خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 15.

قصه کوکو، 9.

سرما نفسگیر بود اما شهر همچنان بیدار و زنده پیش می‌رفت. روزها زنده‌تر و شب‌ها تقریبا خواب. تمام آشناها و مشتری‌هایی که به سالن ساعت‌ها رفت و آمد داشتن می‌گفتن که این زمستون سردترین زمستونیه که تا به حال دیدن. هنوز دو هفته از شروعش نگذشته بود ولی پنجره‌ها هر صبح یخ می‌زدن و خیابون‌ها و پیاده‌روها زیر نور بی‌حال خورشید صبح زمستون به خاطر لایه‌های یخ که هر صبح کلفت‌تر می‌شدن می‌درخشیدن. کوکو همچنان صبح‌ها پیش از شروع روزمرگی‌های شلوغ سالن نگاهش‌رو به آسمون پرواز می‌داد. انگار واسش فرقی نداشت که آسمون، آسمون صاف تابستون باشه، یا هوای گرفته زمستون. آسمون در هر حال برای کوکو آسمون بود. و صبح، همیشه صبح. عروسک‌ها داخل ساعت‌های رنگارنگشون گذر زمان از روی زندگی آدم‌های شهر‌رو پیش می‌بردن و تماشاگران به ظاهر خاموش قصه شهر بودن. و هیچ کسی نمی‌دونست هر کدومشون در دنیای خودشون توی چه هوایی سیر می‌کردن. کوکو هم تماشاگر بی‌صدای تمام این‌ها بود و هر کاری از دستش برمی‌اومد می‌کرد تا وسط این جنجال صامت زندگی هرچی بیشتر محو و نادیدنی باقی بمونه. گاهی موفق می‌شد و گاهی هم نمی‌شد. و زندگی همچنان پیش می‌رفت.
کوکو صبح‌ها‌رو دوست داشت. واسش جالب بودن.
-صبح‌رو اگر درست نگاه کنی چیزهای خوبی بهت میده.
این چیزی بود که کوکو بهش باور داشت و گاهی واقعا هم دیدنی‌های جالبی در صبح گیرش می‌اومد. مثل اون روز که کلاغ آشنا‌رو دوباره دید که این بار پشت پنجره کنار ساعت هدهد نشسته و یکنفس حرف می‌زد و حرف می‌زد. جمله‌هاش واسه کوکو آشناتر از آشنا بودن.
-تو ارزشت بالاتر از این‌هاست. حق تو بیشتر از یک سالن معمولی و یک ساعت معمولیه. تو ارزشمندی. تو با قابلیتی. تو منحصر به فردی ولی کسی قدر قابلیت‌هات‌رو اینجا نمی‌دونه. برج ساعت جاییه که تو باید باشی! …
کوکو بی‌صدا تماشا کرد که هدهد با نگاهی محو به مقابل خیره شده بود. چشم‌هاش کاملا باز بودن ولی چیزی در نگاهش نبود. نه حیرت، نه تحسین، نه نفرت، نه حتی خستگی. انگار نه انگار که اون لحن پرحرارت که کلاغ با تمام توانش خرج می‌کرد و اون کلمه‌ها خطاب به اون بودن. هدهد، مثل همیشه، آرام و به ظاهر بیخیال بود. کلاغ گفت و گفت و هرچی تونست اصرار کرد. تا جایی که کوکو از تحمل و سکوت هدهد حیرتزده شد. کلاغ بیشتر و بیشتر اصرار کرد تا سکوت هدهد‌رو بشکنه یا دسته کم توجهش‌رو جلب کنه. طول کشید اما موفقیتی در کار نبود. هدهد انگار هیچ چیز نمی‌شنید. کلاغ بعد از مدتی که برای کوکو بسیار طولانی به نظر رسید، خسته و گیج و عصبانی هیکل سنگینش‌رو از لبه یخزده پنجره جدا کرد، با تنبلی بلند شد، پرواز کرد و رفت. هدهد انگار که واقعا چیزی نشنیده و اتفاقی نیفتاده، تکونی از سر خستگی به بال‌هاش داد و خیلی عادی گفت:
-آخ که به نظرم امروز سردترین روز این هفته باشه. عجب هوای یخی!
کوکو با تعجب تماشاش می‌کرد. هدهد نگاهش کرد و لبخند زد. هیچ حرفی گفته نشد ولی کوکو حس کرد این لبخند بهش آرامش خاطر داد. توضیحش واسه خودش هم سخت بود پس ازش گذشت و فقط با یک لبخند بزرگ به لبخند هدهد جواب داد. روز داشت دوباره شروع می‌شد.
داخل سالن با اون نورهای رنگی و زنگ‌ها و موزیک‌های مدل به مدلش زمستون حتی شب‌ها هم چندان برنده نبود. شبنشینی‌های کوچیک و گاها بزرگ به بهانه‌های مختلف در جریان بودن و کاری از دست انجماد زمستون برای متوقف کردنش برنمی‌اومد. هر چیزی دلیلی واسه یک شبنشینی کوچیک می‌شد. شبنشینی کوچیکی که همیشه قرار بود کوچیک و جمع و جور باشه اما معمولا همیشه بزرگ و حسابی شلوغ می‌شد و تا دم صبح ادامه داشت. اون شب هم یکی از همون شبنشینی‌های کوچیک اما بزرگ در جریان بود. تولد یکی از پاساژی‌ها بود و دوستانی از هر طبقه و هر شغل و موقعیت که حالا دیگه حسابی با هم آشنا و صمیمی شده بودن، به پیشنهاد صاحب سالن ساعت‌ها به این بهانه چسبیدن و در اون شب سرد زمستون دور هم جمع شدن. سالن مثل همیشه روشن و شلوغ بود. صدای خنده‌ها بلند و بازار جوک و شیطنت حسابی گرم بود. عروسک‌ها هم از داخل ساعت‌های توی قفسه‌ها از این قیامت شاد بی‌بهره نبودن و سهمشون‌رو ادا می‌کردن. از گنجشک که یکدفعه اون وسط صدای جیکجیکش بالا رفت و چند دقیقه‌ای باعث حیرت مهمون‌ها شد و مجبورشون کرد حسابی واسه پیدا کردن منبع اون صدای تردیدناپذیر بگردن و البته که چیزی پیدا نکردن، تا جغد که کسی نفهمید سر چی بی‌هوا از جا پرید و چنان کبوتر‌رو ترسوند که بیچاره کنترلش‌رو از دست داد، هوار کشید و پرپر زنان خودش و ساعتش‌رو روی قفسه تا کنار پنجره قل داد، محکم به شیشه خورد و وقتی آدم‌ها بهش رسیدن به حالت سر و ته داخل ساعت واژگونش گیر کرده بود. چلچله طبق معمول زیر پرهای به هم فشرده کوکو پیدا شد و بد ماجرا این بود که این دفعه سرکار پلیس بود که دستش‌رو داخل ساعت برد و با دیدن یک عروسک فسقلی زیر پر و بال یک عروسک بزرگ‌تر کم مونده بود از شدت تعجب دیوانه بشه.
-این عروسکه مال ساعت کوچولوهه‌ی اون طرف سالنه. من سر شب داخل ساعتش دیدمش. الان توی اون ساعت هیچ چی نیست و این اینجاست زیر بال این گنده‌ه. به خدا من سر شب خودم دیدمش. بابا میگم دیدمش!
مالک سالن در حالی که می‌خندید و سعی می‌کرد حیرت پلیس و کنجکاوی بقیه‌رو با شوخی و خنده کم‌رنگ کنه چلچله‌رو از زیر بال کوکو برداشت که ببره بذاره سر جاش و در یک فرصت نیم ثانیه‌ای زیر جلدی به جفتشون قول داد که در اولین فرصت به حساب جفتشون برسه. و شب همچنان پیش می‌رفت. هیچ کس انتظار هیچ اتفاق غیرمنتظره‌ای‌رو نداشت، به همین خاطر زمانی که برق‌ها یکدفعه قطع شدن و سالن در تاریکی فرو رفت تا چند ثانیه کسی نمی‌دونست چیکار باید کنه. تاریکی ناگهانی بعد از اون نورهای خیره‌کننده همیشگی حالا انگار توان تفکر‌رو هم از همه گرفته بود. کوکو سعی کرد از موقعیت اطرافش سردربیاره ولی تاریکی مثل چادری سیاه و بی‌نفوذ روی سالن کشیده شده بود و کسی چیزی نمی‌دید. کوکو صدای آروم هدهد‌رو وسط اون سر و صدای درهم شنید.
-شب‌نماها روشن!
به ثانیه نکشید که نقطه‌های کوچیک و روشن از تمام قفسه‌ها روی تاریکی لک انداختن اما این کافی نبود. تاریکی زیاد و درجه غافلگیری هنوز بالا بود.
در زیر پله‌های اضطراری سالن، اتاقک بسیار کوچیکی بود که یک نفر به زحمت می‌تونست اونجا وایسته. جعبه فیوزهای برق و فلکه‌های اصلی آب و گاز و مواردی از این قبیل اونجا بودن و معمولا کسی کارش به اونجا نمی‌افتاد، مگه اینکه موردی پیش بیاد. و در اون زمان واقعا موردی پیش اومده بود. یک نفر روی چهارپایه بلند داخل اتاقک ایستاده بود و به زحمت داخل اون فضای کوچیک می‌جنبید. دستی که فیوزها‌رو قطع کرده بود با لرزشی آشکار و به سرعت در حرکت بود و با سیم‌ها ور می‌رفت. مهارت زیاد لازم نبود که مشخص باشه دست در حال لخت کردن سیم‌ها و گشتن برای پیدا کردن نقطه اتصال خطرناکیه که قادر به ایجاد یک اتصالی مرگباره. دست کارش‌رو تقریبا تموم کرد و چاقوی کوچیکی که به شدت لرزش داشت روی یک نقطه متوقف موند. هیچ وقت مشخص نشد که صاحب دست می‌خواست دقیقا چیکار کنه چون درست در همون لحظه چیزی مچ پاش‌رو گرفت و به ضرب تمام کشید. مهاجم که انتظار همچین چیزی‌رو نداشت بی‌اختیار فریاد بلندی کشید، تعادلش‌رو از دست داد و از روی چهارپایه با سر به زمین پرت شد. از شدت ترس یا از ضربه برخورد، یا از هردو، پخش زمین باقی موند و از جاش حرکت نکرد. شاگرد خیاط بالای سرش ایستاده بود و با خشمی خطرناک نگاهش می‌کرد.
-بی‌معرفت لعنتی! اون رضایت داد تو بدون پرونده از زندان خلاص بشی و تو دوباره اومدی که بفرستیش هوا! خیال کردی می‌ذارم تو و اون منزل آخری‌های ناکس اذیتش کنید؟
صدای بلندی که از پایین پله‌های اضطراری شنیده شد جای تردید باقی نذاشت که چیزی این وسط نادرسته.
-چی بود؟ یک چیزی افتاد زمین!
-چی بود نه. کی بود.
-راست میگه یکی هوار زد.
-هوار نبود ضربه سقوط بود.
-بابا یکی جیغ کشید من خودم شنیدم.
-بحث نکنید جفتش بود. هم یک کسی داد کشید هم یک چیزی افتاد.
-بابا شمعی چراغی چیزی بدید ببینیم چند چندیم این تاریکی نمی‌ذاره جم بخوریم.
کوکو و عروسک‌ها هم اون صداهای عجیب‌رو شنیده بودن و هیچ کدومشون تردید نداشتن که چیز ناخوشآیندی بیرون از دیوارهای اون اتاق بزرگ در جریانه. باید کاری می‌کردن ولی چه کاری؟ کوکو زمزمه‌های به شدت آروم و محتاط عروسک‌ها‌رو در اطرافش می‌شنید. صدای زمزمه هدهد‌رو به وضوح تشخیص داد.
-رقص نورها روشن!
-ولی هدهد! این کار هم سخته هم کوک و باطری زیادی می‌خواد.
-مهم نیست. بجنبید. هر کسی هر طوری می‌تونه رقص نور ساعتش‌رو روشن کنه.
چلچله مثل برق بیرون از ساعتش حاضر بود. آدم‌ها در تاریکی و غافلگیری بودن و توجهشون به قفسه‌ها نبود. در نتیجه چلچله تقریبا بدون احتیاط بین ساعت‌ها می‌چرخید و واسه روشن کردن رقص نور ساعت‌ها به اون‌هایی که کمک لازم داشتن کمک می‌رسوند. چند ثانیه بعد آدم‌های اون پایین با حیرت دیدن که نورهای رقصان از بالای قفسه‌ها و از صفحه ساعت‌ها مثل هزارتا پروانه درخشان تاریکی سالن‌رو تیکه پاره کردن. حالا می‌شد دید و فهمید که هر کسی در چه موقعیتیه و از کجا باید شروع کرد. تمام این‌ها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد و کسی دسته کم در اون لحظه‌ها فرصت تمرکز روی جنبه‌های عجیب ماجرا‌رو نداشت.
-میرم ببینم اون صدا چی بود.
کوکو حس کرد با شنیدن این قصد مالک سالن دلش فرو ریخت.
-تنها نرو وایستا باهات بیام.
-راست میگه منم میام.
خیال کوکو کمی راحت‌تر شد، اما فقط کمی.
-لازم نیست شماها از این بالا پوششم بدید من خودم میرم.
-واسه چی دیوونه‌بازی درمیاری مرد حسابی؟ تنها بری که چی؟
-بابا شماها معلومه چتونه؟ چیزی نیست احتمالا فیوز پریده میرم یک کلید‌رو بزنم بیام اینهمه سر و صدا نداره که!
-ولی همه ما صدای سقوط و هوار شنیدیم.
-بی‌خود شنیدید. من که نشنیدم. اون پایین جا واسه رفت و آمد همگیمون نیست لزومی هم نداره. از همین بالا مواظبم باشید. میرم و سریع میام.
قاطعیت آرام مالک سالن جای حرف واسه کسی باقی نذاشت. کسی همراهش نشد ولی تقریبا همه از بالای پله‌ها خم شده و نگاهشون قدم‌هاش‌رو تعقیب کرد تا پایین رفت و پیچید و به زیر پله‌ها رسید. نورهای رقصان با تمام قدرت می‌تابیدن و از در باز سالن پله‌های باریک‌رو روشن می‌کردن.
شاگرد خیاط با شنیدن صدای باز شدن در بالای پله‌ها لگد محکمی به پای مهاجم که هنوز بی‌حرکت نقش زمین شده بود زد و زیر لب غرید:
-از اینجا زنده بیا بیرون تا هرچی بد از زندگی دیدم سرت تلافی کنم عوضی!
شاگرد خیاط با اطمینان از اینکه کسی یا کسانی از راه پله ها به پایین سرازیر شده بودن به سرعت فرار کرد ولی دور نرفت و اون بیرون پشت درخت‌های منجمد به انتظار ایستاد.
مالک سالن صاف به طرف اتاقک رفت و انگار که دقیقا می‌دونست باید کجا و دنبال چی بگرده، بدون حیرت به مهاجم بی‌حرکت نظر انداخت. آهسته خم شد و به حالت راحت‌تری به دیوار اتاقک تکیهش داد. بعد روی چهارپایه پرید و با دیدن سیم‌های لخت و فیوز قطع شده سری تکون داد و به سرعت با یک حلقه نوار چسب که از جیبش بیرون کشید اوضاع سیم‌ها‌رو بهتر کرد. بعد فیوز‌رو زد و روشنایی خیره‌کننده دوباره برگشت.
-کجایی مرد؟ اون پایین چه خبره؟ کی بود داد کشید؟ ول کن نمی‌خواد بگی خودم دارم میام اونجا!
مالک سالن در حالی که از روی چهارپایه پایین می‌پرید به چهره رنگ‌پریده مهاجم نگاه کرد. پسرک با چشم‌های کاملا باز و قیافه‌ای که از شدت وحشت کج شده بود بهش خیره مونده بود. هردو صدای قدم‌های محکم پلیس‌رو شنیدن که داشت به سرعت پایین میومد. پسرک هنوز نقش زمین بود. انگار زمان یک لحظه ثابت شد. سکوت با صدای آروم مالک شکست.
-چیزی نیست بابا دارم میام بالا. فیوز پریده بود حل شد بریم.
صدای پلیس و آهنگ قدم‌هاش به وضوح گویای این مطلب بود که قانع نشده.
-بی‌خود چیزی نیست. اون صدایی که من شنیدم صدای پریدن فیوز نبود. من باید ببینم اون پایین چه خبره.
پسرک نفسش‌رو حبس کرده بود. رنگش مثل گچ دیوار سفید و چشم‌هاش از ترس تا حد ممکن گشاد شده بودن. مالک سالن با لحنی همچنان آروم جواب پلیس‌رو داد.
-از دست تو سرکار! این پایین هیچ خبری جز تار عنکبوت نیست. جا هم واسه دو نفر نیست. اجازه بده من بیام بیرون بعدش اگر خواستی شما قدم رنجه کن بیا داخل.
مالک این‌ها رو گفت و بلند خندید در حالی که دست‌هاش با نهایت سرعت و کاملا ناهماهنگ با لحن آرامش در حرکت بودن. مثل برق چهارپایه‌رو به مقابل پسرک وحشتزده کشید به طوری که جسم بی‌حرکتش کمتر دیده بشه. بعدش هم با بیشترین سرعت ممکن از اتاقک خارج شد و در‌رو پشت سرش بست و قفل کرد. صدای بحث و گفتگوی مالک سالن با پلیس درست پشت در اتاقک شنیده می‌شد. پلیس می‌خواست وارد بشه و ببینه اوضاع اون داخل در چه حاله و مالک سالن با خنده و شوخی و همون لحن آرام و متقاعد‌کننده سعی داشت قانعش کنه که همراهش بره و برگرده بالا. عاقبت هم بعد از لحظاتی که برای پسرک اندازه یک عمر طول کشید، مالک سالن موفق شد و صدای گفتگو و قدم‌هایی که دور می‌شدن یادش آورد که تقریبا نفس نمی‌کشید. و تازه بعد از رفتن اون‌ها بود که فهمید داخل اوم اتاقک دربسته زندانی شده و راه خروجی واسش نیست. کاری از دستش برنمی‌اومد. اگر در می‌زد و کمک می‌خواست افرادی که درست بالای سرش داخل سالن بودن اولین شنونده‌هاش بودن. هیچ چاره‌ای نداشت جز اینکه دلواپس و منتظر همونجا در زندان تنگ و تاریکش به انتظار سرنوشت بمونه. و شب همچنان در گذر بود.
بعد از وصل برق و برگشت نور همه چیز خیلی سریع در سالن عادی شد و تازه دردسر از اون لحظه شروع می‌شد.
-هی جناب! تو واقعا لازمه یک توضیحی در مورد این ساعت‌های عجیبت بدی.
-راست میگه به خدا همه دیدیم این‌ها زیادی عجیبن.
مالک سالن خندید.
-عجیب؟ واسه چی؟ اینجا هیچ چیزی عجیب نیست چون من مالکش هستم.
-بس کن مرد! تمام ساعت‌هایی که عروسک دارن درست زمانی که تو می‌خواستی بری پایین رقص نورهاشون پشت سر هم روشن شدن. تنظیم این‌ها چه جوریه؟
-باز دوباره جنبه پلیسی شخصیت این سرکارمون ورم کرد! بیا شکلات بخور اعصابت آروم بشه.
-هی صاحب خونه این دفعه منم باهاش موافقم. این بنده خدا راست میگه بگو داستان چیه؟
-موافقم عجایب این سالن تو بیشتر از حد معموله واقعا نمیشه نادیده گرفتشون واسمون بگو تو اینجا چیکار داری می‌کنی؟
-آره بابا بگو قول میدیم به کسی نگیم.
مالک سالن دوباره خندید.
-فقط تمام شهر می‌فهمن اینجا هم که غریبه نیست همه شهر خودی هستن.
شلیک خنده انگار با ضرب به سقف سالن برخورد کرد.
-جدی بگو جریان چیه؟
-جریانی در کار نیست بابا! می‌بینید که همیشه میگم هیچ کدوم از سری ساعت‌های داخل قفسه‌ها فروشی نیستن. واسه اینکه این‌ها جزو اینجان. این ساعت‌ها چفت قفسه‌هاشون هستن. این‌ها با سیم و فنر به قفسه‌هاشون و به همدیگه وصلن. در مواقع خیلی لازم میشه یک کارهایی کرد.
دکتر که کاملا مشخص بود قانع نشده سکوت نصفه نیمه‌رو شکست.
-خب این هنرت چه جوری کار می‌کنه؟ نشونمون بده ببینیم! مگه میشه یک دسته ساعت‌رو…
مالک سالن زد زیر خنده.
-آخ آخ دکتر اگر قیافهت‌رو می‌دیدی!
مالک سالن اونقدر بحث‌رو چرخوند تا نظرها خواه ناخواه از ماجرا منحرف شد و هرچند خیلی سخت، اما ظاهرا و البته موقتا به خیر گذشت. اما همه می‌دونستن که موضوع تموم نشده.
-این دوستمون به نظرم جادوگری چیزیه. اون از دفعه پیش که گیر کرده بود و زنگ‌های ساعت‌ها آزاد شدن، این هم از امشب که نورها به دادمون رسیدن!
شب همچنان با همون سرعت معمول یک شب زمستون، داخل و بیرون از سالن ساعت‌ها در جریان بود.
جوونک زندانی از وحشت و اضطراب داشت پس می‌افتاد. صداها‌رو بالای سرش می‌شنید و هر لحظه منتظر بود که مالک سالن با پلیس و بقیه از پله‌ها سرازیر بشن، اون در کوچیک‌رو باز کنن و اگر این طور می‌شد هیچ راهی برای خلاثیش از این دردسر نبود. عرق سرد روی پیشونیش‌رو با پشت دست پاک کرد و به اطراف نظر انداخت. تاریکی مطلق اتاقک‌رو گرفته بود. حتی نمی‌تونست کار ناتمومش‌رو تموم کنه. چون اگر اقدامی می‌کرد و اتفاقی در اون ساختمون می‌افتاد، دیگه خودش هم راه فرار نداشت و طعمه اول ماجرا می‌شد. از تصورش تنش لرزید و دوباره پیشونیش خیس عرق شد.
شب می‌گذشت و همه چیز به ظاهر عادی بود. صدای پاهایی که بالای سرش دایم در حرکت بودن مثل پتک توی سر زندانی اون اتاقک کوچیک صدا می‌کرد. هر لحظه منتظر بود که مالک سالن بالای سرش با پلیس از اون پله‌ها پایین بیاد، اون در کوچیک‌رو باز کنه و تحویلش بده. زمانی که این اتفاق نیفتاد فکر کرد شاید مالک منتظره تا شبنشینی اون بالا به آخر برسه و مجلس شبانه اون بالا به خاطر دستگیر کردن مجرمی که خواه‌ناخواه گرفتار بود خراب نشه. اگر زندانی می‌شد دیگه رضایتی در کار نبود. در هر حال مجرم شناخته می‌شد. اون در حال ارتکاب جرم گرفتار شده و هیچ راهی برای انکار نبود. خصوصا اینکه شاگرد خیاط بر علیهش شهادت می‌داد. بعدش چی می‌شد؟ کسی که طوریش نشده بود پس فقط واسش زندانی می‌بریدن. چند ماه؟ چند سال؟ با توجه به اینکه دفعه دومی بود که برای انجام کاری مجرمانه به این محل وارد می‌شد و هر دو بار هم اقدام به ارتکاب جرم کرده بود، چقدر داخل زندان باقی می‌موند؟ این افکار همراه سیلی از افکار ناخوشآیند دیگه توی سرش می‌چرخیدن و به سرگیجه مینداختنش. شاگرد خیاط در حالی که فاصله کوتاهی‌رو قدم می‌زد و کتاب درسیش‌رو زیر نور بی‌حال چراغ برق خیابون می‌خوند، از پشت درخت‌های منجمد به تماشای ماجرا ایستاده بود.
طول کشید اما عاقبت شب و شبنشینی تموم شدن. زندانی صدای قدم‌هایی که تک‌تک و چندتا‌چندتا از پله‌ها پایین می‌رفتن و از در کوچیک پشت پاساژ خارج می‌شدن‌رو می‌شنید و شناور در وحشتی محض منتظر حرکت بعدی سرنوشت بود. قدم‌های محکم پلیس‌رو می‌شناخت. خودش‌رو جمع کرد و منتظر صدای باز شدن در موند. پلیس همراه بقیه در حالی که می‌خندیدن و شوخی می‌کردن از بالای سرش گذشتن، به طرف در خروجی رفتن، بازش کردن و وارد هوای سرد شب زمستون شدن. جوونک همچنان منتظر و دلواپس همونجایی که رها شده بود نشست. سکوت. صدای بسته شدن در خروجی. صدای قدم‌هایی نرم و آروم به طرف در اتاقک کوچیک. نزدیک. نزدیک. نزدیک‌تر. توقف قدم‌ها درست پشت در. سکوت. صدای چرخش کلید. در با صدای خشکی باز شد. جوونک بی‌اختیار از جا پرید. اصلا نفهمید چه می‌کنه یا چی میگه. فقط ترس بود که فرمان می‌داد. صدای خودش‌رو شنید که فریاد زد:
-جلو نیا. وگرنه، …
مالک سالن تنها و آروم جلوی در ایستاد و تماشاش کرد. جوونک به خودش نظر انداخت. ایستاده بود و در حالی که بند‌بند وجودش آشکارا می‌لرزید خودش‌رو به دیوار فشار می‌داد. صدای مالک سکوت‌رو شکست.
-وگرنه، خب بقیهش! وگرنه چی؟
زندانی صدای ضربان قلبش‌رو به وضوح می‌شنید. واقعا چی از دستش برمی‌اومد. تهدیدش مسخره و توخالی بود و زندانبانش این‌رو خوب می‌دونست. سکوت پر از وحشت دوباره با اون صدای آروم شکست.
-بذار کمکت کنم تا کاملش کنی. وگرنه‌ای در کار نیست. تو کاری از دستت برنمیاد. هر حرکتی که بخوایی کنی ناموفقه. من به اینجا و هرچی داخلشه از جمله تو مسلط هستم و حرکتت‌رو پیش از کامل شدن دفع می‌کنم. البته تو از من جوونتری ولی به نظرم از فرستنده‌هات شنیده باشی که من کمی ورزشکار بودم و اگر پای جنگ و مقابله وسط بیاد در هر حال تو می‌بازی. درسته که از صخره بالا نمیرم ولی مردونه بهت قول میدم که اگر پای زورآزمایی بیاد وسط تو برنده نیستی. حتی اگر چاقوی گم شده‌ات‌رو داشتی. بیا بگیرش. اینجاست. وقتی زمین خوردی پرت شد اون گوشه و من برش داشتم و رفتم.
جوونک با ترس و حیرت به دست دراز شده مالک خیره موند. چاقو توی دستش برق می‌زد.
-بیا بگیرش دیگه. چاقوی خودته. مگه نمی‌خواییش؟
جوونک صداش‌رو پیدا کرد. صدایی که به شدت وحشتزده و از شدت ترس بلند بود.
-ولم کن برم. من هیچ کاری نکردم.
مالک لبخند زد.
-کاری که کردی. دفعه پیش می‌خواستی منفجرم کنی و الان هم همینطور. اما رفتنت.
نگاه پر از تردید و بی‌اعتمادی زندانی یک لحظه از دستی که هنوز با یک چاقو به طرفش دراز شده بود غافل نمی‌شد.
-بیا چاقوت‌رو بگیر و برو.
زندانی پوزخند زد.
-اوهوکی! خیال کردی با خر طرفی؟ بیام جلو تا با اون چاقو منو بزنی؟
مالک خندید.
-من واسه زدنت احتیاجی به حقه ندارم. می‌تونستم بدون دردسر تحویلت بدم. ولی می‌بینی که تو الان اینجایی. واسه تصفیه حساب شخصی هم اگر بخوام انجامش بدم لازم نیست کلک بزنم. می‌تونم همون گوشه گیرت بندازم و حسابی بزنمت. چاقو هم لازمم نمیشه. اگر دلت می‌خواد یک زمانی که در موقعیت بهتری بودیم می‌تونیم کشتی بگیریم تا باورت بشه. ولی نه اینجا و نه الان.
نگاه زندانی حالا دیگه حیرت داشت. ترس که کمی عقب نشست تونست با یک تحلیل سریع بفهمه که مالک داره درست میگه. حالا تردید در نگاهش موج می‌زد.
-می‌خوایی چیکار کنی؟
مالک لبخند زد.
-می‌خوام چاقوت‌رو بهت پس بدم، بفرستمت بری و برم بالا بخوابم. فردا جمعه هست. می‌تونم حسابی خستگی امشب‌رو در کنم.
جوونک دوباره پوزخند زد.
-اون سرکار پلیس کی برمیگرده؟
مالک نفس عمیقی کشید.
-شاید شنبه برگرده شاید هم شبنشینیه بعدی. اگر کارش داری باید بری اداره پلیس دیدنش. جاش‌رو که بلدی.
زندانی متحیر نگاهش می‌کرد. حیرت حالا بیشتر از اون بود که ترس بتونه کنارش بزنه. آهسته دوتا قدم کوتاه برداشت، دستش‌رو دراز کرد و چاقوش‌رو پس گرفت. مالک از جلوی در کنار رفت.
-خب. برو.
زندانی ورود هوای آزاد به اون فضای بسته‌رو با تمام وجود حس کرد ولی جایی نرفت. به دیوار تکیه داد و تماشا کرد.
-از جلوت رد بشم که تو، …
مالک دستی تکون داد.
-هی! من چاقوت‌رو بهت پس دادم. واسه چی اینهمه مطمئنی که می‌خوام بزنمت؟
زندانی که دیگه زندانی نبود همچنان نگاه حیرتزده‌اش‌رو به مقابل دوخته بود.
-واسه چی نزنی؟ به قول خودت من یک بار خواستم منفجرت کنم الان هم که دفعه دوممه.
مالک این بار آه کشید.
-اگر قرار باشه کسی‌رو بزنم اون تو نیستی. کاش می‌شد کسی‌رو بزنم که فرستادت تا دست‌های جوون و توانات‌رو با خون کثیف کنی. بار این ماجرا اگر موفقیتآمیز تموم می‌شد تا آخر عمر روی شونه‌هات سنگینی می‌کرد. و تو هنوز خیلی جوونی. یک عمر طولانی با یک بار سنگین وحشتناک. بهش که فکر می‌کنم واقعا دلم می‌خواد سبب این کار‌رو بزنم.
جوونک با خشم نگاهش کرد.
-کسی منو نفرستاد.
مالک خندید.
-کسی نفرستاد؟ پس تویی که هرگز منو ندیدی و نمی‌شناسی همینطوری بی‌خود و بی‌دلیل دلت خواست بیایی و دستت‌رو خونی کنی؟ خودت باشی باورت میشه؟
جوونک انگار خلع سلاح شد.
-خب که چی؟ هیچ چی‌رو نمی‌تونی ثابت کنی. دستت بهش نمی‌رسه.
مالک دوباره آه کشید.
-نه. نمی‌رسه تا زمانی که تو اعتراف نکنی. مدارک همه بر ضد تو هستن. اون‌ها در منطقه امن ایستادن و تو پیشمرگشون شدی. اما کاش می‌تونستم ثابتش کنم تا به حسابشون می‌رسیدم! و مطمئن باش اگر زمانی از دستم بربیاد حتما انجامش میدم.
جوونک داد زد:
-کاریش نداشته باش!
مالک لبخند زد.
-کاری نداشته باشم؟ به کی؟ تو که گفتی کسی نفرستادت!
جوونک وا رفت.
-جناب آقای ساعت‌ساز فیلسوف تو معرفت سرت میشه؟ می‌دونی حق یعنی چی؟ کسی که گردنت حق داره‌رو تو مدیونشی. می‌فهمی؟ حق! دِین! این‌ها‌رو می‌فهمی؟
مالک آه عمیقی کشید. آهی از ته دل.
-بله می‌دونم. اینجا هنوز پاساژ نشده بود. تو دزد مغازه‌ها و دکه‌های اون پایین بودی. سه دفعه گیر افتادی و هر سه بار یک نفر جریمه خلافت‌رو پرداخت و هر دفعه به جای عبرت گرفتن دزد بهتری شدی. دفعه چهارم سر از منزل آخر درآوردی و…
مالک سالن پیش از شکستن سکوتش دوباره آه کشید. آهی اونقدر عمیق که جوونک مقابلش حس کرد شونه‌های استخونیش از سردیش مورمور شدن.
-شاید من معرفت سرم نشه. ولی می‌دونم معرفت این نیست که یک جوون بی‌تجربه‌رو مدیون خودت کنی تا سر بزنگاه که لازمت میشه بفرستیش وسط آتیش. اون هم آتیشی که چه ازش رد بشی چه نشی می‌سوزونه. تو اگر دفعه پیش یا حتی این دفعه موفق می‌شدی و من الان زنده نبودم، حتی اگر هیچ کسی تا آخر عمرت سراغت نمی‌اومد به آرامش نمی‌رسیدی و اگر گرفتار هم می‌شدی، با توجه به سابقه گذشته و دفعه پیشت در بهترین حالتش جز زندان و گذران عمر در بین سابقه‌دارها چیزی منتظرت نبود. من شاید معرفت‌رو به شکلی که تو یاد گرفتی نشناخته باشم اما می‌دونم که پرداخت تمام عمر، عمری که تکرار نمیشه، بهای مناسبی برای ادای دِینه یک جوون به سن و سال تو نیست. معرفتی که من شناختم شاید از جنس آموخته‌های تو نباشه، اما بهم میگه که نباید کسی‌رو واسه ادای دِین بفرستیش که مرتکب گناه قتل بشه. من اگر بودم راه بهتری واسه ادای دِین‌رو ترجیح می‌دادم.
جوونک خندید. خنده‌ای از جنس حرص و تحقیر.
-بله راه بهتر شما‌رو هم دیدیم آقای اهل فضل. دیدم سر اون شاگرد خیاط بیچاره چه بلایی آوردی. خیال کردی خیلی در حقش بزرگوار بودی؟ این اواخر دیدیش؟ می‌دونی چه شکلی شده؟ میدونستی شده شبیه پیرمردها؟ همیشه یا مریضه یا چرت می‌زنه. ولش کنی می‌افته زمین و خوابش می‌بره. از خستگی کار و درس شبانه داره جونش درمیاد. تو اسم این‌رو می‌ذاری زندگی؟
لبخند مالک سالن باعث شد مخاطبش از شدت حیرت گیج بشه.
-بله می‌دونم. تمام این‌ها که گفتی‌رو می‌دونم. و تو، می‌دونی که با وجود تمام این‌ها اون رضایت داره؟ بین من و اون هیچ دِینی نیست. اون مدیونه ولی نه به من. به خودش. به روحش. به زندگیش. و حالا داره این بدهی‌رو به خودش می‌پردازه. اون هم نه به جبرِ من. من مجبور به انجام هیچ کاری نکردمش. فقط بهش پیشنهاد دادم. اون کاملا آزاد بود که رد کنه، برگرده پیش تو و بقیه در منزل آخر و به همون راه سابقش ادامه بده. راهی که تو داری میری. الان هم اگر واقعا بخواد می‌تونه از همینجا برگرده. دوست سابق تو عوض هیچ چی‌رو به من نمی‌پردازه. رفیق سابق تو فقط یک مهلت می‌خواست. امکان اینکه بتونه راهش‌رو عوض کنه. من فقط دلیل بودم واسش. و حالا اون با وجود خستگی جسمش روح آرومی داره. شاید خسته باشه. شاید بیمار. ولی خستگی‌های اون خستگی یک مردِ. یک مرد که خواست مرد زندگی خودش و مادرش باشه و شد چیزی که می‌خواست.
جوونک حالا با سردرگمی عجیبی به زندانبانش نگاه می‌کرد.
-من با این حرف‌ها خر نمیشم. فقط می‌خوام از اینجا برم بیرون.
مالک هنوز لبخند می‌زد.
-خب برو. خودت طولش میدی. من که راهت‌رو باز کردم.
پسرک ناباور تماشاش می‌کرد. پلیس اون بیرونه مگه نه؟
مالک سرش‌رو به نشان نه تکون داد.
-در هر حال تا از اینجا خارج نشی نمی‌فهمی مگه نه؟ ببین! من خستم. میرم بالا بخوابم. تو هم هر زمان تصمیم گرفتی با ترست کنار بیایی یا ریسک کنی و بیرون رفتی لطفا در‌رو پشت سرت ببند.
مالک سالن دیگه منتظر نشد. با قدم‌های بلند اما شمرده به طرف پله‌ها به راه افتاد. جوونک نتونست جلوی خودش‌رو بگیره.
-میری؟ اگه من اینجا کاری کنم، …
مالک سالن بدون اینکه سرش‌رو بچرخونه خندید.
-تو هنوز کاری نکردی. من نمی‌تونم به خاطر کاری که شاید هنوز دلت بخواد کنی مجازاتت کنم. پس ترجیح میدم کاری‌رو که الان می‌تونم انجام بدم. برم اون بالا بخوابم. واقعا خستم. شب که گذشته. صبحت به خیر. در یادت نره. لطفا پشت سرت ببندش.
مالک این‌ها‌رو در حالی گفت که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت. جوونک مات و متحیر بهش خیره مونده بود. خواست حرفی بزنه ولی چیزی به نظرش نرسید. اون قدم‌ها از پله‌ها بالا رفتن، پیچیدن و از نگاهش گم شدن، به در سالن رسیدن و وارد شدن. صدای بسته و کلید شدن در سالن توی راهروی خلوت پیچید و بعد سکوت محض حاکم شد. جوونک لحظه‌ای مات همونجا باقی موند. بعدش آروم حرکت کرد. شبیه کسی که از خواب پریده باشه گیج خورد و از اتاقک بیرون اومد. در کوچیک‌رو پشت سرش بست. با نگاهی سریع داخل راهروی تاریک‌رو از نظر گذروند. کسی نبود. آهسته و گیج به طرف در خروجی قدم برداشت. بهش رسید و به بیرون نظر انداخت. حرکتی نبود. لحظه‌ای مکث کرد و بعد از در بیرون پرید و با تمام قدرتی که در پاهاش سراغ داشت شروع کرد به دویدن. دور شده بود که ایستاد. لحظه‌ای به فکر فرو رفت. به اطرافش نظر انداخت. مردد این پا و اون پا کرد. خیلی آروم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. کمی مکث و بعد آهسته برگشت. با قدم‌های کند مسیری که دویده بود‌رو برگشت. به در خروجی رسید. در هنوز باز بود. جوونک آروم دست دراز کرد و در باز‌رو بست. لحظه‌ای به دیوار کنار در تکیه داد و نفس تازه کرد. انگار یکدفعه پیر شده بود. بعد با کندی از دیوار جدا شد و با قدم‌های آروم و آشکارا خسته پشت به دری که بسته بود به راه افتاد، رفت و دور شد. شاگرد خیاط با کتاب بسته زیر بغلش از پشت درخت‌های منجمد نگاهش می‌کرد. اونقدر نگاه کرد تا اون پیکر رفت،، دور شد و عاقبت مثل سایه‌ای ناپدید شد. شاگرد خیاط چشم‌هاش‌رو مالید و به افق نظر انداخت. اون دورها، جایی که زمین و آسمون به هم وصل می‌شدن، صبحی هرچند سرد، اما بی‌تردید، از تبار صبح در حال طلوع بود.
ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید