خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

باران، کوچولوی مامان و بابا. به این گیتی خوش اومدی

صدایمان می کنند، همراه چلوی بیایید بالا. با مادرم وسایل را بر میداریم و راهی طبقه اول بیمارستان می شویم. در پله ها هستیم که دکتر دوان دوان سمت ما می آید و می پرسد؟ این نوزادی که تازه به دنیا اومده مالِ شماست؟ پرسیدیم چلوی منظورتون هست گفت بله. گفتم بله من پدرش هستم. پرسید شما مشکل بیناییت چیه؟ گویی آب سردی بر روی من ریخته باشند گفتم مشکل بیناییم به خاطر زایمان زودرس بوده و مادرزادی نبوده. همچنان با لحن جدیتر پرسید مشکل بینایی مادرش چیه؟ در حالی که اضطراب تمام وجودم رو فرا گرفته و گلویم خشک شده، ماسکم را پایین می کشم و به آرامی می گویم، مشکل همسرم هم گلوکوم هستش. پرسید ایشون چی مادرزادیه؟ گفتم بله. همزمان فکرم همش دنبال سؤال اولش است که همراه این نوزادی که تازه به دنیا اومده کیه؟ خدای من یعنی اتفاقی افتاده؟

دیگه حتی آب گلویم را هم نمی توانم قورت بدهم و از خانم دکتر می پرسم چطور مگه؟ در کمال خونسردی می گوید من دکترش هستم. پروندتون رو داشتیم مطالعه می کردیم و ما وظیفه داریم فرزندتون رو کامل معاینه کنیم و به بیمارستان فارابی نامه بدیم. نگرانی و اضطرابم بیشتر می شود. نامه به فارابی چرا خانم دکتر؟

باز هم با لحن آرام خود می گوید هیچی اگه یه وقت مشکلی باشه باید به فارابی معرفی کنیم دیگه. ظاهرا تازه متوجه حال پریشان من شده و می گوید، نگران نباش، چیزی نیست. می خواستیم ته چشمش را کامل ببینیم که انقدر گریه کرد و همکاری نکرد نتونستیم فعلاً. خودم را جمع کردم و گفتم بله معاینه که حتماً باید بشه که اگه خدایی نکرده چیزی باشه تا قبل از سه ماهگی با لیزر برطرف کنیم. برای اینکه اطمینان خاطرم بیشتر بشه باز پرسیدم پس چیزی نیست خدا رو شکر. گفت نه فعلا که چشم هاشو هم باز کرده ولی ما وظیفه داریم حتماً ته چشمش رو هم معاینه کنیم.

گفتم فرزند اولم سالمه و مشکل بینایی نداره. در حالی که از پله ها بالا می رفت و از ما دور می شد، گفت اینم سالمه انشا الله فقط می خواستم ازتون بپرسم دقیقاً بیماری چشمیتون چیه که بر مبنای اون معاینه کنیم.

حالا دیگه نفس راحتی می کشم اما از شما چه پنهون، در دلم کلی بوق نثار خانم دکتر می کنم که آخه این چه طرز بیان مطلبه.

دختر عزیزم که هنوز روی ماهت را نتونستم ببینم و تا فردا برای بغل کردنت لحظه شماری می کنم.

نامت را باران گذاشتم تا تمام مردم شهر، همراه با من برای آمدنت دعا کنند.

می گویند باران که میزند بوی خاک بلند می شود!

اما امروز با آمدن تو، بوی عشق بلند شد.

اومدم شادی وصف ناپذیرم رو تقسیم کنم برای کوچولویی که داره خودشو بعد از یک عالمه سختی پیدا می کنه، تو این دنیا ریشه می زنه و محکم میشه.

دختر عزیزم بارانِ نازنینم.

می خواهم نام تو را

روی هر قطره آب بنویسم.

من می توانم نام تو را

در هرجا ببینم.

در هر رنگ رنگین کمان.

در هر ابری در آسمان.

روز های سختی رو تجربه کردیم و می کنیم.

اما تردید ندارم امروز قشنگ ترین روز خداست،

که قشنگ ترین گل دنیا،

در دامن قشنگ ترین مادر دنیا،

شکفته شد.

و من،

مردی هستم که دوباره به خوشبخت ترین پدر دنیا تبدیل شدم.

تبسم عزیزم. همسر مهربان و فداکارم.

بابت همه سختی هایی که در این 9 ماه کشیدی ازت ممنونم.

آب باران را،

بوسه های عاشقانه و آغوش هم را،

و لمس صورت های خیس یکدیگر را

خوب به یاد دارم.

با هم بار ها ریزش قطرات باران را تماشا کردیم.

ما در این باران عاشق شدیم و شادی کردیم.

حالا هم با اومدن باران شاد ترین انسان های روی زمینیم.

باران. کوچولوی بابا.

تو همون پرتو نوری هستی که با اومدنت،

به زندگی ما تابیدی

و زندگیمون رو تا ابد برای ما رنگین کَمونی کردی.

عزیزم این روز واسه من و مادرت خیلی قشنگه و تصور این که توی دختر کوچولوی خوشگل ناز نازی به دنیا اومدی، کلی بهمون انرژی میده.

بعد ها می تونم تصور کنم که امروز یک روز بارونی بوده

ولی هوا هم ابری نبوده!

دخترم! برای پدر و مادرت میلاد تو، شیرین ترین بهانه ایه که میشه با اون به رنج های زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده زیست.

کاش، بارانی ببارد قلب ها را تر کند.

بگذرد از هفت بند ما، صدا را تَر کند.

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها.

رشته رشته مویرگ‌های هوا را تَر کند.

بشکند در هم طلسم کهنه این دنیا را.

شاخه‌های خشک و بی بار دعا را تَر کند.

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت،

سرزمین سینه ها تا ناکجا را تَر کند.

چتر هاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها.

شاید این باران که می آید، شما را هم تَر کند.

ساعاتی قبل، ساعت 9 امروز صبح، خداوند دومین هدیه اش را نصیب ما کرد.

در این لحظات، احساسات ما قابل وصف نیست.

دیگر قلم را نیز یارای نوشتن نیست.

باران، کوچولوی مامان و بابا.

به این گیتی خوش اومدی.

۸۰ دیدگاه دربارهٔ «باران، کوچولوی مامان و بابا. به این گیتی خوش اومدی»

سلام ریحان خانم. تیرماهی تو دوستام و فامیلامون زیاد داشتیم.
چند نفر اول تیر بودن. یه نفر ۲ تیر و دو نفر هم ۴ تیر.
دیگه اونا هی می گفتن تولد رو بندازیم تو همون روز تولد اونا منم به شوخی می گفتم هر کی بیشتر پول بده همون روز میندازیم.
مرسی که تو شادی ما سهیم شدین.

سلام هوا شناس.
ان شالله باران خانم زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه و باعث افتخار و شادیتون بشه
در مورد تیر ماهی ها اطلاعی ندارم . فک کنم خیلی مادر دوست باشن و مثل گربه عاشق نوازش هههه

آرمان حسودی نمیکنه؟؟
دختر برادرم که دو سال با برادرش تفاوت داشت بعد از به دنیا اومدن برادرش چپ میرفت و راست میرفت شترق یکی میکوبوند توی صورت نوزاد . خخخ بعد با گریه بچه خودش هم گریه میکرد.
خلاصه عملیات انتحاریش در حدود یک سال ادامه داشت .‌تا حسادت از جونش ریشه کن شد

سلام رعد. ممنونم.
نه فعلاً که هنوز ندیدش ببینیم عکس العملش چیه.
ولی به نظر من حسودی کردن یه بچه به خواهر یا برادر کوچکترش بخشیش طبیعیه اما بخش زیادیش به خود پدر و مادر بر میگرده. اینکه فعلاً زیاد جلوی بزرگتره کوچیکه رو تحویل نگیری یا اینکه خواست بیاد ناز و نوازشش کنه خیلی حساسیت نشون ندی و از این قبیل کار ها.
حالا یه ماشین آتشنشانی که آرمان خیلی دوست داره واسش خریدم فردا که باران رو از بیمارستان آوردیم خونه بدیم به آرمان بگیم اینو باران واست خریده تا یه حس خوب نسبت بهش پیدا کنه.

چه قشنگه که نامزدی و عروسی و جشن تولد بچه هاتونا همه رو تو محله ام گرفتین و ایول به مرام شما دو تا که اینقد نازید. دختردار شدی امیر سرمدی دنیا و آخرتت آباد شد. اون پسرای سیبیلو تا زن میگیرن میرن پی فامیلا زنشون. همین بارون و بهاره که عاشق بابا مامانشه و دل به دلشون میده. خیر و برکت مث بارون بهار تو زندگیت سرازیر شه ایشالله. به مامان تبسمم سلام برسون. مبارکتون باشه

سلام رهگذر.
محله خونه ی ماست.
جاییه که من و تبسم با هم تو اینجا آشنا شدیم.
عقد و عروسی و تولد بچه ها رو هم باید تو خونمون بگیریم دیگه.
حالا درسته بی معرفت شدیم، شاغل شدیم، سرمون شلوغ شده دیگه نمیرسیم مثل دوران مجردی اینجا فعالیت کنیم.
ولی محاله گوش کن و هم محلی های با صفاش رو فراموش کنیم.
دوست داریم شادی هامون رو هم اینجا با بچه ها به اشتراک بذاریم.
آره همه میگن دختر با پسر خیلی فرق میکنه و با محبت تره.
ازت ممنونم که این همه واسمون آرزوی خوب کردی. حالا تبسم هم از بیمارستان اومد یکم حالش رو به راه شد میاد خودش جواب میده.

سلام امیر عزیز، تبریک عرض می کنم و همینقدر بگم که از شادی شما من هم شادم، قدم دختر سرشار از خیر و برکته و من شخصاً دو بار این قضیه را تجربه کردم، امیدوارم که سالهای سال در کنار خانواده بهترین ها را تجربه کنید و هر دو فرزندتون زیر سایه ی پدر و مادر و در آینده باعث افتخارتون باشند. مبارکه، انشا الله که از در و دیوار و زمین و آسمون براتون خوشی و شادی و خیر و برکت بباره. بی نهایت تبریییییییک.

سلام امیر
واقعا وقتی یه بچه به بچه‌های دنیا اضافه میشه، کلی ذوق‌مرگ میشم.
تازه بچه‌هایی از جنس بچه‌های تو که اولیشون به شدت با غریبگی‌کردن بیگانه بود و باعث شده بود واسه همه دوست‌داشتنی‌تر از همسال‌هاش باشه.
شاد‌باش میگم به خاطر باران، امیدوارم وقتی حسابی تجربیاتت در خصوص دختر‌داری هم تکمیل شد، بزنی توی کار تهیه رهنمود‌های چگونه به عنوان والد نابینا پسر خود را تربیت کنیم و چگونه به عنوان یک والد نابینا دختر خود را تربیت کنیم، و انتشارشون بِدی توی محله..نابینایان به تجربه‌های موفقی مثل تو نیاز دارن واقعا.
بپر بالا پایین و خوشحالی کن که آدم تا خودش نخواد، هرگز پیر نمیشه!

سلام موجی. مجی نه موجی خخخخ.
مرسی داداش. این آرمان خداییش همه چیزش خوب بود.
هم بچه بود جیک نمیزد و آروم بود هم الان بچه خیلی خوبیه.
امیدوارم بارانم مثل اون باشه.
فعلا که همش گریه میکنه و شیر میخواد. دو دقیقه که میذاریمش زمین دوباره میزنه زیر گریه خودشو میکشه خخخخ.
چشم قول میدم تجربه هامون رو اینجا هم منتشر کنم و با بچه ها به اشتراک بذارم.

سلام امیر. باران سرمدی، عالیه، بهشم میاد. ببینم بیست و چند سال دیگه می تونه رو دست باران کوثری بلند شه یا نه؟ من که فکر کنم بد جوری بلند میشه. خلاصه مبارکه اسیدی. به تبسمم تبریک بگو. به فارسی و لکی هر دو. چرا که تبریک به زبان مادری بد جوری می چسبه. بعدشم، دمت گرم و البته سرت خوش باد. بزن اسپرسو رو با خامه ای فراوون، آخه مناسبتش بد جوری باحاله. تا های.

سلام.
من هم صمیمانه تبریک میگم و امیدوارم روز به روز خوشبخ تر از روز قبلی باشید.
بر اساس تجربه ای که قبلاً در مورد تبریک تولد فرزند به پدر داشتم از همین فرصت استفاده می کنم و اول به تبسم تبریک میگم و بعد هم به تو.
یک بار به یکی از دوستام اول تبریک گفتم و خانمش که شاکی شد گفت: چرا تبریک نگفتی؟ گفتم: به فلانی یعنی شوهرت که تبریکمو گفتم اون هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: آره آخه … بچه رو زاییده برای همین هم به اون تبریک گفتی.
خلاصه چون می دونم که تو بچه رو به دنیا نیاوردی خخخخخخ اول به تبسم تبریک میگم و بعد هم به تو.

سلاااام خدمت آقا عمیر عزیز و بزرگوار. انشا الله حالت خوبه خوب باشه. وای چه خبر خوبی گرفتم من. ورود باران خانوم رو به این دنیا تبریک میگم به خودتون و خانوم محترمتون. انشا الله قدم نو رسیده براتون مبارک و پر خیر و برکت باشه انشا الله. خیلی خیلی خوشحال شدم. من شما رو توی برنامه های هات گوش کن دیدم و صداتون رو اونجا شنیدم. بازم تبریک میگم بهتون. یا حق

متشکرم امیر جان. ببخشید ازتون ی درخواستی داشتم. میشه من با شما حرف بزنم ی جایی؟ ی راه تماسی چیزی از خودتون میتونین بهم بدین؟ البته نه الان. الان که قطعا میدونم درگیر و سرگرم قدم نو رسیده هستین و حسابی شادی و خوشحالی میکنین. وقتی انشا الله سرتون خلوت شد. خواستم چند دقیقه ای مزاحم وقت شریف شما بشم. البته اگر مشکلی از نظر شما دوست گلم نداشته باشه

میلاد جان سلام مجدد.
والا فعلا که بیشتر داریم گریه می کنیم تا شادی و خوشحالی. خخخخ.
از بس این دو روز بیخوابی کشیدیم و حسااابی خسته شدیم.
چرا که نه هر وقت دوست داشتی بزنگ
شماره همراه
۰۹۳۵۴۴۳۳۲۶۵
آدرس ایمیل
amirsarmadi68@gmail.com

سلاااام مجدد امیر جان. خخخخ خیلی هم خوبه که. وای صدای گریه ی بچه ی کوچولو ی ناز. از طرف من حتما ببوسش. نه الان که مزاحمت نمیشم امیر جان. فعلا سرگرم بچه باشین تا بعد انشا الله. فعلا این شماره رو اگه خواستی ذخیره داشته باش که هر وقت زنگ زدم بدونی منم
۰۹۱۷۶۲۹۵۹۸۷

سلام امیر جان. منم تولد باران کوچولو، دومین فرزند گلت رو به تو و همسر گرامیت تبریک میگم و امیدوارم حضضورش باعث برکت براتون بباشه. برای تو، همسر گلت و فرزندان عزیزتت آرزوی خوشبختی میکنم. خدا تو و خانوادۀ محترمتو حفظ کنه.

درود. امیر جان از صمیم دل به تو و تبسم خانم برای این اتفاق خجسته تبریک و شادباش میگم. مطمئنم که باران همانند اسمش برای شما سرشار از برکت و نعمته. بهش خوشآمد میگم و برای شما آرزوی لحظات بسیار بسیار خوش در کنار هم‌دیگه دارم. نامت را باران گذاشتم تا تمام مردم شهر، همراه با من برای آمدنت دعا کنند. این جمله بسیار زیبا و دلچسب بود. باز هم بهتون تبریک میگم.
لحظات زندگیتون سرشار از شادمانی و کامیابی.

سلام امیر از صمیم قلب برات خوشحالم واااای دختر یعنی یه دنیا عشق و صفا من که توی این یک سال عاشق و شیدای آرمیتا شدم پدر سوخته توی همین سن از تمام فنون و رموز دلبری برای من استفاده می کنه مامانش اسمش را به شوخی گذاشته هوو خخخخخ خلاصه که اولاد هرچی باشه خوب هست ولی بین خودمون باشه دختر یه چیز دیگه هست بازم بهت شادباش میگم به امید خدا یه روز عروسیش را بهتون شادباش بگم درباره حسودی هم باید بگم تو هر رفتاری هم بکنی یه کم حسودی میاد وسط تازه یه دو سال که بگذره باران هم حسودیش شروع میشه راستی مواظب باش آرمان سلطه جو نشه چون ما بعضی اوقات میایم جلو حسودی نکردن بچه را بگیریم باعث میشیم بچه سلطه جو بشه بازم تبریییییییییک

سلام جناب میرزایی عزیز.
آره همه اینو میگن که دختر یه چیز دیگست.
این آرمان که اصلاً من از سرکار میام خونه انگار نه انگار مشغول فوتبال بازی کردن خودشه. فقط زمان هایی که واسش خوراکی خریده باشم میاد جلو یه خوش و بشی یه ذوقی میکنه. خخخخ.
حالا ببینیم باران یه سال دیگه چی کار میکنه.
آره حسودی رو که واقعا نمیشه کاریش کرد. علیرغم همه مراقبت هایی که می کنیم، ولی بازم حسودی می کنه.
به قول تو اگر جلوش رو بگیریم، حسودیش بیشتر میشه. اگرم چیزی بهش نگیم که پر رو تر میشه.
خلاصه داستان داریم با این آرمان.
مثلا داریم شام می خوریم میگه برم به آبجی باران غذا بدم. حالا بهش بگو بچه جون این هنوز نمیتونه برنج بخوره مگه حالیش میشه خخخخ.
یا میره دست و پا یا سرشو میگیره فشار میده اونم میزنه زیر گریه.
البته فقط یک بار تالا از دستمون در رفته و کرمشو ریخته دیگه فعلا که کنترلش کردیم خخخخخ.

برادر کوچیک من ۵ سال از من کوچیکتر بود.
خاطرات بلاهایی که از فرط دوست داشتن سرش میاوردمو اگه یادتون باشه در وبلاگ و سایت هواشناسی تعریف کرده بودم.
خوب یادمه وقتی نوزاد بود کشف کردم کف سرش نسبت به ما نرمتره. فشارش دادم و بابام گفت دست نزنی دیگه. باید صبر کنیم که سرش مثل ما سفت بشه تا بچه قوی بشه.
خلاصه من دور از چشم خانواده روزی چند بار میرفتم و سر برادرمو مثل انار آبلمو آزمایش میکردم که ببینم کی مغز برادرم محکم میشه خخخ

دختر همون برادرم چند سال پیش به دنیا اومد از دستم ی بار سر خورد و افتاد خخخ ی بار هم چون نمیدونستم هنوز نمی تونه بشینه گذاشتمش زمین. بچه ول شد و سرش خورد به سرامیک خخخ

بله واقعا کار خطرناکی بود
اون زمان که سر برادرمو فشار میدادم پنج ساله و رعدکی نادون بودم خخخ
****
ولی گویا انگشتام جادویی بود. چون برادرم خیلی خیلی باهوش و زرنگ از آب درومد.
هیچ موقع درسی نمی خوند ولی همیشه نمره هاش عالی.

امیییییییییر! من چرا خبر نداشتم پس؟ این چند روز کلی پیش اومد که تلفنی صحبت کردیم و منِ کاملا بی خبر اصلا بهت تربیییییک نگفتم
مبارکتون باشه. مطمئنم بچه ای که تو با پشتکارِ فوق العادت و تبسم با صبوریش بزرگ کنید، یه انسانِ معرکه میشه. معرکه!
تربیییییییییییک!

مسعود داداش خیییلی خیییلی مخلصم. دمت گرررم.
یاد اون روز و شبای برفی که با هم تو بهمن ۹۸ تو رشت داشتیم بخیر. امسالم باز اگه گیلان از اون موجای خفن برفی بیاد میام پیشت زیر برف کلی قدم بزنیم و در سکوت شب کلی با هم راه بریم و حال کنیم.
بازم ممنون با معرفت.

دیدگاهتان را بنویسید