خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نقاشی یک نابینا

در گالری
موسیقی ملایمی در حال پخش شدن است.
عده ای مشغول تماشای تابلوهای نقاشی هستند که
مردی با لباس سیاه بعد از ورود و دیدن تعدادی از تابلوها به تابلویی می رسد که ناگهان با فریادی حاکی از تعجب به آن خیره می شود:

مرد: این منم… منم… گویی در آینه می نگرم… نقاش این تابلو من را می شناسد…. صاحب این اثر کیست؟
برای لحظه ای همه به سمت او برمی گردند و نگاهش می کنند.
) مرد با نقاشی نابینا مواجه می شود
نقاش: خوش آمدید.
مرد به نقش و نقاش با حیرت نگاه می کند و افراد حاضر به سمت آن دو نگاه می کنند.
مرد: (با اشاره به تابلو روبرویش) توی این, من را کشیده ای
از افراد حاضر بعضی به آن دو، بعضی به تابلوی اشاره شده و بعضی هم بی اعتنا، به بقیه تابلو ها نگاه می کنند.
نقاش: (با لبخندی محو) تو را؟
مرد: نیمه ای از من!
نقاش: اوووم.آن نقاشی نیمه: تقریبا بیشتر توجه ها به آن بوده. در این تابلو چی نظرتون رو جلب می کنه؟
مرد: چطور ممکنه؟ من رو قبلا دیدی؟
نقاش: (پشت سر مرد می آید) از این چشمان بسته نگاه می جویی؟
مرد: ولی تو، تمام من را به تصویر کشیده ای!
نگاه تمام افراد از تابلو به آن مرد و به نقاش و باز…
نقاش: تمام تو را ؟! اما اگر درست ببینی آن نقش آدمی نیمه است. دیگر بازدید کنندگان تلفیق رنگها را در این طرح و از پس دریایی سیاه تحسین می کردند.
مرد خاموش به تابلو نگاه می کند.
نقاش: دوست دارم بدانم چه چیز متفاوتی در آن می بینی؟
مرد: تو تمام من را، کشیده ای. کلاهی که سایه نقابش روی چهره ام را پوشانده است. دستی در هوا. پایی که در تردید رفتن و نرفتن وا مانده. کفشی در بند با همان رنگهای شوخ که روزی می دوید در راه آهن زمان. و نمی دانم کی و کجا از پا افتاد. تو چطور روی این بوم بی احساس، من را به تصویر کشیدی! نیمه گم شده ی من را!
نقاش: تو خود نقاشی یا شاید هم، شاعر, اینطور نیست؟
مرد: … شاعری که روزی گلواژه های احساسش در هوای ابری و سرد زمستانی، پژمرد و از نفس افتاد. اما باید بلند می شد و لنگ لنگ پای در راه دیگری می گذاشت که چه دور بود از آن راه آمده.
نقاش: تو تنها کسی هستی که نقش تمام شده من را حس کردی. اما چرا، این نیمه را تمام می بینی؟
مرد: توی این تصویر از سبز، زرد، آبی و قرمز و … حرف زده ای مگر
نقاش: مگر کدام؟ اصلا، چه فرقی می کنند؟
مرد: همان رنگ، که فریاد سکوتش را در میان این همه می شنوم… و از صدای آن بود که من باز راهی سرزمین شعر و شور شدم.
نقاش: (با لبخندی تلخ) سرزمین شعر و شور؟
مرد: اما… اما… بگو از کی … از کجا، اصلا چرا، من با نجوای انگشتان تو همسفر شدم.
نقاش: تو، چگونه، در هیاهوی این رنگهای گرم و سرد، صدای آنرا شنیدی؟ چرا تنها تو؟ تنها تو؟
مرد: تو، آن نیمه خاموش من را هم، کشیده ای، و من، آن را دیدم، تنها رنگ فراموش شده در این نقاشی، که چون چتری روی این تصویر سایه اَفکنده است.
نقاش: در نگاه تو، چرا درخشش این تصویر زیبا نیست، چرا تنها سایه افتاده بر آن را می بینی؟
مرد: (با خودش) آره می بینم، تمام زیبایی آن راههای نرفته را، خوب می بینم؛ (کمی بلندتر ادامه می دهد) و حالا تو اینجا، این پای رهوار من را، باز به این راه کشیدی. و من، که همه آن را، فراموش کرده بودم. اینک، از پس آن خاموشی و سیاهیها، دورنمای این زیبایی را، بیشتر و بهتر می بینم.
نقاش: این همان چیزی است که من کشیدم، من رنگ زدم در اوج سیاهی؛ اما چرا، هیچ کس دیگری، آن نیمه را ندید؟!
مرد: ولی این من، روی چنین بوم خاموشی, با دستهای تو، چطور نقش بست؟
نقاش: شاید، این نیمه روی دری چوبی حک شده بود.
مرد: روی در چوبی، کدام در، و این رنگها؟
نقاش: رنگ؟ روی آن در چوبی!
مرد: همین رنگهای آتش درون من، که سالها پیش، خاموش شدند. نه خاموش که نه، بهتر است بگویم فراموش شدند…
نقاش: آتش، چه رنگ است؟
به رنگ همین احساسی که روی این بوم شعله می کشد و دوباره نفسی را تازه می کند.
نقاش: برنگ احساس!
مرد: ….
نقاش: ….
مرد: این همه سال، چرا، به کجا رفتم؟ و حالا، اینجا؟
نقاش: گاهی می شود دور زد، حتی زمان را.
مرد: بگو، برایم بگو، تو از کجا، من را، باز به این راه کشیدی، و به آن تصویر ساکت و رنگ باخته، جان دادی؟
نقاش: دیدمت، آهسته پرسیدمت…
مرد: (فرو رفته در خودش) در میان این همه آبی آرام, چطور واژه های قلب من را سبز کشیدی، و از پس تردیدهای زرد روی چهره ام، خون سرخ درون رگهایم را، به جوش آوردی، و باز من را به گلشن آرزوها رساندی؟
نقاش: از آن روز که فنجان قهوه, تلخ ماند روی میز کافه، فهمیدم باید بوم نقاشیم را طور دیگری قلم بزنم. فهمیدم تکرار ملال آور است. حضور معنا ندارد. شاید سایه ها بیشتر به چشم بیایند.
مرد: (تکرار می کند) قهوه, قهوه خانه.
نقاش: همان نقش نیمه , حک شده روی درِ چوبیِ نیمه بازِ کافه, که تلخی راهی رفته را به نمایش می گذاشت…. و تمامش روی سر انگشتان من جای گرفت.
مرد (گیج و خسته نگاه می کند) تو نیمه خاموش من را، دیدی؛ و … چه خوب نیمه گم شده ام را، کشیدی, همان که از میان در باز رها شده بود.
نقاش: انگشتهای من، نقطه به نقطه آن طرح چوبی را، حس می کرد، … شاید بوی تلخی قهوه های بجا مانده روی آن نقطه ها نشسته و رنگ از رخ او برده بود.
مرد: و تو
نقاش: و من به دنبال سایه ای گنگ.
مرد: (با چهره ای رنگ باخته با خودش می گوید) بوی تلخ قهوه, سیاهی پنهان این تصویر … و رنگهای درخشنده فراموش شده ی من …. تمام من، در مُنتَهای دقت ….
اما چرا فقط همان نیمه را نکشیدی؟
نقاش: نفس عمیقی می کشد … آخر مگر، تماما سیاه دیدن و تماما سیاه کشیدن آدمی، زیباست.
مرد به سمت نقاش برمی گردد، لحظه ای مکث، و … در بوم نقاشی تمام رنگ ها با هم ترکیب می شوند.
در پایان یکی از افراد جلو می آید، تابلو را از روی دیوار بر می دارد رو به تماشاگران: و این تمام من است
تمام افراد حاضر در گالری جلو می آیند، یک صدا: این تمام من است.
پایان

۸ دیدگاه دربارهٔ «نقاشی یک نابینا»

سلاااام بر نیره خانمی با دوست جدیدش
میگما منو بیشتر دوست داری یا این قلمتو آیاااا خخخخخخ شکلک حصووودما
شعر درباره منت هم خیییلی قشنگه بعدی در موردش خصوصی صحبت می کنیم خوخوووووخخخخخ
خییلی شدید خوش اومدی به محله و فکر کنم اولین پستت باشه و منم اولین کامنت

خییییلی فوق العاده می نویسی
سرشار از احساسی که پیچوندیش بین کلمات و جملات ابهام آمیز و متناقض
نوشتت پر از احساس و رنگ و امیدواری و به نظرم رسیدن به یه تمامیت پس از تردید هست…..
کلا می دونی که من شوما و نوشته هاتون رو خیییلی آی لاو یو زیاااد وری وری

دیدگاهتان را بنویسید