قصه کوکو، 6.
روزهای کوتاه زمستون، انگار با هم مسابقه سرعت گذاشته باشن میگذشتن اما تمومی نداشتن. داخل سالن ساعتها و عروسکها همه چیز آهسته به روال عادیش برمیگشت. صاحب اون مکان عجیب بعد از اون اتفاق برخلاف اصرار اطرافیانش به هیچ عنوان حاضر نشده بود به بیمارستان منتقل بشه و دستهکم یک شب اونجا بمونه. عاقبت صاحب هتل موفق شد برای یک شب از اونجا ببردش بیرون و داخل اتاق شماره7هتل مواظبش باشه.
-حرف گوش کن مرد! یک نفر اونقدر از دستت عصبانیه که میخواسته مطمئن بشه میری اون دنیا. اگر این درها دیرتر باز شده بودن تو الان اینجا نبودی. اگر امروز باز چیزی بشه تو یک مورچه رو نمیتونی از سرت بپرونی. اینطوری نمیشه. بیمارستان مشکل بیمارستانیهاست که از پس تو برنمیان. ولی من برمیام. یا همراه من میایی یا همراه پرسنل هتل روی دست میبریمت. تمامشون هم همینجا جمعن. به خدا این کار رو میکنم. من بدون تو از این در بیرون برو نیستم. انتخاب با خودته. خودت همراهم میشی یا صداشون کنم؟
خوشبختانه ماجرا با موافقت بیماری که موافق بیمار بودنش نبود ختم به خیر شد. اونها رفتن ولی اونجا خلوت نشد. عروسکها شاهد تکاپویی بودن که تا رسیدن شب و بعد از اون تا دم صبح ادامه داشت و صبح فردا صاحب سالن از دیدن منظره جدید درها از حیرت ماتش برد. شیشههای شکسته تعمیر شده و تمام درها دارای حفاظهای آهنی و دزدگیرهای قفلدار شده بودن. صاحب کادوفروشی رو به رو با دیدن اون قیافه متحیر زد زیر خنده.
-اولا واسه چی اینقدر زود گذاشتن در بری بیایی سر کار؟ دوما واسه چی تعجب کردی؟ انتظار که نداشتی همینطوری بذاریم بریم تا دفعه دیگه درست و حسابی خلاصت کنن؟ هیچ چی نگو پیشنهاد از سرکار پلیس و بعدش هم اعلام آمادگی از جناب آهنگر خان بود که اون شب جشن میخواست با پتک آهنگریش بیاد توی مجلس. من هم بهشون گفتم تو شاید موافق نباشی ولی اونها گفتن تو واسه خودت میگی. مواظب باش رنگش هنوز خشک نشده رنگی نشی! نگران هزینه هم نباش شبنشینیهای بعدی باهامون حساب میکنی.
حرفی جز تشکر باقی نمونده بود. تمام اون هفته آشناهایی که حالا انگار آشناتر شده بودن میومدن و میرفتن و حال میپرسیدن و تأکید داشتن که اگر موردی پیش اومد با دو شماره اونجان و جای نگرانی نیست. بین حرفها و خندهها و عیادتها و خاطر جمعی دادنها یک پرسش بود که همیشه مطرح میشد.
-راستی آزاد کردن زنگها واسه اعلام خطر کار جالبی بود. عجب کلهای داری! ولی توی اون موقعیتی که تو داشتی سخت بود. چطور این کار رو کردی؟
و جواب همیشه فقط یک لبخند بود و سکوتی که بحث رو تموم میکرد.
عروسکها ساکت و آروم به جنب و جوش دنیای آدمها، به نگرانیها، به خاطر جمعیها و به کنجکاویها نگاه میکردن و مالک سالن فقط آروم لبخند میزد و چیزی نمیگفت.
جوونک کک مکی دستگیر شده ولی به هیچ قیمتی حاضر نبود اعتراف کنه که فرمان کار اون شب رو از کی و از کجا گرفته بود. برخلاف نظر عموم مجرم خیلی داخل زندون باقی نموند چون شاکی در اولین فرصتی که سلامتش بهش اجازه داد رفت کلانتری و رضایتنامهاش رو تحویل داد و مجرم با وجود نارضایتی همه آزاد شد.
داخل سالن و دور از نگاه آدمها دنیای دیگهای بود. چلچله که بعد از اون ماجرا و اون ضربههای پیاپی دیگه یک پر سالم به هیچ کجاش باقی نبود تا24ساعت بعد از تعمیرش به هوش نیومد و بعد از انتقالش از تاریکخونه به سالن هم تا اطلاع ثانوی از بیداری و از اعلام زمان معاف شد. ساعتش که دیگه قابل تعمیر نبود با یک ساعت کوچولوی طلایی عوض شده و چلچله داخل اون خونه درخشان کوچیک آروم و بیصدا خواب بود. تعمیرکارش هر ساعت در زمان طنین زنگها بالای سرش میرفت و پرهای ظریفش رو با سر انگشت نوازش میکرد ولی ساعتش رو تا24ساعت آینده کوک نکرد و اجازه داد عروسک زخمی و خسته از پیش بردن زمان جا بمونه. ساعت طلایی کوچیک زمان رو نشون میداد ولی زنگ نمیزد. داستان کوکو اما متفاوت بود. کوکو بعد از گذشت3روز از حادثه همچنان روی اون میز کوچیک گوشه تاریکخونه باقی مونده بود و شایعه بازیافتی شدنش هر لحظه قویتر میشد. از بین عروسکها کمتر کسی دقیقا میدونست پیش از این چی به سر کوکو اومده ولی تقریبا کسی نبود که ندونه کوکو پیش از این چندین بار تعمیر شده و دستهکم دو بار تا مرز بازیافت پیش رفته و بار آخر فقط اصرار تعمیرکارش بود که دوباره احیاش کرد وگرنه هیچ امیدی به تعمیر مجددش نبود. هدهد عاقلانه سکوت میکرد، پری یواشکی بغض میکرد، پروانه با نگاه تیز و خستگیناپذیر به در بسته تاریکخونه خیره میشد، تیهو نگاه دلواپسش رو میدزدید، گنجشک زور میزد تا با همدستی سینه سرخ هر طور شده نوکش به چلچله برسه بلکه بیدارش کنه و بفرستدش تا از داخل تاریکخونه و جریان احیای مجدد کوکو خبر بیاره و بقیه سر در گوش هم از احتمالاتی که مثبت نبودن حرف میزدن. و جریان تعمیرات در اون فضای کوچیک همچنان بیتوقف ادامه داشت و این بار، موفقیتی حاصل نمیشد.
-به نظرتون زیاد طول نکشیده؟
-چرا طول کشیده.
-صبر داشته باشید. حتما میتونه درستش کنه.
-ولی هیچ زمانی تعمیر هیچ عروسکی اینهمه طول نمیکشید.
-آره راست میگه این دفعه خیلی طول کشیده. اون خورده شیشهها داغونش کردن شاید این دفعه دیگه…
-این چیزها رو نگید! چطور دلتون میاد؟
-باور کن پری ما دلمون نمیاد ولی کوکو دفعه اولش نیست که میپاشه. احتمالش هست که این دفعه دیگه نشه کاریش کرد.
-بس کنید. اینجا تا الان بازیافتی نداده حالا هم نمیده. مگه همه ما دستهکم یک بار تعمیری نبودیم؟ بینمون هیچ کسی نیست که یک بار هم شده به تاریکخونه نرفته باشه.
-درسته. ولی کوکو بیشتر از یک دفعه رفته اونجا. پیش از اینجا هم…
-آره من هم یک چیزهایی شنیدم.
-جریان آتیشسوزی رو میگی؟ اونو کی نشنیده؟ همه میدونن.
-ولی من در مورد پیش از آتیشسوزی هم زیاد شنیدم.
-راست میگه من هم خیلی پیشترها شنیده بودم. میگفتن این کوکو قبلا…
-هی! تمومش کنید. الانه که برج ساعت زنگ بزنه. آماده باشید!
هدهد با این کلام بحث یواشکی رو تمومش کرد و ثانیهای بعد تمام شهر از طنین زنگهای بلند برج ساعت و همزمان از صدای زنگهای سالن ساعتها پر شد.
صبحی که چلچله تونست زمزمههای اطرافش رو تشخیص بده اون بیرون از سرما یخ بسته بود. یخ روی پنجرهها میدرخشید و خورشیدی نبود که آبش کنه. چلچله اول پچپچهای آروم و نامفهوم جهان اطرافش رو خیلی دور و خیلی نامشخص، بعدش بیشتر و واضحتر، بعدش مفهوم و واضح میشنید. فقط میشنید بدون اینکه توان باز کردن چشمهاش رو داشته باشه. عروسکها آروم زمزمه میکردن. از نجواها فهمید که تنها نیستن. مالک سالن همونجا پشت میز اصلیش خوابش برده بود. چلچله نمیتونست چشم باز کنه ببینه واسه چی اون به جای رفتن به تاریکخونه پشت میزش باقی موند و چی اونقدر اونجا نگهش داشت که حتی خستگی حاصل از گذر شب نتونست حرکتش بده و چند قدم تا تاریکخونه و اون تخت تکنفره ببردش. چلچله فقط میشنید که صداهای آشنا خیلی آروم زمزمه میکردن.
-میگم بیایید این دفعه زنگها رو بیخیال بشیم. فقط واسه یک ساعت.
-بیخیال بشیم؟ دیوونه شدی؟ میدونی چی میشه؟
-نه دیوونه نشدم ولی اونجا رو ببین؟ اگر اونهمه زنگ سر ساعت آزاد بشن میدونی چی میشه؟
-آره بابا همه میدونیم. یک آدم اینجا درست وسط زنگهای ما خوابه و اگر اون مدلی از خواب بپره هیچ خوب نیست. ولی آخه چه کاری از ما برمیاد؟ قبل از اینکه خوابش ببره ساعتهامون رو کوک کرد. این یعنی هرچی هم که بشه موافق تأخیر اعلام زمانمون نیست.
-اون موافق نیست ولی…
-از موافقتش گذشته اون الان اصلا نباید اینجا باشه. بعد از اون ماجرا بقیه اصرار داشتن بره تعمیرگاه آدمها ولی موافقت نکرد و نرفت. الان هم تعمیر لازمه. اگر بهش فشار بیاد اوضاع خراب میشه.
-آدمها که تعمیرگاه نمیرن. اون تعمیرگاه که میگی اسمش بیمارستانه. آدمها تعمیر نمیشن. درمون میشن. این آدم بیمار بود باید میرفت واسه درمون ولی…
-حالا هرچی. در هر حال درست نیست با اونهمه صدا از خواب بپره.
-بس کنید. کاریش نمیشه کرد. ما باید کاری رو کنیم که لازمه. ما سر ساعت زنگها رو آزاد میکنیم. اون هم بیشک همین رو میخواد.
-ولی آخه خواب…
-آخه نداره. اینجا که جای خواب نیست. اون هم میدونه که سر هر ساعت زنگها آزاد میشن. اگر خوابش برده پس انتظار همچین چیزی رو داشته.
-هدهد تو واقعا مروت نداری.
-میشه گفت که نه. ندارم. ما قانون رو عوض نمیکنیم. سر ساعت زنگها آزاد میشن.
-این قانونِ تو زنگ استراحت نداره هدهد؟
-نه. نداره. قانون قانونه. قاعده اینه که ما سر ساعت زنگها رو آزاد کنیم. و این قاعده تا زمانی که عوض نشه اجرا میشه.
-تو وحشتناکی هدهد.
-ول کنید. تکلیف قانون و اجراش که به مرحمت هدهد مشخص شد. ولی این2تا واسه چی درست نمیشن؟ کوکو که کلا مشخص نیست چی بشه ولی چلچله که اینجاست پس کی بیدار میشه؟
-صبور باشید. چلچله با اون ضربهها له شد. واسه تعمیرش چسب و لحیمکاری لازم شده بود. طول میکشه که بتونه دوباره سرپا بشه.
-ولی خیلی طول کشیده. میگن اشک پری کمک میکنه اونهایی که نمیتونن برگردن دوباره احیا بشن. شاید بشه باهاش چلچله رو بیدارش کرد. پری میشه قد دوتا قطره اشک گریه کنی؟
پری بغضش رو خورد و با صدایی که حتی با وجود نجوا لرزشش مشخص بود جواب رو زمزمه کرد:
-اولا اونی که شنیدی مال قصههای آدمهاست. اونها هم فقط توی داستانهاست که پری دارن. دوما اگر هم این واقعیت داشت اینجا به کار نمیرفت. ما عروسکیم. من که پری واقعی نیستم. چلچله هم عروسکه. با اشک پری واقعی، اگر هم گیرش بیاری میخوایی چیکار کنی واسش؟
پری اینها رو گفت ولی نگاهش به جای ساعت درخشان چلچله روی در بسته تاریکخونه متمرکز موند و بغضش رو خورد تا کسی نبینه. گنجشک دید. گنجشک میدونست و کاری نداشت که بدونه چند نفر دیگه خبر دارن. پری کوکو رو دوست داشت و حالا هم جای خالی اون ساعت چوبی در کنارش، بین ساعتهای پری و پروانه بدجوری به چشم میومد. شاید به خاطر اینکه گنجشک از حس و حال پری آگاه بود این طور به نظرش میرسید. سعی کرد واسه دلداری پری حرفی بزنه ولی چیزی به خاطرش نرسید. چی میشد بگه؟ احتمال بازیافتی شدن کوکو رو همه میدونستن. احتمالی که در نظر بقیه با گذشت هر ساعت از غیبتش قویتر میشد. گنجشک آهی کشید و نگاه از پری برداشت تا در هوای خودش باشه. نگاه گنجشک چشمهای سینه سرخ که روی میز بزرگ و روی اون شبح بیحرکت پشتش و ساعت چلچله چرخید رو دنبال کرد و به چشمهای باز و تیز پروانه رسید. پروانه کاملا بیدار بود و مثل گربهای که کمین گرفته باشه به در تاریکخونه خیره مونده بود. حالش از جنس حس تلخ پری نبود. در نگاه پروانه انتظاری تیز شعله میکشید. انگار میخواست اون نگاه تیز رو مثل مته از لای در صاف و بسته رد کنه و به اون طرف و به اون میز تعمیر کوچیک در پرتترین کنج تاریکخونه بفرسته.
چلچله از لای پلکهای بسته و بیحالش تمام اینها رو دید و بعد دوباره به خواب رفت.
اون بیرون، سرمای صبح زمستون بیداد میکرد. انگار تمام شهر یخ بسته و شبیه یک قندیل خیلی بزرگ زیر نور بیحال خورشیدی که از بس ضعیف بود به توهم میزد میدرخشید. فعالیتهای صبح هنوز شروع نشده بودن و همه و همه دلشون میخواست میشد این شروع سرمازده رو هرچه بیشتر عقب بندازن. منزل آخر انگار از همیشه تیرهتر دیده میشد. آسمون اون بالا انگار تاریکتر و ابرها انگار عبوستر به اون گوشه از خاک سنگینی میکردن. سایهای مردد از در عقبی ساختمون خارج شد و بعد از نگاهی عجول به اطرافش در جهت بیرون شهر به راه افتاد. سکوت منجمد رو صدایی شکست. صدایی که سایه رو به شدت از جا پروند.
-هی تو!
سایه بدون مکث مثل فشنگی که از لوله تفنگ در رفته باشه پا به دو گذاشت، اما خوششانس نبود. صاحب صدایی که سایه در شناختنش تردید نداشت مثل اجل پشت سرش بود و چیزی نگذشت که از یک میانبر کوچیک گذشت و سایه که بدون توجه به اطرافش فقط در حال فرار بود درست در برابر تعقیبکنندهاش با ضربهای که به قفسه سینش خورد پخش زمین شد. سایه خواست بلند شه و فرار کنه ولی پوتینی که محکم روی سینش فرود اومد نفسش رو گرفت. پسرک میتونست خطهای خشم روی اون چهره که حالا بدون نقاب و از بالای سرش ابدا ریزنقش و آروم به نظر نمیرسید رو از همون فاصله و با وجود سیاهی دم صبح زمستون تشخیص بده. پیش از اینکه فرصت کنه به خودش بیاد فحشی بود که نثارش شد و ضربههایی بود که از هر طرف روی سرش میباریدن.
-پدرسوخته نفهم عوضی! تو چه غلطی کردی هان؟ پدرت رو درمیارم. مثل سگ میفرستمت جهنم! تو فهمیدی چیکار داشتی میکردی؟ شانس آوردی تفاله لعنتی! هممون شانس آوردیم اگر این غلطی که کردی نتیجه داده بود الان تو نفس نمیکشیدی ما هم همینطور.
ریزنقش اون عصر کزایی که حالا بدون نقابش کاملا متفاوت دیده میشد و خشمی دیوانه همه چیزش رو کاملا در کنترل گرفته بود یقه سایه رو گرفت، بلندش کرد و با تمام توان کوبیدش زمین. دوباره بلندش کرد و به شدت به دیوار پشت سرش کوبیدش در حالی که یکبند فحش میداد و ضربه میزد.
-احمق نفهم خیال کردی رفتی کشتی و در رفتی؟ شانس آوردی طرف رو نجاتش دادن وگرنه مثل سگ دارت میزدن. اونی که تیرت کرد همچین غلطی کنی رو هم همینطور. طرف رضایت داد آزادت کردن وگرنه حالاها باید داخل زندون جون میکندی. ولی این دفعه شانس نیاوردی. چون من رضایت نمیدم. کم مونده بود هممون رو بفرستی به درک. بگو ببینم این چه غلطی بود کردی هان؟ داروی بیهوشی رو از کی گرفتی هان؟ اون رئیس کله خرت گفت بری آدم بکشی تو هم رفتی خریت و خیال کردی آب خوردنه هان؟ هان؟ هان؟ هان؟ هان؟ هان؟ خیال کردی اگر طرف مرده بود و تو گیر میرفتی اون میومد نجاتت بده؟ بدبخت خر! اون حتی واسه تماشای اعدامت هم نمیومد. الان هم دوباره رفته سفر. رئیس تو اینجا نیست اون یارو هم از چنگ اجلش در رفت. ولی من اینجام. کسی جز خودم و خودت اینجا نیست. حرف بزن وگرنه مثل سگ میکشمت جنازهات رو هم از همین دریچه که اینجاست میندازم داخل فاضلاب هیچ کسی هم نمیفهمه کدوم گوری رفتی. نگفتم زوزه بکش گفتم حرف بزن ببینم این غلط چی بود کردی!
جوونک بیچاره که از شدت ضربهها و از ترس نفسش به زور بالا میومد بلند زار میزد. خشم همچنان فرمان میداد.
-ببین! از دست شماها تمام اعصابم درد میکنه. فکرش رو که میکنم الان ممکن بود کجا باشم اون هم به خاطر غلطی که شماها کردید عقلم کامل میره مرخصی. من تو رو میکشمت. حرف رو بالا بیار پدرسوخته!
جوونک گریان با دیدن همون چاقوی آشنا که حالا زیر آسمون سیاه زمستون انگار درخشانتر به چشم میومد نفسش گرفت و بنای هقهق و التماس رو گذاشت.
-آقا به خدا تقصیر من نبود. به خدا گفتش چیزی نمیشه تو فقط برو گاز رو باز کن این شیشه رو هم بپاش بیا بیرون. آقا به خدا گفت کاریت نباشه هیچ کی نمیفهمه. آقا به خدا…
باقی کلمات در گریهای به شدت ترسخورده گم شدن و چیزی ازشون مشخص نبود. صاحب چاقو حس صبوری نداشت. خشم چنان جولان میداد که فرو کردن چاقو به اون گلوی ملتهب زیر دستش به نظرش لذتبخش میرسید.
-خفه خون بگیر! اون گفت چیزی نمیشه تو هم باور کردی؟ غلط کردی! آشغال نفهم اون که در دسترس نیست ولی تو هستی ما هم همین طور. جونت رو مدیون اون بابایی که زنده مونده و رضایت داد که از زندون دربیایی و بیفتی دست من!
جوونک دوباره زار زد:
-آقا تو رو خدا! آقا غلط کردیم. به خدا غلط کردیم! …
-خب بسه. خفه! صدات رو میبری گوش میدی چی میگم بهت! دفعه بعد اگر از این فرمونها در کار بود از من میگیری. حتی اگر من در جریان نباشم میایی صاف بهم میگی. دستوری هم اگر داشتی، هر چیزی که در مورد اون خراب شده و اون یارو لازم شد انجام بدی، پیش از اینکه هر غلطی کنی اول به من میگی! درضمن، دیدار امروزمون رو کسی جز خودمون ندیده. اگر به کسی بگی نفست رو میبرم! فهمیدی؟
پسرک بیچاره چنان ترسیده بود که دیگه نای ناله کردن نداشت. صاحب چاقو محکم به دیوار زدش و عربده کشید:
-گفتم فهمیدی؟
پسرک ضجه زد:
-بله آقا بله آقا.
صاحب چاقو لحظهای مکث کرد و نفسهای عمیق کشید. انگار با خودش سبک و سنگین میکرد که صیدش رو ول کنه یا تمام خشمش رو با یک ضربه چاقوی تیغه بلند توی دستش تخلیه کنه. جوونک هم این رو حس کرد چون با تمام وجودش زار میزد. صاحب چاقو بعد از مکثی که چندان هم کوتاه نبود یقه پسرک رو گرفت، با شدت کوبیدش زمین و بیاعتنا و با قدمهای بلند از اونجا دور شد. پسرک هم که از بس کتک خورده و ترسیده بود دیگه حال راه رفتن نداشت، هر طور بود خودش رو از زمین کند و در یک چشم به هم زدن غیبش زد. سکوت دوباره حاکم شد ولی چندان طول نکشید. چند لحظه بعد، زنگهای برج ساعت و سالن وسط شهر همزمان آزاد شدن و شهر از طنینشون پر شد. صبح تیره و گرفته زمستون عاقبت داشت طلوع میکرد.
داخل تاریکخونه، جدا از جهان اون بیرون، دوتا دست بیتوقف در حرکت بودن. روز به شب میرسید و دستها خیال توقف نداشتن. چرخ دندهها و فنرها پیاپی تعویض میشدن و پیچها پشت سر هم باز و بسته میشدن و نتیجه بارها امتحان میشد ولی جوابی در کار نبود. کوکو بیحرکت و بیصدا روی اون میز کوچیک و زیر اون دستهای بیتوقف باقی بود.
شب به نیمه میرسید و خستگی فشار میآورد ولی پیروز نمیشد. کوهی از چرخ و فنر هنوز در انتظار آزمایش بودن.
-منو میفهمی کوکو؟ اینجا کسی نیست. نه آدم، نه عروسک. فقط خودمم و خودت. حالا هر جا که هستی به من توجه کن. چیزی رو که من دیدم، دیدم. من میدونم چی دیدم. میخوام باز هم ببینم. اینجا کلی پیچ و کوک و چرخ و فنر هست که عاقبت یکیشون جواب میده. ولی خیلی طول میکشه. امتحان تمامشون شاید یک هفته طول بکشه. یک هفته زمان خیلی زیادی در جهان آدمهاست. و من چقدر خستهام! خیلی خستهام. تو که نمیخوایی منو اذیتم کنی. میخوایی؟
این صدا خیلی آروم، اما خیلی مشخص، آهسته در فضا منعکس شد، پیچید و رفت. کوکو دور بود. خیلی دور. اما صدای آروم رفت و شبیه انعکاس توهم بهش رسید. کوکو میخواست جواب پرسش آخر رو بده.
-نه.
اما نمیتونست. کوکو دور بود. خیلی دور. کلمات خیلی آهسته نقش گرفتن. مشخص شدن و مفهوم پیدا کردن. یک هفته. آدمها. خستگی. و یک آدم به شدت آشنا که تازه یک اتفاق وحشتناک رو پشت سر گذاشته و حالا به شدت استراحت لازم داشت. کوکو حس میکرد چه لذتبخشه که همینطور پیش بره. دورتر بشه و برای همیشه بخوابه. کوکو هم خسته بود. از تمام قصهای که در طول عمرش پشت سر گذاشته بود و حالا تمامش رو یکجا میدید خسته بود. ولی اون کلمات و اون مفاهیم سرعتش رو میگرفتن. اون نه که باید میگفت روی شونههاش سنگین و سنگینتر میشد. کوکو باید برمیگشت. سخت بود. عقبگردش با چنان حس دردی همراه بود که کوکو تردید کرد. کلمات دوباره تکرار شدن.
-چقدر خستهام! تو که نمیخوایی، منو اذیتم کنی! میخوایی؟
درد به تحمل کوکو میباخت. کوکو تمام ارادهاش رو جمع کرد. درد شدید بود. کوکو حس میکرد از یک راه به شدت تنگ در حال عقبگرده. درد زور میداد. کوکو هم همینطور. سنگینی جسمش رو بیشتر و بیشتر احساس کرد. چرخش مجدد کوکش رو که برای امتحانی دیگه چرخونده میشد. کوکو با تنگنای دردناک بازگشتش میجنگید. تمام توانش رو به یاری طلبید و سکوت تاریکخونه با صدایی ضعیف اما واقعی ترک برداشت.
-کوکو! کوکو! کو…
کوکو بیشتر از این نتونست. صداش خاموش شد و آخرین چیزی که دید لبخندی خسته اما پیروزمندانه بود و آخرین چیزی که شنید همون صدای آروم بود که این بار نزدیکتر و واقعیتر از پیش شنیده شد.
-مطمئن بودم که نمیخوایی. خب تموم شد. واسه امشب تا همینجا بسه.
کوکو نفس عمیقی کشید و با درک جهان اطرافش و فضای تاریکخونه به خوابی سنگین فرو رفت.
ادامه دارد.
ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- بهروزرسانی، از تاریخ هشتم فروردین با پخش کتاب “آن روزها(الایام)”، در برنامه صدای کتاب از رادیو گوشکن در خدمتتان هستیم.
- خبری مهم با طعم زیست شناسی
- نشریه جهان آزاد، شماره 67. مبارزه ما برای دسترسی، بخش سوم، پایانی
- مروری بر پستهای محله نابینایان در اسفندماه 1401!
- به مناسبت فرا رسیدن نوروز 1402، بیست و چهارمین هاتگوشکن محله نابینایان تقدیم به شما
سلام فقط خواستم بگم چقدر این داستان رو دوست دارم. چقدر حس خوب میده بهم. انقدری که ی داستان تو این اندازه رو الان که به خودم اومدم دیدم نیم ساعته دارم میخونم. تکتک لحظه هاشو تصور میکنم. مرسی برای حس خوبی که با خوندن این متنا ازت میگیریم.
سلام دوست و آشنای بسیار عزیز من. خجالتم میدی عزیز! از تمام لطفی که به من و به قلمم داری اون بخش حس خوبت رو بیشتر دوست دارم. امیدوارم اونقدر حس خوب از تک تک ثانیه های زندگی بگیری که حسابش از دستت در بره! و خدا میدونه چقدر خوشحالم که این لحظه در ایجاد این حس خوبت حتی شده اندازه یک درصد کوچیک سهمی داشتم! به امید زمانی که در حال تجربه بهترین حس ها ببینمت!
چقدر عااالی.
منتظر بقیهاش میمونم.
امیدوارم بتونم تا انتها در مسیری که پسند دوستان باشه پیشش ببرم! پیروز باشید!
یکی بود یکی نبود
تو یه جنگل سرسبز و قشنگ یک تکبال با تمام مشکلات جنگل زندگی میکرد
بعد از جنگی که بین اهالی جنگل و طرفداراشون با تکمار و طرفداراش اتفاق افتاد تکبال مدتها یک گوشه نشسته بود
سعی میکرد ذهنشو از تمام اتفاقات گذشته از کلاغ کوچولو که هوای پریدن و سفر در سر داشت اما بازی روزگار جور دیگه ای براش پیشرفت
از کرکس و و و
پاک کنه که صدایی اونو به خودش آورد
پرپری کوچولو
پرپری کوچولو!@!!!
و همچنان پرپری کوچولو!!!
حالا ادامه داستان از زبان پریسا
*********
سلام پریسا احوالاتت چطوره حقیقتش اطرافم چنان به هم ریخته که نشد نه اینجا نه اونجا ببینمت امیدوارم ایام به کامت باشه
ولی یه چی بیا آخر داستان یه اتفاق جالب بیافته مثلا آتیشسوزی یا هرچی که کوکو رو محو کنه
فکرشو بکن چه باحال میشه مگه نه
چون شخصیت داستان یه خانم نیست وگرنه میگفتم متاسفانه بد پیش رفتی قسمت کما و مریضی اینا رو ننوشتی و حالا وقت کما فرستادنه خخ
دلت شاد و ایام بکامت
سلام دشمن عزیز. کجا هستی دلم واسه اذیت کردنت تنگ شد! امیدوارم آشفتگی های اطرافت کمتر شده باشن. هرچند این روزها انگار کل خاک خدا در اطراف کل ما در حال موج برداشتنه. ابراهیم سر اون بخش بالایی باور کن1زمانی میکشمت! و کی گفته اگر شخصیت قصه ها زن باشن حتما باید بخوابن توی کما؟ نخیر کما نمیبرمش صاف نفلهش میکنم حوصله ندارم یک بخش اضافی واسه کمای یک عروسک ساعت لفتش بدم. ولی خوب گفتیها بذار این کوکوهه یک چیزیش بشه اتصالی کنه بعدش هم بفرستنش بازیافت از ادامه این ماجرا خلاص بشم هر ماه باید مواظب باشم اینو بنویسم هر دفعه هم میترسم جا بمونم هر دفعه هم دم دقیقه90استرس پدرم رو درمیاره که خدایا اینو جمعش نکردم دیر نشه! ولی خدا بگم چیکارت نکنه ابراهیم پرتم کردی توی هوای جنگل و پرنده ها و اوه خدایا نمیخوام بهش فکر کنم این فکر کردنها دفعه اول کار دستم داد102قسمت جفنگ نوشتم از احوالات اون کبوتر دیوونه دیگه دلم نمیخواد دوباره تجربه اون مدل فکر کردن رو تکرار کنم. ضمن عرض عاقبت1جایی1زمانی من میکشمت، از باقی این ماجرا فرار پیشه میکنم. مواظب خودت باش دشمن عزیز. این روزها همگی روی خط توفان سواریم. محکم بچسب که فقط باید سفت بشینیم نیفتیم. شاد باشی حسابی.