خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازگشت دوباره

سلام سلام.
عصرتون یعنی ساعت 3-30 دقیقه‌تون به خیر و شادی.
برم عصرانه ای بخورم و برگردم.
خوبید خوشید سلامتید دماغتون که چاقه و چاییتون هم که داغ داغ.
در اصل عصرانه هم نبود ناهار بود. دمپخت مرغ. دست پخت مادر.
البته آموزش نابیناییش را صوتی هم کرده ام اگر حوصله بود و درخواست قفسه کردم ممکن است به اشتراک شما دوستان بگذارم.
راستش دیشب ساعت 11 خوابیدم و درست ساعت 10 صبح لای سر و صدای گنجشک ها و زنگوله های گوسفند های آبادی چشم هایم را باز کردم.
کلی هم خواب دیدم کلی هم خسته از خواب بیدار شدم. این شد که یک کمی ورزش کردم چند دانه انجیر خوردم و چای و صبحانه هم کمک کردند تا از خستگی در آمدم. خب من عادت کرده ام با زبان عامیانه ننویسم ببخشید.
کجای سایت گوش کن بودم؟
آهان. داشتم دری وری های بعد از ماه عسل را مینوشتم. بروم یک سری به پیشخانَم بزنم و برگردم.

وووووو کل پست هام را خوندم. معیار محاوره قاطی شد به بزرگواری خودتون ببخشید.
بدک نبودن پستهام. خوبک هم نبودن طفلیها. میدونید؟ اینا همشون مال زمانیه که هیچی بلد نبودم و یکی از همنوعان گفت خودت بگرد پیدا کن و یاد بگیر.
البته ایشان فقط منظورشون سوالات رایانه ای بود ولی من این خودت برو بگرد و یاد بگیر را کردم آویزه ی گوشم و دست به کار شدم.
برا این که یاد بگیرم دست به همه جور نوشته ی کلی و جزئی شدم. یعنی شخصی و غیر شخصی را قاطی کردم بدون این که کسی بهم بگه چه مطلبی شخصیه چه مطلبی عمومیه. خب اون قدر ریختم توی دایره تا این که فهمیدم چی کار کنم.
در کنار این پنج قسمتی که نوشته بودم هدفم این نبود که بگم من بی عیب و نقصم و دیگران فقط مقصرند و در حق من بدی کردن. فقط برام جالب بود میدیدم هنوز فعالیت من روی دایره است گفتم بدک نیست نتیجه ی این دایره را هم به گوش بیننده ها برسونم.
گفتم از همینجا محله ی خودمون شروع میکنم. یه چند قسمت هم جلو رفتم و تجربه بهم ثابت کرد که ادامه ندم. نه این که بگید لابد مشکلی بوده نظیر این که میخواد حالا یا دروغ سر هم کنه یا بخواد الکی دیگران را مقصر کنه یا هر فکر دیگه…
نه این چیزا نبود. داشتم به سفارش همنوع گشتم تا پیدا کنم و یاد بگیرم.
توی همون حال و هوا یه تلگرام از یه همنوع دیگه به دستم رسید. یه پیام صوتی بود. گفت که میخواد با فلانی ازدواج کنه و بهمانی ازش طرف را دزدیده و با هم دست به یکی کردن که من را دور بزنن البته من شیده نه هااااا.
اون طرفی که پیام صوتی داده بود را میگم.
دقیقا همون کسی منظورش بود که به من تشر زد که خودت برو بگرد و یاد بگیر.
خلاصه گفتم به من چه برو به بهمانی بگو اون طرف مال منه تو دزدیدی.
دیدم مرتب پشت سر هم داره دری وری میفرسته و کلی هم توهین و کلی هم تغییر و ووووووو. چه کار دارید؟!
به قول اجتماع بینا مصدود و به قول خودمون نابیناها بلاکش کردم رفت پی کارش.
دیدم با یه صفحه دیگه اومد بالا به دری وری گفتن. اونم بلاکیدم خخخ. دیدم که سومین آیدیش هم اومد بالا جالب اینه که هر آیدی با یک اسم. خب پنجتا از صفحات اون فلانیه را بلاکیدم.
حالا که میرم توی خالش میبینم که بهبه! چه سری چه دمی عجب پایی!
پر و بالش سیاه رنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ.
خب منظورم اینه که فلانی همون روباهه بود که من توی اسکایپم اول بسمالله بلاکش کردم. یعنی اولین مخاطبم بود و چون مرتب تماس صوتی میگرفت و ایجاد مزاحمت میکرد منم بلاکیدم و به شاه بانوی قصه گفتم که جریان از این قرار است. و بعد ایشان عوض دستت طلا با من در افتاد که چرا این کار را کردی و تو ظرفیت نداری و هرچه من میگم باید بگوشی و عمل کنی و این و آن و خلاصه…
به بهمانی تلگرام زدم که این چه مسخره بازی ایست که شما به آن دامن زده اید؟
البته ایشان پشت سر هر دو نفر غیبتانید و طوری عرض کرد که گویا برای شاه بانو بد نیست این همه حرف دری وری و مفت بهش بزنند. یعنی خیلی خیلی ببخشید طوری این قضیه رو نمایی شد که من شیر فهم شدم که ملت از خدا میخواستند که راجع بهشان همچین اتفاقاتی بیفتد و عوض حل کردن مشکل و مزاحم صفحات این و آن شدن تازه مفتخر هم بودن که راست یا دروغ سرشان میدان جنگ است.
خب من هر آیدی که با موضوع هدف ذکر شده بالا میآمد بلاکش میکردم. حتی بهمانی را که یکی از اعضای تقریبا فعال گروه آموزشیش بودم. گروه و کانالش را هم ترک کردم البته بعد از این که فایل های صوتی آشپزی که توی اسکایپ اشتراکیده بودم را برایش ارسال کردم البته به پیشنهاد خودش. ایشان که نه یکی دیگر از ادمین هایش عرض کرد که ما قبلا اینها را گوشیده ایم و نیازی به فرستادنشان نیست. خب غیر از اتفاق پیش آمده دلیلی نمیدیدم که فکر کنم خدایی ناکرده سوء تفاهمی شده بین من و بهمانی و اینها. فقط همین موضوع بود و من باز هم شیر فهم شدم که به خاطر مبارکشان برخورده که گفتم جمع کنید این بچه بازی ها را.
قسمت پنجم در هیاهوی بنبست را فرستاده بودم با این حال هم گفتم که همه ی ملت این شکلی نیستند و بیخیال مهم این است که من دارم عرضم را به عنوان خاطره یا مطلب یا نیازی که لازم است هر نابینایی از آن با خبر باشد به گوش آنهایی میرسانم که شنوای حقیقت باشند.
شاید بپرسید چه ربطی داشت؟
ربطش اینجاست که من داشتم مخاطبینم را یاد میگرفتم. در طول همین چند هفته ای که تصمیم گرفتم بخشی از داستان زندگیم را عرض میکردم برایم مهم بود که بفهمم مخاطبین خواننده ی متنهای من چه کس یا کسانی هستند؟
همین ها که پشت سر هم داستان سر داستان در میآورند خدا به داد عاقبت نوشته های من برسد.
میدانید دوستان؟ این یعنی بی اعتمادی. بی اعتمادی به مهمترین اعضای فعال یک محله ی با صفا و صمیمی.
وقتی بزرگان حال روحیشان طبیعی نباشد چرا باید تصمیم گرفت با آنها مشورت کرد و ازشان آموخت؟
خب قصه ی ما هنوز به سر نرسید. بخش ششم را هم آماده کردم. از گروه ها و کانال های نابینایی فقط ماند برایم کانال محله نابینایان و آیدی دو تن از مدیران سایت.
بعدش خیلی خیلی ببخشید که اینها را میگویم. دلتان خواست هم ویرایش نکرده و به اشتراک نگذارید. مهم این است که من حرفهایم را میزنم. تا جایی که امکان دارد بیشتر هدفم رفع سوء تفاهم هاست. خب برای من و آنهایی که باهاشان زندگی میکنم اولین و مهمترین چیزی که مد نظر است وقت است وقت. و مهمتر از آن که مثل آب مایه ی حیات است همین خودت برو بگرد و یاد بگیر است.
منم دیدم توی محله پستی به اشتراک گذاشته بودند که به هرکی دلش خواست یاد بگیرد میکس و صدا گذاری یاد بدهند. گفتم بروم و بیشتر یاد بگیرم.
اما کلاس عناصر داستانم با این کلاس تداخل پیدا کرد. هر دوتایشان را هم دوست نداشتم از دست بدهم. نه کلاس عناصر که بابتش هزینه کرده بودم نه هم کلاس صدا گزاری را.
خب بخت با من یار نبود. به مربی محترم گفتم یک چاره ای هم برای من بیندیش. میتوانست مثل خیلی از مربیان وعده ی آموزش یک دور دیگر را بدهد. حالا قرار که نبود کلاس برگزار شود برای دور بعدی ولی اکثرا این کار را میکنند. میتوانست یک بهانه بیاورد که تو در حال حاضر مناسب این کلاس نیستی چه میدانم؟
ایشان گفت همین است که هست. ما به خاطر یک نفر کارمان را که پس و پیش نمیکنیم. چون من بهش گفته بودم یک وقتی بگذارد که من هم بتوانم شرکت کرده از معلومات ایشان استفاده ای ببرم.
رفتم پست مربوط به کلاس را خواندم و نوشته بود که به خاطر فایل هایی که صدا گزاری کردید الکی به دلتان صابون نمالید هیچ کاری نکرده اید.
بعدشم طوری نوشته بود که گویا هیچ کس هیچ چیز بلد نیست یعنی منظورم صدا گزاریست الی ایشان. خب این شد که من هم متنی گلایه ای یا بدگویی یا هر چیزی که میشود اسمش را گذاشت سر هم کردم و برای مدیر جدید سایت فرستادم. و توی آن متن هم عرض کردم که اگر قرار است صابون به دلمان نمالیم هم علت از معلومات شماست از آموزش هایی که از شما برای ما به یادگار مانده نقص از آموزش های شماست که ما را این شکلی ضعیف بار آورده است.
راستش بعد از این قضیه احساس کردم کتاب خانه ای که قصد دارم کتابچه ی پر از ایرادم را تویش بگذارم امنیت روحی ندارد.
البته نه اینکه با خودتان فکر کنید ممکن است کسی کتابچه ی من را بدزدد و ببلعد ها نه.
یکی از اهداف من این بود که ملت نابینا کمی و کیفی نوشته هایم را بدون رو در وایسی و اینها مطرح کنند. قصدم این بود که اشکال کارم را بفهمم. هدفم مشورت بود اما…
راستش آن طور که انتظار داشتم از کسی چیزی نشنیدم. الی یک کامنت در این پست،
و کامنت اول و سوم این پست،

و کامنتی که در زیر کامنت شماره 3.1.1 در این پست گذاشته شد، و همچنین کامنت شماره 5 این پست.
فقط همین ها بود. البته من قصد ندارم از خودم تعریف کنم. یعنی از دوستانی که تعارف بارمان کرده اند فقط میتوانم تشکر کنم.
اما یک تشکر ویژه برای رعد دانا و گفتن چشم حتما باز نویسی میکنم.
قسمت پنجم را که ارسال کردم هیچ کامنتی ندیدم. البته بایست که این متن همه ی قسمت هایش را به اشتراک بگذارد تا در پایان نظر هایش را بشنود. اما من دیدم که کسی در حال نوشتن رمان است کم کم هر چند صفحه ای را که نوشت برای مخاطبینش میخواند تا راجع به همان ها نظر بدهند.
این شد که دلیلی نمیدیدم باقی رجز هایم را منتشر کنم.
و در کل نسبت به همنوعان احساس میکردم به جای همکاری خواستن و هم کاری کردن بهتر است از همه ی آنها برای مدتی فاصله بگیرم.
این شد که کانال محله و همچنین دو ادمین سایت را هم ترک گفته و بی خیال حضورم در محله ی نابینایان شدم.
نزدیک یک سال از محله و فعالیت هایش خبری نداشتم. تا این که دوباره دوستم پیشنهاد داد به تیمتاک بیایم و آنجا با هم گپ و گفتی داشته باشیم. حالا این هم بماند که ایشان تا من را میدید در میرفت و بعد هم از این ور و آن ور میشنیدم که عرض میکرد من او را تحویل نمیگیرم.
حالا همه ی اینها به کنار.
راستش از این که مطمئن هستم طبق گشتن و یاد گرفته هایم متوجه شدم که میشود یعنی دوستان ظرفیت شنیدن سوء تفاهم ها را پیدا کرده اند خیالم کاملا راحت شد. توی این مدت هم خودم تغییر کرده ام و هم بهتر شدن دوستان را میبینم.
حتی از مدیر جدید سایت هم یکی دو باری خواستم تا نام کاربریم را حذف کند. حتی خواستم تا پست هایم را هم حذف کنند. دیوانه بودم نه؟ خخخخ.
حتی همین چند روز پیش چون نام کاربری و رمز عبورم را کلا فراموش کرده بودم پست مدیر سابق را که خواندم نظرم را شخصی برای ایشان ارسال کردم. حتی یک بار توی نوشته هایم مشورتی کردیم و از سوژه یاب برنامه ی کذایی درخواست کردیم که برنامه ی مربوط به ما را حذف کنند. گفتیم شاید با این کار دست از سر کچلمان برداشتند و گذاشتند که به گذشته مان برگردیم و مثل سابق زندگی خودمان را بکنیم.
توی این یک سال آن قدر گشتم و یاد گرفتم که نظرم راجع به حذف کردن نام کاربری و برنامه ی مربوطه و اینها عوض شد. درست تصمیم نهایی را بعد از صحبت کردن در تلگرام شخصی مدیر سابق محله گرفتم.
که برگردم به همه ی آن چه که توی این سال ها بودم و از نو بسازم. همه ی اتفاق هایی که یادداشت کردم و چند قسمتش را توی سایت گوش کن به اشتراک گذاشتم را آن طوری بسازم که قبل از هر چیزی اول حال دل خودمان را خوب کنم.
حذف یعنی این که من کنار کشیده ام. یعنی این که ثابت کرده ام دیگران راست گفته اند که به دروغ یا با بی عرضگی وارد هنر قالی بافی شده ام.
حذف یعنی سست ارادگی یعنی بی منطقی بی حوصلگی یعنی هر چیز بدی که خوب نیست و یعنی افتادن از پله هایی که دیگران انتظار داشتند از آنها بالا بروی اما با پیشنهاد حذف سقوط کرده ای.
خلاصه حذف را چیز خوبی ندیدم و نمیبینم.
به قول رعد بزرگ بعضی از خاطره ها را باید دور ریخت. درست مثل خاطره ی مستند رنگ و نا رنگ یا برنامه ی ماه عسل ما.
راستش توی این یک سال تصمیم گرفتم آنها را دور بریزم و زندگیم را پنهان از همه ی دغدغه هایشان بسازم.
و ساختم و اگر خدا بخواهد موفق هم شدم. یک موضوع جالبی را متوجه شدم.
هنر قالی بافی یک رازی بود که من همین چند هفته پیش با مرور خاطراتم آن را کشف کرده ام.
برای من که خیلی جالب و شیرین است. اما برای شما مخاطبان نمیدانم. رعد بزرگ زیاد هم لازم نیست خاطراتمان را دور بریزیم. البته اگر باعث بشوند به یک کشف بزرگ برسیم آنها را باید روی سرمان نگه داریم. آنها مثل آّب مایه ی حیاطمان میشوند. باید دورشان بریزیم و پس از مدتی به سراغشان بیاییم و کشفشان کنیم.
نه دوستان. علت این نبود که کارگردان مستند رنگ و نا رنگ دیپلم افتخارش را از زندگی ساده ی ما بگیرد و بعد با همکاری سازمان بهزیستی به دروغ به ملت بگوید که اینها شغل فرشبافی دارند و کسی هم فرش هایشان را نمیخرد. که بعد هم یک ماه پیش تلفنی به خواهر بزرگتر بگوید: «ما پایتان را بالا بردیم شما که کاری بلد نبودید حالا هم مغرور شدید سر خودمان شاخ و شانه میکشید.»
در صورتی که ایشان تا کار ما را دیدند خودشان از تعجب نزدیک بود روی سرشان شاخ در بیاید. بیشتر از 10 روز طول نکشید که ایشان با کمک همکارانشان فیلمشان را از کار ما گرفتند و رفتند. بعد هم که انکار میکند که دیپلم افتخارش را از نادانی ما دارد.
نه. علتش باز هم این نبود. که فکر کنند توی برنامه های سراسری سکه ی طلا نذری میدهند و فقط بین این همه شرکت کننده ما کچل ها را نصیب شده و دیگران بی بهره مانده اند.
حالا بماند فکر و خیال های سازمان بهزیستی که هر از چند گاهی خودش به مددجویانش سر میزند و گزارش عمل کرد الکی میگیرد و با این حال هم پشت سر مددجو چه حرف هایی که بالا نمیآورد!!!
اصلا فکرش را هم نمیکردم که کسی من را فرستاده باشد برای کلاه برداری یا … اصلا ببخشید من که راضی نیستم از این حرف ها بزنم.
علتش هیچ کدام از اینها نبود. نمیدانم چه قدر با تمام وجود به خدا و امام رضا اعتقاد و اعتماد دارید. اما من طبق یک تجربه ی طولانی و بزرگ متوجه شدم که اگر من حواسم به خودم و زندگیم نیست اما نه خدا و نه هم امام رضا هیچ کدامشان خلف وعده نمیکنند.
راستش پاییز 1381 مادرم ما خواهر ها را برد دخیل حرم امام کرد تا چشم هایمان را شفا بدهد. حالا به هر شکلی ایشان به مادر ما فهماندند که فقط بیماری لا علاج درمان میکنند.
راستش کلی خاطره دارم از پیش رمال ها رفتن و پیش معجزه گر های بیابان گرد روستای شیخ علیخان. خب سر فرصت برایتان چنان طنز ببافم که کیفش را ببرید.
خب امام به مادر ما فهماند که دنبال معجزه نباشد. پیش هیچ رمال و معجزه گری هم نرود. اگر به امام رضا اطمینان دارد صبر کند و بچه هایش را به راه خدا هدایت کرده بزرگ کند.
مادر از ایشان عذر خواهی کرد و گفت: «من بیست سال هم امید دارم که امام رضا چشم های بچه هایم را شفا بدهد. بعد از بیست سال هم نذر میکنم 3 عدد فرش دست باف توی حرم بیندازم. حالا یا خودشان یاد بگیرند ببافند یا خواهر بزرگترشان ببافد.»
اما بیشتر تأکیدش روی دختر های بینایش بود که بعد از بیست سال آن فرش ها را ببافند و ببرند توی حرم بیندازند.
خب راستش دوستان توی این 18 سالی که از آن سال میگذرد خدا به ما فهماند که کسی نمیتواند کار ما را انجام بدهد. حالا یا با مستند و یک برنامه سراسری که نشان بدهد همه برای طمع دور و ور ما میپلکند یا با هر روشی دیگر. من کشف کرده ام که خودم پیش بروم. خودم نقشه گویا کنم. خودم حالا که همه چیزش را یاد گرفته ام ببافم. میدانید دوستان برای یک فرش دستباف مثلا 24 متری که مخصوص حرم هم باشد چه قدر وقت میخواهیم و چه قدر کارگر که کار کنند و مزد بگیرند؟
مادرم ندانسته با این نذرش هم خودش را به آرزویش میرساند هم چند نفر را برای مدتی نان میدهد. حالا هر کسی هم که معتقد نباشد به خوبی باید بفهمد که هیچ کاری بی مقدر خدا نیست. این جمله را همیشه پدر مرحومم میگفت.
امیدوارم ادامه اش را در پست بعد بشنویم.

۴ دیدگاه دربارهٔ «بازگشت دوباره»

سلام شیده خانم خوش برگشتید
هیاهوی بنبستو دنبال میکردم ولی یهو رفت و نیومد
عالیه که گشتید پیدا کردید و با ما هم به اشتراک گذاشتید و قراره بزارید
نوشتنو دوست دارم ولی یه مدتِ اصلا فرصت نوشتن و حتی یه خوندن یه کتاب درست و حسابی رو پیدا نکردم
منتظر ادامه این بازگشت پر ملات هستم
موفق باشید و شادکام

سلام بر شیده بانوی هنر اندر هنرمند عزیزم….
بنویس و بنویس و بازم بنویس…..
بیاموز و بیاموز و بازم بیاموز….
و روزی خواهد رسید که سوار ابرها بر اوج آسمان برایمان دست تکان خواهی داد لبخند بر لب….
فقط یادت باشه هیچ چیز اررزش سخت گرفتن به خودت و زندگی و تفکریدن زیاد رو نداره
شکلک سلالام برسون به خواهران بزرگوار دوست جونی های ما

دیدگاهتان را بنویسید