خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 8.

قصه کوکو، 2.
زمان با قدم‌های یکنواخت از روی لحظه‌ها رد می‌شد و می‌گذشت. اتاقکی که زمانی یک دکه‌ی کوچیک تعمیر ساعت بود حالا داشت به یک سالن کوچیک نمایشگاه ساعت تبدیل می‌شد. سالنی روشن و شلوغ در طبقات بالای پاساژی که کم مونده بود آتیش‌سوزیِ اون اتاقک کوچیک تمامش رو نابود کنه. حالا دیگه کمتر کسی از اون حادثه‌ی تلخ چیزی یادش بود. فقط گاهی در تار و پود صحبت‌های گذرا اسمی از اون خاطره‌ی سیاه برده می‌شد. در زمان‌های خاص هم زیاد حرفش پیش می‌اومد. زمانی که یکی از اتاقک‌ها و مغازه‌های اطراف که در جریان اون ماجرا ضربه دیده و ضعیف شده بودن بر اثر یک اتفاق کوچیک یا حتی بی هیچ دلیل مشهودی یکدفعه وا می‌دادن و آوار می‌شدن، یا زمانی که دیواری در اون اطراف تاب برمی‌داشت، سقفی شکم می‌داد و خطری از جنس ویرانی احساس می‌شد. حادثه مدت‌ها پیش تموم شده بود ولی هنوز دیوارهایی در اون حدود بودن که کج بشن و سقف‌هایی که بپاشن و فرو بریزن. اینطور وقت‌ها دوباره بازار صحبت درباره حادثه مثل دودی که از لابلای آوار یک ویرانه بره بالا یکدفعه رونق می‌گرفت و این وسط چه شایعاتی که پراکنده نمی‌شد، ولی خوشبختانه این‌ها موندگار نبودن و مدتی بعد، باز قصه در زیر لایه‌های سوژه‌های جدید دفن می‌شد تا دفعات آینده. کوکو اما یادش بود. تمام اون کابوس سیاه رو به خاطر داشت، و چه قدر دلش می‌خواست که می‌شد فراموشش کنه! کوکو می‌دونست که حالا دیگه تقریبا تمام دیوارهایی که زخم اون اتفاق رو روی سینه‌های دود گرفته‌شون داشتن وا داده و تمام سقف‌هایی که یادگاری‌های تلخ اون شب رو با خودشون داشتن آوار شده، یا معامله شده بودن تا خراب و از نو ساخته بشن. کوکو با طنین‌انداز شدن صدای هر کدوم از اون فرو ریختن‌ها به خودش لرزیده و در جریان وا دادن هر دیواری یواشکی آه کشیده بود. کوکو حالا خوشحال بود که دیگه تقریبا هیچ کدوم از سقف‌ها و دیوارهای آشنا و زخمی گذشته باقی نموندن که دیگه شاهد این تکرار تلخ باشه.
اولین روزی که یک عروسک به جز خودش برای اولین بار وارد اون چهاردیواری شد رو کوکو خوب یادش بود. پروانه‌ای رنگی با بال‌های خورد شده و هرچند خاک گرفته، اما هنوز درخشان. پسرک بازیگوشی که مادرش واسه خرید یک ساعت مچی با بند طلایی به مغازه اومده بود با بی‌حوصلگی پروانه رو در دست می‌چرخوند. عاقبت، زمانی که صدای شکستن فنر کوک ظریفش توی سر کوکو پیچید، پسرک از ویران کردن اسباب‌بازی کهنه‌اش خسته شد و پرتش کرد روی زمین. پروانه افتاد و روی سرامیک‌های کف سالن خورد شد. مادر نفهمید. وقتی می‌رفتن، پسر حتی نیم‌نگاهی هم به پشت سرش نکرد. صاحب اون دست‌های صبور آشنا اما دید. آروم خم شد و چیزی رو که زمانی پروانه‌ای درخشان بود از زمین برداشت.
-این قابل تعمیره. من درستش می‌کنم.
کوکو از پشت پرده‌ی بغض لبخند زد. این جمله‌ی به شدت آشنا رو دیگه خوب می‌فهمید و حالا دیگه مطمئن بود که پروانه قرار نیست به پایانش برسه. طول کشید. خیلی زیاد. ساعت‌ساز مدت‌ها روی میز کوچیکش خم شده بود و بعد هم آهسته شونه‌هاش رو مالید و:
-اینجا نور زیاده. کمی تنظیم نور لازم داریم.
و بعد، تاریک‌خونه. نگاه کوکو اون شب تا دم صبح روی در تاریک‌خونه چرخید. چندین بار سر ساعت خوند. لحظه‌ها رو با تیک تاک‌های یک نواخت شمرد و دعا کرد که شب خوش‌پایانی برای پروانه و ساعت‌ساز باشه. تقریبا صبح شده بود که در تاریک‌خونه باز شد. چشم‌های کوکو از خستگی باز نمی‌شدن ولی ذهنش کاملا بیدار بود. لازم نبود که ببینه. گوش داد. همراه با صدای قدم‌های شمرده‌ای که روی سرامیک‌ها با آواز شبانه‌ی زمان در اون چهاردیواری همراه می‌شد، صدای تیک تاک آروم و ظریفی به گوشش خورد. کوکو لبخندی زد و به خواب رفت.
ساعت پروانه ساعتی بزرگ، گرد و ظریف، به ظرافت بال‌های خود پروانه بود. انگار از پر و نور ساخته بودنش. پروانه با ملایمت داخل صفحه‌ی گرد ساعت، بین عددها و عقربه‌های رنگی می‌درخشید و سر ساعت‌های مشخص بال‌هاش رو باز می‌کرد و همراه با صدای ملایم یک موزیک سوت‌مانند از خودش نور پخش می‌کرد. کوکو و پروانه بعد از اون فقط واسه مدت کوتاهی تنها عروسک‌های داخل ساعت‌های اون چهاردیواری باقی موندن. خیلی زود عروسک‌های دیگه و ساعت‌های بعدی. اونقدر سریع اتفاق می‌افتاد که کوکو گاهی سرش از سیر وقایع گیج می‌رفت. اما همین مدت کوتاه واسه آشنایی کافی بود.
-سلام. من پروانه ام. تو کی هستی؟
-سلام. اسمم کوکوهه.
-کوکو تو خیلی وقته اینجایی؟
-آره.
-چند وقته؟
-نمیدونم.
تو خسته نمیشی از بس میشینی و از اون پنجره نورهای برج ساعت رو تماشا میکنی؟
-نه پروانه خسته نمیشم. این کار منه. باید مواظب باشم تا زمان خوندنم رو از دست ندم. کاری که تو هم باید انجامش بدی. همه‌ی ما باید انجامش بدیم.
-کوکو! تو پیش از اینجا رو یادته؟ آتیشسوزی بزرگ رو یادته؟ میگن تو اون زمان هم کوکوی ساعت بودی.
کوکو ترجیح می‌داد در سکوتش باقی بمونه. خاطرات آتیشسوزی هنوز به شدت درد داشتن. درست به حرارت شعله‌هایی که اون شب، آسمون رو با درخشش ترسناکشون روشن کرده بودن. پروانه اما دستبردار نبود. پر از حس دونستن بود و هوای همصحبتی.
-هی کوکو! با من حرف بزن. خیلی دلم می‌خواد بیشتر ازت بدونم. من در مورد تو زیاد شنیدم.
کوکو اخم کرد.
-در مورد من؟ چی شنیدی؟ از کجا شنیدی؟
پروانه خندید. خنده‌هاش هم شبیه صدای موزیک ساعتش ظریف بودن.
-از خیلی‌ها. اون بیرون پر از عروسک‌هاییه که داخل1مغازه‌ی آنتیک‌فروشی به صف شدن تا همه جا برن. درست رو به روی همین سالنه. فروشش هم عالیه واسه همین هر روز عروسک‌های جدید میاد و تا شب کلی ازشون فروش میره. همراه این اومدن‌ها و رفتن‌ها خبرها هم میان و میرن و پخش میشن.
کوکو نفس بلندی کشید و سکوت کرد بلکه پروانه رو به سکوت تشویق کنه ولی فایده نداشت.
-خب می‌گفتی. تو شب آتیشسوزی رو دیدی مگه نه؟ میگن موشه رو هم دیدی درسته؟ میگن کلی داخل ساعتت بلند خوندی بلکه هشدار بدی درسته؟ راسته که میگن اون سیم‌ها درست از زیر ساعت تو می‌گذشتن؟
کوکو با بی‌حوصلگی آشکار جواب داد:
-بله من آتیشسوزی رو دیدم. موشه رو هم دیدم. هیچ هشداری هم به جایی نمی‌رسید چون زمانی که آتیشسوزی شد صاحب اون دکه اونجا نبود. ولی من ترجیح میدم تمام اون قصه از خاطرم بره.
پروانه یا بی‌حوصلگی کوکو رو نمی‌فهمید یا دلش نمی‌خواست که بفهمه.
-پس راسته که تو آتیش گرفتی؟ این هم راسته که تو پیش از اینکه عروسک ساعت بشی1بار تقریبا مرده بودی؟ میگن بعدش تعمیر شدی و حالا عروسک ساعتی درسته؟
کوکو چشم‌هاش رو بست و گفت:
-شب به خیر پروانه.
پروانه با بی‌صبری دوباره سکوت رو شکست.
-نه! بیدار بمون! ببین من واقعا دلم می‌خواد بدونم. از خودت بیشتر واسم بگو. بگو دیگه!
کوکو آروم زمزمه کرد:
-چیزی نیست که تو بدونی.
پروانه با بی‌تابی تقریبا داد زد:
-ولی هست. خیلی چیزها هست که من دلم می‌خواد بدونم. تو اون بیرون رو دیدی. دلم می‌خواد بدونم از اون جهانِ بی‌انتهای سراسر رنگ بیشتر بدونم. واسم بگو. حسش چه جوریه؟ آسمون چه شکلیه؟ اون میخ‌های درخشان که میگن شب‌ها روی سقف دنیا برق می‌زنه و اون سقف بلند که میگن از سقف تمام سالن‌های دنیا بلندتره. تو همه رو دیدی. خیلی چیزهای دیگه رو هم دیدی. تو دیدی که روزها همه جا روشنه و آسمون گاهی رنگش عوض میشه. راسته که آسمون هم گاهی گریه میکنه؟ کوکو! واسم بگو! اون بیرون رو واسم توضیح بده! می‌خوام بدونم!
نگاه کوکو از حالت بی‌حسی در‌اومد و رنگ محبت و شاید دلسوزی گرفت. نفس عمیقی کشید و سکوت رو شکست. سکوتی که پر بود از اشتیاق بی‌تاب پروانه.
-ببین پروانه! اون بیرون چیزی نبود که ما تصور می‌کنیم. مگه نمیگی که شنیدی من اونجا رو دیدم؟ خب پس به نظرت واسه چی هنوز اینجام؟ اگر اون بیرون اینهمه دیدنیه و من هم اونجا بودم، پس واسه چی الان اون بیرون نیستم؟ پروانه! اون بیرون رو تو هم دیدی. خاطرت هست چه جوری رسیدی اینجا؟ اون دست‌های بی‌هدف که داغونت کردن مال اون بیرون بودن. اونجا خوبه ولی واسه اهلش. ما اهل اینجاییم. مال اینجاییم. هر کسی باید در جای خودش باشه. اگر اوضاع اون بیرون خوب بود که من الان اینجا نبودم. ما عروسک‌های ساعتیم. الان هم داخل ساعت‌هامون در حال همراهی زمان هستیم. جای ما اینجاست. پس به جایی که هستی قانع باش و دست از سر دنیای اون بیرون بردار.
کوکو خواست بگه دست از سر دیروزهای من هم بردار ولی نگفت. فرقی هم نمی‌کرد. چون پروانه بعد از یک سکوت کوتاه و پیش از اینکه کوکو به خاطر این حقیقتگوییِ بی‌رحمانه‌اش دچار حس عذاب وجدان بشه دوباره به حرف اومد.
-هیچ وقت دلت نخواسته از اون بالا بیایی پایین؟ جای دیگه‌ای باشی؟ من دلم می‌خواد. می‌دونی؟ دلم می‌خواد داخل یک ساعت رومیزی کوچولوی قشنگ بشینم. بعد هم برم روی میز گوشه‌ی این سالنه.
پروانه با گوشه‌ی بال ظریفش میزی که ساعتساز همیشه اونجا کار می‌کرد رو نشون داد. کوکو با نگاهی حیرتزده به پروانه خیره شد. مثل اینکه برای اولین بار می‌دیدش.
-تو چی داری میگی؟ اون میز ساعتسازه. تو دلت می‌خواد بری داخل ساعت رومیزی و بری اونجا؟
پروانه به حیرتش خندید.
-آره دقیقا همین رو دلم می‌خواد. واسه چی تعجب کردی؟
کوکو حیرتزده و خسته نگاهش کرد.
-ای پروانه‌ی بی‌حواس! یادت رفته که تو عروسک ساعت هستی؟ ساعت‌های رومیزی عروسک ندارن. هیچ کدومشون. عروسک‌ها مال ساعت‌های دیواری هستن. جایی که الان هستی خیلی هم خوبه. این فکرهای عجیب چیه توی سرت؟ اصلا واسه چی باید دلت همچین چیزی رو بخواد؟
پروانه انگار که یک واقعیت بسیار مشخص رو واسه یک ذهن ناآگاه توضیح بده با تعجب از ناآگاهی کوکو و با بی‌تابی مخصوص خودش که دیگه داشت واسه کوکو جزئی از تصویر پروانه می‌شد جواب داد:
-واسه چی دلم نخواد؟ ساعتساز حواسش به همه چیز هست. اون صبوره. مهربونه. تعمیرمون کرده که به جای کوره‌های بازیافت الان اینجا باشیم. هر عروسکی دلش می‌خواد که به روی اون میز برسه. خودمونیم. تو دلت نمی‌خواد؟
کوکو یکدفعه از حیرت بیرون اومد. مثل کسی که از خواب پریده باشه و دیده باشه که داره دیرش میشه.
-نه که دلم نمی‌خواد. من همینجا که هستم جام بد نیست. واسه چی باید دلم همچین چیزی رو بخواد؟
پروانه خندید.
-واسه چی؟ خب معلومه واسه چی. واسه اینکه به دستی که از بازیافت نجاتت داده نزدیک‌تر باشی. مگه میشه دلت نخواد؟
نگاه کوکو رنگ خنده گرفت. خنده‌ای مهربان اما از جنس خنده به یک عروسک شیرین ولی بی‌تجربه.
-اولا، دستی که نجاتم داده به فرمان قلبی به حرکت در‌اومد که تحمل ویرانی رو نداشت. دست خود به خود فقط یک ابزاره. هر کسی هم دوتا ازش داره. واسه چی دلم بخواد که به یک دست به خصوص نزدیک باشم؟ اگر بخوام جایی جز اینجا که هستم باشم، ترجیح میدم به دلی که نجاتم رو خواست نزدیک باشم نه به دستی که فرمان برده. دوما، اونی که نجاتم داده رو باید ممنونش باشم نه اینکه توقعم رو ازش ببرم آسمون. این ناسپاسیه. از این گذشته، به من نگاه کن! من بزرگتر از اونم که داخل هیچ ساعت رومیزی‌ای جا بشم. ساعتی که من داخلش بچرخم و سر زمانش بخونم رو هیچ طوری نمیشه روی هیچ میزی جا داد. من جام اینجاست. داخل ساعت‌های روی دیوار و قفسه. درضمن، . . .
اما کوکو باقیش رو نگفت و پروانه هم باقیش رو نفهمید چون همون لحظه صدای زنگ برج ساعت داخل شهر طنین انداخت و کوکو بلافاصله همزمان با زنگ برج آوازش رو سر داد. همراه آواز کوکو تمام زنگ‌های ساعت‌های داخل سالن به صدا در‌اومدن و موزیک ملایم و ظریف ساعت پروانه هم یکی از اون صداها بود.
کوکو اونقدر خوند تا اعلام ساعت برج تموم شد و بقیه صداها هم تموم شدن و سکوت عجیبی همه جا رو گرفت. سکوت بعد از اونهمه صدا همیشه واسه کوکو سنگین‌تر از معمول به نظر می‌رسید. چند ثانیه گذشت و کوکو آروم نگاهش رو به اطراف داد. سکوت پروانه خیلی طولانی شده بود. کوکو دلواپس شد ولی وقتی نگاهش از روی ساعت‌ها گذشت و به پروانه رسید تعجب کرد. پروانه خواب بود. باقی عروسک‌ها هم همینطور. کوکو حیرتزده به تمام عروسک‌ها که داخل ساعت‌هاشون به خواب رفته بودن خیره موند، و بعد فهمید. علت سنگینی سکوت بعد از اعلام‌های برج ساعت رو فهمید و از حیرت حاصل از این ادراک به دیواره‌های ساعتش تکیه زد. آروم با خودش زمزمه کرد:
-زنگ‌های برج ساعت مسافران زمان رو می‌خوابونن! عروسک‌ها بعد از تحمل سنگینیِ ساعت‌هایی که گذروندن زیر فشار صداهای اعلام زمان به جای بیدارتر شدن می‌خوابن! اون‌ها ساعت‌ها رو پیش میرن و سر ساعت گذر زمان رو همراه با برج ساعت اعلام می‌کنن، اما بعدش به خواب میرن!
طول کشید تا کوکو از شوک این ادراک خارج شد. نگاهی به پروانه کرد. مثل فرشته‌ها خواب بود. کوکو آه کشید.
-بقیه‌ی جوابت رو نگرفتی پروانه! می‌گفتم. درضمن، داخل ساعت رومیزی اصلا خوش نمی‌گذره. درسته که اونجا به ظاهر نزدیک‌تری ولی اگر عاقل باشی می‌بینی که ساعت‌ها روی دیوار بیشتر در مسیر نگاهن تا روی میز. ساعت‌ساز برای خوندن ساعت هر دفعه سرش رو خم نمی‌کنه که زمان رو از صفحه‌ی ساعت رومیزی بخونه. به جاش سرش رو بالا می‌کنه. و من اینجا جام بد نیست. اگر بیدار بودی بهت می‌گفتم که جای تو هم اینجا کنار من بد نیست. اگر بیدار بودی بهت می‌گفتم، که نزدیکی به دست‌ها فایده نداره. اگر می‌خوایی به کسی نزدیک باشی باید دلش رو بخوایی نه دست‌هاش رو. و تماشاها جاده‌هایی هستن که اگر اهل رفتن باشی به دل‌ها می‌رسن.
پروانه اما خواب بود. کوکو نفس عمیقی کشید و خودش رو به تیک تاک‌های منظم و حرکت آرام و یکنواخت زمان سپرد.
ادامه دارد.

۵ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 8.»

سلام. همه ی ما تو زندگیمون امید و رؤیاهایی داریم که انقدر بودنشون برامون عادیه که هیچ وقت نمی خوایم صدای منطق رو بشنویم که ما حتی از ثانیه ای بعد هم خبر نداریم. پیشی هایی تو زندگیمون هستن که هیچ وقت نمی تونیم یا نمی خوایم تصور کنیم که ممکنه ازمون دل ببرن. نمی دونم چرا ولی امسال تموم شدنش یه طور دیگه ای شده. سایه ی سنگین تغییر قرن خیلی این دفعه بیرحمانه همه چیز رو جدی گرفته. هیچ کدوم از ما احتمالاً این تغییر قرن رو تجربه نمی کنیم. مثل خیلی های دیگه که شاید تا همین فردا هم باشن ولی باز هم نتونن تجربش کنن. شاید اگر انقدر با کوکوی ساعتم رفیق بودم، باهاش حرف می زدم یه کم باهام راه بیاد. بهش می گفتم منو یه کم با خودش ببره تو سفر به زمان. با هم بریم به سالها پیش. شاید بتونم خیلی چیزا رو با کمکش درست کنم. اون خودش می دونه که درست کردن خرابی چقدر سخت ولی لذتبخشه. خودش تا ته خرابی و ویرانی رفته و برگشته. اگر کوکو منو به سفر می برد، به امید و رؤیای زندگیم می گفتم که بابت همه ی حمایت ها و دلگرمیهاشون چقدر ازشون ممنونم و چقدر بهشون احتیاج دارم. به پیشی زندگیم قول می دادم که هیچ وقت بیشتر از حدش رو مهربونیش و دوستیش حساب نکنم. بهش میگفتم که فهمیدم حتی اون هم میتونه ازم دل بکنه و من بمونم و حسرتی که شاید روزی یه ماهی مسموم برام همیشگیش کنه. به معلمم التماس می کردم به خاطر شکستن اعتمادش مجازاتم کنه تا شاید بعدها دیگه نتونم نسبت به کسانی که دوستم دارن بیمعرفت بشم. اما حیف که کوکوی من به الآنش راضیه و هیچ تمایلی به سفر نداره. توی کوچه پسکوچه های محله قدم میزدم. خیلی چیزها تغییر کرده. خونه های جدید، آدمهای جدید، کوچه پس کوچه های جدید. اما لا به لای این همه تازگی وارد یه کوچه شدم که برام آشنا بود. بیشتر که توش قدم زدم دیدم حال و هواش برام خیلی آشناست. این شد که روی یکی از دیواراش سعی کردم یه یادگاری بنویسم. شاید آشنای امروزی که شاید من و همراه زندگیم براش امید و رؤیا بودیم یادش بیاد که این یادگاری براش خیلی آشناست. انقدر آشنا که ارزشش رو داشته باشه توی حیاط، بالای درخت، روی دیوار یا توی لوله ای که همیشه پناه می گرفت دنبالش بگرده. البته اگر از پسش بر بیاد و مثل دو بار قبلیش برای سومین بار تو جاده خاکی نزنه. چون این بار گذشتی در کار نیست.

سلام آشنای دیروزی. خوشحالم از این حضور آشنا، و امیدوارم که تداوم داشته باشه!
کامنت قشنگی بود. پر از یادآوری، توصیه، تجربه، عبرت! ممنون.
از زمانی که خودم رو شناختم خاطره باز خیلی بدی بودم. یادگاری جمع میکردم و هنوز هم جمع میکنم. با این تفاوت که حالا بلدم قابهای محکمی بسازم. قابهایی محکم برای حفظ عطر و رنگ خاطرات قشنگی که از گذشته های گذشته به یادگار موندن. قابهایی که هم محافظ یادگاریها باشن و هم حصار بین دیروز و امروز.
کوکوی ساعت من خسته هست. اونقدر خسته که ترجیح میده داخل حصارهای ساعتش و در آغوش امنیت سایه ها باقی بمونه و شب ها یواشکی آسمونی پر از ستاره و پرواز رو در خواب ببینه. اونقدر یواشکی که حتی کبوترهای رهگذری که زمانی میشناختشون، یا خیال میکرد که میشناسدشون هم جنس آهش رو نخونن.
پیشی بعد از اون ضربه های آخر و بعد از کنار اومدن با غافلگیری های تلخش یاد گرفت که دیگه هرگز واسه پناه گرفتن از درد هیچ ضربه ای به هیچ لوله ای متکی نباشه. یکی از آرزوهام اینه که ای کاش بشه در جهان اون طرف ببینمش و اونقدر مهربون باشم که قهر غمگینش از دلش بره. میدونم این از هر کس دیگه ای شنیده بشه خوراک خنده هست ولی از منی که به شهادت عقلا روانم با وصله پینه سرهم شده اصلا عجیب نیست. پس همچنان آرزو میکنمش و ای کاش میشد!
طول کشید تا کوکوی ساعت من باورش بشه که واقعیت آسمون و پرواز به زیبایی قصه ها نیست. تا پیشی با غافلگیری تلخش کنار بیاد و با یک تیکه ماهی مسموم برگه حسرتی رو واسه صاحبش که من باشم چنان امضا کنه که بعد از اینهمه سال هنوز سیاهی جوهرش در دفتر خاطراتم کهنه نشه. تا پرستو باورش بشه پایان امید و رویا رو، و بلد بشه بدون باور بازگشتشون ادامه بده. شبیه کسی که یاد میگیره با درد حاصل از فقدان یک عضو قطع شده کنار بیاد و همچنان ادامه بده.
طول کشید که من باورم بشه جاده های روشن دیروز، با تمام منظره های قشنگی که اونهمه واسم عزیز بودن، تموم شدن و برای همیشه از دست رفتن.
هیچ خوابزده ای یک جاده ی اشتباهی رو سه دفعه نمیره. شاید دو دفعه گم بشه ولی بار سوم واقعا به هیچ چسبی نمیچسبه.
از خدا میخوام سال و قرنی که میاد برای همه کادویی از جنس روشنترین شروعها داشته باشه! مخصوصا واسه آتریسا کوچولو!
به امید تازه شدن حضورهای قدیمی و ارزشمند برای محله نابینایان در سال جدید!

سلام دوست عزیز. چقدر شرمنده میشم هر بار از اینهمه لطف شما. ببخشیدم که جواب هام همیشه تکراری هستن. کلمه کم میارم. امیدوارم که عذرم به قدر کافی موجه باشه! عمری اگر باشه ادامه اش رو مینویسم. ولی ای کاش بشه سریعتر برسم به پایانش. زمانی که شروعش کردم تصور نمیکردم اینهمه سخت باشه. باید منتظر میشدم و چند ماه دیگه شاید زمان بهتری بود برای شروعش و ادامه و پایانش. شاید آسونتر میشد. معذرت میخوام چه هوا حرف زدم. پاینده باشید!

دیدگاهتان را بنویسید