خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در مدرسه؛ بخش ششم

فصل دوم: چگونگی تعامل با دانش‌آموزان دارای معلولیت
در این فصل قصد دارم در آغاز، نکاتی عمومی در خصوص چگونگی تعامل با افراد دارای معلولیت، با تاکید بر دانش‌آموزان معلول و نیازهای آموزشی-تحصیلی آنان ارائه دهم و در ادامه، در بخش‌هایی مجزا به نکاتی ضروری درباره نیازهای دانش‌آموزان با معلولیت‌های مختلف به طور خاص بپردازم و برای هر یک راهکارهای عملی ارائه کنم.
پیش از ورود به بحث، شنیدن روایت‌هایی از افراد دارای معلولیت و مشکلاتی که در دوران دانش‌آموزی با آن مواجه بوده‌اند، می‌تواند تصور بهتری از وضعیت دانش‌آموزان معلول ارائه نماید.

رضا، 27 ساله، فلج اطفال
من همیشه در مدرسه به نحو غریبی مورد استثنا قرار می‌گرفتم و این برایم کشنده بود اما نمی‌دانستم باید در مقابل چه کاری انجام دهم. به ویژه در دوره ابتدایی، کادر مدرسه برای اینکه مشکلی برای‌شان پیش نیاید، در مواقع زنگ تفریح هم من را مجبور می‌کردند در کلاس بمانم. آنها هیچ توجهی نمی‌کردند که من ممکن است به سرویس بهداشتی نیاز داشته باشم. برای همین من مجبور بودم در مدرسه هیچ چیزی نخورم که یک وقت احتیاج نداشته باشم از سرویس استفاده کنم.
جداسازی و ایزوله کردن از اتفاقات آسیب‌زا در دوران تحصیل برای من بود. من از ایستادن در صف و حضور در برنامه صبح‌گاه، شرکت در ورزش، کارگاه، آزمایشگاه، راهپیمایی، اردو، و هر برنامه‌ای که ممکن بود نیاز به کمی تحرک یا فعالیت جسمی داشته باشد معاف بودم و این موضوع، هم باعث جدایی و دوری من از دوستان و همکلاسی‌هایم می‌شد و هم به لحاظ آموزشی برایم صدماتی به دنبال داشت. کادر مدرسه هیچگاه تلاش نمی‌کردند که با کمی تغییر و مناسب‌سازی، شرایط را برای حضور من در این فعالیت‌ها فراهم کنند و با معاف کردن من، خیال خودشان را راحت می‌کردند.

آرش، 29 ساله، کم‌بینا
سال دوم راهنمایی، بسیار دوست داشتم در گروه تئاتر مدرسه حضور داشته باشم و هر روز برای تمرین با سایر بچه‌ها به کلاس تئاتر می‌رفتم اما معلم هنر که کارگردان بود، هیچگاه به من نقشی نداد. این در حالی بود که استعداد من در بازیگری، اگر نه بیشتر از همکلاسی‌هایم ، که مطمئنا از آنها کمتر هم نبود؛ اما صرفا به دلیل معلولیت، جایی در گروه تئاتر نداشتم. این ماجرا هنوز هم در ذهن من ثبت شده و یکی از تلخترین خاطرات من از دوران تحصیل به حساب می‌آید.
در نقطه مقابل، اتفاق شیرینی که همیشه به عنوان تجربه‌ای به یاد ماندنی در ذهنم می‌درخشد حضورم در میدان تیر است. در درس آمادگی دفاعی، حدس میزدم من را به خاطر کم‌بینایی از حضور در میدان تیر معاف کنند اما معلم به من گفت: ممکن است تو نتوانی سیبل را ببینی اما باید شلیک را در شرایط امن تجربه کنی. به همین دلیل من را هم به میدان تیر بردند و بعد از همه بچه‌ها، در شرایطی ایمن تیراندازی کردم. اتفاقی منحصر به فرد که شاید کمتر نابینا یا کم‌بینایی موفق به تجربه آن شده باشد.

مهدیه، 24 ساله، معلولیت حرکتی
کلاس پنجم ابتدایی بودم که در اثر یک تصادف شدید رانندگی، دچار معلولیت شدم و مجبور بودم با دو عصا به مدرسه بروم. آن سالها برایم بسیار عذاب آور بودند. دانش‌آموزی که تا دیروز می‌توانست همه کاری بکند، ناگهان تبدیل به موجودی ناتوان شده بود. این وضعیت برایم به هیچ وجه قابل پذیرش نبود. از شنیدن کلمه «معلول» روانم به هم می‌ریخت. در مقابل، خانواده، اولیای مدرسه، دوستان و همکلاسی‌هایم برای اینکه من ناراحت نشوم، تنها کاری که می‌کردند این بود که سعی کنند از عبارت‌هایی استفاده کنند که برایم ناراحت کننده نباشد. من سرم را زیر برف می‌کردم و آنها نیز به من در این کار کمک می‌کردند.
این موضوع به همین ترتیب تا کلاس دوم دبیرستان ادامه داشت. در این سال به یک معلم دارای معلولیت بر خوردم. اوایل از او بسیار بدم می‌آمد چون مرا یاد خودم می‌انداخت اما ایشان متوجه درد من شد و با مهارت‌هایی که داشت، کم کم خودش را به من نزدیک کرد و با من دوست شد. خانم حسینی با خانواده‌ام و سایر معلمان هم مخفیانه صحبت می‌کرد. ایشان به قدری آهسته و تدریجی در من اثر گذاشت که ندانستم چگونه این موضوع را پذیرفتم. دانش‌آموزی که در آغاز سال تلاش می‌کرد عصایش را مخفی کند که کسی آن را نبیند، در پایان سال با عصایش فوتبال بازی می‌کرد و با آن سر به سر سایر بچه‌ها می‌گذاشت. من بازگشت به زندگی را مدیون خانم حسینی هستم. همیشه می‌گویم ای کاش چند سال زودتر به ایشان برخورده بودم!

دیدگاهتان را بنویسید