خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 7.

قصه‌ی کوکو، بخش اول.

 

تیک، تاک. تیک، تاک.
از در و دیوار این صدا می‌بارید. اتاق حسابی بزرگ بود ولی انگار دنیایی از صدا رو داخلش جا داده بودن. ساعت‌ها از همه رنگ و همه شکل روی قفسه‌ها با دست‌های هنرمند زمان، هماهنگ و یکنواخت رقص عقربه‌هاشون رو پیش می‌بردن. کوکو داخل ساعت کوچیک و جمع و جورش منتظر نشسته بود تا سر ساعت بخونه. به ساعت‌های اطراف نگاه کرد. دیوار ازشون پر از نقش و رنگ بود. حرکت آروم عقربه‌ها خمارش می‌کرد. کوکو نگاهش رو از رقص عقربه‌های رنگارنگ برداشت و از پنجره‌ی ویترین مقابلش بیرون فرستاد. نگاه کوکو پرواز کرد و رفت و روی صفحه‌ی بزرگ برج ساعت نشست. صفحه‌ای طلایی با عددهای بزرگ و رنگارنگ، عقربه‌های چراغدار و رقص نوری که می‌تابید و می‌تابید و زمان اعلام ساعت همراه زنگ طنیندارش با هر زنگ به رنگی می‌درخشید و اطراف رو روشن می‌کرد.
کوکو لبخند زد. می‌دونست که صاحب این چهاردیواری چه قدر دلش می‌خواد یک مغازه اون بالا داشته باشه. اما صاحب اون چهاردیواری نمی‌دونست که کوکو چه قدر دلش می‌خواست که اون به آرزوش برسه! کوکو به تمام این‌ها فکر کرد و لبخندش آهسته رنگ آه گرفت. فکرش مثل نگاهش به پرواز در اومد ولی به طرف برج ساعت نرفت. پرهای رنگیش رو باز کرد و رفت عقب. به زمانی رفت که اون چهاردیواری فقط یک اتاق کوچیک، خیلی کوچیک بود که یک نفر به زور داخلش جا می‌شد. ساعتسازی که در زمان‌های حضورش بین ساعت‌های روی دیوار گم می‌شد. سایه‌ای که گاهی بود و گاهی نبود. کوکو همه چیز رو به خاطر داشت. آتیش‌سوزی وحشتناکی رو که یک شب اتفاق افتاد و هیچ کس نتونست اون مغازه‌ی پر از صدا و رنگ رو نجاتش بده. همه چیز خیلی مسخره شروع شده بود. یک موش که از سوراخ راهآب وارد شده بود، همونجا لونه کرده بود و عاقبت یک شب سیم برقی که از زیر یک میز رد می‌شد رو جویده بود. کوکو جرقه‌ها رو به خاطر داشت. بعد میز چوبی که شعله ور شد. و بعد انگار تمام جهان شعله می‌کشید. کوکو داخل ساعتش گیر کرده بود و با وحشت تماشا می‌کرد. ساعت کوکو چوبی بود. آتیش که بهش رسید بلافاصله شعله کشید و پرهای شعله ور کوکو آخرین صحنه‌ای بودن که اون شب در نگاهش و در خاطرش نشستن، و صدای غرش فرو ریختن آوار و خاک و آجر و آهن آخرین چیزی بود که شنید. و بعد، سیاهی بود و تا جایی که کوکو می‌دونست، پایان.
اما این پایان ماجرا نبود. چند روز گذشت نمی‌دونست. یک هفته، یک ماه، یک سال! ولی یک روز صبح صدای کنار رفتن ویرانه‌های چهارچوب و خورده‌های قفسه‌ها رو انگار در عالم خواب شنید. بعد صداها واضح‌تر شدن. بعد دستی ناآشنا آوار چوب و آهن پاره و خورده شیشه رو جابجا کرد. بعد همه چیز خیلی آهسته ولی خیلی واضح از اول شروع شد. ویرانه‌های اون اتاق کوچیک معامله شد. صاحب دست‌های ناآشنا کلید دری که دیگه وجود نداشت رو تحویل گرفت. جنازه‌ی ساعت‌ها یکی‌یکی برداشته و معاینه و کنار گذاشته می‌شدن. دیوارهای دودزده دوباره رنگ می‌شدن. قفسه‌های جدید جای ویرانه‌های قدیمی رو می‌گرفتن. ساعت‌های قابل تعمیر آهسته آهسته به روی قفسه‌ها برمیگشتن و با تیک تاک‌های ناباور، تولد دوباره‌شون رو به زمان و شاید به خودشون اعلام می‌کردن. اون‌هایی هم که دیگه قابل تعمیر نبودن، بخش‌های کارآمدشون با هم ترکیب می‌شد تا در وجود ساعتی جدید به روی قفسه‌ای جا بگیره و در قالبی نو به حیاتش ادامه بده!
کوکو زمانی که خودش با اون دست‌های وارد اما نا‌آشنا، آهسته و با اصرار از خواب سیاهش به عالم بیداری دوباره هدایت می‌شد رو به خاطر داشت. زمانش طولانی و دردش وحشتناک بود ولی داشت جواب می‌داد. تمام پرهای کوکو شکسته و سوخته بودن. کوکو اطمینان داشت که دیگه هرگز در هیچ ساعتی هیچ آوازی سر نخواهد داد ولی ظاهرا ساعت‌ساز جدید موافق نبود. تمام اون پرهای کز خورده و ویران رو دونه به دونه صاف و تعمیر و تعویض کرد. ساعت‌ها صبورانه با سر انگشت گرد و خاک‌ها رو می‌گرفت و سیاهی دود رو برمی‌داشت و شکستگی‌ها رو پیدا و اصلاح می‌کرد. کوکو به خاطر داشت که این صبوری فقط برای خودش نبود. ساعت‌ساز برای تک‌تک عقربه‌ها، پیچ‌ها و عددهای شکسته‌ی ساعت‌های از دست رفته همین اندازه زمان، توان و صبر صرف می‌کرد. و عاقبت زمانی رسید که کوکو دوباره با پرهایی که جسمش رو پوشونده بودن، داخل ساعت چوبی تعمیر شده‌اش نشست و اولین آوازش بعد از حادثه رو سر داد. آوازش خسته، شکسته و خشدار بود. ساعت‌ساز لبخند زد. دستی به پرهاش کشید و گفت:
-نه! اینطوری نه! این صدا باید دوباره باز بشه. من درستش می‌کنم.
و روزها طول کشید اما ساعت‌ساز روی این گفته موند و درستش کرد. صدای کوکو شاید به شفافی اولش نشد، چون یادگاری تلخ از دود و حادثه داشت، اما باز و بلند و بی‌خش شد. از اون زمان کوکو داخل ساعت چوبی کوچیکش می‌نشست و سر ساعت‌های مشخص زمان رو آواز می‌کرد و می‌خوند.
کوکو روزهای بعد رو به خاطر داشت. زمانی که اتاق کوچیک رفته رفته بزرگتر و بزرگتر می‌شد. معامله‌ها اول داخل اون اتاق کوچیک، به کندی و به سختی انجام میشدن، و بعد رفته رفته معامله‌ها بزرگتر، سریعتر و راحتتر در محیطی بازتر شکل می‌گرفتن و پیش می‌رفتن. ساعت‌ساز سرش به کار خودش بود. درگیر رقابت‌های بازار نمی‌شد. خیلی آروم و خیلی روون واسه خودش می‌رفت و می‌اومد و ساعت‌ها رو اصلاح می‌کرد و مغازه‌های سوخته‌ی اطراف رو اول اجاره می‌کرد و بعد می‌خرید و دیوارهای اتاق کوچیک رو بازتر و بازتر می‌کرد و آهسته آهسته به یکی از پایه‌های معامله‌ی ساعت در بازار و بعدش در شهر تبدیل می‌شد. اما داخل اون محیط که همچنان آرام و پر از صدای لالایی تیک تاک بود، ساعت‌ساز همچنان همون جوونی بود که روز اول تکه‌های چهارچوب رو کنار زده و وارد اون ویرانه شده بود. با همون نظم و همون سکوت و همون رفت و آمد و همون صبوری روی پیچ‌ها و عقربههای شکسته و همون اصرار به اصلاح.
-این تعمیر میشه. من درستش می‌کنم.
کوکو این جمله رو بارها و بارها شنیده بود. در مورد ساعت‌هایی که از نظر همه و همه فقط به درد کوره‌های بازیافت می‌خوردن. ساعت‌ساز می‌گفت درستش می‌کنم. و کوکو تماشا می‌کرد که اون‌ها برخلاف انتظار همه، زود یا خیلی دیر، اما عاقبت تعمیر می‌شدن و جایی روی قفسه‌ها پیدا می‌کردن.
کوکو به خاطر می‌آورد که بعد از مدتی کارتون‌ها و بعد محموله‌هایی از ساعت‌های جدید و بسته بندی شده، همون‌هایی که نشونی از آتیش‌سوزی و دود و خاک نداشتن، از کارخونه وارد اون چهاردیواری می‌شدن، در بسته‌های شیک معامله می‌شدن و می‌رفتن تا زینت دیوارهای خونه‌های مجلل مشتری‌هایی باشن که می‌اومدن، خریدشون رو انجام می‌دادن و می‌رفتن اما دوباره اول برای معرفی مشتری‌های جدید، بعد برای یک دیدار کوتاه گذری، و عاقبت برای خوردن یک استکان چای با یک دوست جدید برمی‌گشتن.
ساعت‌های قدیمی جاشون روی قفسه مشخص بود. مشتری هم داشتن ولی ساعت‌ساز می‌گفت این‌ها فروشی نیستن. قدیمی‌های تعمیری رو روی قفسه‌ها پرچ کرده بود و می‌گفت این‌ها جزو اینجا هستن. ساعت‌ها هم با رضایت مشغول تکرار آوازهای هر روزه و تیک تاک‌های همیشگی بودن. اون بیرون چیزی نبود که بخوان تجربه کنن. هر روز دستی صبور و آشنا گرد و خاکشون رو می‌گرفت، کوکشون می‌کرد، به نشانه‌ی مراقبت و واسه اطمینان معاینه‌شون می‌کرد. اگر صدای تیک تاک یکیشون کمی عوض می‌شد صاحب اون دست‌های صبور آشنا فورا می‌فهمید و تعمیر بلافاصله انجام می‌گرفت. حتی گاهی لازم می‌شد بعضی اصلاحات در انبار تاریک گوشه‌ی اتاق انجام بشه که نورش قابل تنظیم بود. کوکو اسمش رو تاریک‌خونه گذاشته بود.
-اینجا نور زیاده. کمی تاریکی می‌خواییم.
کوکو زیاد این‌رو می‌شنید. و بعد ساعت‌ساز رو تماشا می‌کرد که با خورده‌های یک ساعت داغون به اون فضای بسته می‌رفت و اونقدر اونجا می‌موند تا وقتی بیرون می‌اومد، صدای یک تیک تاک جدید با طنین قدم‌هاش همراه بود. خب، چه چیزی می‌تونست اون بیرون باشه که یک ساعت که دوباره از نیستی متولد شده بود بخوادش؟ برای ساعت‌های روی قفسه‌ها اون چهاردیواری مرکز دنیا بود و باقی جهان به اون‌ها ربطی نداشت.
ذهن کوکو باز هم عقب‌تر رفت. به زمانی رسید که بین باقی عروسک‌های کوکی داخل صف انتظار ایستاده بود تا جایگاهش مشخص بشه. هیچ کدوم نمی‌دونستن برای تکمیل چه چیز یا چه منظره‌ای می‌رفتن. داخل یک ساعت، داخل یک ویترین عروسکی، داخل یک قفس زینتی یا روی یک درخت مصنوعی واسه تکمیل یک منظره. کوکو اما رؤیاش پرواز بود. پروازی وسط سینه‌ی آسمون. آسمونِ واقعی! شبیه پرنده‌های واقعی. دم اون غروب شلوغ، از صف عروسک‌ها زد بیرون. بال‌هاش رو باز کرد و پرید. رفت بالا و بالاتر. دلش می‌خواست دستش به خورشید برسه. خیلی زود شب شد. خورشید غیبش زد و کوکو مونده بود که خورشید کجا رفته. رفت و رفت تا رسید به یک مربع بزرگ که ازش نور بیرون می‌زد. مطمئن شد که اون خورشیده. کوکو تا اون زمان نه پنجره رو دیده بود نه لامپ‌های بزرگ پرنور رو می‌شناخت. به خیال اینکه خورشید رو پیدا کرده با سرعت به طرف مربع بزرگ روشن پرواز کرد. پنجره بسته بود. کوکو به ضرب تمام به شیشه خورد. ضربه چنان محکم بود که شیشه شکست و کوکوی زخمی به عقب پرتاب شد. سقوطش چنان شدید بود که اهل خونه صدای زمین خوردنش رو شنیدن اما توی دل تاریکی کسی ندیدش. آدم‌های بیخیال و بی‌اطلاع اون خونه هرگز نفهمیدن چی شیشه‌ی پنجره‌شون رو شکست و اون صدای افتادن از چی بود. کوکو افتاد و صدای خورد شدن قفسه‌ی سینه‌اش رو شنید. کوکو با تمام خورده‌های وجودش پایان رو حس کرد. مطمئن بود که فردا رو نمی‌بینه. اما دلش نمی‌خواست زیر چرخ‌های ماشین‌های پر‌صدا و ترسناک آدم‌ها له بشه. با آخرین توانی که واسه‌اش باقی مونده بود، خودش رو به طرف دریچه‌ی کوچیک و بسته‌ای کشید که رنگ‌های ضعیف اما درخشانی انگار خیال، از لای میله‌هاش بیرون می‌زدن. کوکو همونجا از حال رفت. فردای اون روز صاحب اتاقک کوچیک شکسته‌های کوکو رو کنار در دکه پیدا کرد. برش داشت و به نظرش رسید میشه تعمیرش کرد و داخل یکی از ساعت‌ها جاش داد. و مدتی بعد، کوکو داخل یک ساعت چوبی نشسته بود. از اون زمان تا شب آتیش‌سوزی، کوکو دیگه سر بالا نکرد تا آسمون رو ببینه.
بعد از آتیش‌سوزی، ویرانی و بیداری دوباره، دیگه فضای داخل ساعت چوبی‌اش واسه‌اش امن‌ترین جای جهان شده بود. حالا دیگه می‌تونست رضایت رو از تیک تاک ساعت‌هایی که ساعت‌ساز نمی‌خواست بفروشه حس کنه. کوکو خودش هم رضایت داشت. از فضای کوچیک ساعتش، از فضای در حال بزرگ شدن اتاق کوچیکی که دیگه چندان هم کوچیک نبود، و از این تکرار آروم زندگی و سیر بی‌تغییرش در زمان. کوکو دلش می‌خواست این یکنواختی شیرین برای همیشه باقی بمونه و چیزی عوضش نکنه.
کوکو به یاد آورد که اون اتاق که دیگه کوچیک نبود، همچنان با گذشت زمان بزرگ‌تر و شلوغ‌تر می‌شد. قفسه‌ها بیشتر و فشرده‌تر، دیوارها رنگی‌تر و صدای تیک تاک‌ها موزون‌تر می‌شدن.
ذهن کوکو همچنان در امتداد قصه در پرواز، تیک تاک‌های مداوم و یکنواخت در تکرار، و زمان همچنان در گذر بود.
ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید