خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست. قسمت پانزدهم، پایان فصل اول.

نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند.
صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور.
صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای شیرین.
چشم هایم را باز نمی کنم همیشگی ترین خیالِ من! دلم بیدار شدن نمی خواهد. روحم در آغوشه دست های تو آرام گرفته و به جهنم که تنِ خسته ام نفس کشیدن را از یاد برده است. میخواهم بخوابم. پاییز در راه است. بهار را محکمتر بر تنِ روحم بباف. این بهار برای خود من است. از کودکی ها با من قد کشیده و هر روز، زنده تر شده است. زنده تر از حقیقت های زهرآلود!
راهِ کوچ از هوای خیالِ تو را هرگز نمی خواهم بدانم. زندانی کردن مرا اگر می خواهی سراغ از قفس نگیر. بگذار صدایت از گوش ها تا قلبم جاری بماند، تا ابد در رویا خواهم ماند، زندگی خواهم کرد، نفس خواهم کشید، خواهم مُرد، خواهم مُرد، خواهم مُرد! ***.

دیدگاهتان را بنویسید