای را خوانده و آن را مفید یافته، می تواند آن را ازطُرُقی که در پایان می آید، آن را جهت ترجمه به دست ما برساند.
فعلاً بنا بر این است که ماهی یک مقاله ی تخصصی در این موضوع منتشر کنیم. ولی شاید زندگی مجال بیشتری به ما داد و آخر هر ماه مطالب بیشتری جمع آوری کرده و در طول ماه به خدمتتان پیشکش کردیم.
پس قرار ما همیشه اول هر ماه همین جا در جهان آزاد.
ذکر این نکته هم الزامی می‌باشد که قرار نیست همیشه مقاله ی منتشر شده همراه با فایل صوتی باشد. ولی تلاشمان بر این است که این اتفاق جذاب همیشه بیفتد.
قطعاً نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما می تواند چراغ راه ما باشد.
ایمیل: hotgooshkon@gmail.com
آیدی تلگرام: @hotgooshkon1

به امید جهانی آزاد تر!

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «نشریه جهان آزاد، شماره 2: آینده از آن ماست»

درود بر حسین آقای گرامی،
خوشحالم که این مقاله توانسته رضایت شما را جلب کند.
من قبل از ترجمه، وقتی داشتم خود مقاله رو مطالعه می کردم، اونقدر مسائل جامعه شناختیش من رو جذب خودش کرد که نتونستم از ترجمش بگذرم.
ای کاش این همه انجمن نابینایی به جای فقط زبان تکان دادن، کمی در عمل هم چیزی از خود نشان می دادند.
شما ببین یه فلسطینی این قدر در آمریکا بهش احترام گذاشته میشه، حالا به یه اصیل آمریکایی چقدر احترام گذاشته میشه.
بر خلاف جناب اوباما که فرمودند: “The country of dream is dead.” که معنایش میشود: کشور رؤیاها مرده. من هنوز هم باور دارم که این کشور، سرزمین فرصتهاست.
موفق باشید.

سلام
شخصا اگه می‌خواستم چنین مقاله‌ای رو ترجمه کنم، حد‌اقل دویست‌و‌هفت هزار تومان هزینه دریافت میکردم؛ حد‌اقل.
قدر بدونید.
به نظرم اگه می‌شد یه جمعیت مطالعاتی تشکیل بدیم و نشریات اون‌طرفِ آبی ویژه نابینایان رو با یه مبلغی که همه روی هم میذاشتیم هر ماه به‌طور کامل ترجمه می‌کردیم و در اختیار عموم نابینایان قرار می‌دادیم، خیلی خوب بود..
چه فایده که اگه به همین جامعه هدف بگی مثلا ماهیانه پنج یا ده هزار تومان حق‌اشتراک نشریه‌های ترجمه شده رو پرداخت کن، فریادش به آسمون میره که اگه ما نشریه نخوایم کیو باید ببینیم و بدون نشریه کوری کسی نمرده؛ ولی الان که چوبینی ترجمه کرده، طرف اتفاقا اولین نفریه که میاد میخونه هیچی نمیگه و یواشکی میره.
اگه نشریات نابینایی اون طرف به همراه خبرنامه‌هاشون اینجا توی ایران هم به زبان فارسی منتشر بشه، خیلی بهتر از این ایران‌سپیدیه که الان از محتواش فقط قصد برای پر کردن صفحه مشخصه و دیگر هیچ.
اصلا کاش مؤسسه ایران، در یک رفراندم نابینایی، نظرخواهی می‌کرد و همه می‌گفتن نشریات اون طرف ترجمه بشه.
به صورت بریل و درشت‌خط و صوتی و متن الکترونیکی.
من که خودم هرچی بخوام راحت میخونم و سنگ خودمو به سینه نمی‌زنم ولی مطمئنم خیلی از معلم‌های بی‌فکر، از اونجایی که از اتفاقات اون طرف خبر ندارن، واسه همینم هست دانشآموزان نابینا رو هنوز که هنوزه با روش‌های عهدِ دوغی آموزش میدن.
مسئولین تشکل‌های نابینایی سراسر کشور، چون فقط به فکر پر کردنِ جیبشونن و خودنمایی جزوِ ذاتشون شده، حاضر نیستند چهار‌تا از این مکتوبات رو بخونن و تواناییشم ندارن خدا رو شُکر. اینه که انجمن‌ها و تشکل‌ها و جوامع نابینایی توی ایران، هیچ کارکرد خاصی غیر از نون و پنیر و اردو‌های درجه چندمی و البسه دست چندم، کارکردِ خاصِ دیگه‌ای نداشتند هیچ وقت.
این مقاله داره اعتراف می‌کنه یه نابینا میتونه نقایص زیادی داشته باشه و میتونه به مدارج عالی برسه ولی ما توی سخنرانی‌ها نابینایان رو همیشه توانمند و مقدس و از دماغ فیل افتاده جا می‌زنیم و رسانه‌ها هم همیشه یا به شدت ناتوانمون جلوه میدن یا به شدت مقدس و خدا. خب معلومه جامعه هم همین سوی غلط رو میگیره و میره به طرفش.
مقاله‌های به شدت به شدت زیاد و زیادتری توی اون نشریات هست. چیزی که اینجا خوندید، نیم‌قطره‌ای از اون دریا هم نیست حتی. متأسفانه داوود یه نفره و تا یه جایی ازش برمیاد. داوود، ماشینِ ترجمه نیست. شما فکر نکنید اینی که خوندید، تمام فلسفه اون طرفی‌ها رو منعکس کرده. مترجم خودش میتونه بیاد بگه فهرست یه ماهنامه اونا چقدر متنوعه و از چند جنبه به چه مسائل مختلفی نگاه میکنه هر ماه.
نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. حرفام قاطی و نامنظم شد و تهش جمعبندی درستی به مخاطبم ارائه نداده باشم شاید.
یه کلام اینکه ما خیلی عقبیم. خیلی. و نباید فکر کنیم که همیشه باید از مثبتها گفت. همیشه باید در عین اینکه مثبتها رو میگیم، به فکر دستیابی به داشتههای جدید هم باشیم. اگرچه که خودم طرفدار مقایسه و رقابت نیستم و از همکاری بیشتر از منازعه خوشم میاد، اما سر رو زیر برف کردن هم راهی به جایی نبرده تا حالاش.
تعداد مشاغلی که نابینایان ایرانی دارن و تنوع شغلیشونو شما نگاه کنید و آمار بیکاری جامعه نابینایان رو ببینید و سطوح شغلی نابینایان ایران رو بررسی کنید، بالا میارید از افتضاح بودن ماجرا.
فقط نابینای اپراتور و تلفنچی؟ فقط نابینای به زور استخدام شده‌ای که اجبارا اسمشو معلم یا کارمندِ بی‌بازدهِ دولت گذاشتند؟ فقط نابینای متکدی یا دستفروش؟ چرا همیشه نابینایان باید مشاغلی که در پایینترین سطوح اجتماعی و درآمدی هست رو اجبارا انتخاب کنن و بهشون تن بدن؟
چندتا نابینا با سطوح شغلی قابل قبول سراغ دارید؟ چندتا نابینای وکیل که به طور موفقیتآمیزی در حال کسب درآمد از این حرفه هستند میشناسیم؟ چندتا نابینای مترجم؟ چندتا نابینایی که صاحب دامداری باشن؟ چندتا نابینایی که ماساژور باشن؟ چندتا نابینایی که مشاور باشن؟ چندتا نابینای تحلیلگر؟ چندتا نابینای برنامه‌نویس؟ چندتا نابینایی که مدیر مراکز کامپیوتری باشن؟ چندتا نابینای موزیسین موفق؟ چندتا نابینای صاحب فروشگاه؟ چندتا نابینای بنگاهدار؟ چندتا نابینای بساز بفروش؟ بخوام بنویسم تا قیامت میره: کلا چندتا نابینایی که در ایران زندگی میکنن و مشاغل پردرآمد یا با درآمد نسبتا قابل قبول دارن وجود داره؟ چرا تنوع شغلی و درآمدی بین ما نابینایان اونقدر کمه که استقلال مالی، خیلی وقتیه واسمون یه رویا شده؟
اووووففففف. خدا چارهت رو بکنه داوود. این مقاله رو ترجمه نکرده بودی، منم درد دلم باز نشده بود.
من برم یه جا بی سر و صدا ماستم رو بخورم!

مرسی مجتبی که اومدی و تمامی واقعیات رو گفتی.
اگر بخواهیم منصف باشید، دلیل این همه سؤالی که پرسیدی،
از ماست که بر ماست.
وقتی نابینا رو با دادن چند کیلو روغن و قند و شکر خر می کنیم و اسمش رو می ذاریم کمکهای مؤمنانه، خب باید بچه هامون این شکلی بار بیان.
مجتبی همانطور که گفتی این یک قطره از اون همه مطالب مفید هم نبود. سعی می کنم بهترینها رو انتخاب و ترجمه کنم.
بارها به محسن صالحی گفتم که تو هم مثل بهزیستی بچه ها رو با قند و شکر خر نکن. بچه ای که این همه پول اینترنت میده و تو جاده های بی انتهای وب سرک میکشه، نمی تونه واقعاً هزینه ی اشتراک ۵۰۰۰ تومان رو در ماه برای کل خدمات سایت بده؟
من نمیگم فقط برای این ترجمه ها، دقت کنید میگم برای کل خدمات سایت.
یعنی تیمتاک، رادیو و سایت.
ما حتی حاضر نیستیم از خودمون شروع کنیم.
همین کارها رو کردیم که یکی مثل تو رو از دست دادیم.
اگر وضعیت این شکل ادامه کنه، همه ی کسانی که می تونند اینجا برای نابینا کاری کنند، دقیقاً مثل خودت میرند که میرند.
بابا با چه زبونی بگیم.
هرکس بینا یا نابینا، شنوا یا ناشنوا، ناتوان جسمی یا توانمند جسمی، و ……. همه به انگیزه نیاز دارند.
وقتی به قول مجتبی طرف می خونه و همین شکلی سرش رو می اندازه پایین و میره، همین ته انگیزه ها هم از بین میره.
مجتبی تو مدیر این سایت ببودی.
میشه به این سؤال من شفاف توضیح بدی؟
خواهش می کنم؟
تمنا می کنم؟
از قند و شکر بگذریم،
چرا نابینا حاضر هست در مورد پستهای چیپس و پفکی ۱۰۰۰ تا نظر بذاره ولی در مورد پست آموزشی و علمی دستش به کیبرد نمیره؟
من ۵ سال هست به این سؤال فکر می کنم ولی به قول خانم رانزا پاسخی دستم رو نمیگیره.
همه جا هم این سؤال رو مطرح کردم ولی کسی حاضر به جواب نیست.
اگر روزی بچه های ما می تونستند نشریات غربی رو خودشون بخونند اون موقع می فهمیدند چقدر حق و حقوق انسانی ما داره لگدمال میشه.
اون هم به شیوه ی نوین.
اینکه فقط بگن بچه های ما توانمندند. بابا از کدوم بچه ها حرف می زنید.
به قول مجتبی اعداد و ارقام رو بیارید کنار هم بعد از توانمندی صحبت کنید.
میگن حدوداً ۵۰۰ هزار نابینا داریم.
اگر فرض کنیم ۲۰۰ هزار نفر از اونها کودک و نوجوان باشند و عده ای هم بازنشسته و سن بالا، از این ۳۰۰ هزار بازمانده چند درصد توانمند هستند که شما هی از توانمندی می گی.
صرفاً به خاطر اینکه از مسؤولیت خودت شونه خالی کنی و ۴ سال بیشتر در مسندی که هستی باقی بمونی این دروغها رو میگی.
خب این وقت چرت و پرت گوییت رو بذار برای فکر کردن و دادن ایده تا روزی وقتی از مسند ریاست رفتی کلی نابینا دعات کنه.
اگر بخوام بنویسم، انگشتام درد میگیرند و گناه دارند.
میخ آهنین نرود در سنگ

درود
والا کید‌نَپِر جونم! چی بگم که هرچی بگم نه سر داره و نه ته.
همین که گاهی هستی و چراغی رو روشن می‌کنی، بازم دستخوش و دمت گرم. نوشابه اضافه نیومده که بخوام واست باز کنم، آدمِ چاپلوسی هم نیستم. رک هستم مثل خودت که رکی. اگه اشتباهی توی این حرکتی که دارید می‌زنید به نظرم می‌رسید یا برسه، حتما اون رو هم می‌نوشتم و خواهم نوشت. ولی واقعیت رو که نمیتونم انکار کنم. میتونم؟ نمیتونم. کاری که اینجا انجام میدی، ارزندگیش برای گوهر‌شناس، مشخصه. «قدرِ زر، زرگر شناسد، قدرِ گوهر، گوهری».
خودمم به عنوان کسی که سابقه مدیریتی یا بهتر بگم سابقه گردانندگی داشته، خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که ایرانی جماعت، بیشتر اهل تفریحند تا آموزش. من همیشه می‌گفتم: «آموزش، استقلال، تفریح»، ولی ملت فقط بیشترِ مواقع، تفریحش رو می‌چسبیدند.
وقتی همنوع‌های خودمون که در بعضی از انجمن‌های نابینایی حاکمیت می‌کنند، بعضی از دختر‌های نابینای تنها و آسیب‌پذیر رو به عنوان ابزارِ جنسی برای مرد‌های هوسبازِ بینای چند‌زنه طعمه میکنن، تو از این جامعه چه انتظاری میتونی داشته باشی؟
میدونم و میدونی هرچی اینجا تا قیامت هم که بنویسیم، حرف واسه گفتن زیاده و عمله که کمه؛ اما بالاخره آدم گاهی ظرفیتش تموم میشه یه چیزایی می‌پرونه. منو تو هم از این کارا می‌کنیم کمی سبک شیم.
خوش باشی و سرفراز

سلام بر منچستر زبون دون
واقعیتش پست رو نخوندم. علتش هم اینه که برنامه شاد توی دوران کرونا چشم و چار بیشتر فرهنگی ها رو خسته و ضعیف کرد.
منچستر من معمولا کامنتها رو می خونم. چون با گوشی که میام وارد کامنتدونی میشم.
پسر خوب انسان دو بعد داره بعد مادی و معنوی. مغز اولیه انسان تا بعد مادیش تامین نشه اجازه نمیده انسان وارد بعد معنوی بشه. بُعد معنوی بُعدیه که انسانو مشتاق به مطالعه و تفکر میکنه.
خب پس نباید بگیم با قند و شکر ی عده رو خر میکنن.
چشمها را باید شست. به بقیه حق بده. شاید تو از اون دسته هستی که با وجود نیازهای مادی تونستی ،وارد فضای دیگه ای بشی. و دلت حسابی تغییر بخواد. مقاله اونور آبی ها عالیه ولی برای اونهایی که غم نان ندارن. دنیای اونا جوری که آدم ها اولویتهاشون با ما فرق میکنه.
عزیزم کمی به آدمها حق بده. با چوب سرزنش و تحقیر آدمها و نابیناها رو نرون و عتابشون نکن.
***،
ی تکنیک جالب میگم فقط ی بار امتحانش کن.
هر وقت فکری باعث آزارت شد بلند یا حتی آروم بهش بگو برو رد کارت. بعد یک لبخند بزن.
البته میدونم الان داری میخندی و توی دلت میگی این رعد چی میگه خخخ
اینم بگم خدا ازم نا امید شده و بهم گفته رعد عزیزم بی عقلی هاتم دوست دارم هههه

سلام رعد بزرگوار،
شما می فرمایید تا انسان بعد مادیش تأمین نشه، نمی تونه وارد دنیای معنوی بشه.
پس جسارتاً عزت نفس چی میشه؟
من همین الان نابیناهایی رو می شناسم که با کمترین میزان در آمد، زندگی آبرو مندانه ای دارند و برای قند و شکر صف نمی کشند.
شما وقتی عزت نفس خودت رو قربانی کردی، یعنی باختی و تموم و همه چیز رو قربانی کردی.
یک میلیاردم درصد هم باهات موافق نیستم.
البته نمی خوام بگم الان انسان فوق ثروتمندی هستم ولی زمانی رو به یاد میارم که ۱۸ سالم بود و پول رفتن به پیشدانشگاهی رو نداشتم. اصلاً دلم نمی خواست با وجود اینکه پدرم در صورت گفتن من تمامی مخارج رو بهم می داد، دوست نداشتم دیگه به پدرم رو بزنم. یعنی از همون ۱۸ سالگی به این نتیجه رسیدم که دستم رو باید از جیب بابا بیرون بکشم و بکنم تو جیب خودم.
اگر توش پولی بود، به قول مجتبی عشق و حال می کنم و اگر نبود، عزت نفسم رو قربانی نمی کنم.
در ضمن من نگفتم بچه ها خودشون به دنبال این چیزها هستند، من حرفم این بود که به جای توانمند کردن معلولین، مسؤولین محترم دارند اتفاقاً عزت نفس بچه ها رو با قند و شکر لگدمال می کنند و این خود بچه ها هستند که باید آگاه باشند.
البته منظورم هم اصلاً این نبود که به نابینایان کم بضاعت و یا بی بضاعت اصلاً کمکی نشه.
بشه و در خفا و نه اینکه صف کشی راه بندازند.
این شکلی هم مشکلات مادی که شما ازش حرف زدی حل میشه و هم عزت نفسی که من ازش صحبت کردم پایدار می مونه و تحقیر نمیشه.
اتفاقاً این تحقیر بد هست نه حرفهای به ظاهر تلخ من.
من فکر می کنم شما اشتباه برداشت کردید.
من میگم این خانه بس از پایبست ویران است.
ای کاش این مقاله رو می خوندی.
اونقدر قشنگ از پرورش یه نابینا حرف می زنه که آدم دوست داره هزاران بار اون رو بخونه و هزاران بار آرزو کنه که روزی چنین سازمانی تو ایران هم ایجاد و نابینایان توانمندی رو وارد جامعه کنه.
من احساس می کنم اکثر جامعه ی نابینایی متأسفانه خواسته یا ناخواسته سرخورده شده.
این سرخوردگی یک آسیب اجتماعی هست که سازمانهای مربوطه باید فکری به حالش بکنند وگرنه یه روزی ترکشهایش دامن خیلیها را خواهد گرفت.
امیدوارم روزی هم مسائل مادی و هم عزت نفسمان تعالی یابد.
به امید آن روز

بله حرفتو قبول دارم که ی عده با داشتن مشکلات مالی جهش بزرگ دارن و به حیطه های علم و آگاهی میرسن. به عنوان فردی که در جامعه هستم این جور افرادو میبینم ولی تعدادشون اندک.
اینجا وظیفه توست که با خودت فکر کنی و ی راه چاره پیدا کنی که چه طور می تونم به قشر جوان نابینا کمک کنم که در خودشون تغییر ایجاد کنن؟
یادمه مقاله هایی که چند سال پیش مجتبی ترجمه میکرد میخوندم و برام جالب بود. حتما اینم جالبه.
داوود خان به فکرهای آزار دهنده بگو برو رد کارت و خدارو شکر کن که زبانت این قدر خوبه. چه خوب که این قدر توانمندی.
چه قدر دوست دارم که سمینارهای منتخبمو با زبون اصلی گوش میکردم.

به خدا این ها رو نگفتم که کسی ازم تعریف کنه.
من از نظر خودم آدم توانمندی نیستم.
بی تعارف هم میگم.
من اگر روزی فکر کنم آدم توانمندی هستم، از اینی که هستم فراتر که نمیرم هیچ، شاید افول رو هم تجربه کنم.
من در فضاهای مجازی و غیر مجازی با دوستان نابینای زیادی صحبت می کنم.
راهکارهای خودم رو هم میدم.
امیدوارم روزی حد اقل اونایی که از من مشاوره می گیرند، در عمل هم حرفهای من رو عملی کنند.
موفقتر از پیش باشی

ای وای، چرا دیدگاه اولم به رعد بزرگ تکرار شد و …..
ویراستاران به داد من نابینا برسید.
نظر اولم مجدد در نظر دومم اومده. بخش مربوط به تکرار نظر اولم در نظر دومم رو حذف بفرمایید.
نهایت تشکر را پیشتر دارم
نه ببخشید، پیشتر نهایت تشکر رو از شما دارم

سلام آقای چوبینی
این کار شما خیلی کار مفیدی هستش
من که به نوبه خودم تشکر و قدردونی میکنم و فکر میکنم که لازمه ادامه دار باشه
فقط یه سوال چرا با نام خودتون منتشر نشده
من از زحمات شما در سایت زبان بیاموز هم استفاده میکنم و همین جا دوست دارم به این خاطر هم از شما تشکر ویژه کنم
شما برای ما خیلی مفیدی و ما قدرتو میدونیم
مرسی از همه چیز

سلام بر حقوق دان محله،
خیلی خیلی به من لطف داشتی.
امیدوارم لایق این همه محبت باشم.
خیلیها از این لذت می برند که یه روزی کلی پول به حسابشون بیاد.
ولی به خدا این محبتهای بی دریغ شما از اون حسابهای پر پول اهمیتش برایم بیشتر هست.
این موضوع وقتی شیرینتر میشه که یه شخصیت فرهیخته ای مثل شما محبتش رو نسبت به من ناچیز ابراز می کنه.
دلیل اینکه این پستها با نام مدیر منتشر میشه هم به تصمیمات خود مدیریت برمیگرده.
مهم نیست که با اسم چه کسی منتشر میشه، مهم این هست که مفید واقع بشه.
مرسی که هستی

سلام به همه دوستان عزیزی که نظرات خودشون رو نسبت به شماره دوم این نشریه تا اینجا بیان کردند.
سوال شده بود چرا نشریه به اسم مترجم منتشر نمیشه.
دوست عزیز این نشریه قرار نیست که فقط و فقط داوود رو کنار خودش داشته باشه و اگر لطف کنید بخش شناسنامه رو بخونید متوجه میشید چرا این نشریه به این شکل منتشر میشه.
امیدوارم افرادی که در ترجمه دستی بر آتش دارن و مطالبی رو مطالعه میکنند، از هر روشی، چه در قالب نشریه جهان آزاد و چه به شکل شخصی، با ما به اشتراک بذارند.
در خصوص جمعیت مطالعاتی هم که مجتبی خادمی ازش صحبت کرد میشه که داشته باشیم ولی به شرطی که وعده ها توخالی نباشن.
به شخصه ترجیح میدم آهسته حرکت کنم در طرح هایی که دارم ولی خودم رو اسیر مسائلی مثل وعده وعیدهایی که اولش پر زرق و برق هستن و آخرش هیچیه هیچی نکنم.
ما هستیم و تا جایی که در توانمون باشه تلاش میکنیم که طرح هایی مثل نشریه جهان آزاد در مسیری که براشون متصور هستیم درست و حساب شده پیش برن.
به امید روزی که همکاری ها واقعی و حرف ها عملی بشن.
دم همه تون گرم به خصوص داوود چوبینی که با حوصله و دقت زیاد سعی میکنه مطالب خوبی رو به نشریه جهان آزاد تحویل بده.
دلتون شاد هم محله ای ها.

درود
من وعده‌ای ندادم که بخواد توش پُر باشه یا خالی محسن. من فقط یه آرزو کردم؛ یه آرزو. گفتم اگه می‌شد، خیلی خوب می‌شد. نمیدونم توی این آرزوی من چی بود که به وعده‌های توخالی تعبیر کردی. اگه چنین اتفاقی در خصوص «جمعیت مطالعاتی» می‌افتاد، منم می‌شدم یکی از مشارکت‌کننده‌هاش، با این‌که زبانم در حدی هست که بتونم چنین مقاله‌هایی و حتی سطوح بالاتر از این‌ها رو بخونم و بفهمم چی میگن و نخوام هزینه کنم.
من حتی از تند رفتن و خسته شدن هم حرفی نزدم.
همین آهستگی و پیوستگی‌تون بوده که جذبم کرده باعث شده نظر بدم؛ ولی احساس می‌کنم با دیدگاه گذاشتن توی این پست، گویی از نظرِ تو خطایی مرتکب شدم که اینطور جبهه‌گیری اتفاق افتاد در موردم.
موفق باشی و سرفراز

بحث خطا نیست مجتبی.
بحث هم تو نیستی.
تو خودت ماشالا کلی تجربه داری از وعده هایی که داده میشه و انقدری امیدوارت میکنند که گویی تموم شده و دیگه روی روال میره. راستش رو بخوای مجتبی من از اینکه اینجا بودی بر خلاف تصورت بی نهایت خوشحال شدم. اگه یک درصد من رو بشناسی که خیلی بیشتر میشناسی میدونی که در حرفم دروغ نیست و تعارف هم ندارم.
من همیشه خدا گفتم اگه باشی و حتی کوبنده هم نقد کنی خیلی بهتر از این هست که نباشی و مطمئن باش کسی از نبود تو خوشحال نمیشه.
حداقل من اینم.
من مگه نمیدونم که تو به من وعده دادی یا نه. در جواب حرفت فقط خواستم بگم که این مسائل هم هست.
سایر مسائل باشه برای وقتی دیگر و جایی بهتر ولی مطمئن باش برداشتت درباره من اشتباه بود.

سلام به همگی. باید بگم: کار بسیار عالی و البته ارزندست. ضمن این که، بچه ها بیشتر و بهتر با کشورهای بسیار پیشرفته اروپا و آمریکای شمالی و کارای بزرگی که اونا واسه معلولین کردن آشنا میشن. دلم میخواد اضافه کنم مسؤولین و دست اندر کارانمون هم ازشون درس می گیرن و بیشتر تلاش می کنن، ولی خب، خودم بهتر می دونم که اونا خودشونو بد جوری به خواب زدن و حالا حالاهام قصد بیدار شدن ندارن. تا یادم نرفته، یه دست مریزاد و خسته نباشید جانانه هم باید به Dave بگم که تلاش ارزشمندش واقعا قابل تقدیره. بعدشم باید از محسن و بقیه تشکر کنم که این بستر رو فراهم کردن تا امثال من چیز یاد بگیریم و بسی حال کنیم. بعدشم، سر همگی خوش باد. بای، تا های.

سلام به جناب آقای چوبینی گرامی و تشکر فراوان برای ترجمه ی مقاله
عنوانی که نویسنده روی مقاله گذاشته بسیار عالی بود من جمله ای رو که از نویسنده پسندیدم این هست” اشتباه کردن را امری عادی بدانم و هرگز دست از یادگیری برندارم” من اگر پسرم اشتباه کنه خیلی از دست خودش عصبانی میشه فکر می کنه همه ی کارها رو از اول باید درست انجام بده امیدوارم بزرگمهر هم از خوندن این مقاله نکات خوبی رو یاد بگیره برای من که خیلی خوب بود سپاس از شما و جناب آقای صالحی

درود بر مادر بزرگمهر گرامی،
مدتها بود از حضور شما بی بهره بودیم.
من هم امیدوارم تمامی کودکان امروز جمهوری اسلامی خدا یه رحمی بهشون بکنه و آینده ی خوبی رو براشون رقم بزنه.
والا ما با اون معلمهای با تجربه سرنوشتمون شد این.
وای بر کودکان نابینای امروز که معلماشون هم به آموزش احتیاج دارند.
البته منظورم به طور کلی بود وگرنه بر این امر واقف هستم که هنوز هم معلم دلسوز پیدا میشه.
مرسی که هستی

دیدگاهتان را بنویسید