مقدمه
میدانستم تمام نقشههایش برای یک چیز بود. پول. به محبت بچه خیابان نمیشود اتکا کرد و به شخصیتش نمیشود اعتماد. همانطور که کسی در زندگیش نتوانست به محبتهایی از طرف من اتکا کند یا به شخصیتم اطمینان داشته باشد و من نیز نتوانستم در زندگیام بر محبت هیچ یک از خیابانیان اتکا کنم یا در هیچ کدامشان ذرهای اعتماد مشاهده. مثلا خودِ منی که در بچگیم به دور از اطلاع اعضای خانواده برای خرج مدرسه و خوشگذرانیهام دستفروشی میکردم، به خاطر پول یک نفر را تا عرش همراهی مینمودم و بعد که پولش را تصاحب میکردم، به زمین گرمش میزدم. زمین گشت و گشت و گشت و من را از دستفروش به کارمند تبدیل کرد تا باشند عدهای از جنس خیابان که وقتی پولم را تصاحب میکنند، درست مثل بچگی خودم ذات پلیدشان تازه رو بشود و آن روی دشمنی را رو کنند. این پلیدی، نیازِ بچه خیابان بودن است. اگر همهاش هم بخواهیم محبت و مهر و عطوفت را جزو خصوصیات کودکان و نوجوانان خیابان بدانیم، غلط از آب درمیآید. نمیشود. جورش جور نیست. بچهای که صبح تا شب احتمال میدهد و منتظر است برای یک نامردی و یک تجاوز از طرف یک غریبه یا حتی یک آشنا، بچهای که با تیزی و عرق و بنگ همجوار است حتی اگر هم همپیاله نباشد، این بچه، نمیتواند همیشه آن آقا کوچولو یا خانم کوچولوی مهربانی باشد که شما در فیلمهایی مثل آوای باران میبینید یا در مستند های شاهین صمدی یا نظیر شکلات تلخ شاهدش هستید. انجمنهای دفاع از حقوق کودکان و نوجوانان، مجبورند فقط تجاوزها و ناملایمات مجرمان را برجسته کنند و مجبورند از کودکان و نوجوانان خیابانی فرشتههای بهشتی بسازند تا بتوانند برای رفاهشان منابع مالی جمعآوری کنند. آن روی سکهای هم وجود دارد. آن رویی که من و امثال من که از بچگی درگیرش بودهایم میدانیم. با من همراه باشید:
***
چند شب پیش واسه مطالعه یک کتاب صوتی، روی یه نیمکت توی پارک نزدیک رودخونه هدفونها رو تا دسته توی گوشم فرو کرده بودم. یه دست از جنس دستهایی که معلوم بود از نوجوانی گذشته، خورد روی شونهام. کتاب رو متوقف کردم. گفتم کیه؟ یک پسر حدود هجده ساله گفت منم مجتبی. مجیدم. مجید رو یادم اومد. همونی که یکی دو هفته پیش به من زنگ زده بود تا باهاش برم لباس بخره. پول لباسها رو خودش داد ولی دوست داشت با یه نفر همراه باشه که تنها نباشه، یا به هر دلیلی که توی ذهنش بود خواسته بود من باهاش رفته باشم. مجیدی که در عین خیابونی بودن، به شدت مغرور بود. گفتم بگو مجید. دارم کتاب میخونم. چی میخوای. گفت بیا امشب جیبهامون رو باهم عوض کنیم. گفتم من توی جیبم پول کمی هست. گفت طوری نیست. میخوام ریسک کنم. گفتم امروز توی خیابون چقدر کار کردی. گفت چهل هزار تومن. گفتم بیا. حرفی نیست. چهارتا ده هزار تومنی گذاشت توی اون یکی جیبم که پولی داخلش نبود و از اون یکی جیبم یازده هزار بیرون کشید. گفت من بردم. گفتم چطوری؟ گفت اون چهارتا دهی که گذاشتم توی دستت تا مطمئن بشی رو، قبل از اینکه بذارم توی جیبت، با چهارتا هزاری عوض کردم و کلا چهار هزار گذاشتم توی جیبت ولی تو توی جیبت یازده هزار داشتی و اینطوری من هفت تومن سود کردم. گفتم خب ولی با نامردی سود کردی. گفت نع. گفتم چرا. اگه همون چهل هزار که قول داده بودی و شرط کرده بودیم رو گذاشته بودی، الان با یازده تومنی که از من برداشته بودی، تو بیستونُه هزار ضرر میکردی و من سود. ولی تو در پایان وقتهای تلف شده و ضربات پنالتی، جِرزنی کردی. گفت خب بیا پولامو بده و پولاتو بگیر. گفتم نه. مال خودت باشه. میارزید. گفت اُسکُل شدی؟ من سرت کلاه گذاشتم. کجاش میارزید؟ گفتم اینجاش که ذاتت رو بشناسم خب. گفت خب به بند کفش چپم که ذاتم رو شناختی. تهش اینه من هفت تومن سود کردم و تو باید بیایی اینو… گفتم باشه. قبوله. همون که تو میگی. من کم آوردم، کلاه سرم رفته، و باید بیام اینو… فقط دیگه راجع بهش بحث نکن بذار کتابم رو بخونم. گفت چرا حاضر نیستی چهار تومنم رو پس بدی یازده تومنت رو بگیری؟ گفتم خب هرکی یه اخلاقی داره. من سر حرفی که زدم موندم و الانم که به خاطر تقلبت عقل حکم میکنه از سر حرفم برگردم، نمیخوام برگردم. همیشه عقل راه درست رو انتخاب نمیکنه. گفت به زور ازت میگیرم پولمو و پولتو به زور میدمت. گفتم خر نشو. بازی همینش شیرینه. ریسک و قمار همینه. من تو رو خیلی وقتیه میشناسم. تو هم همینطور. من اگه پیشبینی نکرده بودم ممکنه کلاه سرم بره، الان خیلی ناراحت میبودم. اما من خودم بچه همین خیابونم. اصلا عمدا این کارو کردم که اگه قراره این وسط چیزی گیرت بیاد، گیرت بیاد. برو. برو بذار من کتابمو بخونم. گفت تو دستفروش نبودی. الکی میگی که کم آوردنت رو ماستمالی کنی. گفتم از همین آبمیوهفروش روبرو که الان تقریبا چهل سالش هست بپرس. اون موقع که من بچه بودم میفروختم، اون 22 سالش بود. اون رو که قبول داری. میتونه شهادت بده که من میفروختم یا نه. گفت ولی من وجدانم ناراحته. گفتم خاک بر سرت. بچه خیابون که نباید توی این جامعه گرگ وجدان داشته باشه که. احمق نشو. چیزی که گیرت اومده رو بردار برو. چه یه ریال چه صد ریال. اونی که ضرر میکنه، چه از روی آگاهی و چه از روی نادانی، مشکل خودشه. من از روی آگاهی ضرر کردم. من به تو اعتماد نکرده بودم که الان ناراحت صداقت یا احساساتی باشم که اصلا خرجشون نکردم. گفت من نمیفهمم چی میگی. بعدش خواست واسش یه اسنپ بگیرم که نگرفتم. گفت معلومه چون ازم ناراحتی واسم اسنپ نمیگیری. گفتم نه. چون میخوام خودمم اسنپ بگیرم واسه تو نمیگیرم چون همزمان نمیشه. گفت دو مقصده بگیر. گفتم حال معطل شدن ندارم چون خونه تو مسیرش قبل از خونه ماست. گفت خیلی نامرد هستی به انضمام کلی حرف رکیک. گفتم باشه. همینا که تو میگی. حالا برو بذار کتابمو بخونم. گوش نکرد. هی وراجی کرد و هی روی اعصابم راه رفت. پریدم گرفتمش و خوابوندمش روی زمین. فکرشم نمیکرد. نزدیک به صد و سی هزار تومن از جیباش بیرون کشیدم. به انضمام یازده تومن خودم. صدوچهلویک هزار. گفتم ها؟ چیه؟ تو که گفته بودی چهل کار کردی! گفت اگه بلند شم میکشمت. ولش کردم. گفتم بلند شو. بعدشم پریدم دویدم رفتم یه بخش شلوغ از پارک. اومد اذیت کنه که مردم دورهش کردند و دنبالش دویدند. فرار کرد. همه پولای خودش و خودم دستم بود. دلم واسش نسوخت. پولاشو برداشتم و ضرر کرد چون خودش حماقت کرده بود. اما این پولا، پولایی نبود که من بتونم ببرم خونه و خرج کنم. نمیخواستم درسی بهش داده باشم یا اصلاحش کنم. فقط میخواستم اون لحظه اونطوری به حسابش رسیده باشم. روی گوشیش زنگ زدم. جواب داد. گفتم گمشو بیا فلان جا، پولاتو بگیر برو دیرت میشه. اومد. پولای خودشو با پولای خودم دادمش. گفتم ببین. روزگار الاکُلَنگه. فقط معلوم نیست چه زمانی و برای چه مدتی بالا یا پایین یا وسط نگهت میداره. بیست دقه پیش برد با تو بود و ده دقه پیش برد با من. تو به لحاظ مالی یک هیچ از من جلو بودی و من یه مرتبه نتیجه رو چهارده بر صفر کردم. یعنی حتی توپی که توی دروازهم جا داده بودی رو بیرون کشیدم و توی حلقت چپوندم. حالا هم خودم از بازی انصراف دادم چون فعلا خوابم میاد و کتابم تموم نشده و حال بازی ندارم. خیال نکن اگه کور هستم، یعنی این معنی رو میده که خر هم هستم. خندید. از اون قلدری قبلی هیچی توی صداش نبود. گفت ولی قبول داری که… پریدم وسط حرفش. گفتم تو تا بیایی بفهمی، طبیعت خیلی باید زحمت بکشه. فعلا همون که تو میگی. میخوای بگی مجتبی قبول کن که سر اون معامله زرنگی کردم؟ میخوای بگی مجتبی قبول کن ازم ترسیدی پولامو برگردوندی؟ خب من کلا اصلا هیچی رو قبول ندارم. یعنی این دنیا هیچیش قبول داشتنی نیست. یعنی چیزایی که دوست داری من قبول داشته باشم، تصورات ذهنی خودت هستند که یه کاری میکنند امنیت و آرامش روانی پیدا کنی برای ادامه زندگیت. اصلا من دیوونم دارم واسه تو اینا رو میگم. برو. من هرچی گفتی و نگفتی رو ندیده و نشنیده قبول داشته باشم جونت راحت میشه؟ اینطوری خوبه؟ خب فرض کن قبول دارم. اصلا همین که تو میگی راسته. برو. برو خوش باش. ازش فاصله گرفتم. نیمکت قبلیمو پیدا کردم و یک فصل دیگه از کتابو به پایان رسوندم. بعدشم اسنپ گرفتم رفتم خونه.
چقدر من به خیابون هنوز بعد از بیست سال اعتیاد دارم. چقدر من ملایمات و ناملایماتش رو میعشقم. چقدر شبگردی توی خونمه. چقدر این تعاملات دو سر باخت و دو سر برد و دو سر معلق رو دوست دارم. کی میفهمه منو؟ کی درک میکنه پیچیدگیهای به ظاهر ساده و بیاهمیتِ اخلاقهای خیابونی رو؟ هیشکی. هیشکی.
۳۰ دیدگاه دربارهٔ «پیچیدگیهای اخلاقهای خیابانی»
قشنگ بود مجتبی. بعضی جاهاش مرز بین واقعیت و قصه رو گم میکردم. راستی منم شب گردی رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.
مرسی. خودت قشنگ خوندی الهام. من شخصا شبگردی رو به خاطر اینکه شبها راحتتر قدم برمیدارم و بهتر با محیطم تعامل میکنم میدوستم.
مرز بین یه چیز و چیزی دیگه، اونیه که ذهن و در واقع نگرشِ من و تو تعریف میکنه.
شاد شدم که به کوچهام سر زدی. بازم از این کارا بکن
قشنگ و جالب بود
درود
ببین مهدی، خودت قشنگ خوندی که میگی قشنگ بوده.
یه داخلی به تو میدم اگه شمارهگیری کنی، میتونی داستانهای بهتری بگوشی:
۷۸۱۵
والا راستش من زنگ زدم, پیشنهاد اونا یه جای بهتر بود
گفتن اگه من ۳۰۰۲۱ رو بگیرم, قصه هاش از همه جا بهتره
حالا نمیدونم نظر تو چیه, خودم که هنوز وقتشو پیدا نکردم شماره گیری کنم
خدا نابودت کنه. هر وقت این تلفن رو میخوام بگیرم، اول نیم ساعت میشینم فکر میکنم کجاست، بعد که میفهمم از رگِ گردن به من نزدیکتره، از سرِ کاری که رفتم پاک قاط میزنم مِیتی
خخخخخخخخخخخخخخخخخ بالاخره اسم آدم از رگ گردن بهش نزدیکتره دیگه
بعد چند سال کامنت بازی رو رونق دادی.
انشا الله که این شماره مشکلاتتو به کل حل کنه 😀
تا حالاش که حل کرده ولی خودم خبر نداشتم. امیدوارم از این به بعدش هم حل کنه
خخخ آره, اینقدر مشکلاتت زیاد بوده و حل کرده که یه هفته درگیر بودی نرسیدی جوابمو بدی
لذت بردم مجتبی. امیدوارم بیشتر رو مودِ نوشتن باشی برامون از تجربه هات بنویسی.
مرسی که هستی مسعود. از این داستانا زیاد پیش میاد که داستان میشه.
مجتبی جون داستانت هم خیلی قشنگ و آموزنده بود ها. واقعاً دمت همواره گرم و جیبت پر از پول باد.
ممنونم. به همچنین
سلام مجتبی امیدوارم حالت خوب باشه نمیدونم چرا نوشتهات تو این متن منو به فکرهای عجیب غریب فرو برد شاید به این دلیل هستش که من اینجوری که خودمو میشناسم از نوشتهات برداشت میکنم شاید …….. ولی جالب بود موفق و پایدار باشی
سلام هادی
اگه اینطوریه که میگی، پس به هدفم رسیدم.
مرسی که هستی هادی
مرسی
سلام مجتبی. خوبی؟ بگم لذت میبرم از نوشته هات که میشه همون حرفای تکراری و همیشگی.
پس نمیگم که تکراری و همیشگی نشه. دیگه خودت متوجه باش تا کجاها همراه نوشته هات میرم و سیر میکنم.
چه جمله ساده و پر معنایی. طبیعت باید خیلی زحمت بکشه تا تو بفهمی.
وای چه قده از این جمله خوشم میاد.
ولی خیلی از ماها در مقابل فهمیدن مقاومت میکنیم و فقط طبیعت هست که میتونه به ما بفهمونه چه اشتباهی کردیم. و خب طبیعت هم مفتی چیزی رو به ما نمیفهمونه. هزینشو هم ازمون میگیره که تو خیلی از موارد سنگین و غیر قابل برگشت و جبرانه.
و بدبختی خیلی از ما هم اینه که حقیقت هر چه بیشتر بهمون نزدیکتر باشه, قدرت درک و فهمیدنش واسه مون کمتره و مقاومت بیشتری میکنیم.
منتظرم به شدت. منتظر بعدیاشم. ما که قلم خوبی نداریم. حد اقل بیاموزیم.
درود
خوشحالم که درک کردی اون چیزی که پیامِ نوشتهم بود رو
درود بر تو مجی
اولا که خیلی جالب و آموزنده بود زاده تخیلات نبود و برگرفته از واقعیت بد
من از همون اول باهوش نبودم تازگیا خیلیم بدتر شدم طبیعتم از من دست کشیده میگه این کلا بهش امیدی نیست این مقدمات را گفتم ببینم این رمز داخلی دقیقا چی بود برام خیلی جای سؤال داشت مرسی سپاس
در باهوش بودنت که شکی نیست؛ فقط باید کمی سیاستمدارتر و صبورتر بشی. داخلی گرازه. گراز.
گراز خودتی
به جانِ خودش دروغ میگه شماره چیزِ دیگه اییه که نوشتم, این گمراه میکنه همه رو شماره ی اصلی رو نمیده, البته ِلا ۹ هم داشت که دیگه ننوشتم مُجی
داخلی ۷۸۱۵ و ۳۱۴۹ هر دو به یه بخش وصل میشن، داستاناشونم از جنسِ همینیه که اینجا تعریف کردم. اصلی و فرعی نداره باور کن
منظور از گراز خودتی اینه که به شماره ها نباید توحین کرد وگرنه قطع میشن و دیگه نمیشه زنگشون زد
اما مجتبی شماره ی زیر رو یادت نره یه زنگی بزنی
۳۰۰۲۱-۹
فوق العاده بود براستی طبیعت چقدر وقت میخواد تا چیزی رو به کسی بفهمونه
معمولا طبیعت وقت کم میاره و انسانها نفهم از قطارِ زندگی پیاده میشن
با این جمله هم بدجور موافقم
نباشیم چیکار کنیم
سلام مجتبی. لذت بردم منتظر نوشته های بعدیت هستم
سلام مهدی مرسی از لطفت و اینکه به کوچهام سر زدی
درود. نوشته خیلی جالبی بود. مثل همیشه یه چیزایی که می تونن واقعی باشن رو با یه چیزای دیگه ای که بیشتر به نظرم تخیلی می رسن رو با هم ترکیب کرده بودی. نوشته تو منو یاد اون دوتا بچه خیابونی با هوشی انداخت که عصر یه روز سرد زمستونی تو پارک آزادی شیراز باهاشون برخورد داشتم. اومدن و بهم گفتن ازمون آدامس بخر. راستش آدامس هاشون همش biodent بود که اصلا دوست ندارم. به همین خاطر خندیدم و گفتم: آدامس نمیخوام. ما دخترا عاااااشق لواشک و آلوچه و چیزای ترش دیگه ایم، آدامس به کارمون نمیاد. با جدیت جواب داد: خب باشه. اگر لواشک داشته باشم می خری؟ گفتم: چرا که نه؟
گفت: قیمتش پنج هزار تومنه. گفتم: باشه هیچ مشکلی نیست. با خنده گفت: بچه بدو بیا بریم از این مغازهه لواشک بخریم بیاریم بندازیم بهش پنج تومن.
وقتی ازم دور شدن دست دوستمو گرفتم و گفتم: پاشو بریم تا نیومدن سراغم که لواشک رو بقول خودشون بندازن بهم.
می دونی؟ سنشون واقعا کم بود! شاید ۱۰ یا ۱۲ سال. در این مورد هیچ شکی ندارم. گاهی که به یادشون می افتم با خودم میگم: اگر معتاد به مواد مخدر یا الکلی نشن واقعا می تونن آدمای موفقی بشن دست کم از نظر مالی.
سلام مجتبی. آخرش خیلی خنده دار بود مخصوصً اون جاییش که تو انداختیش روی زمین.
چقدر هم خنده داار پولهاش را گرفتی.
باهالیش این بود که مردم اونجا فکر کردند اون مجیده دزد هست یا میخواهد دعوا کنه.