خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دور دست قسمت هشتم.

فرشته ای که پرنده شد.

پدر کنار چشمه  آتش روشن کرده است. چای دم می کند و زیر لب، شجریان می خواند.

علی، برادر بزرگترم گوشه ای نشسته و اخم در هم کشیده است. حدس می زنم دوباره، با صاحب کاری که به تازگی یافته به مشکل خورده و حالا، پی راه حل می گردد.

مادر اما  کمی دورتر، با سیب زمینی هایی که پدر برای پختن به قول خودش « دیگی » نیاز دارد، مشغول است.  صدایم می زند و  می خواهد به کمکش  بروم. دست هایم مو به مو، حرکات دستان مادر را تکرار می کنند اما تمام حس شنیداری ام، میان بیت هایی که پدر نصفه، نیمه می خواند، جا مانده است.

« تو که نازنده بالا دل ربایی،

تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی

تو که مشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی…»

مرغ محزونی که بر صدای پدر آشیانه ساخته است، مرا غمگین، متعجب و حیران می کند.

قدری گل از زمین برمیدارد و  به تن سیاه سوخته ی قابلمه می پوشاند

همان لحظه تلفن علی زنگ می خورد و من از شنیدن زمزمه های آرامش ، محروم می شوم.

کار پوست گرفتن سیب زمینی ها تمام شده است. آن ها را برمیدارم و با برنجی که مادر از قبل آماده ی پخته شدن کرده است، سمت پدر می روم.

برنج و سیبزمینی ها را به دستش می دهم و همانجا، کنارش مینشینم.

پا هایم را به زلالی مهربان آب سپرده ام و نگاهم را، به آغوش آبی و آشنای آسمان.

گنجشک کوچکی  آرام، بالای سر پدر غرق شده در شعر و خاطره ام، پرواز می کند. نگاهش که به او می افتد، بر خلاف تصور و انتظار من، پایین می آید و اول، چند ثانیه روی قسمت بی موی سرش می نشیند و سپس، مسیرش را سمت شانه ی او کج می کند. پدر لبخند میزند و لبخندش، همچنان طعم یک حزن ناشناخته را می دهد. وقتی با زبان محلی مان به او سلام میگوید و حالش را می پرسد، حیران و پر بهت خیره اش می شوم. دستی به بال و پر پرنده می کشد و با یک شادی آمیخته به حزن، با او سخن می گوید. انگار که عزیزی را پس از سال های طولانی فراق، دوباره یافته است.

هیچ از حرف هایش نمی فهمم و همین،  ترغیب به بلند شدنم می کند. می خواهم سمت مادر بروم اما دیدن علی با چشم هایی پر شده و نگاهی لبالب از عشق که تمامش سهم پرنده ی آرام گرفته بر شانه ی پدر است، به من می فهماند این پرنده از روز های دور گذشته آمده است. شک و شبهه ام زمانی به یقین بدل می شود که پدر در حین دانه دادن به او، « فرشته » خطابش می کند.

گنجشکک دانه ها را که می خورد، بار دیگر چند دور بالای سر پدر پرواز می کند و اوج میگیرد. انگار که دلش، به جدا شدن راضی نیست.

پدر، قابلمه و محتویاتش را همانجا، کنار آتشی که حالا چیزی به پایان عمرش نمانده است، رها می کند و دور می شود.

علی را چندین بار صدا می زنم. او اما گویی در جهانی دیگر سیر می کند. جهانی که آن پرنده با آمدنش، دوباره از زیر خاکستر های سرد شده و زخم های کهنه   بیرون کشیده و زنده کرده است.

کنارش می نشینم. دست روی انگشتان یخ زده اش می گذارم و دوباره، صدایش می زنم.

سرش را تکان می دهد تا به من بفهماند که صدایم را شنیده است. نگاهش ولی همچنان به نقطه ایست که آن پرنده، آخرین بارآنجا بوده است.

این که از علی عکس العملی دیده ام که معنایش شنیدن و دیدن من سرگردان است،  به هیجانم می آورد. سوال هایم را پشت هم از او میپرسم و حتی تصورش را هم نمیتوانم بکنم که این پرنده، چه قدر او را به هم ریخته است.

« علی؟ فرشته کیه؟ چرا بابا اینقدر به هم ریخت؟ تو چرا این همه حیرونی؟  دیدی بابا چطوری با گنجشک حرف می زد ؟ »

نگاهش را آخر از آن نقطه ی دور برداشته و چشم های پرسشگر مرا می کاود.  نگاهش کش دار می شود. خیره، کش دار و نا باور! خیرگی اش مرا می ترساند. آنقدر که ترجیح می دهم چشم هایم سنگ ریزه های زیر پایم را هدف بگیرند.

به حرف می آید و پاسخش،  اقیانوسی از ناباوری ها را به سویم روانه می کند.

« فرشته مادر منه. مادری که با اومدن من، رفت. »

« امکان نداره » ی مملو از حیرتی که می گویم، خارج از اراده ام است.

دستم را میگیرد و بلند می شود. آتش، نفس های آخرش را میکشد که علی، به دادش می رسد. آتش شعله می کشد و علی،  یک آه از عمق جان. چشم به هردو دوخته ام و به این می اندیشم که کدام یکی سوزانتر است؟ آتش، یا آه عفونی و کهنه ی آشیانه کرده در جان برادرم؟

گوشت های گوسفند را در قابلمه میریزد و با پیاز، سرخ می کند.

« وقتی رفتیم خونه، دفتر خاطراتش رو نشونت می دم. »

بی طاقت پیش تر می روم.

« می شه بگی چی به سرش اومد؟ »

علی، هنوز لب به سخن گفتن نگشوده که پدر، ناگهان از راه  می رسد. قاشق را از دست او می گیرد و رو به من، می گوید.

«اسمش خیلی برازنده اش بود. آب و گلش انگار با گلی که برای خلق آدم میسرشتن، فرق داشت. » مکث میکند. محتویات قابلمه را بی حواس، پیاپی هم می زند و من خوب می دانم اکنون، جایی میان خاطرات خاک خورده ی روی تاقچه ی قلبش، گم شده است.

او هم می زند و من به این می اندیشم که همیشه، علی مادر را « مهری جان » صدا میکند. او هم می زند و دلیل این که علی هیچ شباهتی به مادرم ندارد، اکنون برایم آشکار شده است.

این بار، مادر است که قابلمه را از دست هم زدن های پیاپی پدر، نجات می دهد.

پدر، کنار من و علی ایستاده و با نگاهی که به نقطه ای در دور دست ها خیره شده است، سخن از سر می گیرد.

« چند سالی از ازدواج مون می گذشت.  تموم کسایی که با ما، قبل ما یا حتی بعد تر ها ازدواج کرده بودن، حالا بچه داشتن یا قرار بود بچه دار بشن،  به جز ما! مادرم از این اوضاع ناراضی بود. من و فرشته تموم تلاشمون رو کردیم اما فایده نکرد. دوا، درمون، دکتر، دعا…. هر دومون دیگه قبولش کرده بودیم. ولی مادرم نمیتونست! میدید که فرشته چه قدر تلاش می کنه و چطور بچه هاش سقط می‌شن. اما دست بر نمی داشت. قبل از این که مادرت تو رو حامله شه، شروع کرد به گشتن تا برای من، یه دختر پیدا کنه… » علی اخم می کند و نگاه دردآلودش را روی شانه های زمین زیر پایش می اندازد.

» چند روز قبل از خواستگاری، فرشته حالش بد شد. مادرم میگفت فیلم بازی می کنه اما من از برش بودم! فرشته اهل فیلم و دروغ نبود. دکتر که بردمش، فهمیدم بارداره.برای این که بچه چیزیش نشه، استراحت مطلق تجویز کردن….

ولی دو ، سه ماه بعد، دیدم که فرشته از سر درد های دائمش شکایت میکنه. اول فکر کردیم بی خوابی و خستگی باعثشه اما هر روز شدید تر می شد. » عمیق، نفس می کشد و قدری سکوت می کند. مادر بی حرف لیوانی چای دستش می دهد اما پدر، بی نیم نگاهی به لیوان، ادامه می دهد.

« آزمایش گرفتیم، دکتر های مختلف! از مشهد گرفته تا تهران، همه جا رو گردوندمش… جواب همه شون یکی بود! تومور مغزی! »

علی روی زمین، به معنای واقعی کلمه، آوار شده است و اشک های من، نمیدانند اکنون برای حال چه کسی ببارند! علی، پدر یا فرشته؟ می دانم که علی دفتر خاطرات فرشته را خوانده اما شنیدن دوباره اش آن هم از زبان پدر، به حق که درد جان کاهیست!

پدر کنار علی نشسته و دست روی شانه اش می گذارد.

« فرشته درمان نمی کرد. چون دارو هایی که باید می خورد، به تو آسیب می زد و فرشته ای که عاشق بچه ها بود، هیچ وقت راضی به این کار نشد.

التماس کردم، قهر کردم، دعوا کردم، منطقی حرف زدم، اما اون تصمیمش رو گرفته بود.بین نجات جونش و تو، تو رو انتخاب کرده بود!

ازش قول گرفتم بعد به دنیا اومدنت درمان کنه، اونم قبول کرده بود. وقتی فارغ شد، اقدام کردیم اما دیر بود. دکترا گفتن امیدی نیست اما من تسلیم نشدم. به خودش هم چیزی نگفتم! یادمه قبل از مریضیش، وقتی با بچه های برادرش توپ بازی می کرد، توپ رو صاف می زد وسط سرم که موهاش هر روز کمتر می شد. یادمه بهم گفت محمد اگر من مردم رفتی زن گرفتی، گنجشک می شم، میام نوک می زنم تو سر کچلت…. »

پدر نگاهش را پایین می اندازد. می توانم قسم بخورم که هرگز تصویری با این حجم سنگین غم، هیچ جا ندیده ام. تصویر لبخندی که با اشک درآمیخته است.

« مادرم مرد و نوه ش رو ندید. برای فرشته هم دیگه درمان جواب نمی داد. میخواستم از ایران ببرمش اما بی فایده بود! اون زمان دیگه همه چیز براش بی فایده بود. دکترش گفته بود اگر بخوایم، میتونیم ببریمش خونه! و این… به فرشته فهمونده بود که درمان ها بی جواب بوده. یادمه وسایلش رو جمع کرده بودم، تا ببرمش خونه. بیمارستان پله داشت و فرشته نمیتونست اون همه پایین بره. رو کولم گذاشتمش تا بتونم ببرمش … از اونجا تا پایین پله ها، ازم می خواست خوشبخت شم. می خواست سایه ی مادر بالای سرت باشه، علی. سرم رو می بوسید و تشکر می کرد. خدا میدونه با هر ممنونمی که میگفت چند دفعه آرزو می کردم من به جاش می بودم! »

اخم علی اکنون غلیظ تر و عمیق تر شده است. در چشمان پدر نگاه می کند و می گوید.

« لطفا دیگه هیچ وقت اینطور نگو بابا. هیچ وقت!»

علی را همچنان در آغوش می فشارد و می گوید.

« چند روزی بود خیلی خوابش رو میدیدم. نگرانت بود. ازش گله کردم. گفتم بیاد ببینتت. هیچ فکر نمیکردم امروز بیاد! اینجا! جایی که برای اولین قرارمون اومده بودیم! ***

یک پاسخ به «تجسم یک رویای دور دست قسمت هشتم.»

دیدگاهتان را بنویسید