خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نقش نگاه

در محل اتصال بین زمین و آسمون ایستادم. بالای تپه ای درحصار عصر. عصری که داره به شب پیوند می خوره. اطرافم پر صخره های سنگیه. صخره های کوچیک, بزرگ, خاکی. شب ملایم در حال رنگ زدن آسمونه. چه ترکیب بی همتاییه طلاقیه رنگ های عصر و شب! جاده ی سنگی رو به رو نگاهم رو صدا می زنه. نشونش می کنم با نشونه ای از جنس نگاه. درخت های اطراف تپه به نگاهم لبخند می زنن. لبخندشون رو دوست دارم. لبخندهایی به رنگ سبز عصرگاهیِ رویا!

از تپه آروم سرازیر میشم. نسیم میاد. از جنس درگوشی های بین عصر و شب. از جنس آسمون. از بین صخره ها میرم پایین. خاک قدم هام رو نوازش می کنه. بین درختها فرو میرم. گم میشم. محو میشم. عطر برگهای سبز پیچیده در نسیم ملایم وجودم رو در آغوش می کشه. تمامم سرشار میشه از عطر سبز نسیم. پر میشم از عطر. از نسیم. از هوای ستاره بارونِ شب های روشن.
به جاده می رسم. جاده ای مستقیم ولی ناهموار. پر از سنگ های کوچیک و بزرگ. شب شده. آسمون تصویر ستاره نشونش رو پهن کرده روی صفحه ی خاطرم. ماه به نگاهم سلام می کنه. آروم دستی واسش تکون میدم. ستاره ها نگاهم رو صدا می زنن. چه قدر زیادن! و چه قدر روشن! اون قدر واضح و اونقدر نزدیک که می تونم پره های درخشانشون رو بشمارم.
خدایا یعنی چیزی زیباتر از این هم آفریدی؟ زیباتر از آسمون ستاره بارونِ شب های مهتابی؟ روحم رو با این درخشش بهشتی قسمت می کنم و در امتداد جاده ی مستقیمِ ناهموار به راه می افتم. آروم و مراقب. اطرافم, در امتداد جاده, خونه های کوچیک چوبی خودشون رو به جریان نور مهتاب سپردن. خونه هایی به رنگ های مختلف. سبز. قهوه ای. حتی طلایی. جریان ملایم نور از سقف های رنگارنگ شره می کنه پایین. سنگ های جاده روشن میشن. از مهتاب پر میشم. من و درختها و جاده. نسیم دستش رو روی شونه هام می ذاره. جاری میشم در امتداد مهتاب, همراه نور و نسیم و شب.
نگاهم جلوتر از خودم پیش میره. به انتهای جاده می رسه. به روشنای گرمِ خونه ای بزرگ و زرد. حرارت ملایم در نگاهم جاری میشه. سرشار از این جریان روشن به سرعت و طول قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر. حالا دیگه می تونم سرو کنار خونه ی زرد رو هم ببینم. تک درختی سربلند با پیچش ملایمش در آغوش بازیگر نسیم! نگاهم از سرو بالا میره. بازیگوش و سبک. لا به لای رقص شاخه های رها در دست های نسیم, نگاهم نور رو نفس می کشه.
پیراهنی بلند و بی آستین پوشیدم. پیراهنی به رنگ آبی. جریان مهتاب به پوست شونه هام دست نوازش می کشه. از شوری به ملایمتِ آبیِ پیراهنم پر میشم. به دنبال نگاهم, به طرف روشنای خونه ی زرد, و سبزِ سروِ کنار خونه پیش میرم.
محصور در حلقه ی آغوش مهتاب, وارد خونه ی زرد میشم. اتاق پره از رنگ. تابلوهای نقاشی روی دیوارها انگار مهمونیِ رنگ و تصویر و سایه گرفتن. ترسیمی از ترکیب سبز و زرد و آبی و مشکی و طلایی و … در رنگها شناور میشم. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ماه و ستاره ها برای نگاهم دست تکون میدن. گرمای نوازش شب رو روی پوست سرشونه هام احساس می کنم. از لذتی بی وصف پر میشم. به آرامش جریان ملایم رنگها در رگهای فضای شب, دستم رو بالا می برم و موهام رو از مهارِ روبانِ آبی رها می کنم. موهام شاد و سبک در تداوم بوسه های نسیم عطرآگین میشن. محو میشم در تصویر آسمون. آسمونی که با ماه و ستاره هاش, با دست های گرم مهتاب, از پنجره ی اتاقِ خونه ی زرد, به روی صفحه ی خاطرم جاری میشه. وجودم پر میشه از مهتاب. از ستاره. از جریان آبیِ آسمونه شب. پر میشم از سیلان رنگها. از حسی عمیق, به رنگ سبز سرو. به رنگ زرد خونه ی روشن. پر میشم از گرمای بی مهارِ رویای ترسیم یک تصویر, که مثل خون, جاریه در رگهای احساسم. رویایی سیال, که در تمام زوایای روحِ خواهنده ام می پیچه. منعکس میشه و باز منعکس میشه. رویایی گرم, جوشان, خیس, که از لای پلک های بی نگاهم آهسته و ساکت, قطره قطره می باره. و من, از پشت پرده ی شفاف و جاریه این بارش بی صدا, همچنان در گرمای آبیِ آغوشِ مهربانِ مهتاب, همچنان همسراییِ نور و رنگ و شب رو زندگی می کنم. آه چه زیباست این خواب درخشان! ای کاش می شد که بی پایان باشه! شبیه یک جاده ی مستقیم اما ناهموار. جاده ای از جنس سیال نور و رنگ و نسیم. جاده ای از اینجا تا بی انتهای سرزمین رنگارنگ رویاهای من! تا آسمان! تا بهشت! تا خدا!

۶ دیدگاه دربارهٔ «نقش نگاه»

سلام دشمن عزیز. اگر من دستم بهت برسه عزیز, اون قدر بطری بهت پرت می کنم عزیز که دیگه هدفگیریم خطا نره عزیز. از این مدلش باشه موافقی؟ خخخ. اینی که من نوشتم هم داستان داره. واقعیتش یک کسی رو پای صحبتش نشسته بودم واسم یک تابلوی نقاشی رو توصیف کرد همونجا بهش گفتم من الان تصورم درد گرفته باید بنویسم وگرنه تصورم ورم می کنه و باید ببرن جراحیش کنن. این شد که از لای سیمپیچ های مخم از این چیزها زد بیرون. ابراهیم! مواظب خودت باش!
ایام به کامت!

سلام.

عاااااااااااااالییییییییییییی.

واقعا در ترسیم احساس فوق‌العاده هستید.

منم دلم نوشتن خواست!

خیلی وقطه ننوشتم.

اگه از غول بی‌شاخ‌و‌دم کنکور بگذرم… کارای زیادی دارم که دلم براشون تنگ شده…

دعا کنید جایی که می‌خوام صلاحم باشه و دست روزگار با دلم یار باشه.

دیدگاهتان را بنویسید