قصه کوکو، 7.
زمستون، انگار کند و بیحوصله خودش رو روی زمان میکشید و پیش میرفت. هوا روز به روز سردتر میشد. اما داخل سالن روشن همچنان گرم و شلوغ بود. مشتریها و آشناها میاومدن و میرفتن و بازار بگو و بخند و معامله اونجا همچنان داغ بود. انگار گرمای زندگی اونجا به سرمای اون بیرون کنایه میزد. کوکو و چلچله حالا بیدار شده بودن و داخل ساعتهای جدیدشون همراه بقیه سر ساعت زنگ میزدن. چلچله تا مدتی واسه بیرون اومدن از ساعت براق و جمع و جورش مشکل داشت اما بعد قلقش رو پیدا کرد و دوباره در گوشههای غیر قابل انتظار سالن پیدا شد و این بار دیگه حیرت مالک اونجا شامل حالش نشد. فقط برش میداشت و دوباره داخل ساعتش جاسازیش میکرد اما باز فردا روز از نو و روزی از نو. به صلاحدید هدهد اتصال کوکهای پشت ساعتها قطع نشد و اون فنر بلند همچنان همونجا متصل باقی موند.
-این آخرین خطری نبود که باهاش مواجه شدیم. از حالا باید منتظر خیلی چیزها باشیم. امیدواریم که پیش نیاد. اما اگر پیش اومد، همیشه باید واسه آزاد کردن زنگها آمادگی داشته باشیم. بعدا راههای بهتری واسه مقابله هم پیدا میکنیم ولی فعلا همین یکی رو نگه داریم که کلی کمکه.
جغد با کنجکاوی به هدهد نظر انداخت.
-ولی اگر اون بخواد اتصال رو باز کنه…
هدهد مطمئن بود.
-نگران نباشید. بازش نمیکنه. اگر میخواست تا حالا بازش کرده بود. اون فنرهای بلند زیاد داره. اصلا دنبال این یکی نمیگرده.
کوکو زیر جلدی خندید.
-دنبالش نمیگرده چون میدونه کجاست. عزیزهای من! دو شب پیش زمانی که شماها بعد از آزاد کردن زنگ نیمه شب خواب بودید اومد بالای سرمون و اتصال رو پیداش کرد.
کوکو اینها رو بلند نگفت و کسی هم نشنید. زندگی برخلاف انجماد زمستون سرد اون سال، در شهر جریان داشت. انگار اون سال، زمستونش سردتر، اما جریان زندگی گرمتر بود.
صحنه دیدار شاگرد خیاط با مالک سالن ساعتها پر از احساس بود. اونها محکم و مردانه به هم دست دادن و زمانی که دست پسرک و بعدش شونههای لاغرش بیصدا لرزید و اشکی بیاختیار صورت آفتاب سوخته و کوچیکش رو خیس کرد، پسرک سرش رو پایین گرفت و دیگه نتونست تحمل کنه.
-هی! چته مرد؟ سرت رو بالا بگیر. چیزی نیست که! اشک هیچ ایرادی نداره. مرد و زن هم نداره. فقط نمیفهمم الان حکمت این اشکها چیه!
پسرک بیچاره که از بس هقهقش رو خورده بود نفسش سخت بالا میاومد بریده تقریبا زمزمه کرد:
-ممکن بود شما از دست برید. واسه چی رضایت دادید که اون بیمعرفت از زندان بیاد بیرون؟
مرد خندید.
-عمر دست خداست. من هنوز عمرم باقی بود و میبینی که طوریم نشد.
پسرک اصرار کرد.
-بله عمر دست خداست ولی گاهی آدمها میتونن وسیلههای خطرناکی باشن.
مرد دوباره خندید.
-هنوز مونده ما خدا رو بشناسیم. تا اون نخواد هیچ چی نمیشه. دیدی که هیچ چی نشد.
پسرک سرش رو بلند کرد. در نگاه خیسش خشم موج میزد اما صداش آرام بود.
-ولی من هنوز میگم نباید رضایت میدادید. آخه واسه چی آزادش کردید؟
مرد نفس عمیقی کشید و به چهره خام و کوچیک جوونک نظر کرد.
-چون معتقدم خدا در گوشهای از هر وجودی هست. بعضیها نورش رو یادشون میره و تاریک میشن. باید یک چیزی باشه که بیدارشون کنه. همون طور که خودت گفتی، آدمها گاهی وسیله میشن. بلکه بتونیم وسایل کارآمد و مثبتی باشیم.
پسرک تردید کرد.
-ولی این همیشه جواب نمیده آقا.
مرد دوباره خندید.
-اگر احتمال ضعیفی هم باشه که جواب بده، از نظر من ارزشش رو داره.
پسرک دوباره عصبانی شد.
-آخه شما روی چه حسابی اینو میگید آقا؟
مرد لبخند زد.
-روی حساب تجربه. من امتحان کردم. ارزش نتیجه مثبتش رو دیدم. خیلی رضایتبخش بود. تو هم امتحان کن. باور کن ارزشش رو داره.
پسرک خواست بپرسه کی و کجا امتحان کردید که با دیدن نگاه مهربون مخاطبش همه چیز رو فهمید. اینکه خودش مورد امتحان بوده. یادش اومد که اولین بار به چه منظوری وارد اون سالن روشن شده بود و حس کرد از شدت شرم آتیش گرفت. مرد آهسته روی شونهاش زد.
-خب بسه دیگه. سرکار پلیس چیزهای خوبی میگفت. در مورد یادگاری و از این موارد دلچسب. خب به نظرم یک چیزی که مال منه پیش تو جا مونده. زیاد نگهش داشتی. بدش من.
پسرک انگار که از خواب پریده باشه از جا پرید و از زیر لباسش یک صفحه کاغذ رو بیرون کشید.
-کارنامه ترم پیشم. شاگرد اول نشدم ولی معلمها همه گفتن خیلی بالاتر از حد انتظار بودم.
مرد کاغذ رو گرفت و از ته دل و با تمام چهره لبخند زد.
-آفرین! آفرین! معلومه که مرد اهل حساب و خوشمعاملهای هستی. خب پیشقسط خوبی بود. باقیش رو کی میدی؟
پسرک خندید.
-بعدیش رو بعد از همین ترم.
مرد با رضایت سری تکون داد.
-عالیه. پس همین طور خوشحساب باش تا برگه دیپلمت. و در عوض برگه قبولی دانشگاهت هم نوبت منه که عوض بپردازم. قبوله؟
پسرک از شرمی شاد لبریز شد. دم رفتن دوباره برگشت و با خجالت گفت:
-راستی آقا! مادرم سلام رسوند و گفت دعای خیرش رو بهتون برسونم.
مرد فقط رفتن پسر رو نگاه کرد و آرام خندید.
شبهای زمستون سرمای عجیبی داشتن. سرمایی سنگین که حتی عروسکها هم احساسش میکردن. دیر وقت بود و مغازهها تقریبا همه بسته شده بودن و جز تک و توکی آدم که در حال رفتن بودن کسی باقی نمونده بود. مالک سالن باز هم مثل گذشته اکثر شبها همونجا میموند و موقع خواب، باز هم تاریکخونه و اون تخت جمع و جور پذیرای حضورش میشدن. آشناها خیلی سعی کردن که نظرش رو عوض کنن و این عادت شب موندن در سالن رو از سرش بندازن ولی فایده نداشت. عاقبت هم با قسم و آیه و اصرار ازش قول گرفتن که دزدگیرها رو ببنده و حسابی مواظب باشه. اون شب هم اوضاع مثل شبهای پیش آروم به نظر میرسید. هوا اون بیرون به طرز وحشتناکی سرد بود و آسمون حتی یک ستاره نداشت. صاحب سالن هنوز به تاریکخونه نرفته بود و همونجا روی میز گوشه سالن که حالا بزرگتر شده بود به شدت مشغول تعمیر ساعت کهنه و فرسودهای بود که انگار1000سال از عمرش میگذشت. پروانه با نگاهی تیز روی میز رو هدف گرفته بود و ساعت گردش بر طبق روال هرچند یکبار میجنبید. این جنبش گاهی اونقدر زیاد و اونقدر شدید میشد که ساعت کج میشد و مالک سالن مجبور بود بلند شه و دوباره درستش کنه. باقی عروسکها هر دسته سرشون به کاری گرم بود. گروهی یواشکی با ایما و اشاره سر به سر همدیگه میذاشتن، دستهای یواشکی پرهاشون رو تمیز میکردن، بعضیها مواظب بودن که به محض بالا اومدن نگاه صاحب سالن به بقیه علامت بدن و خلاصه هر کسی سرش به کاری گرم بود. چراغها هنوز روشن بودن و مالک اون مکان به شدت مشغول بود. سکوت ظاهری سالن رو صدای عجیب و خفیفی شکست. صدایی که کوکو رو به شدت از جا پروند و توجهش رو به نقطهای در کنج سالن جلب کرد. اون صدا، اون سایه، اون لغزش پاورچین، تمامشون چقدر واسش آشنا بودن! و لحظهای که سایه ریزنقش و مراقب با نوک پا از گوشه تاریک خارج شد و در دیدرس قرار گرفت، تمام پرهای کوکو بیاختیار سیخ شدن.
-موش!
خودش بود. کوکو تردید نداشت.
-این چه جوری زنده مونده! و الان اینجا…
کوکو با چشمهای گشاد از خشم و حیرت به موش گوشه دیوار خیره مونده بود ولی نمیدیدش. کوکو تصاویر گذشته رو به وضوح کامل تماشا میکرد. دکه آشنای کوچیک و صمیمی. فضای آروم و به شدت آشنا. ورود موش از راهآب. سیمها. جرقهها. شعلهها. آتیش!
کوکو به شدت عقب کشید و ضربه برخوردش به دیواره ساعتش چنان شدید بود که ساعت لرزید و به پشت قفسه خورد و صدای تاق بلندی که در اون سکوت به شدت طنین انداز به نظر میرسید همه رو از جا پروند. مالک سالن اولین کسی بود که توجهش جلب شد و از جا پرید. نگاهش مستقیم به جهت صدا بالا اومد و روی کوکو متمرکز شد.
-چی شده!
عروسکها بیحرکت باقی موندن. مالک سالن آروم از پشت میزش بلند شد و با قدمهای شمرده اما بلند به طرف قفسهها اومد. نگاه چشمهای شیشهای کوکو روی موشی که آهسته کنار دیوار قدم میزد خیره مونده بود. مرد آهسته به ساعت کوکو نزدیک شد، به پرهای سیخ شده و چشمهای از حدقه بیرون زدهاش نظر انداخت، و خیلی آروم خط اون نگاه شیشهای خیره رو دنبال کرد و روی موش ثابت شد.
-برای کوکو انگار جهان ثابت مونده بود ولی برای مرد این طور نبود. خیلی آهسته دستش رو بالا برد و پرهای سیخ شده کوکو رو با حرکت کف دست دوباره صاف کرد و آروم گفت:
-چیزی نیست. درستش میکنم.
بعد در برابر نگاههای حیرت و وحشت عروسکها، با قدمهایی به نرمی گربه خودش رو به کنار دیوار رسوند. کاملا بیصدا فنر نازک و محکمی رو از قلاب روی دیوار برداشت و به همون نرمی به کنج دیوار و درست پشت سر موش خزید. موش داشت دنبال چیزی که نبود میگشت و نگاه خیره کوکو در تعقیبش بود. زمانی که فنر به سرعت برق توی هوا چرخید و مثل شلاق با صدای فشی پایین اومد و دور موش حلقه شد کوکو فقط چیزی شبیه برق یک جرقه رو دید. موش در یک چشم به هم زدن وسط حلقه فنر بین زمین و هوا گرفتار بود و به شدت تاب میخورد و دست و پا میزد و جیغ میکشید. صیادش اما کاملا آروم نگاهش میکرد. زمانی که به حرف اومد، صداش هم مثل نگاهش، درست مثل همیشه آرام و خونسرد بود.
-خب، خب، خب. چطوری آشنا؟ باید بگم که اصلا از دیدنت تعجب نکردم. در واقع به نظرم دیر هم کردی. خب بذار ببینم، چه جوری خودت رو تا این بالا رسوندی؟ آفرین! پشتکارت خوبه. فقط یک ایرادی این وسط هست. اینجا دیگه هیچ سیم برقی روی دیوار نیست که بجوی. سیمها همه رفتن داخل دیوار و همون طور که داری میبینی، دیوارهای اینجا و زمینش واسه راهپیمایی و دیوارنوردیهای تو دیگه چندان مناسب نیست. این سنگها واسه پنجههای تو زیادی صافن. اما خب، در هر حال اومدی و یک جورهایی مهمون هستی.
کوکو و بقیه با حیرت به فنر که به خاطر تقلاهای موش به شدت تاب میخورد و به دستی که فنر رو آروم روی هوا نگه داشته بود خیره مونده بودن. همه دیدن که صیاد موش خیلی خونسرد به طرف جعبه فلزی و سیاه بازیافت که گوشه سالن بود رفت و صیدش رو بالای حفره تاریک جعبه نگه داشت.
-بسیار خب مهمون! حالا درست به من توجه کن، چون من از تکرار کردن گفتههام اصلا خوشم نمیاد. اینجا همه آزادن برای رفت و آمد، تا جایی که دردسر درست نکنن. همه، حتی تو. اما اگر فقط تصور کنم که خیال دردسرسازی به سرت هست،
دست مرد آهسته به طرف حفره جعبه پایین اومد و موش بالای حفره شناور باقی موند. نفس عروسکها توی سینه حبس شده بود. مرد دوباره سکوتش رو با همون آرامش شکست.
-اون زمان، میفرستمت این داخل و،
دست پایینتر اومد و موش که همچنان پیچ و تاب میخورد به حفره نزدیکتر شد.
-آتیشت میزنم.
دست در یک وجبی حفره ثابت موند.
-مطمئن باش که تردید نمیکنم. حالا، ولت میکنم بری و باقیش رو میذارم به عهده خودت.
در اون جملهها و اون صدای آروم و خونسرد قاطعیتی خطرناک موج میزد که عروسکها همه احساسش میکردن و کوکو نمیدونست موش هم حسش میکنه یا نه. دستی که فنر متحرک رو گرفته بود آهسته از حفره سیاه فلزی دور شد و خیلی آروم پایین اومد. در کوچیک سالن باز و موش رها شد. موش بلافاصله بعد از آزاد شدن مثل برق از در نیمه باز زد بیرون و در یک چشم به هم زدن غیبش زد. دست دوباره در کوچیک رو بست و قفل کرد. سکوت سالن بعد از اون صداهای آروم که به خاطر سنگینی جو طنیندار به نظر میرسیدن، حالا انگار سنگینتر شده بود. صاحب دست انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، آروم به طرف قفسهها رفت، همه رو از نظر گذروند، به کوکو رسید و یک بار دیگه با کف دست به پرهای همچنان باد کردهاش کشید. بعد به ساعت پروانه نگاه کرد و مثل همیشه جهتش رو رو به طرف درست تغییر داد.
-تو واسه چی شبیه آفتابگردون میمونی! هرچی میچرخونمت باز جهتت عوض میشه!
داخل اون صدا نه خستگی بود نه حیرت نه پرسش. فقط جملهای بود به ظاهر بیمخاطب که انگار همین طوری بیهدف در فضای ساکت رها شده بود. بالهای پروانه درخشیدن. کوکو نفس عمیقی کشید. بقیه هم همینطور. مالک سالن دوباره پشت میزش برگشت و مشغول ور رفتن با ساعت کهنه شد. کوکو حرکتی آهسته رو در کنارش حس کرد.
-حالت خوبه کوکو؟
کوکو سر بلند کرد و به نگاه دلواپس چلچله لبخند زد.
روزها انگار شبیه هوای سرد زمستون یخ زده بودن. بین عروسکها گاهی حرف بهار میشد و خونهای که قرار بود در بهار خریده بشه و بین جمع آشناهای اون پایین همیشه صحبتش پیش میاومد و ساعتی که انتخاب میشد تا دیوار اون ملک ناشناس رو پر کنه. کوکو هنوز توضیحات تیهو در مورد اون ساعت کوچیک جیبی رو فراموش نکرده بود و چقدر دلش میخواست زمانی بتونه اون صفحه شبنمای مهتابی کوچیک رو ببینه. سرمای زمستون به هیچ طریقی قادر نبود جنب و جوش روز رو از شهر و به خصوص از اون سالن همیشه روشن بگیره. در پیوسته باز و بسته میشد و آدمها بیتوقف، انگار که رودی جاری باشن، در آمد و رفت بودن. و کوکو از جایی که بود تمامشون رو میدید و حالا دیگه خیلیها رو میشناخت. آشناهایی که هر کدوم به سبک و مدل خودشون میاومدن، وارد میشدن، سلام میدادن و به اندازه صرف یک استکان چایی که همیشه آماده بود، یا حتی بیشتر میموندن و حرف میزدن و میرفتن تا دفعه بعد که خیلی طول نمیکشید. اون عصر زمانی که در باز شد و صدای قدمهای ناشناسی سکوت نسبی آخر روز زمستون رو خط انداخت، کوکو حس کرد نگاهش روی تازه وارد یخ زد.
-آهای صاحب ملک! هستی؟ شنیدم اینجا مهمونپذیریش هم بد نیست.
کوکو حس کرد سرمایی سردتر از انجماد زمستون تمام جسمش رو مچاله میکنه.
-این اینجا چی میخواد؟
صدای زمزمه پری و پروانه رو در یک زمان از دو طرفش شنید.
-چه آشناست! میشناسیش کوکو؟ قطعا میشناسیش. چون من هم حس میکنم دیدمش.
-اون کیه کوکو؟
کوکو سعی کرد صداش رو پیدا کنه. سخت بود.
پروانه دقیقتر نگاه کرد.
–آره یادم میاد. من اون زمان داخل عروسکفروشی اون پایین بودم. زیاد داخل ساعتسازی میدیدمش. ولی تو واسه چی اینطوری شدی؟
کوکو چیزی نگفت. در عوض صدای آشنای همیشگی از اون طرف سالن به تازه وارد جواب داد.
-بله هستم. در مورد اینجا هم کاملا درست شنیدی. خوش اومدی.
دو مرد با صمیمیترین حالتی که یک دیدار رسمی اجازه میداد با هم سلام و تعارف کردن و دست دادن. تازه وارد از جایی که کوکو و بقیه بودن در نظر اول شبیه اون عصر تاریک منزل آخر ریزنقش به نظر میرسید. اما بلندی قدمهاش بلافاصله این حس رو از نگاه و نظرها پاک میکرد. تازه وارد گشتی در سالن زد و قفسهها رو از نظر گذروند. کوکو نگاه محکم هدهد، چشمهای مردد کبوتر، نگاه پرسشگر جغد و پلک زدن گنجشک و انعکاس بیتفاوتی رو در نگاه چلچله دید و زمانی که دید اون قدمها صاحبشون رو به طرف قفسههای ردیف خودش میآوردن تا جایی که میتونست عقب کشید و چشمهاش رو تقریبا کامل بست. صدای قدمها در مقابل قفسه خودش و پری و پروانه متوقف شدن.
-تو در این مدت اصلا بازیافتی نداشتی! این خیلی جالبه. تمامشون رو دارم اینجا وسط جدییدیها میبینم. البته بعضیهاشون یکخورده تغییر کردن. مثلا این یکی در زمانی که من اون پایین میدیدمش براقتر و یک جورهایی سرزندهتر به نظر میرسید. ولی در هر حال واسم عجیبه که تعمیر شده. شنیده بودم خاکسترش قاطی چوبهای اون پایین از بین رفته.
کوکو با صدای باز شدن شیشه ساعتش و دستی که آهسته پرهاش رو لمس کرد نتونست از یکه خوردن خودداری کنه. یکهای اونقدر شدید که صاحب دست با تعجب نگاهش کرد.
-این عروسکه جز کوک ساعتش از جای دیگه هم تغذییه میشه؟ انگار حس کردم برق داشت.
مالک خندید. خندههاش مثل همیشه آرام و مطمئن بودن. کوکو از حس نزدیکی اون صدای آشنا و بعد دستی که آهسته شیشه ساعتش رو بست احساس آرامش کرد.
-من به بازیافت اعتقاد ندارم. من تعمیر میکنم. شاید نتونم درخشش و سرزندگی اول رو برگردونم ولی در هر حال اونها ادامه میدن. زنگ میزنن و موجودیت دارن.
تازه وارد هم خندید. بلند و طنیندار. همون خنده بود. کوکو خوب به خاطر داشت.
-تو نظرات جالبی داری. ولی من خیلی نمیفهممشون. چیزی که زمانش تموم شده رو باید فرستاد بازیافت تا اگر بشه در موجودیت جدیدش به کار بیاد. درکت نمیکنم که واسه چی اینهمه زمان صرف تعمیرات میکنی در حالی که میتونی با موارد جدیدتر و کارآمدتر جایگزینش کنی.
میزبان همچنان آرام اما بدون خنده جوابش رو داد.
-چون معتقدم به موجودیت فعلی باید تا جایی که شدنیه مهلت ادامه دادن داد. هر موجودیتی در ماهیت فعلی خودش حق داره مهلتی برای احیا و ادامه دادن داشته باشه. به طوری که میبینی هنوز زمان برای موجودیت فعلی تموم نشده. اگر شده بود حالا اینجا داخل یک ساعت در حال اعلام زمان نبود.
تازه وارد دوباره بلند خندید.
-ولی اگر به من بود دست از سرش برمیداشتم تا از این ادامه که تو میگی خلاص بشه.
میزبان نفس عمیقی کشید.
-ولی تو من نیستی. اون بیرون سرده. بیا بشین یک چایی بخور گرم بشی.
میزبان همراه گفتن این جملهها با همون آرامش انگار نشکستنی تقریبا دست تازه وارد رو گرفت و از قفسه کوکو دورش کرد. زمانی که اونها پشت میز مینشستن، کوکو هنوز با چشمهای نیمه باز در حالتی شبیه به انجماد باقی مونده بود. سعی کرد تصویرها و صداها رو از سرش بفرسته بیرون ولی انگار این به هیچ طریقی شدنی نبود.
-و باز هم ایراد. این زیادی ایراد داره. برخلاف صاحب اینجا من چندان اعصاب تعمیرات ندارم. اون رفته سفر و من باید تعمیرش کنم. اما اونهمه صبور نیستم. من امشب یک بار دیگه سعی میکنم. اگر فردا صبح همراه بقیه صدای زنگ ازش درنیاد میفرستمش بازیافت. امشب رو هم به خاطر سفر کرده محترم و صبوریش مهلت دادم وگرنه، …
صدای نجوای آروم چلچله کوکو رو انگار به ضرب از دنیایی دور به واقعیت حال پرت کرد. کوکو به شدت از جا پرید و کم مونده بود ساعتش دوباره بلرزه و به دیوار پشتی قفسه برخورد کنه. چلچله کنارش بود.
-هی کوکو. چیزی نیست. اینجا قلمرو امنه. اون هم نیومده بمونه. بهت قول میدم پیش از پهن شدن کامل شب میره.
کوکو به چلچله خیره شد ولی حرفی نزد. زمزمه پروانه فکرش رو برید.
-کوکو تو مشکلت چیه؟ میدونم یک گیری داری ولی چی؟
کوکو خواست بگه مشکلم اینه که تو اکتشافاتت رو بس نمیکنی.
اما سکوت کرد و گوش به زمزمههای چلچله سپرد که سعی داشت آرومش کنه و نگاه به نگاه سینه سرخ داد که از داخل ساعتش تلاش میکرد آرامش رو از خط نگاهش واسش بفرسته. میزبان و مهمون همچنان پشت میز نشسته بودن و حرف میزدن. صحبت از هوا و اوضاع عمومی شروع شد و آهسته پیش رفت.
-عجب زمستون وحشتناکی! سنگ میترکه.
مالک لبخند زد.
-موافقم. سرده ولی خب عجیب نیست. زمستونه دیگه. طبیعتش همینه. سرده و گاهی سخت.
تازه وارد نفس عمیقی کشید که کوکو جنسش رو میشناخت.
-آره خب. مخصوصا زمستونهای این منطقه که کلا سردن. ولی زمستونهای گذشته تا جایی که من یادمه اینهمه سرد و سخت نبودن. این یکی واقعا تکِ.
مالک همچنان لبخند میزد. لبخندی خونسرد و مثل همیشه آروم.
-ایرادی نداره بذار تک باشه. این هم میگذره. عاقبت تموم میشه.
تازه وارد کلافگی که کوکو بر حسب تجربه میشناختش رو فرو داد.
-بله میگذره ولی ظاهرا قراره سخت بگذره. همه میگن امسال واسه برفهای وسط زمستون باید آمادهتر باشیم. تازه اولش که اینه وای به باقیش.
مالک لیوان خالی رو آهسته روی میز گذاشت.
-چیزی نمیشه. میگذره.
مهمون همچنان دسته لیوان خالی رو گرفته بود و انگار دلش میخواست که فشارش بده.
-ولی به نظرم باید جدی بگیری. تو مال اینجا نیستی نمیدونی. زمستونهای اینجا رو ندیدی. به نظرم اولین سالت باشه درسته؟
-بله اولیه. اولین زمستونی که من اینجا میبینم. و موافقم این سرما واسه اول زمستون کمی زیادیه.
-به نظرم در این یک سالی که اینجا بودی خیلی مهلت نداشتی روی خیلی چیزها دقیق بشی.
-به اندازه کافی میدونم. و بیشتر هم خواهم دونست. مثلا امسال زمستون رو میبینم و سال آینده حواسم جمعتره.
-و شاید این رو هم ندونی که خیلیها اومدن و به خاطر خیلی چیزها نموندن. همگیشون هم گفتن اینجا رو دوست دارن ولی به عنوان یک مقصد عالی برای سفرهای تفریحی.
-اتفاقا میدونم. زیاد شنیدم از مسافرهایی که اومدن و موندگار نشدن. خیلیها هم اومدن و موندن و میخوان که بمونن. مثل خود من.
-حالا که حرفش شد، اینجا رو چه جوری میبینی؟ به نظرت چقدر موندگاری؟
-من اینجا رو یک جای خوب میبینم که همه جور امکان واسه هر روحیهای داره. اگر اهل زندگی آرام باشی میتونی اینجا به آرامش برسی. اگر اهل سفر باشی اینجا پر از دیدنیه. اگر دلت اکتشاف بخواد این منطقه یک جهان کوچیکه واسه کشف کردن. اگر اهل جنگ باشی زندگی در اینجا به قدر کافی بهانه واسه دست و پنجه نرم کردن بهت میده. بستگی داره تو چی بخوایی.
-تو چی؟ دقیقا چی میخوایی؟ واسه چی اینجا موندی؟ هیچ زمانی فکر کردی که به سفری که پیش از رسیدن به اینجا شروع کرده بودی ادامه بدی؟
-من اینجا موندم که ادامه بدم. اما نه به سفرم. به مسیر زندگی. اینجا جای خوبی واسه ادامه دادنه. از هر راهی که دلت بخواد. نمیدونم در آینده بهش فکر میکنم یا نه ولی در حال حاضر به فکر سفر کردن نیستم.
-فکر نمیکنی جاهای بهتر رو بیشتر بپسندی؟
-نه. من حالا اینجا خیلی دلیل واسه موندن دارم. دلیلهام رو هم دوست دارم. جاهای دیگه فقط یک مسافر خواهم بود ولی اینجا خیلی بیشتر هستم.
-ولی اگر دلیلهای بیشتری واسه رفتن باشه چی؟
-مثلا چی؟
-مثلا امکان رفتن و رسیدن به یک زندگی از مدل دلخواه در جایی بهتر از اینجا.
-برای من در حال حاضر اون امکانات موجود نیست و با توجه به امکانات من اینجا که الان هستم از هر جای دیگه بهتره.
-اگر امکانش واست باشه چی؟
-گفتم که! من اینجا دلیل واسه موندن زیاد دارم.
-یکیش رو بگو.
-یکیش همین چهاردیواری که داخلش نشستیم. زمانی که تحویلش گرفتم رو قطعا یادته. انتظار که نداری حالا که رسیده به اینجا ولش کنم تا از هم بپاشه!
-ولش نکن که از هم بپاشه! بسپارش به کسی که حفظش میکنه و در عوض خودت رو از این قید خلاص کن و برو پی خوشبختی و آرامش خودت.
-چی میخوایی بگی؟
کوکو دید که تازه وارد سرش رو بالا کرد. نگاهش سخت و مصمم شد. شونههاش رو راست گرفت، صاف وسط نگاه مالک خیره شد، و با آرامترین و خطرناکترین لحن متقاعدکنندهش که کوکو خیلی خوب میشناخت شمرده و کاملم مشخص گفت:
-بفروشش! اینجا رو به من بفروش! بسپارش به من! تعیین قیمت با خودت. بعد هم سود این معامله رو بردار و برو یک شهر بزرگ و بدون دلواپسی حفظ و تعمیر هیچ آنتیکی واسه همیشه خوش زندگی کن. من معاملهگر خوبی هستم. همه اونهایی که باهاشون معامله کردم میدونن. بیشتر از رضایتت گیرت میاد. نگران اینجا هم نباش. من حفظش میکنم. میتونی مطمئن باشی. این دلیلت رو به من بفروشش!
سکوت چنان سنگین بود که کوکو حس کرد صدای پرپر زدن نفس توی سینه عروسکها رو میشنوه. داخل سر کوکو انگار پتکی ضربان داشت.
-نه. نه. نه!
سکوت سنگین بود. سنگین اما عاقبت شکستنی. صدای مقابل، مثل همیشه، آرام و به ظاهر خونسرد بود، با این تفاوت که کوکو همون قاطعیت خطرناک آشنا رو درش میشنید. از همون جنسی که اون شب در خطاب با موش شنیده بود.
-مطمئنم تو معاملهگر خوبی هستی. این رو از خیلیها شنیدم. و مطمئنم تو اینجا رو حفظش میکنی. از حس مسوولیتت و تواناییهات تمام شهر میگن. فقط یک جای این ماجرا ایراد داره. اینکه اینجا فروشی نیست. من نمیخوام بفروشمش! من اومدم که بمونم. نه با فروش اینجا و نه با رفتن موافق نیستم. من اینجا رو با زمستون سردش، با برف و انجمادش، با کوچیکیش، با دردسرهاش، همینطوری که هست میخوامش. و درست فهمیدید. این چهاردیواری و هرچی که داخلش میبینی یکی از سفتترین دلیلهام واسه موندن هستن. نبود ولی حالا هست. من خیال فروش ندارم حتی اگر ده برابر رضایتم گیرم بیاد. و فقط به خاطر خودم. دل خودم. عشق خودم. حس خودم. نه. اینجا فروشی نیست!
اون شب، کوکو و بقیه آرامتر از شبهای دیگه لحظهها رو برای رسیدن به زمان آزاد کردن زنگها سپری میکردن. فضا همون فضا بود. همون هوای شب زمستون و همون سکوت و همون چراغهای روشن و همون قدمهای شمرده که داخل سالن ساکت میگشتن و همون دستهای آشنا که کوک میکردن و تعمیر میکردن و همون تیکتاکهای آشنای همیشه. اما انگار یک چیزی متفاوت بود. چیزی که کوکو نمیفهمیدش و هیچ کدوم از همراههای متفکرش نمیفهمیدنش و شاید هم شبیه کوکو ترجیح میدادن که از جلوی پرده ذهنها عقبش بزنن. صداها اون شب انگار طنینشون متفاوت بودن. قدمها انگار اون شب واضحتر و بلندتر بودن و انعکاسشون روی سرامیکهای کف و دیوارهای اون سالن ساکت انگار قویتر شنیده میشد. قویتر، عمیقتر، و بیش از پیش منعکس.
ادامه دارد.
واقعا که نویسندۀ قدری هستید. منتظر ادامهاش هستم و فقط میتونم بگم انتقال حستون واقعا فرای صده.
شرمندم میکنید دوست عزیز. ای کاش اینهمه که فرمودید بودم! و ای کاش زمانی بتونم به این مرحله برسم! باز هم ممنونم!