باز بهار شده بود و روستا کم کم از خواب زمستانی بیدار میشد
برفها کم کم آب میشدن و شرشر کنان و پر سر و صدا از کوه میاومدن پایین و از روستا میگذشتن به مقصدی که نامشخص بود.
مردم دبه های دوغ رو توی آب یخ میزاشتن و همراه کلانه دست پخت خانمهای روستا میفروختن به مسافران و رهگذرانی که از اونجا میگذشتن.
(کلانه نوعی نان محلی که لایه نان پیازچه های ریز شده میریزند و بعد از پخت با روغن چرب میکنن)
آخ که چه مزه ای داشت این نون!
هوا کم کم رو به گرما میرفت و اون دوغ و کلانه یا دوغ خالی حسابی طرفدار داشت.
محال بود ماشینی از اونجا بگذره یه چند لیوان هم شده نخره!
یه عده هم کم کم آماده کارای کشاورزی میشدن.
گوسفندهای زنگوله به گردن دلنگ و دولونگ میگذشتن و حسابی گرد و خاک به پا میکردن.
سگهای چوپان هم به محض نزدیک شدن شخص ناشناسی چنان پارس میکردن انگار جن دیده باشن!!!
سر زمین یکی از کاکی جوتیار میخوند؛ و یکی از کاکی شوان؛ یکی از یار جدا افتاده میخوند؛ و یکی هم همه اینا رو! قاطی میکرد و در یه آهنگ عجیب غریبی که سر میداد بگوش رهگذرانی که از کنار زمینش میگذشتن میرسوند!!
(جوتیار کشاورز. شوان چوپان.)
این وسط یه عده هم بیخیال آهنگ و آواز با صدای بلند از زمیناشون با هم حرف میزدن و مسائل روز و خبرهای داغ جهان رو تحلیل و تفسیر میکردن!!
چه روزایی بود و چه دلای یکرنگ و چه زبونای همزبونی!
محال بود یکی از اهالی کار داشته باشه اما چند نفر به کمکش نیان
محال بود کسی عروسی داشته باشه چند نفر زیر بال و پرشو نگیرن
و خدای نخواسته محال بود کسی عزا داشته باشه بقیه اهالی بذارن اون غم خرج و مخارج کفن و دفن و پذیرایی رو هم به غم از دست دادن عزیزش اضافه کنه!
خُلاصش کنم اهالی روستا یک دل و یک زبون بودن
یکی میگفت شبِ اگه وسط روز هم بود و مردم حس میکردن این شب مصلحتی به نفع روستاست بی برو برگشت حرفشو قبول میکردن!
دیوونه نبودن نه. فقط زیادی به هم اعتماد داشتن.
سالهای خوبی رو تو روستا میگذروندیم
یه روز یکی از اهالی تصمیم گرفت بره شهر واسه زندگی خیلی مردم روستا مخالفت کردن اما اون پاشو کرده بود تو یه کفش و آخرشم رفت.
جاش یه ناشناس اومد تو روستا!
از اون پیش اون یکی بد میگفت.
زیراب این یکی رو پیش اون یکی میزد!
وضع روستا یه شبِ به هم ریخت!!
چه روزایی که چندین نفر عازم دادگاه و پاسگاه میشدن بخاطر دعوا!
چه اشکها که ریخته نشد!
چه دلها که نشکست و و و!
دیگه صمیمیت رفته بود و جاشو دشمنی رقابت و … گرفته بود.
روزای قشنگ بهاری با تمام عظمت و زیباییش
روزهای گرم تابستون با گرمای داغش کار فراوان و تمام بدبختیاش
روزای برگ ریزون خزان با آماده شدن خواب برای خواب زمستانیش
و شبهای سرد زمستون با برفهای فراوونش
شبنشینی های دسته جمعی بگو و بخندها زیر کرسی های گرم تخمه بوداده گردو و کشمش و و و همه و همه از روستا پر کشیدن و به ناکجاآبادی که معلوم نبود کجاست رفتن!!
جای کرسی ها بخاری نشست
کوچه ها سنگفرش شدن و اهالی کم کم یا عازم شهر بودن یا دیگه حال و حوصله گوسفند و گوسفند داری رو نداشتن.
همه چی عوض شد.
هیچی دیگه اونجوری که میشناختیم نبود.
و نشد.
چرا ؟؟ واقعا کی مقصر بود؟؟
من و ما همه؟
یا اون غریبه که یهو تو روستا پیداش شد؟!!
چیزیه که نمیشه هرگز براش جوابی پیدا کرد.
تا بوده همین بوده!
خیلی وقتا با رفتن یکی و جایگزین شدن یکی دیگه یه سری و شاید کل زندگی یه مجموعه بکل تغییر کنه
حالا یا بهتر یا بدتر!
******
سلام به همگی. خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم دلم برای نوشتن برای محله شلوغ و برای خیلی چیزای دیگه تنگ شده بود و میان تمام مشغله هایی که سرم ریخته یه چیزی نوشتم
مراقب خودتون و دل مهربونتون باشید.
ایام به کامتون و کامتون همیشه شیرین
۱۸ دیدگاه دربارهٔ «دلم تنگ نوشتن بود. یه چی نوشتم»
سلام واییی چقدر هوس کلانه کردم.
با دوغ تازه که پر از برف باشه. یه کم هم به قول ما هورامی ها ونهتق یا پسته کوهی توش باشه.
راستی متن قشنگی بود.
منم میخواااام با پسته و با برفش یعنی چجوریه آیاااا
با برفش که اینجوره دبه دوغ رو میزارن تو برف حسااااابی خنک میشه
کلانه با پسته کوهی هم من نخوردم نمیدوونم چطوری
سلام وای خدای من چقدر دیر کردم حسابی معذرت
ممنونم از لطفتون
پسته کوهی راستش دوست ندارم البته خام خوردم
ولی طرف ما رو کلانه ندیدم بریزن احتمالا اینجوری خوشمزه تر میشه
مرسی از لطفتون
نه من منظورم این بود که توی دوغ پسته کوهی بریزی
سلام به جناب ابراهیم روز و روزگار شما خوش من هم خیلی دلتنگ داستانها و نوشته های شما در محله بودم . مطمئن هستم روستا هنوز هم قشنگی های خودش رو داره باز هم برامون بنویسین
سلام بر مادر مهربون بزرگمهر عزیز
ممنونم از لطفتون بینهایت سپاس
دلتون شاد
سلام بر آبراهام با خدا
کجایی پسر خوب؟
تهران بسی گرم شما و شهرتون در چه حالی؟؟
والا تازه اومدم و پست شکر گزاری راندا برن رو دیدم کلی ذوق کردم.
پستتو نخوندم .
بعدا میخونم . تو هم به من قول بده کتاب شکر گزاری راندا برن رو بخونی و انجام بدی تمارینشو
ملالی نیست جز .
جز هم نداریم همه چی اوکی
سلامم به رعد بزرگ
من کجام؟؟؟
خودت کجایی که قرار بود یه چی برام بفرستی هنوزم هییییچ؟
هرکاری کردم نشد پیام بدم محله نمیدونم چرا گویا و اینا
ملالی جز خسته گی و گرما نییییست
این یکی دیگه باور کن هستش
سلام من فرستادم .
همون آذر و دی بود به گمونم. توی صندوق پست محله رو بنگاه
سلام عزیزم. عالی بود.
من ونهتق دوست ندارم
کاش چهارتا فوت میکردیم عمه پیرِ حاضر میشد،
آخه امروز کتاب پرندگان در طویله را گوشیدم عمه زحمت خوندنشو کشیده بود
از خنده مردم و زنده شدم
بنویس که عالی مینویسی
عمه یعنی رهگذر آیا؟
جدی چنین کتابی هم هست یا روی مود اغلب کمی بیشتر اوقاتتون هستید؟
بله همانا رهگذر علیه رحمه رو میگن
بله کتاب پرندگان در طویله نوشته غلامحسین ساعدی هستش
سلام داداشم چرااا خندیدی
کتابش قشنگه منم قبلا خوندمش
مرسیی از حضوورت
سلااام بر آقا ابراهیم نویسنده حقوقدان محله
منم گاهی دلم تنگ نوشتن میشه ولی نوشتن هم سخت شده جدیدا ها….
کلا تیتر پستتون که فوق العاده بود برم بخونم پست رو میام بازم
سلاام ممنونم از لطفتون
حس میکردم فقط خودم این شکلیم ظاهرا خیلیا اینجورین که!!!
اولش از آخر بگید مشغله هاتون چیاند آیا؟ ان شا الله که به خیر و همراه با شیرینی اونم از نوع نارنجکی پرررر خامه باشند…..
من دلم دوغ محلی میخواد با اون نون پیازیها…..
و واقعا نمی دونم تقصیر کیه یا تقصیر کیاست ولی تقصیر فرد فرد هست اینو مطمئنم, اگه من بگم چون همه پس منم بله و تو هم همینو بگی و آقای ب و خانم د هم همینو نهایت میشه روستایی که دیگه دوغ محلی و نون پیازی توش نداره و تازه همش هم همه با هم جنگ دارند و دعوا……
همیشه شاااد باشید و بازم شاااد و البته سلامت
ممنونم بانوی حقوقدان نویسنده و روانشناس و مهمتر از همه اصل بهمنی بزرگوار
مشغله ها که ضبط و ویرایش کتاب و خوندن کتاب و اینجور چیزاست
دقیقا و متاسفانه روستاها هم اینجوری شدن
هرکی یه ساز میزنه و آخرش بزن بزن و جنگ و دعوا
انشاالله تشریف بیارید اینطرفا نون و دوغ درخدمت باشیم
دلتون شااااد