شکلِ نور.
بچه که بودم، ترینها واسم خیلی جذاب بودن. ترینهای بچگیم رو دوست داشتم. واسم جالب بودن و منشأ کلی تصورات رنگی که عشق میکردم باهاشون. بزرگترین بستنی دنیا. بلندترین ساندویچ دنیا. بزرگترین قوطی کرم دنیا که دوست داشتم. قشنگترین عروسک دنیا.
نوجوون که شدم، ترینها همچنان واسم جاذبه داشتن. ولی ترینهام عوض شده بودن. حالا دیگه مدل دیگه ای میدیدمشون. حالا دیگه بین ترینهام تمامشون هم دروازهی رویاهای رنگی نمیشدن. بلندترین شب دنیا. ترسناکترین داستان دنیا. طولانیترین راه دنیا.
بزرگ که شدم، فهمیدم همهی ترینها هم شیرین و جذاب نیستن. گاهی بینشون مواردی پیدا میشه که واقعا ترجیح میدی هرگز ندونی. دردناکترین خاطرهی دنیا. بدترین اتفاق دنیا. تلخترین پایان دنیا. و این رو زمانی درک کردم که با تلخترین سوال دنیا مواجه شدم. سوالی که شاید واسه خیلیها مسخرهترین سوال دنیا باشه ولی واسه من واقعا تلخ بود.
-نور چه شکلیه پریسا؟
این رو یک نابینا ازم پرسید. نابینایی که عمرش داخل شب شروع شد و هیچ تجربه و هیچ تصوری از نور نداشت. برعکس من، که پیش از تاریک شدن کلی خاطرات هرچند نصفه نیمه، ولی موندگار ذخیره کردم از نور و رنگ و از تماشا!
یک لحظه مکث کردم. هیچ زمانی به توضیح نور واسه کسی که هرگز ندیده بود فکر نکرده بودم. طرف کسی نبود که بخوام و بتونم بچرخونمش. درست هم نبود. سوال جدی بود و اون واقعا جوابش رو میخواست. سعی کردم توضیحش بدم.
-نور، خب، روشنه.
فایده نداشت.
-روشن یعنی چه جوری؟ به چی میگی روشن؟ روشنایی چه شکلیه؟
داشت سخت میشد ولی نه اون از جوابش دستبردار بود نه من خیال بریدن داشتم.
-ببین! درست برعکس تاریکی میشه نور. تصور کن تو و من در تاریکی هستیم. حالا اگر این تاریکی رو پشت و رو کنیم، اون طرفش میشه روشنایی.
خوشبختانه یا بدبختانه، طرف مقابلم قد خودم شاید اهل تصویر و تصور نبود.
-خب این همون چیزیه که من نمیفهمم. اون روی تاریکی چه شکلیه. من واقعا میخوام بفهمم پریسا. واسم بگو یک طوری که من بفهمم.
یواشیواش حس نگرانی آزاردهندهای رو درک میکردم که آهسته آهسته داشت داخل ضمیرم جوونه میزد. تا اون لحظه هرگز فکر نکرده بودم واقعا چه مدلی میتونم نور رو واسه کسی که هرگز تصویری ازش نداشته توضیح بدم. معمولا هر زمان صحبت نور میشد با همین تشبیه و توضیحها شنونده یا مطلب رو میگرفت یا تصور میکرد که گرفته یا از خیرش میگذشت ولی این دفعه ظاهرا این فکر اون بنده خدا رو بد گرفته بود و اون بنده خدا هم منو حسابی گرفتار کرده بود. من سعی میکردم و اون نمیفهمید. اون مدلی که میخواستم و میخواست نمیفهمید و خیال بیخیال شدن هم نداشت.
-پریسا! واسم بگو. من میخوام بفهمم. کمک کن پیداش کنم.
درموندگیم رو قورتش دادم.
-ببین! الان آفتاب وسط آسمونه. من نمیبینمش ولی میدونم که هست.
دستش رو گرفتم گذاشتم روی دیواری که یک مربع بزرگ نور از پنجره بهش میتابید.
-نور اینه. حسش میکنی؟
نفس بلندی کشید و گفت نه.
-این که گرماست. دستم گرم میشه. گرما رو میشناسم. پس کو نورش؟
نفهمید که با دست آزادم یواش موهام رو چنگ زدم.
-ببین! خورشید، آتیش، شمعی که روشن میکنی، مهتابی بالای سرت زمانی که شب اون کلید رو میزنی، اینها همه نور دارن. شبها داخل اتاقت با زدن اون کلید کنار تختت یک مستطیل روشن بزرگ درست بالای سرت روشن میشه و اتاقت میشه شبیه روز. پشت پلکهات تفاوت دنیای اطرافت رو در زمان تاریکی و روشنایی حس نمیکنی؟
بلند شد. رفت طرف پنجره. چهرهاش رو گرفت رو به نوری که نمیدید. دستش رو گذاشت روی پنجره. روی صورتش. روی پلکهاش. برگشت. دستم رو گرفت و گفت:
-نه. حس نمیکنم. فقط گرمه. پشت پلکهام هم گرمه. تمام تنم گرمه. ولی من گرما رو میشناسم. گرما همه جا هست. از خورشید میاد. از شمع. از آتیشی که گفتی. و از بالای سرم وقتی شبها اون کلید کنار تختم رو میزنم. ولی نور! نور چه شکلیه؟
آهم رو خوردم. باز هم سعی کردم.
-ببین! تو خورشید رو میشناسی. ماه چی؟ حتما میشناسیش. از بچگی تا امروزت اینهمه در موردش شنیدی. ماه. ستارهها. مهتاب در زمانهایی که هوای شب ابری نیست. اینها که گرما ندارن برخلاف خورشید فقط با نورشون با زمین حرف میزنن.
آهش رو آزاد کرد.
-نور بدون گرما. و به همین خاطر من هرگز زبون ماه و مهتاب و ستارهها رو نفهمیدم. ولی تو همیشه فهمیدی.
خندیدم. خندهای که فقط داخل صدام بود.
-هی بیخیال. واسه همین چیزها من با رأی اکثریت همچین عاقل هم نیستم. زبون ماه و مهتاب و ستاره داستانه. من هم فقط یک مشت خاطره دارم.
سعی کرده بودم بحث رو عوض کنم. چه بیرحمانه سعی کرده بودم. واسه فرار از ضعف خودم در توضیح یک جواب به یک سوال. جوابی که هرگز تصور نمیکردم واقعا اینهمه سخت باشه.
-پریسا! نمیخوام عاقل باشم. میخوام بدونم نور چه شکلیه. حتی اگر با رأی همه دنیا به قول خودت که همیشه میگی، تمام عمرم سند بخوره به نام جنون. کمک کن پیداش کنم! تو میشناسیش. بهم معرفیش کن. هر مدل که شدنیه. هر مدل که میتونی.
حس کردم یک چیز تاریک، تاریکتر از تمام وسعت شبی که از سالها پیش واسم شروع شده و به احتمال قریب به یقین تا انتهای عمرم باهامه، تاریکتر از تمام یلداهای زندگی زمین، تاریکتر از تمام تاریکیهایی که میشناختم، آهسته از یک گوشهی مخفی دلم سرک کشید. بالا اومد و پخش شد توی هوای سینهام و آسمونش رو به رنگ غبار درآورد.
-نور چیزیه که تاریکی رو میشکنه. از وسطش رد میشه. تیکه پارهاش میکنه. حالا میتونی تصورش کنی؟
یک نهِ آروم و خسته که از زمزمه پایینتر بود ولی برای من انگار هزارها بار انعکاس داشت. نمیشد که نشنیده باشمش. نمیشد.
-شما2تا! چیکار دارید میکنید؟ پریسا داری سواد یادش میدی؟ بسه خلبازیهات رو بذار واسه1زمان مسخرهتر. کلهی اینو هم شبیه مال خودت از مرحله پرت نکن این گناه داره. الآن بیایید چند لحظه با ما زندگی کنید. بیایید دیگه!
از جا نپریدم. کناردستیم هم همینطور. سکوت کردم و شنیدم.
-پریسا با کلهی من کاری نداشت ولی من داشتم. به نظرم این دفعه من کلهاش رو از مرحله پرت کردم. ازش چیز پرسیدم و حالا گیر جوابیم. هر جفتمون.
همچنان سکوتم رو حفظ کرده بودم و چه قدر دلم میخواست همچنان حفظش کنم!
-این پریسا خودش شبیه علامت سواله به خصوص این اواخر که معلوم نیست چی به سرش اومده که پاک تختههاش رو ریخته دور. بگو سوالت چیه شاید بشه1کاری واست کنیم.
-من میخوام بفهمم نور چه شکلیه.
شلیک خندهای که داشت روی روانم خطهای کج و معوج میکشید.
-نور؟ به چه دردت میخوره؟ ولش کن! ببین! باور کن این دنیا اونقدرها هم دیدنی نیست. اینهمه بدبختی که دیدن نداره. خوش به حال شماها که نمیبینید و خلاصید. هم خاطرتون آرومتره، هم پیش خدا پارتی ما میشید. باور کن! میدونی خیلی وقتها من دلم میخواد جای تو باشم. بدون چشم زندگی کردن آسونتره. ما باید خودمون مواظب خودمون باشیم ولی شماها خدا دستتون رو گرفته میبره جلو! واقعا خوش به حالتون! حالا پاشید! یعنی چی اینجا نشستید واسه همدیگه قصه میگید! پاشید بریم پیش بقیه دارن جوک تعریف میکنن. پاشید دیگه!
چیزی از جنس خشمی سرخ توی وجودم انگار داشت بالا میومد. شبیه نیروی جادوی سیاه. شبیه یک قدرت تاریک. شبیهِ، … شب. شبی که آهسته بالا میومد، پخش میشد، و جهانِ کوچیکِ وجودم رو پر میکرد. انگار همه چیز رو در یک مدل رنگ سرخ آتیشی میخورد و فرو میداد و محو میکرد. اطرافم رو. اطرافیانم رو. سرامیکها و سقف و در و دیوارها رو. خودم و اون جویندهی ناکامِ نور رو. و نفر سوم رو که همچنان اصرار داشت تا بریم و چند لحظهای با اونها زندگی کنیم.
دستهایی که بازوهامون رو گرفته بود و میکشید انگار واسم وجود نداشتن. خیلی آهسته، خیلی معمولی، به آهستگی یک ماشین که مدتهاست تعمیر لازمه، از جام بلند شدم. دستی که همچنان در حال کشیدن بازوم بود رو خیلی آروم اما با توانی بالاتر از مقاومت صاحب دست کنار زدم. بدون توجه به بازوی بغلدستیم که گرفتار دست نفر سوم بود دستش رو با همون حرکات آروم کشیدم و پیشش بردم. رفتیم و رفتیم تا جلوی پنجرهی بزرگی که تقریبا قد دیوار بود و به یک بالکن وسیع و آفتابگیر باز میشد. حیرت پشت سرم رو انگار که وجود نداشت جا گذاشتم و همچنان دست همراهم رو کشیدم و پیشش بردم. حالا دیگه صورت و سینههامون به شیشه چسبیده بودن. شیشه گرم بود. آفتاب مستقیم میزد داخل. به همون آهستگی وحشتناک که تا اینجا اومده بودیم یک قدم بلند رفتم عقب. همراهم رو کشیدم کنار. دستش رو محکم گرفتم توی دستم. و بعد، خشم بود که انجامش میداد. خشمی کند و خزنده و تاریک، که دست آزادم رو خیلی آهسته، انگار با حرکت دور کند برد بالا، کشیدش عقب، مشتش کرد و به ضرب تمام کوبیدش به شیشهی رو به رو. شیشه حفاظ و نرده نداشت. فقط1شیشهی خیلی بزرگ بود وسط1چهارچوب قشنگ ولی نازک نارنجی. و هیچ عجیب نبود که با برخورد ضربهای به اون شدت، اون هم درست در مرکزش، با اون صدای انفجار مانند پاشید و خورد شد. انگار تمام هستی برای چند ثانیه از گردش ایستاد و کاملا ثابت شد. آهسته روم رو از جایی که تا چند لحظه پیش شیشه بود برگردوندم. همراهم چیزیش نشده بود چون خوشبختانه کنارش کشیده بودم. جسم ریزنقشش در پناه شونههای من جاش امن بود. دست آزادم که به سرعت نمناک میشد رو آروم آوردم پایین. صداهای اطرافم در نظرم چه بیمحتوا بودن. ترس و حیرتشون از نظرم غریب بود. بیتوجه به هنگامهای که در اطرافم به کندی بالا میگرفت، با صدایی نه بلند و نه کوتاه، نه شاد و نه غمگین، با لحنی که طنینش توی سر خودم به سایش2تا قطعه سنگ شبیه بود، رو به همراهم گفتم:
-نور تاریکی رو میشکنه. از وسطش رد میشه. میپاشدش. تیکه پارهاش میکنه. نابودش میکنه.
با دست آزادم، دستی که خیس و چسبناک شده بود، دستش رو گرفتم. دستهاش داشتن میلرزیدن. از وسط صداهای اطرافم صدای خودم رو شنیدم که پرسید:
-تونستی تصور کنی؟
و لرزش صدای همراهم رو که احتمالا نور از خاطرش رفته بود.
-چیکار کردی پریسا؟ وای! وای خدایا! چیکار کردی پریسا؟ تو چیکار، چیکار کردی؟
از باقی ماجرا چندان چیزی خاطرم نیست. جز دردی به سرمای یخ که توی دستم میپیچید، صداهایی که رنگ حیرت و وحشت و دلواپسی داشتن، و سکوتی که سرد و توقفناپذیر وجودم رو طی میکرد و صداهای اطرافم رو میبلعید.
نمیدونم چه مدت گذشت. چند لحظه، چند ساعت، چند شب، که تنها شدم. جدا از اطرافیانم، جدا از اطرافم، و خالی از اون خشم تاریک. یادمه که شب بود. هوا معمولی بود. صداهای شب، شبیه هر شب، ساعتهای ستارهدار رو پر کرده بودن. من بودم و فضای آروم و امن خونه. سکوت بود و نبض دردناکی که خفیف اما محسوس زیر باندهای دستم میزد. پرسش جویندهی ناکام نور قدمزنان از سرم گذشت.
-نور چه شکلیه؟ راستی! این رو چه جوری میشه توضیحش داد؟ نور در وصف چه شکلیه؟
صدایی آشنا در سرم زمزمه کرد. صدایی که از وقتی خودم رو شناختم تقریبا همیشه و در هر زمان همراهم بود. صدایی از جنس آشنای خوابهای بیداریم. از جنس نامرئی حضور. از جنسی که من واسه اینکه بشه توضیحش بدم بهش میگم تصور.
-نور تاریکی رو میشکنه. از وسطش رد میشه. تیکه پارهاش میکنه. میپاشدش. خوردش میکنه. میتونی تصورش کنی؟
سکوت کردم. سکوتی به سنگینی شب. و آهی که روی سکوت شب اتاقم خط انداخت و گذشت. آهی به خشکی کویر. از جایی، آهسته بوی بارون میومد. دست باندپیچی شدهام رو به سنگینی بالا بردم. چه قدر سنگین بود. به سنگینی یک کوه شیشهای. اونقدر سنگین که مجبور شدم از دست سالمم واسه بالا بردنش کمک بخوام. دستم رو بالا بردم و با باندهایی که سفیدیشون توی دل تاریک شب محو شده بود، رد خیس رو از چهرهی بیحالتم پاک کردم. بارونی که بدون رعد و برق، بدون صدا، و انگار که بدون انتها، باریدن گرفته بود و قطره قطره، آروم آروم، گرم و صبور، میبارید و میبارید و، میبارید.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 5.»
سلام.
چه زیبا بود.
سلام دوست عزیز. بسیار ممنونم. پاینده باشید!