قصه کوکو، 5.
ساعت 3 صبح جمعه تازه به وسیله برج ساعت اعلام شده بود. اون شبنشینی شلوغ حدود 1 ساعت پیش تموم شده و همه با همون سر و صدا و همون شور اول شب در حالی که هر کدومشون یک کوله بار خاطره با خودشون میبردن، رفته بودن تا بعد از اونهمه حرارت و قهقهه و شیطنت، یک روز تعطیل رو در آرامش ساکت خونههاشون در گوشههای مختلف شهر سپری کنن. زنگها بعد از پایان اعلام ساعت 3 صبح تازه خاموش شده و سکوتی بیوصف همه جا رو گرفته بود. کوکو هیچ زمانی نتونسته بود این سکوت رو توصیف کنه. با تمام سکوتهایی که میشناخت فرق داشت. انگار جنسش جدا از ذات معمولی سکوتهایی بود که همه میشناختن و خود کوکو هم میشناخت. عروسکهای ساعتها، همراههای اصلی زمان در اون چهاردیواری نه چندان کوچیک، طبق روال همیشگی درست بعد از خاموش شدن آخرین طنین آخرین زنگ به خواب رفته بودن. کوکو دیگه مدتها بود سعی نمیکرد از این ماجرا سر در بیاره. کسی جوابش رو نمیدونست و کوکو دیگه خودش و بقیه عروسکها رو برای آگاه کردن و آگاه شدن آزار نمیداد. کوکو سکوت کرده بود با این امید که شاید زمانی برسه که جوابش رو پیدا کنه. جز کوکو همه خواب بودن. خوابی عمیق، سنگین، آرام. میزبان شبنشینی پرشور دیشب هم با وجود اصرارهای صاحب هتل ترجیح داده بود مثل خیلی شبهای دیگه همونجا بمونه، و در اون لحظه خواب بود. خط نگاه کوکو روی در تاریکخونه متوقف شد.
-کاش میشد مطمئن باشم دسته کم توی خواب خستگی در میکنی!
کوکو نفس بلندی کشید و درست در همین زمان بود که در یک چشم به هم زدن تمام حواس کرختش با احساس خطری قریب الوقوع کاملا به حالت متمرکز در اومدن. نگاهش به جهت صدایی خفیف که از در بسته سالن شنیده بود چرخید. اشتباه نمیکرد. در کوچیکی که به پلههای اضطراری باز میشد آهسته صدا میکرد. انگار چیزی در کمال احتیاط داشت در رو میخراشید. کوکو به سرعت بقیه رو از نظر گذروند. همه خواب بودن. حتی هدهد که معمولا بعد از اتمام زنگهای برج ساعت اولین کسی بود که از اون خواب عجیب بیدار میشد. کوکو خواست به نشان هشدار داد بزنه ولی کمتر از ثانیهای پیش از شکستن سکوتش با چشمهایی متحیر دید که در کوچیک آهسته باز شد، هیکلی کوتاه و لاغر با چهرهای که در تیرهترین ساعتهای شب دیده نمیشد پا به داخل گذاشت، با قدمهایی به وضوح مراقب و مردد چند قدم به طرف وسط سالن تاریک پیش رفت، چهره بیصورت به اطراف چرخید، انگار که دنبال چیزی میگشت، رو به در تاریکخونه ثابت موند، قدمها جهتشون رو پیدا کردن، به طرف تاریکخونه رفتن، و درست در مقابل در متوقف شدن. کوکو حس کرد از شدت وحشت نفسهاش توی سینه گیر کردن. چشمهای شیشهایش روی سایه تاریک متمرکز مونده بودن. کوکو دید که دست تاریک اون سایه سیاه آهسته دراز شد و در تاریکخونه رو باز کرد، قدمها با نوک پنجه وارد شدن، پیش رفتن، به کنار بخاری رسیدن، و متوقف شدن. کوکو از جایی که بود میتونست تمام صحنه رو کامل ببینه. و دید. کوکو کابوسی رو در بیداری تماشا میکرد. کوکو دید که سایه روی شلنگی که رابط بین لوله گاز و بخاری بود خم شد، دست تاریک آهسته جنبید، لحظهای طول کشید، شلنگ جدا شد، شیر گاز برای باز بودن امتحان و تا منتها الیهش باز شد، سایه صاف ایستاد، دست تاریک این بار با سرعت بیشتر بالا اومد و با چیزی شبیه یک دستمال بزرگ چهره سایه رو پوشوند، دست تاریک چیزی رو از جیب لباس سایه بیرون کشید، سایه لحظهای مردد ایستاد، چند قدم به تخت کنار اتاق نزدیک شد، نفس عمیقی زیر ماسکش کشید، دست انگار در چرخون بطری رو باز کنه چرخید، چیزی رو داخل هوا و رو به تخت پاشید، و بعد مثل تیر از اونجا خارج شد و در رو پشت سرش بست. دیگه از احتیاط گذشته خبری نبود. کوکو دید که دست تاریک از شدت عجله یا شاید هم ترس یا هر حس دیگهای حالا میلرزید. اونقدر شدید که رها شدن شیشه کوچیکی که حالا خالی شده بود رو حس نکرد. شیشه افتاد، غلتید و زیر میز رفت. صدای ظریفش انگار در اون سکوت مثل ناقوس هشدار توی سر کوکو صدا کرد ولی کسی بیدار نشد. کوکو دید که سایه چرخی زد، کلیدهای اصلی رو از روی دیوار مقابل درست بالای میز برداشت، قفل بودن درها رو امتحان کرد، بعد با سرعت از همون در کوچیک خارج شد و در رو پشت سرش قفل کرد. کوکو صدای پرت شدن دسته کلید روی زمین پشت در و صدای دویدن سایه که روی پلهها دور میشد رو شنید. کوکو از وسط شوک حیرت صدای فش آرومی رو شنید که از تاریکخونه میومد. اونقدر از دنیای آدمها میدونست که بفهمه چی شده.
دیگه زمان نبود تا برای بیدار شدن بقیه منتظر بشه. باید یک کاری میکرد. هر کاری که از دستش بربیاد. ولی چه کاری؟ از یک عروسک ساعت اون هم داخل ساعتش و وسط اونهمه چرخدنده و فنر چی بر میومد؟ کوکو زمان نداشت که واسه فکر کردن تلف کنه. اولین کاری که به نظرش رسید رو انجام داد. با تمام قدرتی که در حنجرهاش سراغ داشت هوار کشید:
-بیدار شید! پا شید! همگی بلند شید! خطر! الانه که اینجا جهنم بشه! بیدار شید!
هدهد اولین بیدار بعد از کوکو بود.
-چی شده؟
کوکو فقط داد زد:
-تاریکخونه!
هدهد لحظهای مات به طرف در بسته تاریکخونه خیره موند و با احساس سنگینی نامحسوس هوا چهرهاش درهم رفت.
-این دیگه چیه؟
کوکو این بار جیغ کشید:
-گاز!
در این فاصله بقیه هم بیدار شده بودن و کمکم داشتن از گیجی خارج میشدن. ترس و حیرت همه رو گرفته بود. هدهد مثل همیشه سریع موقعیت رو درک کرد و به دستش گرفت.
-گاز میتونه در صورت تنفس طولانی زمان آدمها رو تموم کنه. و یک آدم الان داخل تاریکخونه خوابه و گاز داره دقیقا از همونجا میاد. درسته کوکو؟
کوکو در حالی که از شدت ترس داشت به مرحله اتصالی میرسید به نشان تأیید سر تکون داد. هدهد به وحشت اجازه حاکم شدن نداد.
-خب پس باید بجنبیم. باید یک کاری کنیم. باید اول در تاریکخونه رو باز کنیم تا زمان بخریم.
عروسکها به نهایت پریشونی میرسیدن.
-آخه چه جوری؟
-راست میگه چه جوری؟ ما که دستمون به در نمیرسه.
-بگو چیکار کنیم هدهد؟ تو رو خدا یک چیزی بگو!
هدهد اگر هم پریشون بود چیزی بروز نمیداد.
-به جای شلوغکاری به من گوش بدید. چلچله! از ساعتت بپر بیرون! ببین میتونی در رو باز کنی؟
چلچله منتظر نشد. مثل تیر از ساعتش پرید بیرون و به طرف در تاریکخونه شلیک شد. ضربه برخوردش به در چنان شدید بود که کوکو دعا کرد چیزیش نشده باشه ولی چلچله انگار هیچ چی حس نکرده باشه، به ضرب تمام خودش رو به در میکوبید و جیغ میکشید:
-بیدار شو! بلند شو! تو رو خدا بلند شو این در رو باز کن از اونجا بیا بیرون! خدایا بیدار نمیشه! بیدار نمیشه! خدایا! بیدارش کن!
کوکو واسه اینکه صداش از وسط اون پریشونی فزاینده شنیده بشه هوار زد:
-چلچله! اونجوری نمیشه. یک چیزی پاشیدن توی هوا که بیداریِ آدمها رو خواب میکنه. اون نمیتونه بیدار بشه خودت باید در رو بازش کنی!
چلچله با نگاهی بیحالت به در ماتش برد. هدهد داد زد:
-بپر روی دستگیره! به جای کوبیدن به در بزن به دستگیره و سعی کن ببریش پایین! عجله کن!
چلچله لحظهای مردد موند و بعد در برابر چشمهای حیرتزده کوکو و هدهد به طرف ساعتش برگشت. هدهد تقریبا داشت میگفت:
-تو چیکار…
ولی چلچله معطلش نکرد. به طرف ساعتش که از روی خوششانسی نزدیکترین ساعت داخل قفسهها به در تاریکخونه بود پرید، با توانی فراتر از حد انتظار ساعت رو با خودش کشید، توی هوا پیشش برد و با تمام قدرت به دستگیره کوبیدش. کارش به شدت باورنکردنی، به شدت سخت اما موفق بود. دستگیره صدایی کرد و در همراه صدای برخورد شدید ساعت به زمین باز شد. چلچله چندین بار دیگه خودش رو به در کوبید و اونقدر ادامه داد که در کاملا باز شد. بلافاصله موج خفهکنندهای از گاز از داخل اون فضای کوچیک وارد سالن شد. هدهد دوباره فرماندهی جو رو به عهده گرفت.
-چلچله! بجنب! ما فقط فاجعه رو کمی به تأخیر انداختیم.
پری جیغ کشید:
-آخه از دست ما چی برمیاد؟ چیکار میشه کنیم؟
هدهد در جواب تأیید پریشون بقیه داد زد:
-از دست ما همه چیز برمیاد اگر زمان رو با باختن به وحشت از دست ندیم و با هم متحد بشیم. این تأخیر به نفعمون شد. حالا باید کمک بخواییم. چلچله! اون فنر رو بالای میز میبینی؟ هر طور شده سرش رو بیار برسون به من.
چلچله که کسی تصور نمیکرد بعد از اون ضربهها دیگه جون تکون خوردن داشته باشه، انگار که هیچ اتفاقی واسش نیفتاده از جا پرید و با2شماره بالای فنر میچرخید. فنر بزرگ و سنگین بود. چلچله با راهنمایی هدهد و بقیه سرش رو از بین حلقهها پیدا کرد، با نوک و پنجه بیرونش کشید و با قدرتی که فقط اراده میتونست بهش داده باشه به طرف هدهد پرواز کرد. به محض اینکه به دسترس رسید یک عالمه پنجه و بال و نوک واسه کمک بهش دراز شدن و چه به موقع چون چلچله داشت از نفس میافتاد. هدهد با قدرتی عجیب فنر رو کشید. حلقههای سنگین در برابر کششهای هدهد و بقیه عاقبت تسلیم شدن و آهسته خودشون رو رها کردن. هدهد با صدای بلند فرمان داد:
-بجنبید! باید با این فنر به هم متصل بشیم. هر کسی هر طوری که میتونه فنر رو به کوک ساعتش برسونه. باید کوک بشیم و بعدش زنگهای ساعتهامون رو آزاد کنیم. چلچله! بیا کمک کن تا اتصال سریعتر پیش بره. کوکو! آماده باش وقتی فنر بهت رسید بپر بالا بپیچش دور اون دسته پاندول بالای سرت. بقیه! به جای گیج خوردن کمک کنید. هر زمان اتصال تموم شد بهم بگید تا از هر جا که هستیم با هم کوکها رو بچرخونیم.
همه بلافاصله دست به کار شدن. تمام پیکرها از ترس و هقهق و دلهره به شدت میلرزیدن ولی پنجهها به فرمان هدهد سریع، محکم و هماهنگ عمل میکردن. چلچله با وجود حال وحشتناکش حواسش به همه چیز بود و مواظب بود که کسی به پریشونی نبازه و در امر اتصال به مشکل بر نخوره. از سر کوکو گذشت:
-مثل همیشه. حواست به همه چیز هست. کوچولوی عزیز من! عجله کن. عجله کن!
و چلچله عجله میکرد. همه با سرعتی عجیب مشغول بودن و هدهد با تمام سرعتی که امکان داشت طریق اتصال ساعتها به همدیگه و اتصال فنر به کوکها رو توضیح میداد!
کار اتصال که تموم شد، توان و اراده عروسکها هم انگار داشت به انتها میرسید. گاز به سرعت پخش میشد و تاریکخونه همچنان تاریک، بیروح و ساکت بود. هدهد هوار کشید:
-اجازه ندید ترس قدرت عمل رو ازتون بگیره! بجنبید. همگی هماهنگ با من! باید کوکهامون رو بچرخونیم! همه با هم! 1، 2، 3! حالا!
عروسکها با تمام جسم و جونشون هماهنگ با هدهد در یک جهت متمایل میشدن و هر بار کوکها خیلی کم میچرخیدن. هدهد بیوقفه بقیه رو هدایت میکرد.
-بجنبید! دوباره! 1، 2، 3. حالا! دوباره! 1، 2، 3. حالا!
کوکو وسط اون قیامت داد زد:
-این طوری طول میکشه. چلچله! برو ببین میتونی بیدارش کنی از اونجا بکشیش بیرون؟ هر کاری میتونی کن اینجا رو بسپار به ما!
چلچله پیش از تموم شدن جمله کوکو داخل تاریکخونه بود. به سرعت چرخی زد و به طرف تخت کوچیک انتهای تاریکخونه پرید. هوای مسموم اثری روی عروسکها نداشت و همه این رو میدونستن. اگر هم اثری داشت چلچله در اون لحظه اصلا خیالش به خودش نبود. با تمام قدرتش به هر جای اون چهره مهتابی که داشت رنگپریدهتر میشد نوک میزد و جیغ میکشید. فایده نداشت. چلچله خیلی کوچیک و سبک بود و با ضربه زدن به جایی نمیرسید. چلچله لحظهای متوقف شد. نگاهش روی لیوان بلوری پر از آبی که درست بالای سر تخت بود ثابت موند. بعدش عقب رفت، به شدت از جا پرید، خودش رو به طرف لیوان بلوری پرت کرد و با تمام قدرت به لیوان کوبید. لیوان لغزید و کج شد و عاقبت افتاد. آب شفاف داخلش روی اون چهره مهتابی و درست روی پلکهای بستهاش پاشید و لیوان غلتید و افتاد و با صدای بلندی خورد شد و خوردههاش روی سرامیک پاشید. اثر کرد. چلچله حرکت آروم جسم بیحرکت روی تخت رو با نگاهش و با تمام حسش بلعید و دوباره حمله کرد. بیپروا نوک میزد و جیغ میکشید و عاقبت جواب داد. همه عروسکهایی که اون بیرون در تلاش بودن از در باز تاریکخونه دیدن که اون جسم دیگه بیحرکت نبود. با سنگینی و سستی خطرناکی از جا جنبید، به زحمت بلند شد، سعی کرد شیر گاز رو ببنده ولی با دیدن جای خالی دسته شیر که از جاش در اومده و گم شده بود تلاش رو رها کرد و خودش رو به دست جیغها و ضربههای نوک کوچولوی چلچله سپرد. همه میدیدن که برداشتن یک قدم چقدر واسه اون سایه نیمهبیدار سخته و همه از ته دل دعا میکردن که این تعادل ناپایدار تا رسیدن به بیرون از تاریکخونه حفظ بمونه.
-تو رو خدا! تو رو خدا زمین نیفت! تو رو خدا تو رو خدا تو رو خدا!
چلچله همچنان جیغ میکشید و نوک میزد و بقیه همچنان کار میکردن. طول کشید اما کوکها عاقبت پر شدن. جسم نیمهبیدار هم با هدایت غریزه و با هدایت چلچله هرچند بسیار کند و بسیار سخت، اما خودش رو به در بسته سالن رسوند. با دستی که توان حرکت رو به سرعت از دست میداد کورمال روی دیواری که در برابر نگاهش انگار موج برمیداشت کلید برق رو پیدا کرد و فشارش داد. هیچ اتفاقی نیفتاد. برق قطع بود. سعی کرد در ورودی رو بازش کنه ولی در قفل بود.
کوکو هوار زد:
-درها رو بستن! باید راه هوا رو باز کنیم!
هدهد داد زد:
-آروم باشید! این درها رو ببینید! پر از شیشههای بزرگن. باید یکی از شیشهها رو بشکنیم.
-کبوتر با صدایی آشکارا شکسته هقهق زد:
-آخه چه جوری؟
چلچله آماده شد که خودش رو به شیشه بکوبه ولی هدهد منصرفش کرد.
-چلچله! نه! فایده نداره. تو زیادی سبکی باید ضربه سنگینتر باشه.
کوکو بلافاصله اعلام آمادگی کرد.
-من از چلچله سنگینترم فقط اگر از لای این چرخدندهها آزادم کنید!
هدهد تأیید کرد.
-کوکو درست میگه. چلچله! کمک کن از اونجا بیاد بیرون. کوکو دسته کم چهار برابر تو هیکل و وزن داره با این سنگینی به دیوار هم بخوره داغونش میکنه.
کوکو شکلکی واسه هدهد درآورد که در مواقع عادی امکان نداشت حتی به احتمال انجامش هم فکر کنه. چلچله بلافاصله در کنار کوکو حاضر بود. هدهد و بقیه آماده میشدن که زنگها رو آزاد کنن. کوکو و چلچله موفق نمیشدن.
-این ساعتت زیادی کارش درسته. نمیتونم بیارمت بیرون. کوکو! چیکار کنیم؟
هدهد درست پیش از آزاد شدن زنگها جواب رو فریاد زد:
-چلچله! ساعت کوکو رو از اتصال آزاد کن و هل بده طرف جلو! کوکو! با هرچی زور داری خودت رو بکش جلو! باید تلاش کنی و خودت و ساعتت رو با هم پرت کنی طرف شیشه. ولی باید بتونی تا اونجا پیش بری و به شیشه برسی. درست رو به رو! فقط…
کوکو منتظر نشد. سریع اتصالش رو آزاد کرد. اما هدهد ادامه داد.
-صبر کن کوکو! این ضربه اگر موفقیتآمیز باشه میتونه داغونت کنه. اگر نخوایی انجامش بدی هیچ سرزنشی متوجهت نیست.
کوکو بیتردید گفت:
-اون دوباره تعمیرم میکنه. اگر تعمیری باشم.
هدهد زمان واسه بحث نداشت.
-ولی باید بدونی. ضربه ممکنه خوردت کنه. تحمل دردش…
کوکو هوار کشید:
-به جای این حرفها بجنبید! زنگها رو آزاد کنید!
با شمارش هدهد زنگها آزاد شدن. ساعتها زنگ نمیزدن. جیغ میکشیدن. عروسکها یک نفس با تمام توان حنجرههاشون و بلندتر از زنگهای ساعتهاشون جیغ میکشیدن و جیغ میکشیدن. جسم نیمهبیدار همچنان با دستی که داشت بیحستر میشد به در ور میرفت.
-این در رو باز کنید. این در رو… باز کنید. این در رو… باز…
کسی این زمزمه که با فریاد شدن دنیاها فاصله داشت رو وسط اون قیامت نشنید. زمزمهای که خیلی زود بریده شد. جسم نیمهبیدار دیگه نتونست ادامه بده. نفسش یاری نکرد. داشت میافتاد. با یک دست دستگیره دری که قفل بود و خیال جنبیدن نداشت و با دست دیگه قفسهای در کنار در رو چسبید. درست در همون لحظه وسط قیامت صداهای پریشون زنگها و جیغها چلچله موفق شد و ساعت کوکو با فشار دوتاییشون از جاش حرکت کرد و به جلو لغزید. کوکو و چلچله هماهنگ شدن، شمردن و همزمان عمل کردن. چلچله ضربه زد و کوکو پرید. ضربهها همجهت شدن و کوکو همراه ساعت سنگینش وسط زمین و هوا بود. در همین زمان ساعت غولآسا هم با کشش فنر عروسکها به کار افتاد و طنین وحشتناک زنگهای بلندش دیوارها رو به لرزه انداخت. کوکو تمام توانش رو در بالهاش جمع کرد. باید به شیشه میرسید. ساعت سنگین بود. داشت میافتاد. فقط چندتا بال دیگه. زمین داشت میکشیدش پایین! اگر میخورد زمین دیگه نمیشد کاری کرد. هیچ کاری. کوکو در سایه بیرنگ اول صبح چهره مهتابی رو دید که داشت کبود میشد. با عربدهای خارج از توان حنجرهاش صداش رو و باقی توانش رو به طرف مقابل شلیک کرد.
-نه!
صدای برخورد وحشتناک جسمی سنگین به بزرگترین شیشه وسط در شبیه انفجار بود. شیشه خورد شد و به همراه تکههای ساعت کوکو به همه جا پاشید. کوکو آخ ضعیفی گفت و همه جا در نظرش تاریک شد. آخرین چیزی که شنید صدای خورد شدن جسمش در اثر اون برخورد شدید بود و آخرین چیزی که حس کرد درد کشندهای بود که در یک لحظه در تمام جونش پیچید. بعد چشمهای شیشهایش بسته شدن و دیگه چیزی نفهمید. چلچله یک نفس جیغ میکشید و سعی میکرد جسم کوکو یا چیزی که ازش باقی مونده بود رو توی هوا نگه داره و از زمین خوردنش جلوگیری کنه اما جثه کوکو همونطور که هدهد گفته بود بزرگتر و سنگینتر از اون بود که چلچله بتونه نگهش داره. درست در لحظه سقوط هر جفتشون دستهای بیحال قفسه و در رو رها کردن، بلند شدن روی هوا و عروسکهای نیمهجون رو توی هوا گرفتن. اما صاحب اون دستها با رها کردن تکیهگاههاش دیگه نتونست تعادلش رو نگه داره. عقب رفت، و شبیه درختی که تبر بهش خورده باشه پخش زمین شد. از شیشه شکسته هوا وارد میشد. صبح داشت طلوع میکرد و عروسکها یک نفس جیغ میکشیدن.
صداها از جای خالی شیشه شکسته گذشتن، از درهای بسته عبور کردن و در شهر ساکت پخش شدن. مردم خوابزده با شنیدن طنین عجیب و نابهنگام زنگهایی که انگار بلندتر و طولانیتر از همیشه مرزهای بین شب و صبح رو تیکه پاره میکردن حیرتزده از زیر سقفهای آرامششون بیرون میاومدن تا ببینن چی شده. صداها از حصارهای سکوت رد شدن و به همه جا سرک کشیدن. بیمارستان، اداره آتشنشانی، اداره پلیس، هتل، خونهها، خیابونها، و خیلی زود تمام شهر پر از صدای مردمی بود که همراه با طنین زنگهای بیتوقف بالا و بالاتر میرفت و صاحبهاشون بیاون که بدونن کجا دارن میرن، بیهدف به طرف منبع صدایی میدویدن که روال همیشگی شهرشون رو تغییر داده بود و تردیدی نبود که خبر خوشی نمیداد. آتشنشان دیشبی در حالی که تجهیزاتش رو چک میکرد مثل جت خودش رو پشت ماشین انداخت و آژیرکشان از وسط پریشونی جمعیت گذشت. دکتر و پرستار نگاههای پرسشگرشون رو از هم برداشتن و در یک زمان به طرف در باز بیمارستان دویدن. پلیس بیخیال لباسش شده و مثل تیری که از تفنگ شلیک شده باشه خودش رو از در نیمه باز خونه بیرون پرت کرد و به جمعیت پا به دو پیوست. ماشین صاحب هتل با جیغ گوشخراش ترمز جلوی پاش ایستاد و پلیس بدون هیچ حرفی وحشیانه در رو باز کرد و داخل ماشین پرید. پیش از اون که در بسته بشه ماشین از جا کنده شد و به جلو خیز برداشت. ظرف چند لحظه جمعیتی که هر لحظه به تعدادشون اضافه میشد پشت درهای بسته بزرگ پاساژ جمع شده بودن. درها بلافاصله نه با کلید بلکه با همت جمعیتی که حالا دیگه میدونستن صداهای جیغمانند زنگها از کجا داره میاد تسلیم شده و کنار رفتن و سیل پریشون جمعیت فشرده و بینظم اما سریع به طرف آسانسورها، پلهها و هر راهی که اونها رو به اون بالا برسونه هجوم بردن. زمانی که جمعیت پشت در سالن جمع میشدن زنگهای ساعتها همچنان بیوقفه جیغ میکشیدن. جای هیچ پرسشی نبود. درهای بسته منتظر کلید نشدن و خیلی سریع با دیلم و چوب و هرچی به دست جمعیت میرسید عقبنشینی کردن و در یک چشم به هم زدن فضای سالن پر از جمعیتی شد که هر لحظه فشردهتر میشدن. دکتر اولین کسی بود که2دستی توی سرش زد و هوار کشید:
-آخ دیر رسیدیم! تموم کرد. فوت کرد!
پرستار داد زد:
-نه. زنده هست.
دکتر عربده زد:
-مگه نمیبینی؟ هیچ زندهای اینطوری کبود نمیشه.
پرستار هم صداش رو با تمام پریشونی و لرزشش در هوای متراکم رها کرد:
-مگه نمیبینی؟ هیچ جنازهای اون طوری سفت مشتهاش رو بسته نگه نمیداره. بیا کمک کن بیا!
آتشنشان و پلیس خیلی سریع به طرف پنجرههای بسته رفتن و بازشون کردن. صاحب هتل و عکاس مثل فشنگ خودشون رو به تاریکخونه رسوندن و وقتی دیدن از اونجا نمیشه گاز رو قطع کرد به طبقه پایین برای پیدا کردن شیر اصلی گاز شیرجه رفتن و صاحب کادوفروشی روبروی سالن هم که زیر و بم پاساژ رو بلد بود همراهشون رفت. هیچ کسی وسط اون التهاب نفهمید که زنگها کی بیصدا شدن. با باز شدن پنجرهها هوا به سرعت عوض شد و با قطع گاز و وصل برق همه چیز به سرعت به حال عادی برمیگشت. دکتر و پرستار انگار جدا از غوغای اطرافشون مشغول بودن.
-دستت رو باز کن میخوام کمکت کنم.
-ولش کن چیکارش داری بذار دستش کنارش باشه.
-توی دستش2تا عروسکه.
-عروسک؟ بذار باشه من فقط با قفسه سینهاش کار دارم. بیا کمک کن.
-برید کنار. جا باز کنید بذارید این بنده خدا نفس بکشه!
صاحب بوتیک بود که برخلاف دیشب ظاهرش حسابی به هم ریخته و آشفته بود. چند نفر کمک کردن تا جمعیت ناآروم رو از درها بیرون بفرستن. مردم اما نرفتن. پشت درهای باز به انتظار موندن و با چشمهای نگران به تماشا ایستادن. لحظهها انگار نمیگذشتن. دکتر و پرستار مشغول احیا بودن. سکوت نفسگیر بود. لحظهای که سکوت صحنه با نفس بلند و صدادار اون سیاهی ولو شده روی زمین شکست، فضا از زمزمههای شکر شکر که رفتهرفته بلندتر میشدن پر شد.
وسط اون گیر و دار کسی پسرک جوونی رو ندید که آهسته از وسط جمعیت خودش رو به پلیس رسوند. دستش رو گرفت و آهسته تکون داد.
-سلام سرکار. من باید با شما حرف بزنم.
مأمور پلیس با تردید به چهره پریدهرنگ پسرک نگاه کرد.
-من تو رو جایی ندیدم؟
-چرا سرکار دیدی. همینجا دیدی. اومده بودم دزدی. شما هم مشتری بودی. اومده بودی یک ساعت مچی واسه کادو تولد بخری. من اومده بودم یک ساعت مچی واسه کادو تولد بدزدم. تو منو گرفتی. بعدش هم صاحب اینجا اجازه نداد ببریم کلانتری و…
پسرک دیگه ادامه نداد. نگاه آشکارا خیسش به جسم روی زمین که زیر دست احیا کنندههاش و با کمک اونها نفسهای بلند میزد خیره شد. مأمور پلیس آروم دست گذاشت روی شونههاش.
-انگار بعد از اون روزی که گفتی خیلی اتفاقها افتاده. تمامش روی اون اشکها نوشته. تو هم بغض نکن. طوری نمیشه. بگو ببینم چی میخواستی بهم بگی. ولی اول واسم بگو بعد از اون روز چی شد.
پسرک بغضش رو فرو داد و با صدایی که گرفته بود اما نمیلرزید سکوتش رو شکست.
-اول اینها رو بگیر بذارش یک جای مطمئن که جفتشون حسابی لازمن.
پسرک دستش رو به طرف مأمور دراز کرد. توی دستش یک دسته کلید و یک بطری کوچیک بود. مأمور با تعجب به محتویات داخل دست پینهبستهای که به طرفش دراز شده بود خیره شد. پسرک منتظر پرسش نموند.
-کلیدها باید مال همینجا باشن. پشت اون در کوچیکه افتاده بود. شیشه هم نمیدونم چی توش بود ولی الان خالیه. زیر میز افتاده بود. جرأت نکردم بو کنم ببینم چی بود از من میشنوی تو هم نکن.
مأمور کلیدها و بطری رو گرفت. پسرک نفس عمیقی کشید که بیشتر به آه میخورد و داستانش رو شروع کرد.
-اون روز بعد از اون که شما رفتی این آقاهه باهام کلی حرف زد. ازم پرسید واسه چی میخواستم ساعت بدزدم. گفتم واسه کادو تولد مادرم. کلی چیز ازم پرسید. همه رو جواب دادم. که درس نمیخونم چون باید کار کنم. بعد از پدرم منم و یک مادر پیر. کار هم که گیر نمیاد. کی به من کار میده. شکم گرسنه هم که این حرفها سرش نمیشه. خلاصه زدم توی کار دزدی. درس و مدرسه هم بیخیالش. گفت نون دزدی روح رو کثیف میکنه و دل رو تار. گفتم عوضش شکم رو سیر میکنه. ای آقا گرسنگی نکشیدی که حرفهای با حال زدن یادت بره. گفت اگر نون کار باشه باز هم دزدی میکنم یا نه؟ مرد و مردونه. گفتم نه. مرد و مردونه. گفت پس دست بدیم. دستم رو که دراز کردم جعبه ساعتی که شما ازم گرفته بودی رو گذاشت توی دستم و گفت این هم ودیعه معاملهمون. عوضش یک یادگاری خوب بهم جای اینی که ازم گرفتی بده. به تضمین خودش معرفیم کرد به خیاطی. طرف نمیخواست بهم کار بده. آخه یک بار دخلش رو زده بودم. ولی تضمینم خیلی معتبر بود. روزهای اول بد میگذشت ولی عاقبت اعتماد کرد. الان هم وسط جمعیته. رفتم شبانه اسم نوشتم. امروز هم اومده بودم یادگاری که گفته بود رو بهش بدم که…
بغض پسرک این بار ترکید. مأمور دست روی شونههاش گذاشت و در حالی که دیگه هیچ اثری از تردید اول کار در نگاه و لحنش نبود سکوت رو شکست.
-بسه مرد. به خیر گذشته. یادگاریت رو هم بهش میدی. حالا بگو با من چیکار داشتی؟
پسرک اشکهاش رو با پشت آستینش پاک کرد و با نگاهی خالی از اشک ولی پر از درد به مأمور خیره شد.
-من میدونم ماجرای امروز کار کیه. من میدونم کی گاز رو باز کرد و درها رو بست. من میدونم از کجا اومد و کجا رفت. تمام این آتیشها اول و آخرش از منزل آخره. اون پسره دوست خودم بود زمانی که با هم دزدی میکردیم. بعدش هم من گیر افتادم و باقی ماجرای منو الان شنیدی. اون ولی گیر نیفتاد و دیشب هم تمام مدت زیر این پلهها منتظر شد تا همه رفتن بعدش اومد بالا و کارش رو کرد و در رفت. از اینجا هم یکراست رفت منزل آخر.
مأمور با نگاهی حیرتزده به پسرک خیره شد.
-تو از کجا میدونی؟
پسرک شونههاش رو بالا انداخت.
-خودم دیدم. دیشب اومده بودم اینجا ولی دیدم شلوغه ما هم که حال و روز و سر و لباسمون به درد مهمونیهای بزرگان نمیخوره. خواستم برم که دیدم اون پسره یواشکی رفت تپید زیر پلهها. موندم ببینم جریان چیه. خیلی طول کشید ولی من صبرم زیاده. عاقبت شماها رفتید و الباقی ماجرا. نمیدونستم طرف رفته اون بالا چیکار کنه ولی وقتی اومد بیرون حسابی ترسیده بود. راه افتاد رفت من هم پشت سرش. رسید به منزل آخر و تپید داخل. بعدش صدای زنگها بلند شد و من هم مثل همه دویدم اینجا و…
پسرک دوباره بغض کرد. مأمور شونههاش رو فشار ملایمی داد و با لحنی تسلیبخش گفت:
-خیالت راحت باشه. حالش خوب میشه.
بعد واسه اینکه حال پسرک رو بهتر کنه خندید و پرسید:
-خب حالا چی واسش آورده بودی؟ یادگاریت رو میگم. چی هست؟
پسرک نفس عمیقی کشید و گفت:
-بذار بین خودمون2تا باشه سرکار. اول باید به خودش بگم. هر زمان بگی میریم تا دست مجرم دیشبی رو بذارم توی دستت.
مأمور سری تکون داد و متفکر همراه پسرک روونه شد.
ادامه دارد.
ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- مروری بر پستهای محله نابینایان در اسفندماه 1401!
- به مناسبت فرا رسیدن نوروز 1402، بیست و چهارمین هاتگوشکن محله نابینایان تقدیم به شما
- پانزدهمین شماره ماهنامه نسل مانا، در اسفندماه ۱۴۰۱ منتشر شد
- انیمیشن «بچه رئیس 1»، (The Boss Baby 2017), نوزدهمین انیمیشن توضیحدار شده توسط محله نابینایان در بخش انیمه محله، تقدیم به شما
- ماهِ من، مهتاب. شماره 20.
چقدر خوب که به خیر گذشت.
عااالیی بود.
بله به خیر گذشت. البته فعلا. امیدوارم عاقبت پیشروهای این ماجرا هم ختم به خیر باشه!