خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عرض تسلیت به جناب مهدی بهرامی راد، به مناسبت درگذشت مادر گرامیشان

دیدی ای دل کـه خزان با گل و گلزار چه کرد
تیغ طوفان بلا با گل بی خار چه کرد
شعله شمع بـه آرامی و مظلومی سوخت
داغ آن با دل پروانه بی‌یار چه کرد
سلام دوستان. قطعا همه با دیدن عنوان این نوشته متوجه شُدید که قصد دارم کدام خبر را بازگو کنم.
متأسفانه دیشب مطلع شدیم که مادر گرامی جناب مهدی بهرامی راد، دار فانی را وداع گفتند.
از خداوند متعال برای جناب بهرامی و خانواده محترمشان طلب صبر مینمایم و امیدوارم ما را هم در غم خودشان شریک بدانند.

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «عرض تسلیت به جناب مهدی بهرامی راد، به مناسبت درگذشت مادر گرامیشان»

سلام!
همه ما شنیدیم که آدمی می‌دونه می‌میره ولی نمی‌خواد باورش کنه. شاید بشه مرگ خودمونو باور کنیم و لی داغ عزیزانمونو …. حتی فکر کردن بهش هم طاقت‌فرساست.
مهدی جان! فقدان مادر ضایعه‌ای جبران‌ناپذیره. تسلیت و ابراز هم‌دردی منو هم بپذیر. آرزو می‌کنم روحشون زیر سایه مغفرت و رضوان الهی در آرامش ابدی باشه.

سلام آقای بهرامی، در مقابل واژه مادر و غم فقدانش، هیچ کلمه‌ای قادر به بیان حجم مصیبت وارده نیست. از صمیم قلب به شما و خانواده محترمتان تسلیت می‌گویم و برای آن مادر مهربان و بزرگوار آرزوی مغفرت الهی می‌کنم. انشا الله که سر سفره حضرت زهرا )س( میهمان باشند.

سلام
همیشه گفتم که بعد از خدا مادر.
مادر و مادر
واقعا نمی‌دونم چطوری هم‌دردیمو بیان کنم
فقط آرزو دارم خدا کمکت کنه تا تحمل کنی این واقعه رو
آهای کسانی که مادر عزیزتون هنوز در قید حیات هستش بیایید قدر این گوهرها رو بدونیم

درود
وقتی خبر رو شنیدم از ته دل ناراحت شدم.
انسان ۱۰۰۰ سالش هم بشه باز هم غم از دست دادن مادر براش سخت و طاقت فرساست.
بنده از طرف خودم و همسرم این ضایعه ی تلخ را به جناب بهرامی راد و خانواده ی محترمشان و خانواده ی علی رضایی تسلیت میگم و از خداوند بزرگ براشون صبر جلیل آرزومند هستم.
امیدوارم هرچی خاک ایشون هستش عمر تک تک نزدیکانش باشه.
سپاس

به نام خالق مادر
آفریده ای که لطیف و مقاوم خلق شد

روبروی قاب عکسَت نشسته ام. نمی بینمَش ولی لمسش می کنم. صورتت را، گونه ات را. عکسی که پارسال در حرم امام رضا علیه السلام با یک گوشی موبایل گرفته شده و الان بخاطر نبودنت تبدیل به یک قاب شده. و من تو را در خیالم تو را به آخرین شکلی که در ذهن دارم تصور می کنم.
راستی آخرین باری که چهره ات را واضح دیدم کِی بود؟ یادم نیست. فکر کنم سال ۹۲ یا ۹۳. جوان بودی و پر از انرژی اما صدایت، خنده هایت، حرص و غصه هایت، درد دلهایت زیر گوشم است.
ترسی که از آینده فرزندانت و اوضاع نابسامان کنونی داشتی، غصه ای که از شغل پسر کوچکت داشتی، نگرانی بابت بیماری قلبی مادرت، و دهها نگرانی صدایت را پیر کرده بود و گاهی لرزان. و فکر کنم که گاهی با چشمهایی پر اشک که به صدای لرزانت گره می خورد گوشهایم را نوازش می دادی.
آخ الهی به قربانت شوم مادر،
دست خودم نیست که اشکهایم می غلطند و از آسمانی شدنت می رقصند. دستهایت را می خواهم.آغوشت را می خواهم.
حس می کنم دستی بر شانه ام گذاشته شد. کاش دست او باشد. دست مادرم. با همان نرمی و لطافت مادرانه. دلم می خواهد آرام دستم را روی دستش بگذارم. ولی می ترسم رویا باشد. می ترسم خیالی در حال پرواز باشد. پس لمسش نمی کنم و با این خیال شیرین، که دست مادر روی شانه ام است با او درد دل می کنم.
حرفهایی که سالهاست در سینه ام قفل شده، حرفهایی که سالهاست می خواهند این زندان سینه را بشکنند و سینه ای مهربان را بیابند تا آرامم کنند.
و به خود که می آیم، به هوش که می آیم، نه از دست مهربان مادر خبری است و نه از مادر.

تا فرصت هست، دست مادرت را، کف پای مادرت را ببوس…..

*********
سلام خدمت همه بزرگواران. ممنون از ابراز لطف و محبتتان. ان شالله در این مصیبت ها خداوند به همگی صبر بده
واقعا از دست دادن مادر فوق العاده سختِ و تا دیر نشده بچسبید به نوکری مادر
ان شالله همه رفتگان با اهل بیت علیهم السلام محشور شوند

دیدگاهتان را بنویسید