خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 14.

قصه کوکو، 8.

زندگی شبیه یک چرخ زنگ زده آروم و سنگین جریان منجمدش رو طی میکرد و پیش می‌رفت. کند، سخت، اما بی‌توقف. زمستون چنان سرد بود که انگار می‌خواست هر حرکتی‌رو منجمد کنه. سرما از هر روزنه‌ای به هر جایی سرک می‌کشید و به جریان کند اما مداوم زندگی انجماد می‌پاشید. سالن ساعت‌ها و عروسک‌ها هم از این حمله در امان نبود. به خصوص شب‌ها هوا چنان سرد می‌شد که حتی عروسک‌ها داخل ساعت‌هاشون برای مقابله باهاش مجبور می‌شدن پرهاشون‌رو پوش بدن. با اینهمه رفت و آمدها در طول روز جریان داشتن و زمستون و زمان همچنان در امتداد هم پیش می‌رفتن.
کوکو هم مثل بقیه این جریان نیمه منجمد‌رو تماشا می‌کرد و سوار بر زمان همراهش پیش می‌رفت. صبح‌های سرد و ساکت زمستون زمانی که بقیه بعد از آزاد کردن زنگ‌های صبحگاهی مثل هر بار به خواب می‌رفتن، کوکو نگاهش رو از پنجره کنار ساعتش به دل آسمون گرفته صبح زمستون پرواز می‌داد و کسی نمی‌دونست اون لحظه‌ها چی توی سرش می‌گذشت. شبی که توفان اونقدر پنجره‌رو فشار داد که قفل کوچیک و ظریفش تقی صدا کرد و باز شد کوکو بیدار بود و با دلواپسی هجوم باد سرد از درز نیمه باز پنجره‌رو تماشا کرد و منتظر رسیدن صبح فردا موند. صبح توفان آروم شده و سکوتی سنگین همه جا‌رو گرفته بود. لای پنجره هنوز باز بود ولی نه اون اندازه که به چشم بیاد. سکوت سنگین‌تر از اون بود که کوکو صدای تق‌تق آرومی که به پنجره می‌خورد‌رو با خیال اشتباه بگیره. آهسته نگاه از آسمون گرفت و به طرف صدا نظر انداخت. با دیدن هیکل بزرگ و سیاه یک کلاغ که به زور خودش‌رو روی لبه باریک پنجره جا داده و به شیشه یخزده نوک می‌زد بی‌اختیار خودش‌رو کمی عقب کشید. کوکو خاطرات خوشی از این جماعت نداشت. سعی کرد اون پرده سیاه‌رو از ذهنش بزنه عقب ولی موفق نشد. روزهای پیش از آتیش‌سوزی آهسته و دردناک در ذهنش زنده می‌شدن. یک دسته کبوتر که بدجوری واسش آشنا بودن. موشی که بی‌پروا از دیده شدن می‌خزید. کلاغی که هر لحظه وسط کبوترها چرخ می‌زد و مشغول پچپچ بود. سرما. سرما. سرما. انجماد. غفلت. آتیش!
کوکو با نفرت خودش‌رو بیشتر عقب کشید و پرهاش‌رو باد کرد. این حرکت از نگاه تیز کلاغ مخفی نموند.
-هی کوکو! اینهمه سخت نگیر. مهربون‌تر باش. بیخیال. از دوست هرچی که باشه ما قبولش داریم. سلام. چه خبر؟ ظاهرا شماها اون داخل بهتر از ما بیرونی‌ها با زمستون کنار میایید. درست نمیگم؟ این‌رو هم بیخیال. چطوری؟ خوبی؟
کوکو با بی‌میلی آشکار جوابش‌رو داد.
-علیک سلام. خیلی ممنون. من خوبم.
کلاغ انگار که بخواد حضورش‌رو به بی‌حسی واضح کوکو اعلام کنه بلند خندید و تقریبا داد کشید:
-ای بابا ای بابا! همین؟ فقط ممنون خوبی؟ بگو چه حال چه خبر؟ اونجا داخل اون تخته‌چوب‌های ساعتت و زیر این سقف گچی‌سیمانی خوش می‌گذره؟ البته من فکر نمی‌کنم بهت خیلی خوش بگذره. از گذشته‌های تو خیلی شنیدیم. میگن تو عاشق پرواز و آسمون و سفر به جنگل بودی. مگه میشه حالا اینجا وسط این تیر و تخته‌ها خوش باشی!
کوکو نگاهی به سردی یخ به کلاغ پاشید و جواب‌رو با انزجار پرتاب کرد.
-گذشته؟ آه آره. من هم از گذشته و البته از حالای تو خیلی شنیدم. میگن وسط لجنزار پشت منزل آخر می‌پلکی. قطعا اونجا به تو خوش می‌گذره چون هرچی نباشه زادگاهت اونجاست.
کلاغ دوباره خندید و دوباره هوار زد:
-هی کوکو! اینقدر بد نباش! خب اگر دلت نمی‌خواد در مورد گذشته‌هات صحبت کنیم فقط کافیه بگی. اینهمه خشم واسه چی! باشه. حالا که گذشته‌هات‌رو دوست نداری دیگه حرفش‌رو نمی‌زنیم.
نگاه کوکو تحقیرآمیز شد.
-گذشته‌های من گذشته و رفته. تو هم نمی‌خواد بزرگواریت‌رو خرجم کنی. لطفت‌رو واسه خودت نگهدار که حالات هم تفاوتی با گذشته‌هات نکرده.
کلاغ نمی‌خواست قافیه‌رو ببازه. کوکو کلافه بود.
-عیبی نداره. کم‌لطفی هم از دوستان قدیمی عزیزه. بیخیال. بیا حرف‌های بهتر بزنیم. از حال و از آینده.
عبارت دوست قدیمی شبیه ضربه‌ای ناگهانی کوکو‌رو از جا پروند.
-دوستان قدیمی تو اینجا نیستن. به نظرم آشیونه جدیدشون روی شیروونی برج ساعته. گاهی بقبقوهاشون تا اینجا هم میاد. برو پیداشون کن.البته اگر بتونی تا اون ارتفاع بری. تا جایی که من می‌دونم کلاغ‌ها اونهمه بالا نمی‌پرن.
کلاغ همچنان می‌خندید ولی چیزی در خنده و در نگاهش بود که کوکو حس می‌کرد باید مواظبش باشه.
-آره. درست میگی. من یک کلاغ پیرم. تا اون بالا نمی‌تونم بپرم. ولی دوست‌های کبوترمون با معرفتن. هم‌رو زیاد می‌بینیم. اتفاقا تو‌رو هم فراموش نکردن. وقتی فهمیدن میام دیدنت کلی بهت سلام رسوندن و گفتن دلشون واسه اون روزها که با هم می‌خندیدید تنگ شده.
کوکو لعنتی در هوا فرستاد و سکوت کرد. کلاغ ول کن نبود.
-هی! می‌دونم. تو هم دلتنگشون هستی. فقط نمی‌خوایی بگی. بگو. راحت باش. من خودی‌ام.
دیگه از تحمل کوکو خارج بود.
-تو واسه چی نمیری پیش همون دوست‌های با‌معرفتت تا با هم بخندید؟ کاری بهتر از خط انداختن آرامش اینجا نداری؟
کلاغ با همون صدای خشدار و پرطنینش خندید.
-اختیار داری. من الان اینجا کار مهم‌تری از خندیدن دارم. شاید هم به همین زودی همگی با هم خندیدیم. من و تو و بقیه دوست‌های مشترکمون.
کوکو با نگاهی توهین‌آمیز بهش خیره شد.
-تو دقیقا اینجا چی می‌خوایی؟
کلاغ خندید.
-حالا شد یک چیزی. من دقیقا اومدم واسه دیدن تو. می‌خوام باهات حرف بزنم. ولی تو اونقدر کم‌لطفی که مهلت نمیدی.
کوکو از نفرت خودش‌رو جمع کرد.
-من نمی‌خوام باهات حرف بزنم. نه با خودت نه با هیچ کسی بیرون از اینجا.
کلاغ اصرار کرد.
-خب باشه تو حرف نزن ولی گوش که می‌تونی بدی! بهت قول میدم پشیمون نمیشی. من امروز اومدم که پیک شادی تو باشم. حالا تو نامهربونی کن. عیبی نداره. دوستان در هر حال عزیزن. تو هم که یک زمانی خاص بودی و هنوز هم…
پنجه‌های کوکو بی‌هوا مشت شدن.
-مثل اینکه از دستت خلاص بشو نیستم. زودتر حرفت‌رو بزن و برو.
کلاغ همچنان می‌خندید. کوکو هر لحظه خشمگین‌تر می‌شد. اون خنده‌ها روی اعصابش خط می‌کشیدن.
-حالا شد. اولا اومدم سلام رفقا‌رو…
کوکو حرفش‌رو برید.
-سلام واسه خودتون. از رفقای تو به اندازه کافی به من رسیده. حرفت‌رو بزن.
کلاغ با نگاهی پرسشگر که سعی داشت مهربون و تسکین‌دهنده جلوه کنه بهش خیره شد.
-ولی شماها خیلی دوست بودید! تو و اون کبوترها. عاقبت درست و حسابی حرف نزدی بلکه بشه کاریش کرد. بگو ببینم بین شما چی شد؟ با من راحت باش. گفتم که من خودی ام!
کوکو زهرخند زد.
-هی خودی! خستم کردی. یا سریع‌تر حرفت‌رو بزن و برو یا حرفت‌رو نگهدار واسه خودت و برو.
کلاغ راحت‌تر نشست.
-باشه بابا. همینطور تلخ هم قبولت داریم. ببین کوکو! بدون حرص و قهر به چیزی که میگم فکر کن. خودت هم می‌دونی که خیلی‌ها از پروازخواه بودن تو آگاهن. تو واسه پریدن خودت‌رو به در و دیوار زدی و خب نتیجه نداشت. ببین گوش بده بعد فحش بده. این هیچ بد نیست. همه گذشته دارن. آره خب درست گفتی من هم دارم. ولی پروازخواهی تو ایرادی نداره. و اینکه هنوز هم دلت پریدن بخواد. این باورکردنی نیست که تو آرزو‌هات‌رو هم مثل گذشته‌هات رها کرده باشی. واسه همین من و خیلی‌های دیگه تعجب می‌کنیم که تو الان دقیقا اینجا چیکار می‌کنی؟ پس کو اون عشق پروازت؟ تو هنوز هم می‌تونی واسه رسیدن به چیزی که لیاقتش‌رو داری تلاش کنی. موندم واسه چی نمی‌کنی!
کوکو آهش‌رو خورد.
-برای اینکه دیگه نمی‌خوام. پرواز مال پرنده‌هاست. من جام اینجاست. من عروسک ساعتم. جای من داخل ساعته. بیشتر از این هم نمی‌خوام باشم.
لحن کلاغ تسلی‌بخش شد.
-تو عروسک ساعتی درست. جات هم داخل ساعته. ولی ساعت داریم تا ساعت. هیچ شده به برج ساعت فکر کنی؟ من اونجا‌رو دیدم. هم بلنده، هم به آسمون نزدیک‌تره، هم به خاطر ارتفاعش هیچ آسمون‌خراشی بین نگاهت و تصویر آسمون مزاحمت درست نمی‌کنه، هم از اون بالا میشه خیلی راحت منظره طبیعت بیرون از این شهر سنگی آدم‌ها‌رو دید. مخصوصا یک نمای عالی به جنگل داره. اونجا که باشی آبی آسمون دورت و طبیعت و جنگل تماما زیر نگاهته. نمی‌دونی چه بهشتیه!
کمی طول کشید تا کوکو به خودش بیاد و بفهمه کلاغ سکوت کرده و با نگاهی هشیار تماشاش می‌کنه. کوکو تصویر آسمون آبی یکدست و جنگل سبز‌رو از صفحه ذهنش کنار زد و صداش‌رو پیدا کرد.
-خب که چی! واسه چی این‌ها‌رو به من میگی؟
کلاغ دوباره خندید. خنده‌ای اینبار به ظاهر آروم و مهربون و همراه.
-واسه اینکه از تو شایسته‌تر نشناختم. تو هنرمندی. می‌تونی چندتا مدل زنگ بزنی. تو با‌تجربه@‌ای. خیلی بلدی ولی بروزش نمیدی و کسی قدر و ارزشت‌رو اینجا نمی‌فهمه. تو لیاقتت اونجاست. تو می‌تونی اونجا بدرخشی. بذار موقعیتت داخل برج ساعت‌رو واست توصیف کنم. ساعتی که تو اونجا داخلشی خیلی از اینی که الان توش مچاله شدی بزرگ‌تره. برخلاف این تیکه چوب ساعت تو در برج ساعت ساخته شده از شیشه مقاوم و فلز براقه. ساعتی درخشان، با دوازده‌تا اتاقک طلایی که هر ساعت‌رو از داخل یکی‌شون اعلام می‌کنی. سقف بالای سرت شیشه‌ایه. یعنی بین تو و آسمون هیچ مانعی نیست. با هر اعلام ساعت از طرف تو عقربه‌ها و تمام صفحه ساعتت با رقص نور روشن میشن. وسط صفحه ساعتت یک ماه کامل در شب و یک خورشید بزرگ در روز داری. داخل عددهای ساعتت هم پر از ستاره‌های روشنه. تازه، با هر اعلام ساعت از طرف تو یک موزیک خاص که مخصوص همون زمانه زنگت‌رو همراهی می‌کنه. تو یکی از پادشاه‌های زماندر این شهر میشی. شما دوازده‌تا عروسک هستید که هر ساعت این شهر‌رو اعلام می‌کنید. دوازده ستاره در برج ساعت. و تو یکی از اون‌هایی. تو مشهور میشی. همه مردم شهر و تمام گردش‌گرهای بهار واسه تماشای هنرت میان. چه بسا که چشم یکیشون‌رو چنان بگیری که از مسوول‌های برج ساعت بخره و از اینشهر کوچیک لعنتی ببردت به جاهای بهتر. ثروتمندهایی که برای دیدن برج ساعت میان واسه عروسک‌های داخل ساعتش پول خوبی میدن. تصور کن روی دیوار یکی از اون خونه‌ها…
کوکو بالش‌رو به نشان سکوت بالا برد.
-همینجا نگهدار. خب بعد از اینکه تمام این‌ها شدم، بعدش چی میشم؟
کلاغ تعجب کرد. سردی لحن کوکو‌رو بعد از اونهمه توصیف پرحرارت انتظار نداشت.
-چی میشی؟ خب هیچ چی دیگه. جز این‌ها دیگه چی می‌خوایی بشی؟
کوکو خندید. خنده‌ای از جنس تحقیر خالص.
-بعد از اینهمه شلوغ‌کاری تازه میشم هیچ؟ این‌ها که گفتی خیلی خوبن. ولی مال من نیستن. من جایی که الان هستم‌رو به تمام این‌ها ترجیح میدم. اگر هم به قول تو هنری داشته باشم ترجیح میدم همینجا خرجش کنم. واسه بهتر شدن اوضاع اینجا.
کلاغ آشکارا به زحمت آرامشش‌رو حفظ می‌کرد.
-ببین کوکو! تو واسه اینجا نمی‌تونی کاری کنی. اینجا هرچی باشه فقط یک مغازه ساعت‌فروشیه. تو حیفی. تو می‌تونی اونجا حسابی پیشرفت کنی. تو…
کوکو بی‌حوصله بود.
-من پیش رفتن لازم ندارم. سکوت اینجا‌رو به تمام اون هیاهو ترجیح میدم.
کلاغ حیرتزده نگاهش کرد.
-عروسک دیوونه! اینجا دیگه چیزی بهت نمیده. درست فکر کن ببین به چی‌ها میشه که برسی. تو بین این ساعت موریانه‌زده‌ی بی‌قواره یک عروسک ناقابل بیشتر نیستی و برای همیشه هم فقط یک عروسک معمولی گمنام بی‌قابلیت باقی می‌مونی.
کوکو آهسته نگاهش‌رو چرخوند. به ساعتش نظر انداخت. عقربه‌های چوبی آهسته می‌چرخیدن و زمان‌رو پیش می‌بردن. نگاهش روی عقربه ثانیه‌شمار متوقف موند. کلاغ هنوز حرف می‌زد و حرف می‌زد.
-ببین کوکو! شانس همیشگی نیست. خریت نکن. پشیمون میشی.
کوکو خیلی آروم یکی از پنجه‌هاش‌رو دور عقربه ثانیه‌شمار حلقه کرد و با یک حرکت سریع کشیدش عقب. عقربه قرچی کرد و از صفحه جدا شد. کلاغ ندید.
-ببین پیک شادی یا هر کسی هستی! من کوکوی همینجام. همین سالن و همین ساعت و همین فضا. نه چیزی بیشتر از اینجا می‌خوام نه جایی بهتر از اینجا می‌خوام که باشم.
کلاغ تحملش تموم شد و هوار کشید. کوکو تماشاش می‌کرد.
-موجود احمق این جایی که تو چسبیدی بهش فقط یک ساعت مسخره و داغونه چوبیه!
پنجه کوکو به سرعت بالا رفت و به جلو پرتاب شد.
-پس بفرما تحویل بگیر این هم چوبیه!
عقربه ثانیه‌شمار مثل فشنگ شلیک شد و درست خورد به هدف. کوکو ندید به کجای کلاغ خورد ولی تماشا کرد که اون موجود جیغی کشید و در حالی که به خودش می‌پیچید و همچنان جیغ می‌کشید تعادلش‌رو از دست داد و به پایین پرت شد. صدای جیغ‌های غافلگیری و درد کلاغ تا زمانی که به زمین رسید شنیده می‌شد. کوکو فقط به پنجره نیمه باز خیره شد. نه لبخند زد، نه متأثر شد، نه گریه کرد، فقط نگاه کرد. بی‌حالت نگاه کرد. نگاهش درست نگاه یک عروسک ساعت بود. نه بیشتر، نه کمتر.
صدای جنبشی آروم کوکو‌رو از دنیای خیالاتی که کسی جنسشون‌رو نمی‌دونست به جهان واقعی اطرافش کشید. هدهد بیدار شده بود و داشت کش و غوص می‌اومد.
-عجب صبح بی‌حال و سردیه! این‌ها واسه چی خوابن؟ و تو واسه چی بیداری کوکو؟
کوکو آروم نگاهش کرد.
-طول نمی‌کشه که این‌ها همه بیدار میشن. صبح هم همینطور. تا چند لحظه دیگه مالک اینجا واسه کوک کردنمون میاد و تا چند ساعت دیگه سر و کله آدم‌ها پیدا میشه.
هدهد به کوکو نظر انداخت. نگاهش عمیق بود.
-تو داشتی چیکار می‌کردی کوکو؟
کوکو نفس عمیقی کشید.
-هیچ چی. دقیقا هیچ چی.
هدهد بال‌های بلندش‌رو آهسته حرکت داد.
-گاهی این هیچ مثبته. سکوت و سکون همیشه هم بد نیستن. زمان‌هایی هست که سکون عاقلانه از حرکت بی‌حساب موفق‌تره.
کوکو لبخند زد.
-بله. شما درست میگی. موافقم. به شدت موافق.
هدهد همچنان نگاهش می‌کرد. نگاهش همچنان عمیق و به طرز واضحی رضایتمند بود. کوکو صدای جنبش‌های آروم‌رو از اطراف می‌شنید. بقیه عروسک‌ها داشتن بیدار می‌شدن. کوکو نگاهش‌رو به دل آسمون ابری و نیمه‌تاریک پرواز داد. صبح سرد و خاکستری زمستون طلوع کرده بود.
ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 14.»

دیدگاهتان را بنویسید