خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه داستانک مایِل به خاطره یا شایدم برعکسش!

صدای خروس رو که میشنوم هرجا که باشم در هر زمانی پرتاب میشم به دیروزها،
به روستا و به دوران بچگیها
آخ که چه روزایی بودن اون روزا و چه زود گذشتن
اون روزا تو روستا همه خونه ها حداقل یه خروس داشتن
صبح که میشد انگار اون خروسها با هم طی یه مذاکره تصمیم گرفته بودن تا مطمئن نشدن که همه ی روستا بیدار نشدن، دست از سروصدا برندارن،
مدتی بعد اذان یا به نوبت یا چندتا چندتا با هم نوکهاشون رو تا ته باز میکردن،صداشونو مینداختن پس کَلَشون و شروع میکردن.
روزای تابستون با شنیدن اون صدا انگار چند نفر با چوب میافتادن بجونم و حالا نزن، کی بزن.
بارها آرزو کردم که کاش نسل هرچی خروسه منقرض بشه تا دیگه صداشونو نشنوم،
چون با صدای اونا و صدای دایَ گورَ (مادربزرگ) که روی ایوون مشغول نماز خوندن بود، صدای بابام هم درمیومَد که سیروان رو بیدار کن خانم داره دیر میشه
و براستی هم اگه کل شبانه روزو بیدار میموندیم و چندین نفر کار میکردیم باز هم کار واسه انجام دادن بود
چقدر حسرت بچه های عمم رو داشتم که تو شهر بودن و تا دیروقت شب تو کوچه قائم‌باشک بازی میکردن و بعد که میخوابیدن تا 10 11 ظهر کسی نبود که بگه کار داریم بیدارشون کن.
روستا بود و کاراش،
روستا بود و نخود چیدن، دِروی گندم، شوانی (چوپانی) گاو و گوسفند و و…
اما در عوضش زمستان که میشد و اون نوک بازهای تاج به سر که شروع میکردن، انگار چندین سال بود حموم نرفته بودم، بدنم میخارید و به کل هیچ‌جوره خوابم نمیبرد! چون میدونستم اگه بلطف برف مدرسه ها بسته باشه، یه روز حسابی پر بازی در پیش داشتم و اگه هم مدرسه باز بود چندان فرقی نمیکرد،فقط کافی بود برف باشه تا حسابی بهم خوش بگذره!
میدونستم حسی که من دارم رو دوستام هم داشتن و همیشه راجبش حرف میزدیم.
بیرون روستا یه تپه بود که شیبش خیلی تند بود که با باریدن برف به سمتش هجوم میبردیم.
به نوبت یکیمون مینشست و یکیمون سر پا دست اونی که نشسته بود رو میگرفت و دنبال خودش پایین میکشید!
چند باری که این کارو میکردیم، اون سراشیبی حسابی لیز میشد و آماده ی سرسره بازی بود!
یه عده همینجوری مینشستن رو زمین و لیز میخوردن تا پایین، یه عده رو پلاستیک مینشستن و یه عده هم واسه جلب توجه و اینکه نشون بدن چقدر قدرت داشتن سر پا از بالا تا پایین میومدن!
چون شیب تپه خیلی زیاد بود، اکثرا پایین نرسیده میخوردن زمین و حسابی خنده و شادی به راه میافتاد!
آخ که چه روزایی بودن اون روزها!
از سرسره بازی که خسته میشدیم، میرفتیم سراغ آدم‌برفی و کلبه ی برفی سازی!
گاهی دو کلبه میساختیم و بعد دو دسته میشدیم و شروع میکردیم به گلوله انداختن به طرف هم!
اونجا نه رقابت معنا داشت، نه حسادت!
نه دلها کینه ای بود، نه دشمنی ها واقعی!
اگه قهری میشد، فقط چند دقیقه بود،
اگه کسی از کسی دلگیر میشد با کوچیکترین اتفاق کینه از بین میرفت و دو دشمن دست در دست خندان میان جمع میومدن،
کسی هم یادش نمیومد که فلانی با فلانی دعوا کرده بود و اونا با هم قهر بودن!
تو کارهای سخت روستا همه کنار هم بودیم، همه یکی بودیم و به هم کمک میکردیم!
اینا همش رسم روستا بود که با پاکی ما بچه‌هاش درآمیخته بود و اونی که نشون میدادیم، بودیم.
بزرگترها هم همچنان رسم روستایی بودنشونو با بزرگی قاطی کرده بودن و دور هم خوش بودن و تو کارا با هم یکی میشدن!
داشتم از روزهای برفی زمستون میگفتم
بعد از بازی بیخیال برمیگشتیم روستا و یه جا دور هم کنار یه آتیش تو گوشه ی یه دیوار مینشستیم به حرف زدن،
گاهی هم کسی یه مقدار سیبزمینی و کتری پرآب میآورد با چند لیوان فکستنی و یه جشن حسابی راه میانداختیم واسه خودمون.
همونطوری که خوش خوشانمون بود،
یهو نعره یکی از بزرگترها به هوا میرفت،
“آخه فلان فلان شده ها مگه من نگفته بودم اون تپه رو به این روز درنیارید!؟؟ چرا یه کم ملاحظه نمیکنید، رفتم یه سر صحرا برگشتم پام لیز خورد و نزدیک بود پام بِشکَنِه
و یکی دیگه از بزرگترها به هواخواهی، به حرف میاومد،
“آره والله راست میگی، اون روز منم افتادم و چند لحظه نفسم بالا نیومد
و چند نفر دیگه هم با آره والله و تعریف چطور زمین خوردن و چه حالی شدن و اینا با بزرگتری که تازه زمین خورده بود، هم‌زبون میشدن و شروع میکردن به نصیحت، سرزنش، اخم و و… ما بچه ها!!
و مدتی که میگذشت، باز یکی از خود بزرگترها پا درمیانی میکرد و میگفت:
“حالا صلوات بفرستید بابا جان دیگه گذشت، این بچه ها هم قول میدن دیگه تپه رو به اون روز درنیارن تا خلق خدا اینجوری زمین نخورن و داقون نشن”
و به قول معروف: خودشون میبریدن و میدوختن، اما متاسفانه به تن ما نمیرفت!
چون باز فردا و فرداها اون ماجراها تکرار میشد و باز روز از نو روزی از نو
و جالبیش اینجا بود، پای حرف بزرگترها که مینشستیم، چنان با هیجان از سُر خوردن رو همون تپه حرف میزدن، که آدم متعجب میشد که نکنه اون تپه که بزرگترها ازش حرف میزدن، یه جای بهتر بوده و حالا تپه جا به جا شده که اینجوری به ما گیر میدن!
خلاصه روزها میگذشتن و ما بزرگتر و بزرگترها پیر میشدن!
به قول بزرگترها: وقتی حسابی مرد شدیم، برای پول درآوردن و زندگی بهتر راهی شهر شدیم و دیگه صمیمیتها از دلامون پاک شدن!
همه چی عوض شد!
دیگه ما یکی نبودیم و از هم دور و دورتر شدیم و حالا اگه گاهی همو میبینیم یه احوالپرسی کوچیک میکنیمو در خیلی مواقع هم خودمونو به کوچه علی چپ میزنیم که بله ندیدمت!
دیگه زمستونها هم همون زمستونها نیست،
نه برفی هست، نه کرسی!
نه شب بیداری هست، نه دور همی!
براستی چی شد که ما به اینجا رسیدیم که فقط حسرت گذشته رو میخوریم؟؟؟؟
مگه نه که ما همون آدمهاییم؟
چی شد که به اینجایی که حالا هستیم رسیدیم!
و خدا میدونه فردا و فرداها قراره چقدر دیگه از هم دور بشیم.

پایان

۷ دیدگاه دربارهٔ «یه داستانک مایِل به خاطره یا شایدم برعکسش!»

سلام به آقای ابراهیم
من آدم سحرخیزی هستم و عاشق آواز صبحگاهی خروس ها و هر وقت به شهرستان میرم خوشحالم که با صدای خروس از خواب بیدار میشم ولی داخل شهرهای بزرگ اگر کسی خروس داشته باشه همسایه ها میتونن شکایت کنن خاطرات کودکیم تا ۶ سلگی زمستونهای پر برف مشهد هست و هفته ها میگذشت و برف ها آب نمی شدن اما الان به لطف آسفالت خیابونها و دود و گرمایی که از سقفها و ماشینها به آسمون میره ، هر زمان برف میاد سریع برفها آب میشن از نظر علمی هم دمای کره زمین داره زیاد میشه خاطرات کودکی خوب هستن ولی من چون عاشقانه شهرم رو دوست دارم ولی دانشگاه و استخدامم تهران بودم و با اینکه امکانات تهران خیلی بیشتر از مشهد هست ،الان که سالهاست به مشهد برگشتم از تمام لحظات بودن در این شهر و زمستونهای کم برف و بارانش ، باز هم لذت میبرم و امیدوارم همه ی دوستانم در این محله ، لحظات شادی رو پیش رو داشته باشن …و ممنون از شما برای خاطره ی زیبایی که برامون نوشتین

سلام بر مادر بزرگوار بزرگمهر عزیز
دقیقا مدتهاست که از اون برفهایی که تا بهار میشد آب نمیشدن و تا یه کم برف آب میشد یه مقدار زیاد دیگه میبارید خبری نیست
منم شیش سال تهران بودم هیچوقت نتونستم حسی که به تبریز و شهر خودمون دارم پیدا کنم بهش
و آب و هواش جوریه که آدم توش حس غربت میکنه حتی اگه کل امکانات عالی ایران توش جمع باشه خوشحالم که تهران زندگی نمیکنم
دلتون شاد و موفقیتاتون روز افزون

سلام. متن قابل تاملی نوشتید، واقعا خیلی چیزا جز خاطرات کودکی ما هست که دیگه وجود نداره و صد حیف، که فقط میتونیم بگیم یادش بخیر. من هم وقتی روستا میرم و صبح با صدای خروس از خواب بیدار میشم لذت میبرم، وقتی عصر صدای عبور گله ها رو از کوچه ها میشنوم، لذت میبرم، برای دقایقی چشمام رو میبندم و به صدایی که از دور دستها میاد گوش میکنم، کلا اونجا سکوت خیلی خوبی هم حاکمه خصوصا شبها، واقعا خوبه و خدا کنه اینا دیگه از بین نرن. این کرونای لعنتی هم فقط کارش دور کردن مردم از هم بود، من نگرانم که به جز دوری فراموشی رو هم کم کم همراه خودش داشته باشه و این خیلی خیلی بده. روز و روزگارتون خوش.

دیدگاهتان را بنویسید