خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نشریه نگاه، ویژه کودکان و نوجوانان، شماره 1: نگاهی به دنیای گشت و کشف و تجربه

سلام بر تمامی صاحبان گامهای محکم و دلهای آگاه. امید که در راه رسیدن به افقهای بی کران دانش همواره پیشگام و پایدار باشید!
همیشه فتح بلندترین قله ها از اولین قدم آغاز می شود. آغاز این راه چه زیباست زمانی که تو همراه و همسفر این سفر باشی!
با یاری خدا نشریه نگاه از این ماه همراه عزیزان کودک و نوجوان ماست تا گشاینده جاده های تازه به سوی دانستنی های جدید به روی این جوانه های امروز و ثمره های فردا باشد.
در ستون های نگاه می خوانیم:
ستون اول: قصه ها.
ستون دوم: آشنایی با مشاغل.
ستون سوم: نوابغ کوچک.
ستون چهارم: مباحث روانشناسی.
وسعت هرچه بیشتر افقهای نگاهت را از خدای خاک و آسمان خواهانیم!
همواره راه پیش رویت هموار, گامهایت پایدار و بنای آرامشت تا همیشه برقرار!

 

ستون قصه

 

 

قصه ها رو دوست دارم. داستان ها همیشه حرف های زیادی واسه گفتن دارن. حرف هایی از جنس ماجرا, از جنس آگاهی, از جنس تجربه. از زمانی که خیلی بچه بودم, قصه ها همیشه واسه من درهایی بودن که رو به ماجراهای جدید باز می شدن. حالا من بزرگ شدم ولی قصه ها هنوز همون حس و حال دوست داشتنی رو بهم میدن. حسی آمیخته با تازگی و سرزندگیِ هیجان. هیجانِ سفر به دنیای اتفاقها و کشف ماجراهای تازه. تو چی؟ باهام موافقی؟ اگر موافقی یک خبر خوش واسه من و واسه تو و واسه هر کسی که شبیه ماست. از این به بعد هر ماه می تونیم اینجا, درست همینجا, کنار ستون داستان با هم قرار بذاریم, درهای بسته رو باز کنیم و وارد دنیای حس و تجربه بشیم. من که خیلی خوشم میاد. اهل قصه هاش, از این ماه, هر ماه, قرارمون همینجا, کنار ستون داستان مجله ی اینترنتیِ محله. خب, حالا تا دیر نشده بیایید بریم تا ببینیم قصه ها این بار چه گفتنی هایی واسمون دارن!

 

قصه آزمایشگاه

 

پدر میا آزمایشگاهی داشت ، اما او نمی دانست چه چیزی در آن است. پدرش وقتی وارد خانه می شد همیشه در را بسته و قفل می کرد. او می دانست پدرش از این آزمایشگاه برای انجام پروژه های مربوط به کارش استفاده می کند. او هرگز به میا نگفت این پروژه ها چیست.
یک شب ، میا به درب آزمایشگاه نزدیک شد. او متوقف شد و فکر کرد ، “من در این تعجب هستم او الان دارد چه آـزمایش مسخره ای انجام میدهد.” ناگهان ، او صدای بلندی را شنید. صدا شبیه به یک خنده ی شیطانی بود. سر و صدا او را ترساند ، بنابراین سریع به اتاق خود برگشت.
شب بعد ، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید ، میا از آنچه شب قبل اتفاق افتاده بود برای او گفت. او گفت: “اوه ، وحشتناک بود.”
لیز پرسید. “چرا نفهمیم آنجا چه می گذرد؟” “این یک ماجراجویی سرگرم کننده خواهد بود!” میا از رفتن به آزمایشگاه پدرش می ترسید، اما او موافقت کرد. مثل همیشه ، در قفل بود. آنها منتظر ماندند تا پدر میا از آزمایشگاه خارج شود و شام بخورد. “او در را قفل نکرد!” لیز گفت “بیا بریم.”
آزمایشگاه تاریک بود. دختران با احتیاط از پله ها پایین رفتند. میا بوی مواد شیمیایی عجیبی را حس کرد. پدرش داشت چه چیز وحشتناکی را درست می کرد
ناگهان ، آنها خنده شیطانی را شنیدند. این حتی از آنچه میا شب قبل شنیده بود بدتر بود. انگاری یک اژدها می خواست آنها را بکشد. میا باید کاری می کرد. او با فریاد درخواست کمک کرد.
پدر میا به اتاق دوید و چراغ ها را روشن کرد. او گفت: “اوه ، نه”. “شما باید احتمالاً از راز من آگاه شده باشید.” میا گفت: “هیولای تو سعی کرد ما را بکشد.”
او پرسید: “هیولا؟” “منظورت این است؟” او یک عروسک زیبا در دستان خود داشت. عروسک خندید. خنده دیگر خیلی شیطانی به نظر نمی رسید. “من این را برای تولد تو درست کردم. من می خواستم آن را به شما بدهم ، شما می توانید آن را داشته باشید امیدوارم ازش خوشتان بیاید!

دانلود قصه آزمایشگاه

 

قصه جنگ ترموپیل

این یک داستان واقعیست که در زمان های دور در کشور یونان اتفاق افتاد.
فرمانده اسپارت خطاب به ارتش کوچکش که از مردان شجاع تشکیل شده بود گفت:
-ما باید بجنگیم. آنها در وضعیت بدی بودند. تعدادشان تنها سیصد نفر بود, در حالی که لشکر فارس صدها هزار مرد داشت. آنها در جنگ شکست می خوردند مگر اینکه می توانستند ورودی کوچکی را که مسوول امنیتش بودند حفظ کرده و امن نگاه دارند. دشمن نمی توانست به آسانی از آنجا عبور کند. سربازان فرمانده اسپارت قصد داشتند در این منطقه پیشروی دشمن را متوقف کنند. فرمانده و افرادش آماده ی جنگ شدند.
خیلی زود صف های طولانی نفرات دشمن اطراف تپه را محاصره کردند. فرمانده با چهره ای خندان رو در روی دشمن ایستاد. او می دانست که مهارت و سلاح های افرادش از توانایی ها و جنگ افزارهای دشمن بیشتر و بهتر هستند. اسپارتی ها ب فرمانده شان اطمینان داشتند و از وی اطاعت می کردند.
ابتدا سربازان دشمن تیرها را از کمانهایشان شلیک کردند. فرمانده به افرادش فرمان داد تا سپرهای خود را بالا بیاورند. تیرهای دشمن به سپرها چسبیدند اما صدمه ای به هیچ یک از مردان اسپارت نرساندند.
پس از آن نفرات دشمن با نیزه های بلند به اسپارتها حمله ور شدند. فرمانده آنها را غافلگیر کرد. سربازان اسپارتی کنده های چوب را بر سر دشمن فرود آوردند.
آنها به مدت سه روز جنگیدند. اگرچه سربازان اسپارتی و فرمانده شان حتی به سختی زمان برای خواب و استراحت پیدا می کردند, اما همچنان سرسخت و ثابت قدم پابرجا ماندند.
اما دشمن راهی یافت تا به وسیله ی آن اسپارتها را شکست دهد. سرانجام فرمانده و تمام افرادش کشته شدند. هرچند آنها جنگ را باخته و شکست خوردند, اما جنگ ترموپیل یکی از مشهورترین نبردهای تاریخ شد.

دانلود قصه جنگ ترموپیل

 

قصه  اژدها

اژدهای شرور و بدجنسی در یک قلعه ی دور افتاده در کوه های جنوبی زندگی می کرد. روزی این هیولا در شهری فرود آمد. غول به مردم گفت:
-یا همین حالا برای من غذا بیاورید یا من هم اکنون شما را خواهم خورد.
اژدها بال های خود را بالا برد و در نتیجه ریه هایش کاملا از بخار داغ پر شدند, سپس بخار داغ را به سوی مردم دمید. مردی -که بخار داغ به وی خورده بود- به مجسمه ی سنگی تبدیل شد!
مردم برای اژدها غذا آوردند تا از خشم وی در امان باشند. غول تمام غذاها را خورد و رفت.
مردم شهر پسری را برای کمک گرفتن از پیرمردی دانا فرستادند. پیرمرد در معبدی زندگی می کرد. پسرک موضوع اژدها را برای پیرمرد باز گفت. پیرمرد پس از شنیدن سخنان پسر او را نصیحت و راهنمایی کرد.
-شهاب سنگی در نیم کره ی شمالی سقوط خواهد کرد و انفجار مهیبی پدید خواهد آورد. آن شهاب سنگ را بیاب و برای من بیاور تا با استفاده از آن شمشیری برای تو بسازم.
پسرک آنچه که پیرمرد از وی خواسته بود را انجام داد. خیلی زود شمشیر آماده شد. پیرمرد رو به پسرک کرده و گفت:
-با استفاده از این شمشیر اژدها را از بین ببر. اما مراقب باش. تو باید خودت را با علف های بدبو بپوشانی. بدین وسیله می توانی مطمین شوی که او بوی تو را حس نمی کند.
پسرک روزها در سفر بود تا سرانجام قصر اژدها را یافت. از دیوار قلعه بالا رفته و در را باز کرد. او توانست دم اژدها را ببیند. اژدها در خواب بود و پسرک او را از بین برد. سپس طلا و جواهرات اژدها را برداشته و به شهر خود باز گشت. مردم شهر همگی شاد و خوشحال شدند.

دانلود قصه اژدها

 

قصه دوازده ماه

زنی بد رفتار به همراه دختر و دختر خوانده اش در خانه ای زندگی می کرد. او از نادختری اش آنا متنفر بود. در حالی که ناخواهری هیچ کاری انجام نمی داد آنا کار می کرد و زحمت می کشید.
در یکی از شب های سرد ژانویه, نامادری رو به آنا کرده و گفت:
-ناخواهری ات دلش یک دسته گل می خواهد. برو و مقداری گل پیدا کن.
آنا از بابت قدم زدن در خیابان های سرمازده نگرانی نداشت. اما هوای سرد ریه هایش را به سوزش می انداخت. به خاطر برف آنا به کندی گام برمی داشت. کمی بعد گروهی از مردم را دید. گروه از دوازده مرد تشکیل شده بود. آنا ماجرای گل ها را با آنها در میان گذاشت.
یکی از مردان گفت که آنها دوازده ماه سال هستند و شاید بتوانند به او کمک کنند.
ژانویه قدم زنان به سوی او رفت وبا دستش موجی ایجاد کرد. روزهای ماه ژانویه به سرعت گذشتند تا اینکه نوبت به فوریه رسید.
فوریه هم مانند ژانویه عبور روزهای ماه را سریع کرد. پس از آن ماه مارس خورشید را تاباند و گلها در مزرعه ها رشد کردند.
آنا آنقدر سبدش را از گل پر کرد که به سختی توانست آن را بلند کند. سپس به سرعت اما مودبانه از دوازده مرد تشکر کرد و به سوی خانه باز گشت. او بسیار مشتاق بود گل ها را به نامادری اش نشان دهد.
وقتی آنا به خانه برگشت, گل ها را به روی میز ریخت. سپس موضوع آن دوازده مرد را برای نامادری اش بازگو کرد.
نامادری و ناخواهری آنا به جستجوی دوازده ماه شتافتند. قصدشان این بود که از آنها هدیه بخواهند. آنها گشتند و گشتند. آنها آنقدر رفتند تا گم شدند و هرگز راه بازگشت به خانه شان را پیدا نکردند و آنا به شادی و خوشی به تنهایی زندگی کرد.

دانلود قصه دوازده ماه

 

قصه شاهزاده قورباغه

شاهزاده خانمی دوست داشتنی در کنار استخری با یک خرس عروسکی بازی می کرد. ناگهان او عروسک را انداخت, و خرس غلتید و دور شد. شاهزاده خانم به دنبال عروسک رفت اما خرس داخل آب افتاد. شاهزاده خانم شروع کرد به گریه کردن. قورباغه ی بزرگ و زشتی از وی پرسید:
-چرا گریه می کنی؟
پس از آنکه شاهزاده خانم موضوع را با وی درمیان گذاشت, قورباغه گفت:
-من می توانم مجسمه ات را پیدا کنم. و تو در ازای پس گرفتن مجسمه ی مورد علاقه ات چه چیزی به من خواهی داد؟
شاهزاده خانم گفت:
-من می توانم دستمزد تو را با طلا بپردازم.
اما قورباغه اعتراض کرد:
-من می خواهم در تخت خواب تو بخوابم, و تو صبح باید مرا ببوسی.
شاهزاده خانم با خود اندیشید:
-او بدون آب می میرد, بنابر این من مجبور نیستم به قول خود عمل کنم.
قورباغه در کسری از ثانیه به درون آب شیرجه زد و عروسک را آورد. سپس شاهزاده خانم همراه عروسک دوید و از آنجا دور شد. بعد از آن قورباغه به قصر رفت. پادشاه به شاهزاده خانم گفت که باید به قولش عمل کند. این امر شاهزاده خانم را در وضعیت بدی قرار داد.
شاهزاده خانم به قورباغه اجازه داد که روی بالشش بخوابد. صبح روز بعد شاهزاده خانم بوسه ای به قورباغه زد و ناگهان قورباغه به پسری تبدیل شد. پسر جوان گفت:
-من شاهزاده ای از سرزمینهای دور هستم. در جوانی من موجب خشم قبیله ای از جادوگران بی رحم شدم, و آنها مرا به قورباغه تبدیل کردند.
شاهزاده خانم از او پرسید:
-آیا من می توانم همسر تو باشم و برای همیشه با تو بمانم؟
اما شاهزاده ی جوان گفت:
-نه. تو مرا نا امید کردی. تو به قول خود وفادار نمانده و بدان عمل نکردی.

دانلود قصه شاهزاده قورباغه

 

قصه شیر و خرگوش

یک شیر بی رحم در جنگل زندگی می کرد.
او هر روز حیوانات زیادی را می کشت و می خورد.
حیوانات دیگر می ترسیدند که شیر همه آنها را بکشد.
حیوانات به شیر گفتند:
“بیایید معامله کنیم.
اگر قول می دهید هر روز فقط یک حیوان بخورید ،
هر روز یکی از ما پیش شما خواهد آمد و لازم نیست ما را شکار کنید و بکشید. ”
از نظر شیر، این طرح، طرح خوبی بود. بنابراین او موافقت کرد ،
اما او همچنین گفت ، “اگر هر روز یکی از شما پیش من نیاید، من قول می دهم که روز بعد همه شما را بکشم!”
پس از آن ، هر روز یک حیوان نزد شیر می رفت تا شیر بتواند آن را بخورد.
سپس ، همه حیوانات دیگر در امان بودند.
سرانجام ، نوبت خرگوش بود که به سراغ شیر برود.
خرگوش آن روز خیلی آهسته پیش رفت ،
بنابراین شیر سرانجام وقتی خرگوش رسید خشمگین شد.
شیر با عصبانیت از خرگوش پرسید ، “چرا دیر کردی؟”
“من در جنگل از یک شیر دیگر پنهان شده بودم.
آن شیر گفت که او پادشاه است ، بنابراین من ترسیدم. ”
شیر به خرگوش گفت ، “من اینجا تنها پادشاه هستم! مرا به نزد آن شیر دیگر ببر ، تا او را بکشم.
خرگوش پاسخ داد ، “من خوشحال خواهم شد که به شما نشان دهم کجا زندگی می کند.”
خرگوش شیر را به یک چاه قدیمی در وسط جنگل هدایت کرد.
چاه بسیار عمیق بود و پایین آن آب بود.
خرگوش به شیر گفت ، “به آنجا نگاه کن. شیر در پایین زندگی می کند. ”
وقتی شیر به چاه نگاه می کرد ، می توانست صورت خودش را در آب ببیند.
او فکر کرد این شیر دیگر است.
شیر بیدرنگ به داخل چاه پرید تا به شیر دیگر حمله کند.
او هرگز بیرون نیامد.
همه حیوانات دیگر در جنگل از نیرنگ هوشمندانه خرگوش بسیار راضی بودند.

دانلود قصه شیر و خرگوش

قصه گوزن و تصویر او

گوزن هر روز با خودش می گفت:
-من زیباترین گوزن این جنگل هستم. سینه ی پهن من نشانه ی زورمندی و نیروی من است و شاخ های زیبایم حیوانات دیگر را تحت تأثیر قرار می دهد.
اما او پاها و سمهایش را دوست نداشت.
-پاهای من باریک و سم هایم زشت هستند. آنها به من احساس رضایت و خوشنودی نمی دهند.
روزی گوزن سگ بزرگی را دید. گوزن با سر و صدایی که ایجاد کرده بود آرامش سگ را برهم زد. سگ از خواب بیدار شد و به تعقیب گوزن پرداخت. گوزن به وحشت افتاد و از ترس فریاد کشید. او نمی خواست قربانی خشم سگ شود, بنابر این به داخل جنگل دوید. پاهای قدرتمندش به وی کمک کردند که سریعتر بدود.
سمهای قهوه ای کمرنگ گوزن سخت بودند, بنابراین به سنگهای ناهموار حساس نبودند. اما شاخ هایش در میان شاخه های درختان جنگل گیر کرده و سرعت او را کند می کردند. سینه پهن و بزرگ او نمی توانست از لابلای درختان انبوه جنگل عبور کند.
گوزن حس می کرد در حدود یک ساعت دویده است. به نظرش می رسید که در یک ماراتن دویده است. سر انجام گوزن توانست از خطر سگ نجات یابد. او در سایه ی درختی نشست.
-این به یک فاجعه شبیه بود. چیزی نمانده بود که به خاطر شاخ ها و سینه ام نتوانم فرار کنم. اما پاها و سم هایم مرا نجات دادند.
در نتیجه گوزن یاد گرفت که قدر پاهای سریعش را بداند و به خاطر سم های قدرتمندش احساس اطمینان و رضایت داشته باشد. او با خود اندیشید:
-چیزهای زیبا فقط می توانند چیزهای مهمتر را کاملتر کرده و بهتر نشان دهند.

دانلود قصه گوزن و تصویر او

قصه روز بیست و نهم ماه می سال 1953.

امروز مهمترین روز زندگی من است. سر انجام به قله ی اورست ، بلندترین کوه جهان صعود کردم. قله کوه شگفت انگیز بود. حس می کردیم در نزدیکی بهشت هستیم. لایه ی برف آنقدر ضخیم بود که چکمه هایم در زیر آن پوشیده شدند. همه جا ساکت بود. به زیبایی هایی که مرا احاطه کرده بود نگاه کردم. شاید داستان امروز من یک روز افسانه شود. من می خواهم مردم برای همیشه افسانه ی مرا به خاطر داشته باشند. من کاوشگر ارشد گروهم بودم, و می دانستم ما باید ثابت کنیم به قله ی کوه صعود کرده ایم. من با دوربینم عکس های زیادی گرفته ام. همه را در یک قاب قرار خواهم داد و بر دیوار خواهم آویخت.
در کوه سار هوا بسیار سرد بود. من کتم را به دور بدنم پیچیدم. به سوی بالای قله ی کوه نظری انداختم. از آن زاویه, گویی نقطه ی پیوستن ابرها و تخته سنگ های زیر آن ها را می دیدم. لایه برف ذخیم بود و خالص و پاک به نظر می رسید. هیچ نشانه ای از زندگی مدرن در آنجا دیده نمی شد. هزاران سال پیش ، اجداد من دنیا را اینگونه می دیدند.
پانزده دقیقه بعد, دریافتم زمان آن رسیده که به سوی پایین کوه رهسپار شویم. همه ی اعضای تیم به ما تبریک گفتند. قهرمان من, جان هانت, از همه ی ما تعریف و قدردانی کرد. من با پیام هایی که به بستگانم فرستادم آنها را از سلامتی خود مطلع ساختم. اما ترک کوه به این سرعت دشوار بود. من می خواستم هرچه بیشتر و طولانی تر از آن منظره ی باور نکردنی و افسانه ای لذت ببرم.

دانلود قصه روز 29 ماه مِی 1953

قصه چشم مروارید

دانلود قصه چشم مروارید

 

 

 

عوامل ستون قصه:

پیشگفتار، با متنی از پریسا جهانشاهی. گوینده: لیلا سعیدیفر. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

 

آزمایشگاه،  با ترجمه بزرگمهر عماد حقی. گوینده: حدیثه اسدزاده. تنظیم کننده: مهشید حسنی.

 

چشم مروارید،  با گویندگی  مرجان بابامحمدی. نویسنده: پری زنگنه. تنظیم کننده: بهنام نصیری.

داستان اژدها،  با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: مریم مجدی. تنظیم کننده: مریم مجدی.

دوازده ماه، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: ارغوان حمسی. تنظیم کننده: ارغوان حمسی.

جنگ ترموپیل، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: لیلا سعیدیفر. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

داستان شاهزاده قورباغه، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: مریم مجدی. تنظیم کننده: مریم مجدی.

گوزن و تصویر او، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: ارغوان حمسی. تنظیم کننده: ارغوان حمسی.

 

روز 29 ماه می 1953، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: لیلا سعیدیفر. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

شیر و خرگوش، با ترجمه بزرگمهر عماد حقی. گوینده: فاطمه خلیلی. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

ستون آشنایی با مشاغل

 

سوال:  درباره شغلهای مختلف چی می دونید؟ ده ها و صدها شغل در اطراف ما وجود دارن که خیلی هاشون می تونن انتخاب های ما باشن و تعدادیشون هم برای ما مناسب نیستن. ولی می دونی؟ به نظر شخص من, کمی بیشتر دونستن از شغلهای گوناگون, حتی اون هایی که در زندگی ما نقشی ندارن, خالی از لطف نیست. به بالا بردن اطلاعات عمومیمون کمک می کنه, حس کنجکاویمون نسبت به مشاغل مختلف ارضا میشه, در انتخاب شغل به کارمون میاد, و چه بسا که دونسته های ما بتونن به کسی جز خودمون کمک کنن و بتونیم برای دیگران در پیدا کردن راهشون راهنماهای مفید و موثری باشیم. حالا دوست من! اگر تو هم شبیه خودم می خوایی در مورد مشاغل آشنا یا حتی ناشناس اطرافت بیشتر بدونی, در این ستون همراه ما شو و بیا تا برای گشودن درهای تازه به سوی ناشناخته ها بریم و دونستنی های بیشتری رو کشف کنیم!

دانلود پادکست باستان شناسی از ستون آشنایی با مشاغل

 

عوامل ستون آشنایی با مشاغل

نویسنده پیش گفتار: پریسا جهانشاهی. گویندگان: الهه لطفی، عباس مرزبان. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

 

ستون نوابغ

سر و کار داشتن با عجایب همیشه لذتی داره از جنس هیجان. برای من که همیشه اینطور بوده. بی مقدمه: می خواییم به قلمرو عجایب سرکی بزنیم و با شاخه ای از عجایب آشناتر بشیم که با وجود تفاوت, همچنان برای ما آشنا هستن و در میان ما!

نظرت در مورد نوابغ چیه؟ افرادی که از جنس ما, بین ما, و با ما هستن. شبیه ما زندگی می کنن ولی در عین حال با ما متفاوتن. به نظرم باید جالب باشه. مخصوصا نابغه های خوردسال. بچه هایی که با وجود حال و هوا و نیازهای بچگی, قادر هستن به جهانی جدا از کودکی ها دست پیدا کنن و مایه ی حیرت همه بشن. تو رو نمی دونم, ولی من خیلی دلم می خواد ازشون بیشتر بدونم. میگم تو هم بیا تا با هم هر ماه یکیشون رو بشناسیم. هم فاله و هم تماشا! اگر آماده ای پاشو بریم ببینیم این ماه نوبت آشناییمون با کدوم یک از این کوچولوهای بزرگه! اومدنیهاش سفت بشینید که رفتیم!

دانلود آشنایی با شروین مرادزاده سرابی در ستون نوابغ

 

عوامل ستون نوابغ

نویسنده پیشگفتار: پریسا جهانشاهی. گویندگان: فاطمه خلیلی، مریم امینی. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

ستون مباحث روانشناسی

 

 

 

گاهی ناهمواری های جاده زندگی باعث میشه آرامش روانمون به دست اندازهای بدی بی افته. این قانونیه که استثنا نداره و همه در بخش های مختلف مسیرمون گرفتارش میشیم. اینجاست که نیاز به راه هایی برای مقابله احساس میشه و بد نیست که برای پشت سر گذاشتن مشکلاتی که سبب آزار روان میشن و زندگی رو سخت می کنن آمادگی و آگاهی لازم رو داشته باشیم. خیلی از این موانع ریشه در کودکی هامون دارن. مشکلات کوچیکی که همراه کودکان بزرگ میشن تا دیواری باشن در برابر پیش رفتن ها و رسیدن هامون. دیوارهایی که اگر در همون کودکی کشف و رفع می شدن, چه بسا که امروز این جاده برای رونده هاش هموارتر بود!
در این ستون می خواییم با برخی از موارد مربوط به روانشناسی کودکان از قبیل مشکلات, پرسش ها, و راه های مقابله با این مسائل کمی آشناتر بشیم و در مورد کودکانمون, مشکلاتشون, و رفع این مشکلات بیشتر از پیش بدونیم. اگر دلت می خواد ناهمواری های جاده های معصوم کودکان رو بیشتر بشناسی, به خصوص اگر پدر یا مادر این فرشته های زمینی هستی, بلند شو و در این گشت ماهانه همراه ما بیا. مطمین باش که پشیمون نمیشی.
بریم برای اولین گام از این گشت و اولین برگ از این صفحه رو قدم بزنیم!

 

دانلود فایل صوتی مبحث روانشناسی در اولین شماره نشریه نگاه

عوامل ستون مباحث روانشناسی

اجرا: حدیثه اسدزاده. تنظیم: فاطمه خلیلی.

 

کلام پایانی

به انتهای این اولین قدم رسیدیم. امید اینکه گامهامون هرچی محکمتر و بلندتر باشن. اگر مشتاق همکاری هستی از طریق راه ارتباطی همیشگی یعنی

 

آیدی تلگرام: @hotgooshkon1 و ایمیل: hotgooshkon@gmail.com به ما اطلاع بده. و اگر می خوایی که همراه باشی, قرارمون, ماه آینده, همین زمان, همینجا.
تا ماه بعد و دیدار بعد, خدای خاک و آسمان به همراهت!

۱۵ دیدگاه دربارهٔ «نشریه نگاه، ویژه کودکان و نوجوانان، شماره 1: نگاهی به دنیای گشت و کشف و تجربه»

سلاااااااااام. عاااااااالییییییییی بووووووووووووووووود. خودم کل پادکستا رو گوش دادم و دوباره برگشتم به کودکیم. آخ که چقدر زلال و زیبا بود دوران کودکی. البته من که همیشه کودک درونم زندست. ولی با خوندن قصه هایی از این دست همه چی رو فراموش میکنم و میرم تو اون زمان که غم و غصه ای نبود و همه چی رو مثل شیشه میدیدم و میفهمیدم. از همه کسانی که همکاری میکنند و در آینده همکاری خواهند کرد بسیار سپاسگزارم. دمت گررررررررم مدییییییر. ???

سلام بر خانم سعیدیفر عزیز. ممنونم واقعا. بله. خیلی جذابه دوران کودکی و مرور خاطراتش جذاب تر. خیلی زیاد برای خودم وجود چنین نشریه ای ارزشمنده و تا جایی که بتونم در کنار شما دوستان تموم تلاش رو به خرج میدم که خیلی پربارتر از اینی که هست کار انجام بشه.
به امید روزهای بی نهایت بهتر. شاد باشید!

درود،
چقدر حال می کنم وقتی اولینها وارد گوش کن میشن.
اولین نشریه ی کودک و نوجوان. چیزی که حسرت دوران کودکی من و خیلی از نابینایان هم نسل من هست.
چقدر ایده بزرگ و گامها استوار است.
چقدر آدم خوب تو این کار درگیر هستند که من بیش از ۶۰ درصد اونا رو می شناسم و رفقای خودم می دونم.
چقدر همه چیز رؤیایی هست و رؤیاییتر میشه.
چقدر آدمهای خوب تو این سایت حس خوبی به من میدن.
ای کاش منم می تونستم و البته وقت توونستنش رو هم داشتم و کاری برای کودکان می کردم.
البته خدا رو چه دیدی
شاید یه روزی تو این زمینه هم پا تو کشف جهانشاهی ها کردم و یه حرکتی زدم.
خدا کریم هست و نا امید نیستم.
کار زیاد انجام دادم ولی کار برای کودک یه مزه ی دیگه داره.
خدایا قسمت کن چون به این قسمت کمی اعتقاد دارم.
زیاد چرند بافی کردم
به امید روزی که داوود هم یه حرکتی برای کودکان بزنه.
مرسی که هستید

سلام داوود جان. واقعا از پیامت انرژی گرفتم. همین الان هم کلی کمک بودی و هستی. به امید اینکه تو هم بتونی مثل خیلی از این بچه ها که عاشقانه زحمت کشیدن برا این شماره، در مسیری که باید و باید ادامه دار باشه مستقیما کنارمون حرکت کنی. بازم میگم که کامنتت خیلی انرژی قشنگی داشت. خوش باش تا همیشه!

سلام چقدر عالی
براستی با داوود موافقم زمان ما چقدر جای اینا خالی بود. و ما فقط قصه شب و نمایشای رادیویی و گاهی هم کسایی که برامون کتاب میخوندن
خدا قوت امیدوارم این پستهای زنجیره ای همچنان ادامه پیدا کنه
ایام به کام

سلام. به طور کلی تلاشها و زحمات همگی قابل تقدیره. و البته بازم معتقدم بهتر از اینم میتونه بشه. در بین قصه ها بعضیاش بود که خیلی بیشتر پسندیدم. بعضیاش هم خودمو میذارم جای دوست کودک یا نوجوانی که قراره اینو بخونه یا گوش بده خدایی متوجه نشدم چی میخواد بگه. برا همینه که میگم بهتر از این هم میتونه بشه. البته ناگفته نمونه تا حد زیادی مشکل پسندم. لبخند. موفق باشید.

سلام و عرض ادب
خدا قوت میگم خدمت شما آقای صالحی بزرگوار و خدمت همه دوستان عزیزم که خیلی برای نشریه زحمت کشیدند. از دوست بسیار ارزشمندم، فاطمه خانم خلیلی خیلی ممنونم که فرصتی رو فراهم کرد تا منم بتونم به عنوان عضو کوچکی از این نشریه فعالیت داشته باشم.
امیدوارم بتونم در حد توان در ادامه راه هم با رفقای خوبم هم قدم باشم.

سلام آقای صالحی!
اول ممنون که برای قسمت کودکان محله زحمت میکشید.
خب به نظر من، با این نشریه ی عالی همینجوری ادامه بدید درست همونطوری که میخواستم میشه!
ببخشید که از همه دیرتر کامنت میدم.
چون،
اون موقع که نشریه منتشر شد و میخواستم بخونمش، احساس کردم متنش طولانیه و من خیلی حوصله ی خوندن متنهای طولانی رو ندارم.
اما همین ۴ روز پیش،
وقت گذاشتم و نشریه نگاه رو تا آخرش خوندم و فهمیدم که بیشترش صوتی بوده و چون اون موقعی که نشریه منتشر شد،
من در حال نوشتن بازی speed car and gun بودم و حوصله نداشتم متن طولانی رو بخونم و حتی فکر میکردم این متن هم طولانیه.
ولی همونطور که گفتم ۴ روز پیش خوندمش!
و حالا نظرم.
اول یه سؤال داشتم.
به نظر من باید اسم این نشریه، نشریه عالیه کودکان میبود.
و سؤالم.
منظور از کلمه ی نگاه در اسم این نشریه چیه؟
یعنی وقتی شما این اسم رو برای این نشریه انتخاب کردید، دقیقاً منظورتون از اسم نگاه چی بود؟
البته من نمیگم که اسمش بد هست فقط میپرسم که منظور از اسم نگاه چیه؟
و اما دومی.
راستش رو بخواهید من بیشتر بخش قصه ی این نشریه رو دوست داشتم چون من از بچگی عاشق قصه هایی از جمله قصه های مریم نشیبا،
قصه های مهدی آذر یزدی و قصه های دیگرم.
به نظر من اگه با همکاری من و بقیه بچه ها، اعالی میشه و محله درست همون چیزی میشه که من میخواستم!
چون همین یکی هم برای بخش کودکان کافیه چون همه چی توش هست مخصوصاً قصه!
فقط بهتره که تو شماره های دیگه ی این نشریه، قصه های خانم مریم نشیبا رو هم وارد بکنید.
موفق و شاداب و پیروز باشید!

دیدگاهتان را بنویسید