خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نشریه نگاه، ویژه کودکان و نوجوانان، شماره 2: نگاهی به دنیای گشت، کشف و تجربه

سلام بر اهالی آشنای نگاه.

 

در ماهی دیگر و در دومین شماره آمده‌ایم تا نگاهی دیگر داشته باشیم به قصه‌ی دیدن‌ها, شنیدن‌ها و دانستن‌ها, و گشتی بزنیم در باغ کودکی‌ها و کودکانه‌ها.

امید که در این گشت و این نگاه کوله باری از شادکامی نصیبتان گردد.

 

در ستون های نگاه می خوانیم:

 

ستون اول: قصه ها.

ستون دوم: آشنایی با مشاغل.

 

ستون سوم: نوابغ کوچک.

ستون چهارم: مباحث روانشناسی.

 

وسعت هرچه بیشتر افقهای نگاهت را از خدای خاک و آسمان خواهانیم!

همواره راه پیش رویت هموار, گامهایت پایدار و بنای آرامشت تا همیشه برقرار!

 

ستون قصه

قصه‌ها رو دوست دارم. داستان‌ها همیشه حرف‌های زیادی واسه گفتن دارن. حرف‌هایی از جنس ماجرا, از جنس آگاهی, از جنس تجربه. از زمانی که خیلی بچه بودم, قصه‌ها همیشه واسه من درهایی بودن که رو به ماجراهای جدید باز می‌شدن. حالا من بزرگ شدم ولی قصه‌ها هنوز همون حس و حال دوست داشتنی رو بهم میدن. حسی آمیخته با تازگی و سرزندگیِ هیجان. هیجانِ سفر به دنیای اتفاق‌ها و کشف ماجراهای تازه. تو چی؟ باهام موافقی؟ اگر موافقی پس بیا تا این ماه هم درهای بسته رو باز کنیم و وارد دنیای حس و تجربه بشیم. من که خیلی خوشم میاد. اهل قصه‌هاش, پیش به سوی قرارمون کنار ستون داستان مجله‌ی اینترنتیِ محله. بیایید بریم تا ببینیم قصه‌ها این بار چه گفتنی‌هایی واسمون دارن

 

 

قصه بارتلبی اوبویل

 

 

در زمان های خیلی دور, مرد زیرکی به نام بارتلبی اوبویل زندگی می کرد. وی در دوران کودکی توسط خانواده سلطنتی به عنوان برده نگهداری می شد. او کودکان دیگر را می دید که مشغول بازی بودند, اما خودش همیشه مجبور بود کار کند. این امر وی را بسیار غمگین و نا امید می کرد. اما او فرد نادانی نبود و می خواست همه چیز را تغییر دهد.

زمان گذشت و روزی رسید که در قلمرو پادشاهی مبارزاتی به خاطر کسب قدرت هرچه بیشتر به وقوع پیوست. بین گروه های مختلف تفرقه افتاد و آنها با یکدیگر به جنگ پرداختند تا معلوم شود سر انجام کدام دسته باقی خواهد ماند و به پادشاهی خواهد رسید. در قلمرو پادشاهی هرج و مرج و بی نظمی حاکم بود. بارتلبی فرار کرد تا خود را در امان نگاه دارد. او جنگ و ویرانی های بسیار دید. بسیاری از مردم چیزی برای خوردن نداشتند. بارتلبی تصمیم گرفت به آنها کمک کند. او به آنها کمک می کرد تا غذا تهیه کنند. اما چگونه؟

بارتلبی به پایتخت رفت تا راه حلی پیدا کند. در آنجا, با شخصی به نام گیلیام آشنا شد. گروهی از مردان قصد آسیب رساندن به گیلیام را داشتند. بارتلبی از وی دفاع کرد. سپس, او مقداری غذا به گیلیام داد تا گرسنگی وی را برطرف کند. بعد از آن, آن دو با یکدیگر دوست شدند. آنها از ثروتمندان غذا می گرفتند و به مردم فقیر می دادند.

به زودی افراد دیگری نیز به کمک آنها آمدند. همکاری آنها با یکدیگر آنها را قادر می ساخت تا غذای بیشتری به دست بیاورند. اما آنها فقط از مردمی که غذای زیادی داشتند غذا می گرفتند, و همیشه آن را به افرادی می دادند که هیچ چیز برای خوردن نداشتند. به همین دلیل, بارتلبی در سراسر قلمرو پادشاهی شهرت یافت. حتی امروز بسیاری از مردم او را به خاطر کمک به فقرا تحسین می کنند.

دانلود قصه Bartelby O”boyle

 

قصه لاکپشت حقه باز

 

لاکپشت حقه باز.

ریکی خرگوشه و ترا لاکپشته در کنار رودخانه به هم رسیدند. ریکی گفت:

-هیچ کس نمی تواند مرا در مسابقه شکست دهد.

او اعتماد به نفس خوبی داشت و این را از لبخندی که به لب داشت می شد فهمید. ترا گفت:

-من می توانم تو را شکست بدهم.

ریکی از ته دل خندید. ترا گفت:

-بیا فردا مسابقه بدهیم. خط پایان مسابقه تپه است.

ریکی موافقت کرد.

ترا فکر خود را برای یافتن راهی که به کمک آن در مسابقه برنده شود متمرکز کرد. او نمی توانست سریعتر از ریکی بدود. او برای موفقیت به یک راه مخصوص نیاز داشت. ترا درباره مسابقه با خانواده اش صحبت کرد و سر انجام گفت:

-من به این نتیجه رسیده ام که باید به راه بدی متوصل شوم. من تقلب خواهم کرد.

ترا نقشه ی خود را برای آنها توضیح داد.

در زمان مسابقه, همه افراد خانواده ی ترا خود را با پرهای سفید پوشاندند. آنها کاملا یکسان به نظر می رسیدند! سپس, افراد خانواده ترا همگی در طول مسیر در سایه ها پنهان شدند.

مسابقه شروع شد. ترا خیلی زود عقب افتاد. با این حال, برادر ترا در پشت بوته ای در کنار دره مخفی شد. وقتی ریکی نزدیک شد, برادر ترا شروع به دویدن کرد. او کاملا شبیه ترا بود. ریکی در طول مسیر تا جایی که می توانست سریعتر دوید. اما به نظرش می رسید که ترا همیشه از وی جلوتر است. ریکی تمام توانش را به کار گرفت.

او به خط پایان رسید, اما خواهر ترا قبل از او در آنجا حاضر بود. ریکی گفت:

-خب, تو برنده شدی.

پس از آن, ترا لبخند گسترده ای بر چهره نشاند. ریکی هرگز به این ماجرا مشکوک نشد. او به وسیله ی یک خانواده از لاک پشتهای کندرو فریب خورده بود.

دانلود قصه لاکپشت حقه باز

 

 

قصه دو کاپیتان

 

 

روزگاری دو کشتی وجود داشت. هر دو پنبه حمل میکردند. اما کاپیتانهای دو کشتی خیلی با هم فرق داشتند. توماس سختگیر بود. و خدمه ی خود را به انجام کارهای سخت وا می داشت. او میگفت:

-مطمئن بشوید که عرشه ی کشتی محکم است و هیچ چیز سقوط نمیکند و سوخت بیشتری در باک بگذارید.

کشتی توماس خیلی ساده بود، اما هرگز با آن هیچ مشکلی نداشت. کاپیتان دوم ویلیام، مرد جدی ای نبود. او یک کشتی بزرگ داشت و عاشق تفریح بود. خدمه اش با آواز خواندن و رقصیدن او را سرگرم میکردند. اما آنها هیچ وقت به فکر تأمین تمامی نیازهای کشتی نبودند. آنها فقط میخواستند که موج سواری کنند.

روزی توماس طوفانی را پیش روی خود دید. او میدانست که کشتی اش باید برگردد، اما مطمئن بود ویلیام متوجه طوفان نشده است. او از طریق رادار با دوستش تماس گرفت. توماس گفت:

-تو با بادبان یک کشتی بادبانی برخورد خواهی کرد. برگرد تا اطمینان حاصل کنی که تصادف نخواهی کرد.

ویلیام گفت:

-ما زیر عرشه میرویم و در را میبندیم. آنجا میرقصیم و آواز میخوانیم تا جایی که از منطقه ی خطر عبور کنیم.

وقتی کشتی ویلیام به طوفان رسید، باد آن رابه سمت کشتی بادبانی هل داد و با آن برخورد کرد. کشتی واژگون شد و آب تمامی عرشه را فرا گرفت. خدمه ی ویلیام، او را به کاپیتان بد بودن متهم کردند. از دست رفتن کشتی، درسی به ویلیام داد:

“زمانهایی هم برای خوش گذراندن هست، اما در عین حال زمانهایی هم هست که باید جدی باشیم.

دانلود قصه دو کاپیتان

 

 

قصه سیاه ریش

 

 

مدت ها پیش از این, من اولین شغلم را داشتم. درآمد چندانی از کارم به دست نمی آوردم. من بر روی یک کشتی عظیم که به دزدان دریایی تعلق داشت کار می کردم. در اولین شب حضور من در کشتی, مه غلیظی بر روی آب وجود داشت. چراغی که در کشتی روشن بود, مردی عظیم الجثه را آشکار کرد. او شمشیری در کمربندش داشت. نامش سیاه ریش, و یکی از خشنترین دزدان دریایی بود.

روزی سیاه ریش کار شگفت آوری انجام داد. او به چندین کشتی در نزدیکی یک شهر حمله کرد. او تعدادی از شهروندان شهر را به اسارت گرفت. سپس اعلام کرد:

-شما باید به من دارو بدهید.

سیاه ریش برای برخی دزدان دریایی بیمار در کشتی اش به دارو نیاز داشت.

مردم تصور بدی از وی داشتند. آنها مرتکب اشتباه شده و در برابر وی مقاومت کردند. اما آنها گرفتار شده بودند و می خواستند از شر سیاه ریش خلاص شوند. بنابر این شورای شهر تصمیم گرفت که داروی مورد نیاز سیاه ریش را به وی بدهد.

پس از این, برای گرفتن سیاه ریش پاداش تعیین شد. اگر سیاه ریش دستگیر می شد, وی را محاکمه می کردند. او نمی خواست به زندان برود, در نتیجه دزدِ دریایی بودن را رها کرد و دست از این کار کشید.

سیاه ریش ماهیگیر شد. اما او ناچار بود که در خشکی بماند. نیروی دریایی سلطنتی هنوز به دنبال وی می گشت. آنها هنگامی که سیاه ریش در قایق خود مشغول ماهیگیری بود به وی حمله کردند. سیاه ریش در برابر تعداد زیاد نفرات مردان دشمن جنگید. سر انجام, او کشته شد. سیاه ریش حتی مراسم خاک سپاری هم نداشت. اما مردم هنوز پس از سال ها داستان او را تعریف می کنند.

دانلود قصه سیاه ریش

 

قصه پرنده زیبا

 

دکتر نورتون یک زیست شناس بود. او روزانه در مورد تمام حیوانات اطلاعات جمع می کرد.

روزی او با ملوانی از کشوری خارجی ملاقات کرد. این مرد برای دکتر نورتون در مورد پرنده ای که حرف می زد گفت. پرنده دکتر نورتون را مجذوب کرد, بنابر این او موضوع را با همکارانش درمیان گذاشت. آنها با وی بحث کردند. کسی باور نداشت پرنده ای بتواند سخن بگوید. دکتر نورتون کوشید آنها را قانع کند, اما همکارانش به وی خندیدند. با این وجود, دکتر نورتون معتقد بود داستان پرنده ی سخنگو حقیقت دارد. مأموریت جدید وی یافتن پرنده ی سخنگو بود. او می خواست حقیقت را کشف و اثبات کند.

روز بعد دکتر نورتون به سوی وطن مرد ملوان رهسپار شد. دریانوردی که با وی ملاقات کرده بود به او توصیه کرد که به دنبال مردی به نام جی بگردد, زیرا او کسی است که می تواند در جستجوی پرنده ی سخنگو به وی کمک کند. دکتر نورتون پس از یک ماه کشتی سواری سر انجام به مقصد رسید و در آنجا جی را ملاقات کرد.

جی گفت:

-من می توانم شما را به محل زندگی پرنده ی سخنگو برسانم. او در یک آتشفشان زندگی می کند.

آنها روز بعد به سوی آتشفشان حرکت کردند. یک هفته بعد به آتشفشان رسیدند. آنها هر روز در اطراف پرسه می زدند و به دنبال پرنده می گشتند, اما نمی توانستند آن را بیابند. پس از یک ماه دکتر نورتون نتوانسته بود پرنده را پیدا کند, و این امر موجب افسردگی وی شده بود. او تصمیم گرفت به خانه و وطن خود باز گردد. در مسیر بازگشت, از کنار ویرانه های قدیمی عبور کرد. او شنید که کسی گفت:

-سلام.

دکتر نورتون پرسید:

-شما کی هستید؟

دکتر نورتون به بالا نگریست و پرنده ای را دید. او پرنده ی سخنگو را در قفس گذاشت و به خانه باز گشت. او کشف قابل توجهی کرده بود.

دانلود قصه پرنده زیبا

 

 

قصه گزارش

 

لی در میان کتابهای کتابخانه نشست و به پروژه گروهی خود فکر کرد.

آنها مجبور شدند به زودی آن را تحویل دهند ، اما او حتی کار خود را شروع نکرده بود! جک و کلر در گروه او بودند. آنها سخت کار کرده بودند. آنها همچنین بسیار باهوش بودند و لی نمی خواست آنها نمره بدی بگیرند.

جک گزارش را انجام داد. او بسیاری از جملات بسیار خوب را نوشت و موارد را با صفت عالی توصیف کرد. کلر نقشه زیبایی از ستاره ها ترسیم کرد. در حال حاضر ، لی نیاز به انجام بخش خود از پروژه داشت.

لی فکر کرد: “خوب ، فکر می کنم باید مدل خود را شروع کنم.”

ساختن یک مدل از یک سیاره واقعاً سخت بود. لی سعی کرد چندین کتاب بخواند ، اما قادر به درک هیچ یک از نمودارها نبود. لی گفت. شما به خاطر من شکست خواهید خورد! سرش را روی میز انداخت و گفت: “ای کاش می توانستم یک سیاره را ببینم ، نه اینکه بخواهم درباره اش بخوانم!”

ناگهان ، چراغی روشن شد. لی را از روی صندلی اش ، از پشت بام بیرون کشیدند و درست وارد یک کشتی عجیب کردند! یک موجود فضایی گفت: سلام، بچه ، “آیا شما کمک خواسته اید؟”

لی همه چیز را راجع به پروژه خود به موجود فضایی به شکل دوستانه گفت. موجود فضایی پذیرفت که به لی کمک کند تا مشکل خود را حل کند. “ابتدا ، ما برای مشاهده جهان ، از طریق فضا پرواز خواهیم کرد. سپس ، می توانم به شما کمک کنم تا از سیاره من مدلی بسازید.

به زودی ، آنها از ابرها عبور می کردند. آنها از ماه عبور کردند. سپس مریخ را مشاهده کردند. لی بسیار هیجان زده بود. به جای نمره بد ، گروه او بهترین پروژه را خواهد داشت.

بالاخره موجود فضایی گفت: “وقت آن است که به خانه برویم.” در راه بازگشت ، او به لی کمک کرد تا از سیاره مریخ مدلی بسازد. به زودی ، آنها روی زمین بودند.

لی گفت: “متشکرم.”

“مدل من عالی خواهد بود!” سپس مدل خود را گرفت و با دوست جدیدش خداحافظی کرد.

دانلود قصه گزارش

 

 

قصه پوپو کوچولو

 

دانلود قصه پوپو کوچولو

 

عوامل ستون قصه

 

 

پیشگفتار، با متنی از پریسا جهانشاهی.

 

قصه بارتلبی اوبویل، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: مریم مجدی. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

 

قصه لاکپشت حقه باز، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: ارغوان حمسی. تنظیم کننده: ارغوان حمسی.

قصه دو کاپیتان، با ترجمه مرضیه رفیعی. گوینده: سارا شاهپورجانی. تنظیم کننده: سارا شاهپورجانی.

 

قصه سیاه ریش، با ترجمه پریسا جهانشاهی. گوینده: حدیثه اسدزاده. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

قصه پرنده زیبا، با ترجمه: پریسا جهانشاهی. گوینده: معصومه رزم آهنگ. تنظیم کننده: مهشید حسنی.

 

قصه گزارش، با ترجمه بزرگمهر عماد حقی. گوینده: لیلا سعیدیفر. تنظیم کننده: ارغوان حمسی.

 

پوپو کوچولو، شاعر: محمود میرزایی دلآویز. گوینده: مرجان بابامحمدی. تنظیم کننده: امید بدویان.

 

ستون آشنایی با مشاغل

 

سوال:  درباره شغلهای مختلف چی می دونید؟ ده ها و صدها شغل در اطراف ما وجود دارن که خیلی هاشون می تونن انتخاب های ما باشن و تعدادیشون هم برای ما مناسب نیستن. ولی می دونی؟ به نظر شخص من, کمی بیشتر دونستن از شغلهای گوناگون, حتی اون هایی که در زندگی ما نقشی ندارن, خالی از لطف نیست. به بالا بردن اطلاعات عمومیمون کمک می کنه, حس کنجکاویمون نسبت به مشاغل مختلف ارضا میشه, در انتخاب شغل به کارمون میاد, و چه بسا که دونسته های ما بتونن به کسی جز خودمون کمک کنن و بتونیم برای دیگران در پیدا کردن راهشون راهنماهای مفید و موثری باشیم. حالا دوست من! اگر تو هم شبیه خودم می خوایی در مورد مشاغل آشنا یا حتی ناشناس اطرافت بیشتر بدونی, در این ستون همراه ما شو و بیا تا برای گشودن درهای تازه به سوی ناشناخته ها بریم و دونستنی های بیشتری رو کشف کنیم!

پادکست مشاوره شغلی.

 

عوامل ستون آشنایی با مشاغل

نویسنده پیش گفتار: پریسا جهانشاهی. گویندگان: الهه لطفی، عباس مرزبان. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

 

ستون نوابغ

 

سر و کار داشتن با عجایب همیشه لذتی داره از جنس هیجان. برای من که همیشه اینطور بوده. بی مقدمه: می خواییم به قلمرو عجایب سرکی بزنیم و با شاخه ای از عجایب آشناتر بشیم که با وجود تفاوت, همچنان برای ما آشنا هستن و در میان ما!

نظرت در مورد نوابغ چیه؟ افرادی که از جنس ما, بین ما و با ما هستن. شبیه ما زندگی می کنن ولی در عین حال با ما متفاوتن. به نظرم باید جالب باشه. مخصوصا نابغه های خردسال. بچه هایی که با وجود حال و هوا و نیازهای بچگی, قادر هستن به جهانی جدا از کودکی ها دست پیدا کنن و مایه ی حیرت همه بشن. تو رو نمی دونم, ولی من خیلی دلم می خواد ازشون بیشتر بدونم. میگم تو هم بیا تا با هم هر ماه یکیشون رو بشناسیم. هم فاله و هم تماشا! اگر آماده ای پاشو بریم ببینیم این ماه نوبت آشناییمون با کدوم یک از این کوچولوهای بزرگه! اومدنیهاش سفت بشینید که رفتیم!

دانلود آشنایی با مایکل کارنی.

 

عوامل ستون نوابغ

نویسنده پیشگفتار: پریسا جهانشاهی. گویندگان: فاطمه خلیلی، مریم امینی. تنظیم کننده: فاطمه خلیلی.

 

ستون مباحث روانشناسی

 

گاهی ناهمواری های جاده زندگی باعث میشه آرامش روانمون به دست اندازهای بدی بی افته. این قانونیه که استثنا نداره و همه در بخش های مختلف مسیرمون گرفتارش میشیم. اینجاست که نیاز به راه هایی برای مقابله اح            ساس میشه و بد نیست که برای پشت سر گذاشتن مشکلاتی که سبب آزار روان میشن و زندگی رو سخت می کنن آمادگی و آگاهی لازم رو داشته باشیم. خیلی از این موانع ریشه در کودکی هامون دارن. مشکلات کوچیکی که همراه کودکان بزرگ میشن تا دیواری باشن در برابر پیش رفتن ها و رسیدن هامون. دیوارهایی که اگر در همون کودکی کشف و رفع می شدن, چه بسا که امروز این جاده برای رونده هاش هموارتر بود!

در این ستون می خواییم با برخی از موارد مربوط به روانشناسی کودکان از قبیل مشکلات, پرسش ها, و راه های مقابله با این مسائل کمی آشناتر بشیم و در مورد کودکانمون, مشکلاتشون, و رفع این مشکلات بیشتر از پیش بدونیم. اگر دلت می خواد ناهمواری های جاده های معصوم کودکان رو بیشتر بشناسی, به خصوص اگر پدر یا مادر این فرشته های زمینی هستی, بلند شو و در این گشت ماهانه همراه ما بیا. مطمئن باش که پشیمون نمیشی.

دانلود فایل صوتی مبحث روانشناسی در دومین شماره نشریه نگاه

 

عوامل ستون مباحث روانشناسی

اجرا: حدیثه اسدزاده. تنظیم: فاطمه خلیلی.

 

کلام پایانی

به انتهای دومین شماره رسیدیم. امید اینکه گامهامون هرچی محکمتر و بلندتر باشن. اگر مشتاق همکاری هستی از طریق راه ارتباطی همیشگی یعنی
آیدی تلگرام: @hotgooshkon1 و ایمیل: hotgooshkon@gmail.com به ما اطلاع بده. و اگر می خوایی که همراه باشی, قرارمون, ماه آینده, همین زمان, همینجا.
تا ماه بعد و دیدار بعد, خدای خاک و آسمان به همراهت!

 

۶ دیدگاه دربارهٔ «نشریه نگاه، ویژه کودکان و نوجوانان، شماره 2: نگاهی به دنیای گشت، کشف و تجربه»

سلاااااام!
اول نشدم، ولی دوم شدم!
هوراااااا!
من همه ی قصه هاش رو گوش دادم، عاااااااااااااااااااااااالی بودن!
مخصوصاً ستون روان شناسی.
دمتون گررررررم!
راستی، به نظرم هر ماه ۲ شماره از این نشریه منتشر بکنید!
اینجوری، محله درست همون چیزی میشه که من میخواستم!

دیدگاهتان را بنویسید