خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک حادثه واقعی که داشت منجر به مرگم می‌شد

خیلی اتفاق افتاده بود که پیشِ اعضای خانواده، فامیل، مهمون‌ها، همسایه‌ها، رفقا، دراز بکشم؛ ولی هرگز پیش نیومده بود در حضور هیچ کودوم از شاگرد‌هام یا والدینشون دراز بکشم. دیشب اما این اتفاق افتاد. علیِ ده‌ساله، به همراهِ پدرش، و دختر‌خاله‌ی یازده‌ساله‌ی علی، هر سه منزل من بودند. کمی که به بچه‌ها زبان تدریس کردم، خسته شدم. چایی آوردم همگی بخوریم کمی خستگیمون در بره. علی با باباش و ملیکا، هر سه رفتند سمت آشپزخونه تا نبات و آب‌لیمو بیارن بریزن توی چاییشون. منم فرصت رو غنیمت شمردم و اول پاهامو دراز کردم، بعدشم کلا خودمو دراز کردم کفِ اتاق. نه پشتی و نه تشک. نه رو‌انداز و نه کولر. هیچ آدابی‌و ترتیبی مجو، هرچه می‌خواهد تَنِ گشادت، بخواب. شروع کردم به کش اومدن. خیلی خسته شده بودم. نمیدونم چرا انرژی‌ام اونقدر کم شده بود. سرم گیج می‌رفت. خوابم گرفته بود. گفتم بهتره بهشون بگم بِرید یه جلسه دیگه بیایید. زشت بود؟ خب باشه. من حالم برای خودم مهمتر از همه چیز بود. میخواد زشت باشه میخواد قشنگ. بهشون میگم فعلا حسش نیست. کمی که در حالت خستگی و گیجی به سر بردم، علی رو دیدم که نشسته روی سینه‌ام، با کلاهش داره میکوبه به کله‌ام، و میگه این نقابِ جادوییِ منه. یا تسلیم شو، یا می‌کُشمت. منم در همون خستگی و گیجی، بدون در نظر گرفتنِ شرایط، قبل از اینکه به ملیکا و بابای علی فکر کنم، بازیم گرفت و از دهنم پرید گفتم تسلیم نِمیشم. همینو که گفتم، ملیکا دستامو گرفت و گفت می‌جوشونیمت، می‌خوریمت اگه تسلیم نشی. بابای علی اولش هیچی نمی‌گفت ولی وقتی دید من قدرتم کمی بیشتر از اون دو‌تا ووروجکه، اومد کمکشون و نشست روی مچِ پاهام تا نتونم حرکت کنم. دست‌هام رو با بندِ کفشم که انداخته بودمش سطل، بست تا نتونم حرکت کنم. عجیب بود واسم. هنوزم عجیبه. چرا شوخی شوخی همه‌چی بیخودی اینقدر جدی شد؟ کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و به شوخی با خنده گفتم خب. خب. بازیِ خوبی بود. دیگه بِریم که چایی یخ کرد و زبان عقب افتاد. پدرِ علی گفت چی؟ حالا حالا‌ها کار داریم. مگه نگفتی تسلیم نِمیشی؟ گفتم شوخی بود دیگه. بازی بود. اصلا من تسلیم. ملیکا گفت نه. فایده نداره. چون همون اول تسلیم نشدی، باید شکنجه بشی. گفتم ملیکا؟ دلت میاد معلم عزیزت رو شکنجه کنی؟ گفت آره که میاد. علی هم تأییدش کرد. بابای علی گفت تو خیال کردی زورت بیشتر از این‌هاست، من میذارم بهشون توی بازی زور بگی؟ گفتم نه. سعی می‌کردم بخندم ولی سختم شده بود. پا‌هام زیرِ هیکلِ سنگینِ پدرِ علی درد می‌کرد. جای بندی که سفت بسته شده بود، روی پوست دستم داشت کرخت و سیاه می‌شد. مغزم هنوز توی حالت گیجی بود و بدنم از خستگی بی‌تاب شده بود. گفتم خب بازیِ خوبی بود. مثلا یعنی الکی من شکنجه شدم و تسلیمم دیگه. مَنو باز کنید آزادم کنید تا وسایل چایی رو جمع کنیم و یا درس رو ادامه بدیم یا جلسه به پایان برسه. علی گفت نخیر. هرگز. تو باید بمیری. هاهاها. گفتم علی بیخیال. بازی تمومه دیگه. علی گفت من بازی نمیخوام. دارم واقعی میگم. خندیدم. دوباره علی فریاد کشید. ای اژدها که نابینا هستی و زبان بلدی. تو را از بین خواهم برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. اکوی آخرین کلمه‌ای که از دهن علی خارج شده بود، برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. توی مغزم اونقدر تکرار میشد که داشت دیوونهم می‌کرد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. صدای ملیکا و بابای علی هم به اون اکوی لعنتی اضافه شد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد.

هرچی می‌خواستم تکون بخورم، برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. نمی‌شد. از همه طرف داشتند جدی جدی ضربات سنگینی به من وارد می‌کردند. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. خوابه. میدونم. خوابه. کاش خواب باشه. بذار الان بیدار میشم. نمی‌شدم. هر کاری می‌کردم، برد. برد. برد. برد. برد. بیدار نمی‌شدم که نمی‌شدم. نفس‌هام به شماره افتاده بود. کله‌ام دردِ شدیدی می‌کرد و زیر پوستم مور مور می‌شد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. برد. فریاد می‌زدم و هیچ صدایی از گلوم بیرون نمیومد. برد. برد. برد. اه. لعنتی. برد. برد. نع. نگو. داد نکش. مَنو کتک نزن. برد. برد. برد. برد. برد. صورتم به دردِ سیلی‌هایی که با دست‌های کوچیک و خنکِ علی و ملیکا توی گوشم می‌خوردند، عادت کرده بود؛ ولی به مشت‌های محکمِ پدرِ علی، نع. برد. برد. برد. برد. برد. حس کردم بالام. مثل اینکه مثلا تصادف کرده باشم، پامو قطع کرده باشند، و برای تسکینِ درد، میزانِ زیادی آرامبخش به من تزریق شده باشه. نشعگی بود و توهم. انگاری روانگردان زده بوده باشم. حسش لحظه به لحظه داشت بهتر می‌شد. مشت بود که توی در میکوبید. کی بود یعنی؟ دوست نداشتم از اون حسِ سرخوش بیدار بشم، ولی یه نفر داشت درِ خونه رو با مشت از جا در‌می‌آورد.

ناگهان بدنم جاکن شد و دیدم ایستادم وسطِ اتاقم، هیشکی دوروبرم نیست، و صدای مشت که توی در کوبیده می‌شد، هنوز با اکوی صدای علی توی سرم بود. برد. برد. برد. دام دام دام دام برد. برد. برد. برد. برد. بوی گاز در تمامِ اتاق و سرتاسر خونه پخش بود. استرس گرفته بودم. قلبم به شماره هزار تا در دقیقه میزد. سرم درد می‌کرد. وقتی در رو باز کردم، دختر همسایه گفت عمو عمو عمو توی خونهتون کجا گاز بازه؟ بوش کل ساختمون رو برداشته. گیج بودم. منگ بودم. خدایا این یکی هم خوابه یا بیداریه؟ گفتم آره. نه. نمیدونم. الان چک می‌کنم. در رو بستم و وقتی وارد آشپزخونه شدم، نفسم دوباره شروع کرد به بند اومدن از شدت بوی گاز. حواسم بود فندک نزنم یا لامپ روشن نکنم. سریع پنجره رو باز کردم، گوشمو گذاشتم روی اجاق، و یکی از وولوم‌ها که حالا فهمیدم دیروز اون کسی که برای نظافت و خدمات اومده بود خونه‌ام یادش رفته بعد از دم کردن چایی ببنده و باز مونده بود، به سمت راست پیچوندم تا بسته بشه. سرم بدجور درد می‌کرد. برد. برد. برد. برد. برد. برد.

ساعت حدودا هفت صبح بود و من هشت باید می‌رفتم سر کار. سرم خیلی گیج می‌خورد و درد می‌کرد. رفتم توی سرویس بهداشتی و هرچی نخورده بودم رو هم بالا آوردم. گاز‌گرفتگی؟ آره. گاز‌گرفتگی، به خاطر دو چیز، در کمینم بود: اول اینکه اگه اون زمانا پولِ بیشتری داشتم، یه اجاقِ تِرموکوپل‌دار می‌خریدم که با قطع شعله، خودش گاز رو قطع کنه، و من اون روز این پول رو نداشتم، دوم اینکه اگرچه ده سالی میشه مجردی زندگی می‌کنم و خودم هرگز یک همچین بی‌دقتی رو مرتکب نشدم، ولی باید حواسم به بی‌دقتیِ دیگران هم توی محل سکونت خودم می‌بود که این دفعه نبود. بابای خدابیامرزم می‌گفت: «مجتبی؟ هرچقدر تو دست و فرمونت خوب باشه، ولی بازم تصادف می‌کنی، چون یکی دیگه که دست و فرمونش خوب نیست، میاد میزنه به تو».

خوشحالم که زنده‌ام و خوشحال‌تر میشم اگه شما هم اتفاق‌های مشابه یا نیمه‌مشابه یا اصلا کلا ماجرایی هیجان‌انگیز واستون اتفاق افتاده، اینجا تعریفش کنید تا همه با‌هم حالشو ببریم.

دوستون دارم بیشتر از دیروز، کمتر از فردا

۵۳ دیدگاه دربارهٔ «یک حادثه واقعی که داشت منجر به مرگم می‌شد»

مجتبی همه انسانها فرشته نگهبان دارن.‌ این فرشته ها مواظب انسان هستند ولی اگه باهاشون دوست بشی و ارتباط بگیری که عالیه.
پائولو کوئیلو ی کتاب با این مضمون داره.
در ضمن فرشته ها حرفهاشون رو با اعداد بیان میکنن. بد نیست علم اعداد هم یاد بگیری. این عددها ممکنه روی گوشی و تلوزیون و توی ذهن و هر جای دیگه دیده و یا شنیده بشن.
××××

اتفاقهای ازین دست که فرشته نگهبانم باعث نجاتم شده زیاده.

فکر کنم برای هر انسانی بارها و بارها رخ داده.
بچه های نو پا که فرشته هاشون ۲۴ ساعته دارن مواظبت میکنن ازشون.

من همیشه به‌طور ناخواسته و تصادفی، عددم یازده بوده. در یازدهمین ماه از سالی به دنیا اومدم که به یازده بخش‌پذیره. شماره کارشناسیم توی شرکتمون یازدهه. هر وقت ساعت رو چک میکنم، یا ساعتش، یا دقیقهش، یا ثانیه‌اش، یا جمع اعدادش، به یازده بخش‌پذیره یا یازده میشه. جمع ارقام شماره بلوکی که توش خونه خریدم یازدهه. تازه شماره بلوک قبلی که میخواستم توش خونه بخرم هم ۳۸ بود که مجموع اعدادش بازم میشد یازده. تازه شماره موبایلم هم همین الگو رو داره. ۹+۱+۳+۹+۳+۴+۲+۹+۴+۳ مساوی میشه با عدد ۴۷، که مجموع ارقامش یعنی چهار و هفت، یازده میشه. تازه مجموعه تمامِ ارقامِ تلفن ثابتِ منزلم هم میشه ۳۳ که به یازده بخش‌پذیره. خیلی دیگه هست ولی حسش نیست بنویسم.
خوش باشی

به نظرت اینها تصادفی بوده؟
هیج اتفاقی در جهان اتفاقی نیست.
مشتبهی بهت مژده بدم که دو تا نیمکره مغزت توانایی شگرفی در فعال شدن داره. اگه روزی فعال بشن که خوشا بر احوالاتت.
خود من نیمکره چپم به کل تعطیله و تیلیت شده خخخ
****
در رابطه با راز عدد یازده هم بهتره خودت تحقیق کنی.
فقط تا این حد می تونم بگم که هر لحظه که عدد یازده رو دیدی همون لحظه به یکی از آرزوهات تمرکز کن. اون لحظه برات مثل جادو عمل میکنه.

خودم معتقدم یه بازیه ولی نمیدونم من شروعش کردم یا روزگار.
به نظرم دنیای امروزِ ما، نظمیه که از میلیارد‌ها سال بی‌نظمی به وجود اومده و هنوزم بی‌نظمیه ولی چون برای ما حسِ خوب و پایداری داره، به نظم تعبیرش می‌کنیم.

سلام داشی.
انصافا هیجان داشت وحشتش پنهان بود.
متوجه میشی چی میگم؟
یعنی میتونست وحشت آفرین باشه.
بیبین یه سوال.
برای زیبایی پست این شکلی نوشتی یا دقیقا همین شکلی بود؟
میخوام در حال مرگ رو تصور کنم.
یعنی شبی که گاز باز بود، شام بیرون خوردی؟
این جریان مال کیِ؟
اگه بمیری یکی مثل من خیلی ناراحت میشه.
پس سعی کن بمانی تا با هم بزنیم زیر توپ.

نه کامبیز. تخیلات یا زیبایی‌شناسی در کار نبود. جریان مالِ دقیقا دیشبه؛ دیشب شام رو خونه خوردم اتفاقا. اون اتفاقات ناشی شد شاید از تأثیر گاز روی مغزم و کابوسی تصادفی یا ترتیبی که تجربه کردم و از ترس به خودم ترسیدم.
من حالا‌ها با این دنیا کار دارم. تازه جای خوبش رسیده.

از عوارض مجردیه خب
یادم میادش که سال ۷۹ میدون باغ‌ملی شهرمون داشتم از باشگاه برمیگشتم
حدود غروب بودش.
رسیدم به ایستگاه اتوبوس
خواستم که از پشت اتوبوس بیام سمت درب عقبی سوار بشم
یه جوی عمیق بودش که یکی از جدول‌های اون نمیدونم چرا ولی برداشته شده بود.
وقتی که از پشت اتوبوس خواستم بیام سمت راست پام درست رفت جای جدوله که نبود.
خدا روز بد نیاره نگو شهرداری بی انصاف قبلش اومده بود درختها رو آب داده بود.
تصور کن یه جوی عمیق و پر آب
و یه روز پاییزی وقت غروب.
فقط سرم بیرون از آب مونده بود باقی کاملاً آب گل شده بود.
میدونی چرا فقط سرم بیرون از آب بود؟
چون افتادم توی اون جوی لعنتی
مقداری آب گل وارد دهنم شده بود
نه اون اتوبوس و نه هیچ تاکسی حاضر نبود منو سوار کنه
تا خونه ما دو کورس فاصله و من پیاده هوا خنک و داشت شب میشد.
فقط خدا میدونه چه به حالم گذشت
این بدترین خاطره عمرمه
همین بس که اون غروب پاییز یه جهنم بی انتها شده بود واسم
البته من همیشه به بوی گاز حساس بودم و هستم ولی برق یه بار قصد کرده بود جونمو بگیره که نشد
شاید یک متر پرت شدم ولی خدا رحم کرد
شش سالم بود که با سیم برق بازی کردم اونم منو به بازی گرفت.

آره عطا جونم. از عوارض مجردیه که بجای دو سه چهار نفر، یه نفر داشت میمُرد. قبول دارم. هههه
سقوط رو منم تجربه کردم خصوصا توی جوبی که چندان عمیق باشه که حتی از سرت رد بشه. مرسی که به من هیجان تزریق کردی! اما آیا عصا نداشتی مگه؟ من همیشه عصامه که باعث میشه حوادث خیابونی واسم تخفیف بخورن.
یه باری هم من شش سال داشتم سیم برق دویست و بیست ولت رو کردم توی دهنم بعدش که با سر خوردم به دیوارِ روبرو و شوک شدم و نیم ساعت به زحمت نفس میزدم، تا یکی دو روز احساس می‌کردم یک میخ توی کله‌ام فورو رفته در نمیاد.

سلام خوشحالم که قرار نیست بگم یادش بخیر عجب آدم مفیدی بود خدا بیامرزدش.
اما، تنها حادثه ای که یادم میاد نزدیک بود از این دنیا پَر بکشم ماله خیلی وقت‌ها بود. توی خونه نشسته بودم. که تلفن خونه زنگ زد. مامانم تلفن برداشت و بعد از یک مکالمه کوتاه گفت مهرداد پاشو اسمتو نوشته بودم تا با یه کاروان بری مشهد.
ظرف چند ساعت من و بابام توی اتوبوس بودیم و هنوز گیج بودیم که چی شد که کارمون جور شد و داریم می‌ریم. توی همین گیجی بودیم که راننده هم از زور خستگی گیج شد و در یک آن اتوبوس شتاب عجیبی گرفت و بعد از چند ثانیه از جاده خارج شد.
یادم میاد که بابام سر منو بقلش گرفت و بعدش شیشه‌ها خورد شدن.
بابام مثل برق باد منو از اتوبوس کشید بیرون. باورم نمی‌شد. اتوبوس روی یه درخت خشکیده افتاده بود.
یک درخت بزرگ و خشکیده کنار جاده. جون همه رو نجات داده بود. وقتی ماشین از جاده بیرون پرت شده بود یکی از شاخه های تنومند درخت از شیشه کناری وارد شده بود و اجازه نداده بود که اتوبوس به پهلو زمین بخوره.
چند نفری زخمی شدن اما اصلا جدی نبود و با چند چسب زخم همه چیز به خیر گذشت.

وای منم هفت هشت سال پیش توی اتوبان ذوب‌آهن تصادف رو تجربه کردم و وقتی از مینیبوسی که خُرد و خاکشیر شده بود و داشت می‌سوخت ریختیم پایین، چون یه کپسول گاز قرار بود توی یه پیکانی که تصادف کرده بود با ما منفجر بشه، از نابیناییم نا‌امید شدم چون نمیدونستم کودوم طرفی برم که از کپسوله فاصله بگیرم. هیشکی هم محلِ سگ به من نمیداد. نهایتا دستمو گردنِ یه پیرزن انداختم و باهم رفتیم.

سلام مجتبی. تجربه وحشتناکی بود. البته یه کمیم ترسیدی که حق داشتی. ولی از یکی دو جا، بد جوری شانس آوردی. اولیش این که نرفتی تو کما، همین یکی دو سال پیش دو نفر از فامیلامون بد جوری دچار گاز گرفتگی شدن. یه عمو با برادر زادش. عموه وضعش یه نمه بهتر بود و بعد چند روز از بیمارستان مرخص شد. ولی برادرزاده بدبخت که اسماعیل نام داشت، دو ماه تو کما بود. یه کمای عمیق که وقتی اومد بیرون، باور کن مثل بچه ها افتاده بود به تاتی-تاتی. هیچی یادش نمیومد هیچی. تو شانس آوردی. همون خوابی که دیدی، خودش نشون میده که اوضاع اون قدرام بد نبوده و مغزت خطر رو درک کرده بوده و داشته یه جورایی بخش آگاه رو فراخونی می کرده. اگه یه نگاه سر انگشتی به خوابهایی که دیدی بکنی، یا از کسایی که خواب می بینن بپرسی، می بینی که همشون بعد از خواب یه هویی بیدار شدن. یعنی یا نزدیک بیداریشون بوده، یا این که مغزشون در حال فعال شدن بوده. یه مؤسسه تحقیقاتی انگلیسی به عنوان نمونه، از صد زاووی سزراینی و صد نفر دیگه به انحای مختلف جراحی داشتن و بیهوشی رو تجربه کرده بودن پرسیده که در حین بیهوشی عمیق هیچ خوابی دیدن یا نه؟ یا این که در اون بین چیزی یادشونه یا نه؟ جوابا همه منفی بوده. همگی می گفتن انگار اون چند ساعت مردن و زنده شدن. پس نتیجه می گیریم که اگه اون دختره هم به در نمی کوبید مغزت یه جور دیگه ای فعال می شده و احتمالا تو با حال خرابتری بیدار می شدی. بد جوری شانس آوردی که بیهوشیت عمیق نبوده و نرفتی تو کمای عمیق. وگرنه مثل اون اسماعیل بدبخت می شدی. منم یه بار با یکی از دوستام از کانون میومدیم که یه سقوط آزادو تجربه کردیم. شانس آوردیم که من دستمو گرفتم به لبه آجرا. وگرنه، تیکه بزرگم گوشم بود. یکی از کارگرا می گفت اگه می رفتین پایین احتمالا چند ده متری سقوط می کردین. یه بارم تو عراق تو سلیمانیه، اگه نمی رفتم حموم قربانی یه عملیات انتحاری می شدم. وسایل اتاق ترجمه همه سوخته بود. ولی مترجم خوش شانس صبح زود چپیده بود تو حموم و به شکل معجزه آسایی نجات یافته بود.
شاید یه جایی مفصل گفتم.
بای تا های.

از خاطرات #عباس_کیارستمی

وقتی از من می‌پرسند چه شد فیلمساز شدی؟
من می‌گویم تصادفی!
ولی قضیه خیلی هم تصادفی نبود و بیشتر شرایط فراهم شد. من کنکور هنرهای زیبا را دادم و رد شدم.
بعد در اداره پلیس راه استخدام شدم.
سال آینده‌اش به کلی این قضیه را فراموش کرده بودم
که به سراغ یکی از دوستانم به نام عباس کهنداری که کتابفروشی و خرازی داشت رفتم
او به من پیشنهاد کرد برویم سر پل تجریش
ولی من گیوه پام بود و نمی‌توانستم همراه او بروم.
بعد کفش‌های او را پوشیدم و با هم رفتیم.
سر پل یکی از دوستانم را دیدم و او پیشنهاد کرد با هم به خانه فرهاد اشتری شاعر برویم.
به اتفاق رفتیم، در خانه‌ی اشتری یک آقای نقاشی بود
که وقتی فهمید من در کنکور رد شده‌ام، از من پرسید کلاس رفتی یا نه!؟
او به من توصیه کرد در کلاس طراحی اسمم را بنویسم و سال بعد کنکور شرکت کنم من در رو دربایستی که داشتم
در آن کلاس اسم نوشتم.
سال بعد کنکور دادم و قبول شدم.
بعد نقاشی تبلیغاتی کردم
بعد فیلم تبلیغاتی ساختم و به همین طریق با مکانیزم دوربین آشنا شدم و…
حالا فکر می‌کنم اگر کفش ‌های دوستم به پای من نخورده بود من الان بازنشسته ی وزارت راه بودم.
****
بله مجتبی اتفاقهای زندگی ما اتفاقی نیست بلکه به افکار و فرکانسهایی که توی زندگیمون فرستادیم بستگی داره

به من بگید گفتگوی درونیتون و غالب فکراتون چیه تا بگم به کجا میرسید خخخ
***

سلام پسر. خیلی شانس اوردی. خداا را شکر که الآن هستی. والا ما هم با خانواده رفته بودیم باغ دایی. ذغال تو منقل تو اتاق بود جای بخاری. همه شب خوابیدیم. ااگر خواهرم بیدار نشده بود و حالش به هم نخوررده بود همه با هم ریق رحمت را سر کیشده بودیم اساسی. هخخخخخخخ. همه با ههم رفتیم زیر هوا اکسییژن که حالمون درست شد. این اتفاقی بود که برام افتاد. البته اسم گاز گرفتگی که میاد تنم میلرزه. چرا که رو این موضوع کسی را از دست دادم من.

شک نکن که از عوارض مجردیه ههه
خب عصا نداشتم چون کم بینا بودم از این گذشته اصلاً با عصا حال نمیکردم.
میدونم عصا دست نگرفتن عقلایی نیست ولی من شاید ۲ ۳ سالی هست دست میگیرمش.
دلم از عصا و مردمی که اصلا عصا رو نمیبینند خونه پسر.
طی همین دو سه سال که عصا دست میگیرم حداقل سه عصا ازم شکستند
وقتی که ابتدایی بودم توی مدرسه نحوه استفاده از عصا رو بهمون یاد دادن ولی اون وقتها نیاز نداشتم از عصا استفاده کنم.
پس کاملاً استفاده ازش رو بلدم ولی انگار نه انگار مردم شهر من به خصوص رانندههای عزیز چشای خوشگلشون بدهکار خودنمایی منو عصام باشند
من خاطره خوبی از استفاده از عصا ندارم مجتبی
من روزها مشکلی نداشتم و اندازه‌ای که بتونم مستقل رفت و اومد کنم بینایی داشتم لعنتی وقتی هوا کم کم تاریک میشد و من چون شب‌کوری داشتم خب مشکل پیدا میکردم
بینایی من به مرور زمان کم و کمتر شد من اوایل توی مدارس عادی و با خط عادی درس میخوندم
نمیدونم پارسال بود یا دو سال پیش، یه بار وقتی که داشتم از عرض خیابون عبور میکردم که البته کاملاً با احتیاط بودش ولی یه ماشین بدون توجه به عصا و این‌که من نابینا هستم به سرعت از مقابل من رد شد و زد به عصا و عصا رو پرت کرد چند متر اونورتر و شکست
من از ترس میخکوب شدم باقی ماشینها دست روی بوق
خب شما بودی چکار میکردی
من خصوصا مسیر دادگاه رو با آژانس میرم و اصلا از تاکسیهای کورسی استفاده نمیکنم
هزینه بالا میره ولی به نظرم امنیت تامین هستش
سعی میکنم طوری اقدام کنم که استفاده از عصا به حداقل برسه
البته همه گناه رو به حساب رعایت نکردن دیگرون نمی اندازم چون خودم هم از عصا خوشم نمیاد و دنبال بهانه میگردم تا ازش استفاده نکنم
همینی که هست.
من از عصا متنفرم
و عصا از من
و ما هر‌دو از روزگار نفرت‌انگیز

سلام ای آسمانی بر خواب رفته
خوبی داش موجی
خوب بودی بهتر شدی
پستت منو یاد فیلم او یک فرشته نابینا بود انداخت
بین زمین و آسمون قدم میزدی
خودت که بخودت رحم نمیکنی ولی خدا بهت رحم کرد
آره دیگه وقتی تو روز روشن که داداش شب روشن هست پست ایران سپید میزنی شونصد تا غلط میگری معلومه دیگه نفرینش تا نفس میکشی باهاته .. همنفس گاز شهری میشی
واسه دلجویی یه پست بزن بگو من هر چی دارم از ایران سپید دارم تمام زندگیمو مدیون ایران خانم سپید هستم ..تازه استخدام رسمی وزارت نفت شدم ماهی ۱۱ میلیون هم حقوقمه
وگرنه این بار توی بیابون که خر پر نمیزنه یه گله سگ وحشی نابینا میریزن سرت میگازنت بعد تازه میفهمی معنی گازگرفتی چیه
راستی دلجویی سرهم هست یا سرخط هست .. بی حزمت شفاف سازی کن تشکر
از شوخی که بگذریم من که نمی گذرم خدا بهت فرصت زندگی داد بنظرم دعای خیر همون بچه ها که هوا خاهشون هستی اومدن توی خواب و غیر مستقیم بهت کمک کردن که همزمان که اونا تو رو اذیت میکردن که بیشتر غرق خواب نشی همون لحظه هم همسایه در خونه زده تا خواب به خواب نشی
هر کار خیری یروز توی یه کار شری جایگزین میشه
لال از دنیا نری اون دنیا لال مونی نگیری جواب خدا رو بدی صلوات
نظافتچی رو که این بار دیدی کپسول گاز یا پیکنیک رو خیلی محترمانه و شیک و مجلسی تا فی خالدین فرو کن تو حلق مبارکش
البته گناه داره معدش گاز زیاد تولید میکنه .. خدا بهت رحم کرد تو هم به نظافتچی رحم کن
حالت جون دادنت رو که گفتی منم یه زمانی خیلی واسم اتفاق میفتاد شاید هفته ای یکی دو بار میشدم که بختک میفته نفست رو میبره میخوای داد بزنی اما انگار هم نفست هم دهنت رو بستن , وقتی بخودت میای خوف ورت میداره یکی دو بار هم شد خسته بودم رفتم تو خواب ننم داشت غذا درست میکرد بعد احساس کردم ننم صدا کرده بیا غذا بخور رفتم سر میز غذا اما دو دقیقه بعد ننم صدا کرد بیا غذا بخور ,, یعنی روحم یکی دو دقیقه زودتر از من رفت سر غذا … حیوونی خیلی گرسنش بوده جن بازی رو دوست دارم اونم از نوع نابینایی
یه بار هم لاکردار تو خواب موهامو میکشیدن از خواب بیدار شدم تا یکی دو روز همون جایی که موهامو کشیده بودن درد میکرد و دقیقا همون حسی که یه آدم مو میکشه روی سرم بود .. تو خواب گیس و گیس کشی بود محرم و نامحرم حالیشون نیست
راستی همنفس با هم هست یا سر خط هست .. این هم بگی دعا میکنم دو جا استخدام بشی
یا حق

سلام ممل دیوونه
این طنزت منو کشته پسر. لذت میبرم روحیه‌ات همیشه اینقدر شاد و شنگول میزنه.
انگاری یه دو بطر شراب آلبالو زده باشی اینجوری مینویسی!
بعله. بعله. خوب بودم، بِیتر هم شدم.
لامسب این تیکه‌ها رو از کجات جور می‌کنی؟ «او یک فرشته نابینا بود»؟ خخخ
من توبه بخورم دیگه به ایران‌سپید بگم بالای ابروت پیشونی! واقعا هرچی دارن از ایران‌سپید دارن. الانم توی شرکت نفتن دارن یه حدود یازده میلیون ناقابل حقوق میگیرن.
دلجویی اگه از همسر بخواد باشه، سرهمه. اما اگه از هم‌ته بخواد باشه، جداست.
راست میگی. من خودمم شخصا به معصومیتِ زلالِ جوجه‌هام به شدت ایمان دارم؛ چه اون جوجه‌هایی که توی خواب نوکم می‌زدن، چه اون جوجه‌ای که درِ خونه رو زد.
صلوات؟ حله: درود بر خاندانِ پاکِ.
نظافتچی بنده خدا سرش شلوغ و فکرش درگیر بود؛ خیلی هم انسان پاک و نجیب و شریف و کار‌درستیه اتفاقا. یه جوری گاز رو واز گذاشت که ناز بخوابم ولی از دنیا رخت برنبندم بلکه رخت وا کنم.
بختک رو از نظر علمی همون «فلجی در خواب» میگن ولی در مورد روحت شرمنده‌ام؛ خیلی شکمو تشریف داره. یه کم کتاب بخون غذای روحت بشه اینقدر قحطی‌زده بار نیاد.
منم یه باری یکی توی رویا یه مشت زد توی کلهم وقتی بیدار شدم حس می‌کردم جاش اذیته واقعا.
همنفس اگه واسه همیشه باشه سرهمه و اگه موقت باشه جداست.
ممنون بابت دعای استخدامیت.
یا عقل

منو از شدت استرس ترکوندی، منفجرم کردی، به سقف آویزونم کردی، حالا میخوای واست داستان مشابه و نیمه مشابه و هیجان انگیزم تعریف کنم؟
این چه توقع بیجاییه برادر من!
توقع داشتنتو اصلاح کن… خخخ
نه، ولی حالا جدا از شوخی یه داستان نوزده اسفند نود و هشت نوشتم… دوس داشتی بخونش… دوس داشتی کامنتم بذار خوشحال میشم نظرتو بدونم…
البته نمیدونم دیدی یا نه؟ ولی خب، گفتم که گفته باشم….
خب دیگه چیزی نمیمونه واس گفتن…فقط این که به چیزای خوب فک کن شب که اینجوری کابوس نبینی، فکرِ خودتو نمیکنی لااقل فک مخاطبینتو بکن برادر!!!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

آخجون. پس یه مقدار از بلا‌هایی که قصد داشتم سرخه‌حصار سرت بیاد، اجرایی شدن. خدا رو شکر.
مخاطبینم که خاص‌هاشون رو به فکرم ولی نوزده اسفند رو حالم نشد برم بخونم. امیدوارم تا آخرِ عمرت زنده باشی حمید خان

سلااااااااام بادمجون بم آفت نداره خخخخخخ چقدر شانس آوردی پسر چون الان باید یا یه محله میداشتیم که بدون موجی بودو سیاه پوش شده بود یا یه محله با موجی میداشتیم که موسسش جز نابینایی چندتا معلولیت دیگهم بهش اضاف شده بود پس اول خدارو شکر کن که گذاشت یخورده عمرتا پس انداز کنی چندسالی بیشتر ملتا اذیت کنی و برو یه سنسُر تشخیص نشت گاز بگیر و تو خونت نصب کنو بعدشم یه صدقه بزرگ ها بزرگ یعنی گاوی شُتری چیزی بکُش و صدقه بده و بعدشم بجای اینکه فقط بفکر گوشات باشی بفکر بقیه حساتم باش خب به اندازه کافی سرزنشت کردم حالا یه داستانیو برات بگم از زمستون سال هشتادو هفت که دوست سر به هوای من هم مثل تو چیزی نمونده بود که گرفتار مرگ خاموش بشه که با لطف خدا و کمک اورژانس وبعدشم یه روز بستری تو بیمارستان دوباره به زندگیش برگشت و من اونجا بود که فهمیدم چوب خشک یعنی چیو چقدر بی احتیاطی میتونه اسم شیطانو کم رنگ بکنه پس بیشتر مواظب خودت باش بیشترو هااااااااااااااااا صدقه یادت نره

سلام
هادی میدونی دوست دارم چی میشد؟ الکی مثلا واقعی ولی الکی میمُردم واکنش همه رو میدیدم بعد دوباره زنده میشدم. خعلی حال میده؛ نه؟
من یه عمره دارم به این و اون کمک میکنم که واسه خودم کلی لذتبخشه ولی صدقه رو پایه نیستم. سنسور نشت گاز و کلا تعویض این اجاقی که الان منزلم هست رو دارم واسش البته برنامه میچینم.
من مثل نمیدونم سگه یا گربه یا چیه ولی مثل یکیشون هفت‌تا جون دارم و مطمئنم حالا حالا‌ها در خدمتِ آقا مجتبی هستم.
خوش باشی و حواسِت به کورش و کوثر خیلی باشه و جای من فشارشون بده و بوسشون کن

راستی به نظرت من چرا دارم از فرشته به گیریزلی تبدیل میشم؟
من که روحیاتم بد نیست، البته فک نمیکنم بد باشه..
قد هم که خیلی گمون نکنم اهمیت آنچنانی داشته باشه..
منم که هرمون رشدم فعال نیست، همیشه قدکوتاهم.. اینم مصممه
خب، پس هدفت از اون جمله ای که اون سری گفتی چی بود؟
بگو، زود باش، راستشو بگو، اعتراف کن بلا….

آدما هرچی بزرگتر میشن، فرشتگی‌ها‌شون کمتر میشه. معصومیت، یه چیزیه که به کوچیک یا بزرگ بودنِ هیکل بر‌نمی‌گرده، بلکه هرچی تجربهت از زندگی بیشتر بشه، معصومیتت کمتر میشه. متأسفانه این یه جبره، یه جبر.

خوشحالم که پایان خوشی داشت.
من دیروز یه سوتی دادم که خیلی ضایع بود فقط. هیجانی نداشت.تو مطب دکتر تکیه دادم به دیوار که منشی گفت لامپو خاموش کردی. برگشتم که روشن کنم دوتا پریز بود. یکیشو زدم که نگو سوییچها برعکس بود و من تازه اون یکی لامپو هم خاموش کردم.

مرسی که از خوشحالیم واسه زنده موندنم خوشحالی ولی خیلی خندیدم بِهِت خدا مَنو میبخشه اگه تو ببخشی! وااااااااااااااای مُردَم کُمَََََََََََََکککککک خخخخخخخخ دَتس دِ پِرابِلِم آو بی‌اینگ بِلایند!

دیدگاهتان را بنویسید