بیتاریخ!
شب روی شونه های دنیا اونقدر سنگین بود که زمین توی خودش فرو میریخت. من بودم و مهتاب بود و تو بودی و یک دسته آسمونیهای از جنسِ خاکِ آمادهی پرواز. هوا سنگ شده بود. مهتاب در حصارِ نگاهِ حادثه رنگ میداد. از لای تار و پودِ خاک صدای نالهی فرشته میاومد. زمین داغ میشد. زمان به خودش میپیچید. یک دسته گلِ یاس دعاهای پژمردهشون رو میدادن دستِ نسیمی که بغضی به رنگِ دود و غبار سیاهش کرده بود. سکوت بیداد میکرد. شب به سنگینیِ نفرین پیش میرفت و نمیرفت!
باید روی زمین راه میرفتیم. زمینی که داشت داغتر میشد. روی سنگِ قبرِ پرواز علامتِ ممنوع زده بودن. سکوت زیرِ فشارِ زایمانِ فاجعه درد میکشید. از لای ضجه های خاک صدای نالهی فرشته میاومد. ده ها فرشتهی کوچولو که حالا دیگه تک ناله های ریزشون به هم زنجیر میشدن تا به قیامت متصل بشن. فرشته هایی که هنوز نمیپریدن. پرواز ممنوع بود!
نبضم تند شدنِ نبضت رو میمکید. ترس جولان میداد. سوارِ ضجه های زمان از بسترِ تبدارِ سکوت میگذشتیم و چه سریع! راهی واسه کند کردنِ سرعتِ این سِیرِ ترسناک نبود. میخواستیم اگر میشد. از لای تپشهای خاک صدای احتضارِ بارون میاومد. به میعادگاهِ سرخ و سیاه میرسیدیم. مهتاب شاهدِ ماجرا بود!
شب قابلهی زایشِ درد میشد. سکوت نعره میزد. زمان در آستانهی کما جون میداد. از لابلای خاکی که حرارتش به جهنم میزد صدای سوختن میاومد. تو سوزِ سینه های کوچیکه فرشته های آتیش به پَر رو در محلِ اتصالِ بالهای آسموننشونت به خاطرهی پرواز فرو میدادی تا مبادا فریادِ دردت ابلیس رو نامنتظر و زودتر از زمان بیدار کنه. پیش میرفتیم در کابوسی ناگذر از جنسِ تاریک و تلخِ ترس در بیداریِ کامل!
تپیدنِ سنگواره های دوزخ رو در رگهای منجمدمون میشنیدیم. شب به انتظاری محتضر فرو میرفت. سکوت در جریانِ به ثمر رسوندنِ تولدی ناخجسته خورد میشد. حادثه روی ذاتِ زمین و زمان خون استفراغ میکرد. حرارتِ عطشِ آرزوی محالت تشنگی رو از میدون عقب میفرستاد. آرزوی توقفِ زمان. توقفِ زایمانِ بدفرجامِ فاجعه. توقفِ همه چیز. همه چیز! به نیمه شب نزدیک میشدیم!
آهِ زمین دود پس میداد. سیاهیِ غریبی که بوی درد رو شبیهِ شعله های بیشمار به قلبِ آسمون شلیک میکرد. زمان نزعِ خودش رو ضجه میزد و همچنان پیش میرفت. از اغمای شب خون بیرون میزد. سکوت به انتهای موجودیتش میرسید. به ثانیه های تحویلِ نحس میرسیدیم. قدمهای ناگزیر بر لحظه های سوزان و ناگذر! شمارشِ معکوس. 7قدم. 6. 5. نیمه شب در برابرِ دهشتم دهن باز کرده بود. از کامِ تلخش تعفنِ شهوتِ شیطان فوران میکرد. میشد دستم رو دراز کنم و در لمسِ عفونتِ پیشروندهی اون حفرهی دوزخنشان تا ابد شعله ور بمونم. حقیقتِ دستهات رو حس میکردم که از این فرجامِ سیاه کنارم میکشیدی. تماشا میکردم. 4. 3. از لای نفسهای بریدهی خاک صدای چهچهه های ترکخوردهی ده ها فرشته میاومد. باید کسی کاری میکرد!
حقیقتِ دستهات رو حس میکردم که بقایای انگشتهای سرد و سوخته ام رو دورِ امانتی به سنگینیِ تمامِ جهان حلقه میکردن. حقیقتِ سرمایی به وسعتِ عمرِ هستی که در نقطه به نقطهی وجودم میپیچید. حقیقتِ اشک رو که در عینِ انجماد شعله میکشید. حقیقتِ بازوهای خودم رو که حلقه های ناتوانشون چه ساده با ارادهی سردت از هم باز میشدن! حقیقتِ وداعی ناتمام. حقیقتِ جوهرِ دردی تحملناپذیر، که چه ناجوانمردانه غافلگیرم میکرد! کابوس رو نفس میکشیدم. هوای توصیه های شتابزدهی آخر. هوای وداعی شکسته. هوای رفتنت! هوای درد رو ضجه میزدم! خدایا باید کاری میکردم! از لابلای خاکسترهای خاک صدای پایان میاومد. پایانِ ده ها فرشته که هنوز شروع نشده بودن. زمان عربده میزد. 2. 1. نیمه شب!
سکوت با نعره ای از جنسِ جهنم منفجر شد. فاجعه متولد شده بود! از شکافِ رگهای جنازهی خاک شعله و خون بود که به قفسهی هزار تیکهی سینهی آسمون هدیه میشد. خاکی که دیگه نبود انگار که به عربدهی مرگ، دهن باز کرد و ده ها فرشتهی رهیده از انتها با پرهای نیمسوز و آوازهای خیس و خون گرفته سوار بر شعله های بیمهار به طرفِ وهمِ ستاره ها بالا رفتن و در پناهِ سایهی تاریکِ شبی بیستاره پخش شدن. جهان شعله پس میداد. بوی باروط و دود و خون مشامِ ابلیس رو نوازش میکرد. مهتاب تکه تکه میشکست و میبارید!
انفجار در انفجار شعله میکشیدم. زمین و زمان شعله ور بودن. هستی شعله میکشید. انگار که خدا هم شعله میکشید!
هنوز شب بود. شبی فرو پاشیده در خود، در جهانی که دیگه نبود. جز شب، انگار که دیگه چیزی نبود. تیرگی بود و عدم. مهتاب همچنان میبارید. آسمون خاطره ای بود از جنسِ سراب. و من، که تا ابد، از عطرِ خیالِ فرشته ها به دردی از جنسِ خشم و جنون مبتلا بودم.
هنوز شب بود. شبی بیماه، بیمهتاب، بیستاره، بیفردا! شبی تا ابد شب. شبی خالی از هوا. خالی از نفس. خالی از هستی.
هنوز شبِ. شبی تا ابد، خالی از تو!
پایان.
-از گاهنوشتهای پریسا-
یک توضیح کوچولو:
سلام گوش کن کوچولویی که دیگه کوچولو نیستی! شاید واسه خیلیها خندهدار باشه ولی بیخیال من دلم میخواد با خوده خودت حرف بزنم. همیشه حرف میزدم ولی یواشکی. از حالا میخوام بلند باهات حرف بزنم. میدونی دوست نوبالغ من! خیلی دوستت دارم و این واسه تو یک حقیقتِ تازه کشف شده نیست.
پریسا رو که یادته! خیلی عاقل نبود ولی بدجوری در هوای تو چرخ میزد. گاهی هم بد میزد به سرش. چنان بد که جز خودت کسی از پس درمونش بر نمیاومد. پریسا هنوز همونطوریه. فقط الان دیگه جنونهاش بیصداتر شدن.
پیش از اینها بیشتر واست حرف میزدم. ولی الان مدتهاست که در سکوت دوستت دارم. شاید لازم باشه این سکوت دیگه ترک برداره.
غرض اینکه، از حالا اگر خدا یاری کنه، تا زمانی که خدا یاری کنه، هر ماه یک کادو ازم داری. کادویی از جنس حرف دل. هر بار هم یک رنگیه. سفید، سیاه، زرد، سبز یا آبی یا هر رنگی که تصورش رو کنی. شاید به رنگ قصه ای کوتاه یا بلند، شاید به رنگ هوای خاطره ای شاد یا درددلی از شبنوشتهای تاریک. اگر شاعری سرم میشد میگفتم شاید شعر. شاید هم یک دسته سطرهای خودمونی. اگر دلت میخواد پیش خودت و خودمون اسمش رو بذاریم برگ سبزی از طرف پریسا. یا باطلنامه های پریسا. یا باطله های پریسا. یا پری از طرف پریسا. هرچی که تو بخوایی. خب حالا بیا با هم دست بدیم و دیگه به خاطر این سکوت درازمدتم ازم کدر نباش. پس موعد کادوی بعدی من به تو، ماه آینده، همین روز، همینجا. و تکرار این جمله های تکراری لازم نیست ولی بذار یک دفعه دیگه تکرارش کنم که جدا از غیبت ظاهریم، جدا از سکوتم در کامنتدونیها، جدا از کادوهای هر ماهم، من همیشه باهاتم. و اینکه من بد دوستت دارم عزیز مجازی-واقعیه من!
حرف آخر، همیشه باشی!
۱۶ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 1.»
سلام پریسا
متنت عالی بود
و اما
چرا نگفتی شایدم عین خیلی وقتها یه پر حرفی از طرف پریسا
ببین خودتم گفتی یه پر و کلی آدم هم شاهدن که گفتی پر
پس نتیجتا تو قبول کردی که پرپری هستی که پر میخوای بدی گوشکن خخخ
دلت شاد
خوشحالم سکوتتو شکستی و باز شروع کردی
دلت شاد
سلام دشمن عزیز من! اولا عاقبت۱روزی۱جایی به۱طریقی واسه این لفظ پرپری میکشمت. دوما راست میگی این پرحرفی رو یادم رفت بگم کاش ویرایشش کنم و این امر مهم ناگفته نمونه! سوما خوشحالم از حضور آشنای عزیزت. چهارما خیلی چیزها که هی میخوام بگم و میبینم اینجا جا نمیشه من هم کوتاه نوشتن بلد نیستم. پنجما ممنونم که هستی. ششما دل تو هم شاد!
برام سوال پیش اومد که چرا شما همیشه به ایشون میگید: “دشمن عزیز من”!
سلام من شاید خیلی اهل کامنت گذاشتن و این چیزا نیستم. ولی خیلی ذوق کردم وقتی متنت رو خوندم و بیشتر ذوق کردم که گفتی قراره حالا حالاها این روند ادامه داشته باشه. خیلی خیلی خوشحالم مرسی ازت و امیدوارم همیشه جوهر قلمت انقدر پر باشه که بتونی هی برامون بنویسی.
سلام دوست عزیز من! ولی تو باید باورت بشه که من به شدت ذوق کردم زمانی که دیدم تو اینجایی! ممنونم از محبتی که همیشه در هر گوشه از اینترنت که هم رو میبینیم بهم داری! چه قدر عالیه که اینجا میبینمت! ممنونم که هستی دوست من! به شدت شاد باشی!
سلام بله یادمه قبلا بیشتر مینوشتین برامون به هر حال خوشحالم که قرار ادامه پیدا کنه نوشتهاتون موفق باشید
سلام دوست عزیز. بله پیش از اینها من بیشتر این اطراف دیده میشدم. الان هم این اطرافم فقط نامرئی میچرخم. امیدوارم بتونم یادگاری از خودم اینجا بذارم که شایسته جایی شبیه گوشکن باشه! ممنونم که هستید! پاینده باشید!
به رنگ آبی
فرشتهای با پر و بالی نیم سوخته
چه رنج آور
اما
درد دل سوخته از سوزش پر وبال سوزندهتر
با دل سوخته چه کنیم
دلم برای دل سوخته میسوزد
چه آتشی
همیشه سرخ و آبی سوز
دلم برای آبی میسوزد
راستی با چه چیز آتش را میتوان سوخت
بیا آتش را بسوزانیم
آتش را پری
پس آتشی آتش سوز بیار
سلام دوست عزیز! اینطوری نمیشه. منتظر پستهای شما هستم. انتظار دوست ندارم. اذیتم میکنه! عجله کنید!
و صبحدم، هزاران ققنوس میدمد، از خاکستر ویرانه های ما!
پیروز باشید!
سلام.
وجود در عدم و عدم در وجود بود.
و صبح خواهد شد در نیمه شبی همچون روز.
پس باید از تیرگی روزمان چشم بپوشیم.
شاید از سرمای سوزناک زمستان، بهاری متولد شود.
و درد چه مسکنیست برای ما
وقتی از طرف دوست بیاید.
یادم رفت بگم عااااالییی بود!
سلام دوست عزیز. بله بسیار خوشحالم که اینجا تا الان مچ۲تا از نویسنده های خاموش محله رو گرفتم! خب به نظر عزیزان تماشاچی سومی کیه؟
ممنونم که هستید دوست عزیز!
به امید صبح!
سلام خانم پریسا
مال شما عالی بودش احسنت
البته از عنوان پست شما مشخصه که ما باید منتظر شمارههای بعدی هم باشیم.
درخصوص امرتون باید عرض کنم که
نوشتن رو دوست دارم
ولی به نظرم باید حالش هم باشه که خوب از کار دربیادش
قبلا یه چیزایی نوشتم همین جا منتشر کردم
نمیدونم اگه ببینید خوشتون بیاد یا نه
سلام دوست عزیز. اول از همه ممنونم بابت نگاه مثبتی که به سیاهمشق من داشتید! در مورد ادامه هم تا خدا چی بخواد. پستهای شما رو البته که دیدم. از نظر من قلم هر کسی جزئی از حس و هوای اون آدمه. بعضیها حسشون خیلی متفاوته. هواشون فرق میکنه. به نظرم قلم شبیه اثر انگشته. هر کسی مال خودش رو داره. این تنوع از نظر من قشنگه. شبیه تنوع رنگ. ازش خوشم میاد. در مورد حس هم با شما موافقم. اگر حس و حالش نباشه نمیشه نوشت. جوهر قلم از حس میاد. بدون حال و هوای نوشتن نمیشه. برای شما حالی خوش از خدا میخوام. حالی که بتونه کمک کنه قشنگترین نوشته ها رو بنویسید.
پیروز باشید!
مجددا سلام
آره موافقم با این اثر انگشت یا امضا
همیشه شادکام باشید دوست عزیز!