خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 3.

 

یک طعم تلخ آشنا.

 

بچه که بودم، تقلب زیاد می‌کردم. واقعیت مثبتی نیست ولی من هرگز معصومیت یک بچه رو در خودم ندیدم. اعترافش رو دوست ندارم ولی این واقعیته و تجربه یادم داده که واقعیت همیشه واقعیته. اگر ازش در بری تعقیبت می‌کنه و عاقبت یک جایی می‌کوبدت زمین. تنها یک راه داری. فقط باهاش رو در رو شو و تکلیفت رو باهاش مشخص کن.

کجا بودیم؟ آهان تقلب.

بزرگتر هم که شدم، باز هم تقلب راه میانبری بود واسم، که در مواقع لزوم به کمکم میومد و خوب هم جواب می‌داد. پیش اومد که تا مدتی و گاهی تا مدت‌ها کنار گذاشتمش اما، …

نوجوان بودم. دبیرستان می‌رفتم. سختی درس‌هایی که هیچ ربطی به زندگی واقعی نداشتن، دردسرهای عمومی مدرسه برای من و دردسرهای مخصوص دوران نوجوانی. معلم‌های مختلفی داشتیم. از هر مدلی بودن. و من سر کلاس تمامشون دانشآموز چموشی بودم. به اون دوران افتخار نمی‌کنم. کاش می‌شد خودم رو از ذهن تمام معلم‌های سه سال آخر دبیرستانم پاک کنم! البته تقریبا تمامشون! چون واقعیتش یکیشون بود یعنی هست که دلم می‌خواد ای کاش می‌شد من ایشون رو از ذهنم پاک می‌کردم! تصویری که اون معلم به ذهنم یادگاری داد چنان بد بود که هنوز بعد از بالای بیست سال نه تنها فراموش نکردم، بلکه هر زمان به ناخواه بهش متمرکز میشم از معلم بودن خودم مورمورم میشه و اون درس خاص برای همیشه چنان در نظرم منفور شد که بعد از گذشت اینهمه سال حتی تصور خوندنش بهم احساس تب میده. شنیدم چندتا از معلم‌های اون زمانم فوت شدن. اتفاقا اون خوب‌هاشون بودن. خوب‌هایی که من زیاد سر به سرشون گذاشتم. خدا منو ببخشه! اذیتشون کردم. حالا فقط یک کار ازم برمیاد. اینکه واسه روحشون فاتحه بفرستم. روحشون شاد! واسه چی من امشب هی از خط خارج میشم؟ کاش بتونم از اینجا مستقیم برم!

چی می‌گفتم؟ نوجوانی و دبیرستان و منی که واقعا بد بودم. و تقلب در اون زمان جزئی سفت و سخت از مجموعه منفی‌هام شده بود. گاهی واقعا لازم نبود ولی تقلب می‌کردم. فقط به این خاطر که نباید انجامش می‌دادم. سر کلاس معلمی که به هر دلیلی حرصیم کرده بود. اینطوری انگار در دفتر حساب شخصیم انتقامم رو می‌گرفتم و هر دفعه می‌دیدمش توی دلم بهش می‌خندیدم که دیدی؟ با اونهمه پلیس‌بازی عاقبت من برنده شدم. اون نمره خوشگلی که بهم دادی رو من از تقلب گرفتم نه از تو. و این قصه ادامه داشت.

بین معلم‌هامون یک خانم سابقهداری بود که به نظرم بعد از دبیرستان من بازنشست شد. این آدم خیلی محترم بود. معلم قدیم بود و در طی سال‌های کاریش جونور سر کلاس‌هاش زیاد دیده بود و می‌دونست چیکار کنه. ولی خودمونیم. با داستان‌هایی که سر کلاسش درست می‌کردم هیچ دل خوشی ازم نداشت. حق داشت. خیلی هم زیاد. بگذریم.

اون زمان دبیرستان چهار ساله بود. ما سال سوم بودیم. درس منطق داشتیم. و اون روز، روز امتحان منطق بود. نمی‌دونم امتحان ماهانه بود یا ترمی یعنی بر طبق سیستم اون زمان، ثلثی. ولی یادمه امتحان آخر سال نبود. سوال‌ها داده شد و بچه‌ها مشغول بودن. منطقم بدک نبود. اگر درس می‌خوندم می‌تونستم جمعش کنم. اون روز هم نه خیلی، اما چیزکی خونده بودم. سوال‌ها رو کم یا زیاد جواب دادم تا رسیدم به یکیشون که، …

-جوابش نوک ذهنم داره بالبال می‌زنه ولی نمی‌چکه. خدایا جوابش چی بود؟ من دیشب خوندمش. اینو بلدم مطمئنم. آخه چی بود؟

زمان داشت می‌گذشت. من حتی صفحه و جایی از صفحه که جواب این پرسش داخلش بود رو به خاطر داشتم و فقط مونده بود کلمات جواب که هیچ مدلی به سطح ذهنم نمی اومدن. وقت تموم می‌شد. من واقعا اون جواب رو می‌خواستم. من می‌خواستمش!

کتاب بریلم زیر نیمکت درست مقابلم بود. فقط کافی بود دستم رو می‌بردم اون زیر و صفحه ای که می‌دونستم چنده رو پیدا می‌کردم و سطرهایی که می‌دونستم کجای صفحه هستن رو لمس می‌کردم و تمام. ولی این،

-این کلاس خانم فلانیه. خانم فلانی هیچ زمانی کتاب از کسی نگرفت. میگه من بهتون اعتماد دارم. اعتماد! خیانت به اعتماد کثیفه. اون اعتماد کرده. حتی به من!

با تمام چموشی‌هام، از بی‌معرفتی بدم میومد. و خیانت به اعتماد در مرامم یکی از اون بدهاش بود که هیچ مدلی نباید می‌رفتم طرفش. ولی من اون جواب رو واقعا می‌خواستم! زمان مثل تیری که از تفنگ در رفته باشه می‌گذشت. سعی کردم جواب رو یادم بیاد. نیومد. سعی کردم یک چیزی همینطوری بنویسم. نشد. من اون جواب رو واقعا می‌خواستم. فقط یک حرکت دست ساده بود. کسی نمی‌دید. من هم که اون زمان به خیال خودم اونقدر می‌دیدم که اگر معلم بیاد طرفم بفهمم. پس حل بود. دستم آهسته رفت زیر میز و خیلی سریع صفحه و سطر مورد نظر زیر انگشت‌هام بودن. جواب درست همونجا بود. زیر دستم. و اونقدر مشغول بودم که حضور معلم رو درست کنار شونه‌ی راستم اصلا حس نکردم. اونقدر حس نکردم تا زمانی که صدای نه چندان آهسته‌ی خانم معلم شبیه رعد توی سرم پیچید.

-جهانشاهی مشکل چیه؟ چیزی می‌خوایی؟

گزگز ناخوشآیندی رو توی سرم حس کردم که داشت بیشتر می‌شد. دستم لای کتاب خشک شده بود. با صدایی که مال خودم نبود جواب دادم.

-بله. من، کاغذ.

خانم معلم خیلی عادی گفت:

-کاغذ می‌خوایی؟ الان بهت میدم.

بعد رفت طرف میزش و واسم کاغذ آورد. اونقدر شوکه شده بودم که یادم رفت هنوز دستم لای اون کتاب کزایی جا مونده و باید بکشمش بیرون. عاقبت کشیدمش بیرون. جلوی چشم خانم معلمی که بهم اعتماد کرده و کتابم رو ازم نگرفته بود دستم رو از لای کتابی که جواب سوال امتحانم داخلش بود کشیدم بیرون. کاغذ رو گرفتم و خانم معلم دور شد. حالم واقعا بد بود.

-خدایا این چه کاری بود کردم؟ حتما منو دید. مگه میشه ندیده باشه؟ پس واسه چی هیچ چی نگفت؟ به خدا منو گرفته بود پس واسه چی نگفت؟

سعی کردم اون جواب کوفتی رو بنویسم. نمی‌شد. انگار اون جواب امضایی بود به کار زشتی که کرده بودم. من تقلب زیاد کرده بودم. در بچگی. در دبیرستان. ولی این یکی واقعا اذیتم کرد. من هیچ زمانی سر تقلب‌های دبیرستانم گیر نیفتاده بودم. هیچ زمان! و این دفعه اون خانم معلم خیلی راحت می‌تونست بگیردم. خانم معلمی که بهم اعتماد کرده بود. داشتم خفه می‌شدم. برگه‌ی نصفه رو تحویلش دادم و خودم رو از کلاس پرت کردم بیرون. اولین کسی که دیدم یکی از همکلاسی‌ها بود. این دوست ما بدجوری مذهبی بود. خدا هر جا که هست حفظش کنه. داستانی داشتم باهاش. یادش به، … نه نمیگم یادش به خیر. سه سال آخر دبیرستانم رو ابدا دلم نمی‌خواد. می‌شد شیرینتر باشه اگر، … بیخیال. نشد دیگه. باز هم بگذریم.

این دوست ما به محض اینکه بهش خوردم فهمید حالم عادی نیست. طفلک ترسید.

-جهانشاهی چته؟ امتحان بد دادی؟

نتونستم ساکت بمونم. اگر نمی‌گفتم سکته می‌کردم.

-فاطمه! دارم می‌میرم. بیا از اینجا بریم! باید بهت بگم!

بنده خدا همکلاسیم کم مونده بود پس بیفته.

-باشه بریم ولی بگو چته؟

واسش گفتم. و بهش گفتم که جوابه رو ننوشتم. طفلک هی باهام حرف زد که ببین آدم اشتباه می‌کنه. طوری نیست تو که تقلب رو ننوشتی الان هم که پشیمونی. توبه کن دیگه هم سر هیچ کلاسی تقلب نکن. اون می‌گفت و نمی‌دونست مشکل من با توبه حل شدنی نیست. اعتماد خانم معلم شبیه پتک می‌خورد توی سرم. حس می‌کردم حتی اگر زاهد زمان هم بشم فایده نداره. زاهد بی‌معرفت به درد نمی‌خوره. در خیال نوجوونی خودم باور داشتم که به معرفت زخم زده بودم. حس وحشتناکی داشتم. همکلاسیم هرچی باهام حرف زد فایده نداشت. عاقبت گفتم:

– باید بهش بگم. باید حسابم رو بپردازم.

دوستم همراهم اومد. خانم معلم رو صدا زدیم. امتحان هنوز در جریان بود. خانم معلم اومد دم در کلاس. تحملم برید. زدم زیر گریه. نتونستم حرف بزنم. همکلاسیم به جای من حرف زد.

-خانم ببخشید این دوست من راستش می‌خواست سر امتحان شما تقلب کنه ولی این کار رو نکرده. یعنی جوابه رو ننوشته. حالا هم ناراحته.

خانم معلم گفت، دقیقا چی گفت؟ خاطرم نیست. جمله هاش خاطرم نیست ولی لحنش لحن مجازات نبود. بزرگوارانه بخشید و گفت من نمره لازم رو گرفتم و نیازی به اون جواب نداشتم. سعی کردم بریده واسش توضیح بدم ولی گفت لازم نیست. اون بزرگوارانه بخشید و رفت ولی، پس من چیم بود؟ واسه چی حالم بهتر نشد؟ حس می‌کردم بدهکار اون اتفاق باقی موندم. با بخشش کامل خانم معلم حساب من بدون اینکه پرداخت بشه بسته شد. این باید خوشحالم می‌کرد ولی نکرد. حس می‌کردم در جواب زخمی که به معرفت زدم باید یک چیزی بپردازم. و خانم معلم بزرگوارتر از اون بود که بدهیم رو ازم بگیره. هرگز نفهمیدم خانم معلم واقعا تقلب کردنم رو دید یا نه. هرچند تقریبا مطمئنم که دید ولی این تردید. کاش می‌شد یک دفعه دیگه ببینمش تا ازش بپرسم! نمیشه. بگذریم.

من حالم بهتر نشد ولی دیگه، هرگز، سر کلاس اون خانم معلم، حتی تصور تقلب هم به سرم نزد. حتی سال بعد که اون خانم دبیر فلسفه‌ی ما شد و فلسفه‌ی سال آخر دبیرستان به شدت سخت شد و من به شدت ازش فراری بودم و واقعا نمی‌تونستم درش به جایی برسم و سر یکی از امتحاناتش بعد از نوشتن چهارده صفحه اراجیف نمره شش گرفتم. کارهای دیگه‌ای که این بنده خدا رو هم شبیه باقی معلم‌هام از جا در ‌برد زیاد کردم ولی دیگه هیچ زمانی سر کلاسش تقلب نکردم!

این حس بد شبیه طعم نفرت انگیز یک خوراکی غیر‌مجاز ته حلق روحم باقی موند و از اون زمان مواظب بودم که هرگز به معرفت زخم نزنم. گذشت و گذشت. بیست و پنج سال گذشت و در این مدت، کنار تمام سیاهی‌هایی که داخل پرونده‌ام یادگاری می‌ذاشتم، سعی کردم حسابی مواظب باشم که از این مدل خط قرمزها رد نشم. کاش می‌شد آدم‌ها یک جاهایی از دفترشون رو دوباره بنویسن!

اردیبهشت 1400 بود. من درگیر خیلی چیزها بودم. یکیش کاری بود که به شدت سعی می‌کردم درست انجامش بدم و هر بار یک جاییش چنان بد خراب می‌شد که به گفته‌ی کسی که کار رو تحویل می‌گرفت فاجعه می‌شدم. بنده خدا حسابی صبوری می‌کرد و واسم توضیح می‌داد و من دفعه‌ی بعد باز سعی می‌کردم و باز این کلمه‌ی فاجعه از یک جای کارم سر بیرون می‌کرد و بهم شکلک درمی‌آورد. کلافه می‌شدم. دیوانه می‌شدم. خسته می‌شدم. سعی می‌کردم ولی عاقبت یک جایی سر به هوایی‌هام و محدودیت اطلاعاتم و بی‌تجربگی کار خودشون رو می‌کردن و باز نقطه‌های فاجعه داخل نتیجه‌ی کارم وجود داشتن و خدایا من هیچ زمانی درست انجامش نمیدم!

فشارهای چند‌گانه و خستگی‌های خودم و موارد دیگه که در زندگی همه کم یا زیاد موجودن حال واسم نذاشته بودن. این هم شده بود یک ماجرای حسابی. به طرز بیمارگونه‌ای دلم می‌خواست کار مورد بحث رو چنان درست تحویل بدم که دیگه کلمه‌ی فاجعه در هیچ کجاش جا نشه ولی نمی‌شد. هر بار نمی‌شد و من هر بار از شدت حرص و ناکامی یواشکی موهام رو چنگ می‌زدم و با چشمی که در جواب توصیه‌های صبورانه‌ی راهنما می‌گفتم خشمم رو پشت خنده مخفی می‌کردم و دفعه‌ی بعد دوباره این قصه تکرار می‌شد. به جایی رسید که حس کردم هر لحظه میرم بالای سر این داستان استرسم از اطلاعاتم بیشتره. سعی کردم کنترلش کنم. نتونستم. اشتباهاتم عوض کم شدن زیادتر می‌شدن و دیگه تمرکز واسم شدنی نبود. فقط یک راه به نظرم رسید. باید انصراف می‌دادم. به کسی که واسه انجام اون وظیفه معرفیم کرده بود ماجرا رو گفتم. سعی کردم بهش توضیح بدم که به خدا من یک انتخاب اشتباهی هستم ولی طرف نشنید. بهم اعتماد داشت. به خودم. به توانایی‌هام. به راهنمایی که هر دفعه با کار داغونم پدرش رو درمیآوردم هم گفتم:

-من واقعا نمی‌تونم چیزی رو انجام بدم که شما می‌خوایید. به خدا نمی‌تونم. بلد نیستم. ازم برنمیاد.

خیلی تلخه که ببینی بیشتر از چیزی که هستی باورت دارن و تو نمی‌تونی هیچ مدلی خودت رو تا سطح باورهاشون برسونی! مخصوصا اگر صاحب‌های  اون باورها واست به هر دلیلی ارزشمند باشن. سعی کردم سطح اون باورها رو بکشم پایین. فایده نداشت. حس بنبست داشتم. باید حلش می‌کردم. از راه درستش به نتیجه نرسیده بودم. بعد از بیست و پنج سال به خاطر آوردم که گاهی تقلب از هر مدلش میانبر نامطمئن اما موثری میشه. و تقلب کردم. نه به شکل و سبک دبیرستان. این بار برعکسش.

این بار برگه‌ی جواب‌هایی که خودم نوشته بودم زیر دستم بود. جواب‌ها همه اونجا بودن. بهشون متمرکز شدم.

-چندتا از این جمله‌ها فاجعه هستن؟ من چند جا از این برگه فاجعه هستم؟ نه! دیگه نمی‌تونم!

مهلتم خردادماه تموم می‌شد.

-دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!

برگه رو بستم. راه تمیزی نبود ولی، … فقط فشار2تا کلید. زدم و تمام. پاکش کردم. عاقبت ماجرا رو می‌دونستم ولی این تنها چیزی بود که به نظرم رسید. انجامش دادم. حالا فقط باید منتظر می‌شدم. خرداد رسید. در جواب فقط گفتم ببخشید. انجامش ندادم. نتونستم. معذرت می‌خوام. نگفتم اون نتیجه‌ی هرچند سراسر ایراد اما کامل رو با دوتا کلید فرستادم به جایی که خودم هم دستم بهش نرسه. فقط گفتم نتونستم. نکردم. معذرت می‌خوام. راستش رو نگفتم. نگفتم!

نتیجه دقیقا چیزی بود که تصور می‌کردم. راهنمای من شبیه آتشفشان فوران می‌کرد و با تمام درکم حس می‌کردم که چه مدل چیزهایی دلش می‌خواست بهم بگه ولی خشمش رو تا جایی که می‌شد و با شناختی که ازش داشتم با صرف توانی فراتر از انتظار من در قالب کلمات بی‌هوار و بی‌توهین تحویلم داد و شکر خدا که ملاقات حضوری نبود و اون بنده خدا منو نمی‌دید. به هر حال قصه تموم شد. با همون پایانی که بهش تردید نداشتم. من واسه همیشه از ادامه‌ی اون کار فاجعهبار معاف شدم. شب مثبتی نبود واسم هرچند خودم منتظرش بودم.

معرفم چیزی نگفت. اونقدر نگفت که خودم سعی کردم واسش توضیح بدم. گفت بیخیال. مهم نیست. ولی بود. واسه من مهم بود. دلم می‌خواست اجازه بده هرچی اینجا نوشتم رو واسش بگم. نداد. البته اون هم بزرگوار بود. شبیه خانم معلم دبیرستان من. هفته‌ها گذشت و من سعی کردم واسه معرف توضیح بدم ولی هر دفعه اون گفت اون ماجرا تموم شده. بارها و بارها سعی کردم حسم رو واسش بگم. نوشته‌هایی که الان این صفحه رو سیاه کردن رو واسش بگم. اینکه خیال نداشتم به اعتمادش خط بندازم. اینکه فقط تحملم تموم شد و فقط سعی کردم از چیزی که حس کردم از پسش برنمیام بکشم عقب. اینکه دیگه اصلا دلم نمی‌خواد یک مسوولیت این مدلی رو امتحان کنم ولی یک چیزی این وسط خیلی تلخه. اینکه من نمی‌خوام بدهکار اعتماد کسی باقی بمونم. سعی کردم بگم و فایده نداشت. دیگه سعی نکردم. کسی می‌گفت، افراد رو همون مدلی که هستن پذیرا باش. باید می‌پذیرفتم که به زور نمیشه چیزی رو واسه کسی توضیح داد. کسی دیگه از اون ماجرا بهم نگفت. من هم نگفتم. ولی باید به یک کسی می‌گفتم. مهر 1400 داشت شروع می‌شد و من هنوز مات بودم که چی شد طعم لعنتیه بیست و پنج سال پیش از خاطرم رفت و باز تقلب کردم. نمی‌فهمم واسه چی حس‌ها و نتیجه‌های این دوتا داستان در نظرم شبیه هم بودن. تلخ، سنگین، و به طرز بسیار ناخوشآیندی ماندگار. باید با یک کسی در موردش حرف می‌زدم. به راهنما که نمی‌شد نزدیک بشم. به نظرم خاکسترم می‌کرد. و به نظرم حق داشت. بدجوری اذیتش کرده بودم. معرف هم که گوش نمی‌داد. ولی من باید حرف می‌زدم. زدم. با یک رفیق که از خودم معرفتش بیشتره حرف زدم. کسی که هر زمان می‌خوام حرف بزنم بی‌توجه به اینکه چه بلاهایی سرش آوردم بهم گوش میده. تشویقم می‌کنه که بگم و نظرات خوبی هم میده. متأسفانه این آدم همیشه دم دستم نیست و هرچند خیلی خودخواهانه هست ولی ای کاش بود!

خوشبختانه اوایل مهرماه مهلتی پیش اومد که این آدم در دسترسم باشه و، …

-خب پریسا چه خبر؟ بگو ببینم!

و همین کافی بود. به خودم که اومدم خیلی چیزها واسش گفته بودم. و این سیاهمشقی که خوندی، اگر حوصله کرده باشی و تا آخرش خونده باشی یکی از اون خیلی‌ها بود. تموم که شد حس کردم اونقدر خسته‌ام که دیگه نفس گفتن یک کلمه بیشتر رو هم ندارم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. دلم تنگ بود. صدای رفیقم باعث نشد که چشم‌هام رو باز کنم ولی گوش‌هام رو بیدار کرد.

-می‌دونی پریسا! آدم‌ها واسه تسکین درمون‌های متفاوتی لازم دارن. از نظر من تو یکی از اون عجیب‌هاشی. ولی نه اونقدر عجیب که کسی مثل من نتونه بشناسدت. به نظر من اون معلم دبیرستانت آدم بزرگی بود چون یادت داد که سر کلاسش تقلب نکنی. درضمن امضایی در دفتر تجربه‌هات زد که اینهمه سال جوهرش تازه موند و رنگش زد داخل چشم‌هات و اجازه نداد از نتیجه‌ی هیچ تقلبی لذت ببری. این معرف که واسم گفتی هم همینطور. اون گفت چیزی نگی که کمتر اذیت بشی. ولی می‌دونی چیه؟ در مورد تو این جواب نمیده. اگر من جای اون دبیر محترم بودم هرچند به دفتر مدرسه معرفی نمی‌کردمت، اما به مجازات تقلب نافرجامت یا نمره‌ی اون امتحانت رو تک می‌دادم، یا چند نمره‌ی قابل توجه ازت کسر می‌کردم که تنبیه بشی. و اگر در این داستان آخری بلایی که سر اون راهنمات آوردی رو سر من آورده بودی من معافت نمی‌کردم. اتفاقا حسابی از جا در می‌رفتم و می‌گفتم ببین چی میگم بهت! من همین فردا صبح اونی که بهم ندادی رو ازت می‌خوام! شده امشب بری با پرداخت هزینه‌ی شخصی از یک کسی بخوایی جات انجامش بده اینو تحویلم میدی! یا تحویل میدی، یا من سر زمان مقرر در پنج‌تا جمله این داستانی که سرم آوردی رو با اسم و مشخصاتت واسه همه توضیح میدم تا همه بدونن! از اون چشم‌های گشاد شده و رنگ مرمری که پاشیده به قیافه‍ات مشخصه که اصلا دلت این رو نمی‌خواست ولی باور کن اگر من بودم می‌کردم. اینطوری چندتا فایده داشت. راهنمای تو به چیزی که باید از تو می‌گرفت می‌رسید، معرف تو اینهمه هفته ازت نق تحمل نمی‌کرد، تو بدهیت رو پرداخته بودی و اینهمه حالت بد نبود، تو کاری که به نظرت نشدنی می‌رسید رو انجام می‌دادی و می‌دیدی که میشه، از همه مهمتر درسی که می‌گرفتی بیست و پنج سال بعد دوباره فراموشت نمی‌شد چون اونقدر سخت بود که واسه همیشه خاطرت بمونه هر دفعه گیر کردی نمی‌تونی با توجیهات کلمه‌نشانت از میانبرهای غیر‌مجاز خودت رو خلاص کنی و خلاص. به نظر من سر اون امتحان تو باید نمره از دست می‌دادی و سر این ماجرای آخر هم باید مجازات این بلایی که سر اون بنده خدا آوردی رو پس می‌دادی. یا خودت اون شب بیدار می‌نشستی و اونی که پاک کردی رو از سر جمع و جور می‌کردی، یا نیمه شب هم شده کسی که از پس جمع کردن این خیتیت بربیاد رو پیدا می‌کردی شده سه برابر مبلغ اصلی بهش می‌پرداختی که واست حلش کنه تا یادت باشه از هر وظیفه‌ای نمیشه با جاده خاکی رفتن خلاص شد و جمله‌ی معذرت می‌خوام هر جایی نمی‌تونه کلید خلاصی باشه و همه رو نمیشه اینجوری چرخوند. درضمن اگر خود من بودم واسه دفعه‌ی بعد جریمه‌ات می‌کردم و اتفاقا بهت بیشتر سخت می‌گرفتم نه اینکه کامل معافت کنم و همونی بشه که تو دلت می‌خواست. می‌بینی پریسا؟ تو دو بار به افرادی خوردی که از روی بزرگواری نه تنها بیخیال مجازاتت شدن، بلکه حتی از تحمل فشار توضیحات هم معافت کردن و اجازه ندادن در عوض اشتباه رفتنت هیچ اذیتی رو متحمل بشی و هرچند نیتشون خیر بود ولی در هر حال نتیجه چیزی که باید نشد. خاطرت باشه دفعه‌ی سوم ممکنه اینهمه خوششانس نباشی. چه بسا این دفعه خوردی به پست کسی مثل من که ابدا صبر و حوصله‌ی اون معلم و این راهنما و این معرف رو نداشته باشه. پس لطفا مواظب خودت باش!

گوینده این‌ها رو خیلی آروم و ملایم گفت ولی من حس کردم سردم شد. حس کردم از چه احتمالات ترسناکی به سلامت گذشتم! ولی شاید رفیقم درست گفته. شاید در اون صورت هم حال خودم بهتر می‌شد، هم نتیجه ماناتر بود. شاید هم نه. شاید بیست و پنج سال دیگه باز هم اون طعم تلخ لعنتی رو فراموش کنم و دوباره تقلب کنم و این بار به سبکی متفاوت. کی می‌دونه برگه‌های فردای عمر ما با چه نوشته‌هایی پر میشن! واقعیتش رو بگم، از نابود کردن نتیجه‌ی فاجعهبار کاری که باید تحویل می‌دادم و ندادم پشیمون نیستم. ولی حالا بیشتر از همیشه معتقدم زندگی خیلی خسیسه. اونقدر که در هیچ کجای عمر، حتی یک دونه ارزن رو بدون قیمت نمیشه ازش گرفت. هرچی که بخوایی، از یک موهبت بزرگ گرفته تا یک تجربه‌ی کوچیک، باید قیمتش رو بپردازی. من از انجام وظیفه‌ای که ضعف‌هام درش اونهمه حس منفی بهم می‌داد خلاص شدم ولی بهای این خلاص شدن طعم تلخ آشنایی شد که شاید تا بیست و پنج سال آینده همچنان در کام روحم احساسش کنم.

من هیچ زمانی نتونستم انتقالدهنده‌ی خوبی باشم. نمی‌دونم تونستم حسم رو درست اینجا منتقل کنم یا نه. احتمالا نه. ولی دلم خواست که بگم. اینجا که کسی بهم نمیگه مهم نیست، تموم شده، من دیگه خیالم نیست، فراموش کردم، بیخیالش بشو،و . . .

دلم خواست اینجا حرف بزنم. فقط واسه اینکه جایی حرف زده باشم. واسه گوش‌کن کوچولویی که دیگه کوچولو نیست و بهم اجازه‌ی گفتن اراجیف مدل پریسایی رو میده. خب، خیلی طولانی شد. معذرت می‌خوام. امیدوارم در آینده من کوتاهتر گفتن و بهتر نوشتن و درستتر انتقال دادن رو بلد بشم و تو هم هرگز این طعم تلخ ماندگار رو در هیچ کجای جاده‌ی عمرت تجربه نکنی!

۸ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 3.»

سلام
خیانت به اعتماد دیگری بی معرفتی
جزای بی معرفتی سکوت صبر عفو
دلم برای بی معرفتی‌های کودکی و نوجوانی تنگه تنگه
به اندازه آرزوی زود بزرگ شدن بچگیها
مضحک اما شیرین
دایمی اما بی دوام.
ولی بی معرفتی‌های بزرگ سالی وای
یا اظهر‌الجمیل و‌ستر‌القبیح

سلام.

واقعیتش به نظرم شما کار اشتباهی انجام ندادید.

درس منطق (یا هر درسی) یاد گرفتنیه نه حفظ کردنی.

اتفاقا در مورد دوم هم من اگه بودم همون کارو انجام می‌دادم.

خب وقتی میگید نمیتونم باید اون آدم محترم هم درک کنه و این انجام نشده.

یعنی چی که تو میتونی و خلاص.

اتفاقا بهترین کار ممکن رو انجام دادید.

انتقال حستون هم عالیه.

سلام دوست جوان. واقعیت اینه که شما همیشه به من لطف دارید. ولی گاهی کارهایی هست که ما به هیچ عنوان نباید انجامش بدیم. منطق درس حفظی نیست باید یادش گرفت و اتفاقا من اون مبحث رو بلد بودم هرچند اون لحظه نمی‌تونستم با کلمات درست و مثل کتاب توضیحش بدم. اما قانون قانونه. قاعده اینه که جواب رو خودمون بنویسیم و از کتاب نبینیم. اون معلم اعتمادش به قانونمندی من در این مورد رو نشونم داد و من عوضش حقه زدم. کاری که من کردم در هر حال اشتباه بود و هیچ توجیهی هم نمی‌تونه لک این خطا رو از روی دفترم پاک کنه. در مورد دوم هم خخخ به نظرم درستتر این بود که من یا در توجیه اون عزیزها بیشتر تلاش می‌کردم یا در افزایش مهارت خودم. یا بیشتر توضیح می‌دادم که بر پایه‌ی فلان مورد انجام درست این کار فعلا از من ساخته نیست، یا باید بیشتر تلاش می‌کردم تا بلد بشم درست انجامش بدم و اون فایل سراسر فاجعه رو هم به جای پاک کردن تحویل می‌دادم که البته ندادم و خخخ هرچند حرکت تمیزی نبود ولی نتیجه‌اش بر طبق انتظارم از تحمل بار ناکامی‌های مداوم خلاصم کرد. در مورد انتقال حس هم همون طور که عرض کردم شما همیشه به من لطف دارید و من همیشه به خاطر این نظر لطف از شما ممنونم. و مثل همیشه، پیروز باشید!

سلام. در این نوشته صمیمانه حقایقی تلخ را منتقل نمودید. البته بیان حقیقت با قلمی روان حاکی از شهامت شماست. چرا که والاترین شجاعت و شهامت اظهار و بیان حقیقت است. از اینکه مخاطبین هم محله ای خودتون را محرم و همدم خودتون دونستید متشکرم.

سلام دوست گرامی. هیچ زمانی اون اندازه که دلم میخواست شجاع نبودم. ای کاش، … بیخیال. نشد دیگه. و حقیقت. بله باید گفتش. گاهی همین اعتراف کردن خودش یک مدل مجازاته. و اینجا. یکی از جاهاییه که من خیلی چیزها رو میتونم بگم. یک جور حس انس با فضاش دارم که بهم حس مثبت میده. از شما هم ممنون بابت حضور و نظر لطفتون. سربلند باشید!

سلام من جای معلم و اون راهنما و اون معرف بودم
یه قابلمه پر از آب و چند کیلو شکر میدادم دستت با یه ملاقه و مجبورت میکردم حسابی هم بزنی و بعدشم که همشو بخوری بنظرم بهترین کار ممکن در حقته
یا میسپردن چند همایش عالی شرکت کنی اینم بنظرم بدک نبود
بیشتر از این وقت نیست وگرنه هنوزم بود.
ولی در آخر پیشنهاد میکنم از ماه بعد هر ماه یه قسمت از تکبال دو رو منتشر کنی بهتر از اینه که شاهکارای خودتو توصیف و به تصویر بکشی واس ما
پرسه زدن تو جنگل بهتر از اینه که بشینیم پشت میز امتحان اونم از نوع منطقش رو بنویسیم وییی شاد باشی پریسا

دیدگاهتان را بنویسید