خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از کوچه باغ خاطراتم تا آشنایی با محله نابینایان

بنام آفرینش.

 

 

خانواده ی من هم مثل بسیاری از خانواده های آن دوره به درس خواندن اهمیت ویژه ای می دادند و از هر راه و روشی برای اول شدن در دروس مدرسه استفاده می کردند. البته با نهایت تاسف باید گفت؛ این دیدگاه آسیب جدی به روح و روان کودکان وارد می کرد، ولی گویا قرار بر این است که هیچ زمانی به این مهم اهمیت داده نشود.

من هم مثل تمام کودکان آن دوره خیلی زود بزرگ شدم. و خیلی زود فهمیدم که برنده شدن در درس و مدرسه یعنی محبوبیت…

در کتاب «دوست من» که بنا به دلایلی هنوز چاپ نشده، نگاه من را از دوران مدرسه با گله مندی بیان می کند، قسمتی از آن را در ذیل آورده ام؛

«دوران مدرسه، دوران متفاوتی با دوران کودکی من بود. داشتن مسئولیت، حس رقابت، حسادت و اول بودن در لابه لای دانش و علم کتابهای درسی مخفی بود و دیگر معنای واژه دوستی سادگی خویش را از دست داده بود و دنیایی دیگر رو به رویم گشوده بود.

آموزگار خوبم که گویا رنج‌های زندگی لبخند زیبایی از تلخ کامی ها و نابرابریها  را بر لبانش حک کرده بود، چشم در چشم شاگردانش می‌دوخت و می‌خواست که شاگردانش باور کنند و اعتماد  کنند به علم و دانش، به زیباییهای دنیا، به مهربانی خداوند.

او می‌گفت: که باید خوبیها را درک کرد و انسانها را بوئید. هر انسانی مانند گلی زیباست که لطافت و بویی خاص دارد. انسانها برای برانگیخته شدن احساسهای همدیگر به دنیا می آیند، یکی برای همه و همه برای یکی.

دوست من، همشاگردی من که از سخنان معلمش به وجد آمده بود، گفت: آقا اجازه، آیا من هم که یکی از چشمانم را از دست داده‌ام، می‌توانم مانند شماها تمام زیباییهای دنیا را ببینم.

همه خندیدند و معلم خوبمان نیز به اکراه لبخندی زد و به او گفت؛ که سر جایش بنشیند!

هیچ کس او را درک نکرد! تا احساس زخمی شده‌اش،  سر‌انجام به تفاوتهای او با دیگران پی برد و آرام گرفت. باورهای او به سمتی دیگر هدایت می‌گردید و معلم خوبم همچنان غرق در تدریس علم و دانش به شاگردانش بود! تا نمره‌های کلاسی رهبر بدون چون و چرا کلاس شوند.

معلم خوبم آنقدر نگران نمره‌های قراردادی که هر سال بین شاگردانش پخش می شد بود که فراموش کرد درسهایی را که با نمرات میزان نمی شدند را به شاگردانش تعلیم دهد.

من از آموزگارم آموختم 4 = 2+2 اما هیچ وقت نفهمیدم که بابای کتاب درسی من آیا مسئولیتی بجز بابا آب داد. بابا نان داد.  را هم داشت؟!

و نفهمیدم که چرا آموزگاری که شاگردانش را به خوب دیدن تشویق می‌کرد، بدور از چشمان سایر شاگردانش از من خواست که با دوستم، که فقط قادر بود با یکی از چشمانش،  زیباییهای اطرافش را ببیند دوستی نکنم! دوستی که در دوران کودکی به علت سهل انگاری پدر و مادرش یکی از چشمان معصوم و زیبایش را از دست داده بود و دنیای بیرحم دو چشمیها، آنقدر او را تحقیر کرده بودند که دچار درونی ناآرام و پریشان گشته بود.

آن زمان، که آموزگارانم در مدرسه می‌کوشیدند تا من درک نمایم،  درس تلخ تفاوتها و تضادها را و درس سخت تمییز خوبیها و بدیها را، من با نگاهی دیگر به مدرسه اعتماد کرده بودم!  نگاهی ساده و صادق  «پیدا کردن دوست»

در پایان سال من در ساده ترین درسها حد نصاب نمره را کسب کردم تا در سخت‌ترین انتخاب پایین‌ترین حد انسانی را تجربه کنم و به راحتی دوست خوبم را از دست بدهم.

در مدرسه نمره بود که مرز بین خوبی و بدی را تعیین می-کرد نه ارتباط های قشنگ بین شاگردان و نه بهانه‌ایی برای کسب نمره‌ایی کمتر، قابل قبول بود. سر‌انجام این نمره بود که آموزش و تربیت را به هر کجا که خواست برد و سرآخر از جوهر خودکار آموزگار خوبم تراوش کرد،  تا حتی در کارنامه زندگی دوست نابینایم را مردود نماید و مرا قبول گرداند.

وقتی از دوستم جدا می‌شدم او با چشمی معصوم و پر حسرت به من نگاهی کرد تا من نیز درک نمایم معمای تلخ زندگی را! و شاهد این مسئله باشم که او ارزشمندترین معرفت انسانی را با کمترین نمره بدست آورد و مردود شد. و من با کمک آموزگارانم پربهاترین ارزش درونیم را با کسب بالاترین نمره از  دست بدهم و قبول شوم.»

من در رشته ی مدیریت بازرگانی و روانشناسی تحصیل کردم. سعی کردم گله مندیهایم را از زندگی در لابه لای سطر سطرهای نوشته هایم مخفی کنم، با نوشتن بیشتر آرامش داشتم و راحتتر می توانستم دیگران را ببخشم.

سال 1383 کتاب  «دختران بهشت به جهنم نمی روند» را با تشویق یکی از دوستانم چاپ کردم. البته بعدها متوجه شدم که کار بهتری نیز می توانست صورت گیرد و اگر بخش های کتاب و ویراستاری آن با حساسیت بیشتری پیش می رفت، صد البته تاثیر گذارتر برای مخاطبین خود بود. به هر صورت و امکان،  به علت مشغله ی بیش از حد آن روزها و اعتماد کردن به دیگران این امر صد در صد شکل نگرفت. ولی با تمام این اوصاف کتاب بدی هم نشد. زمانی که نشر یافت  بعضی از خانم های جوان را تحت تاثیر قرار داد و تشویق کرد به مسیر خوب زندگی  فکر کنند و نگاه تلخ اجتماع را نادیده بگیرند. آن زمان دفتر مشاوره ی من در «شهر آرا» در یکی از منطقه های تهران بود و با چاپ فعالیت ما در روزنامه ی همشهری (بخش محله ی ما) سر من حسابی شلوغ بود. خیلی زمان برد که من متوجه شدم که یک زندگی چند ساله را با نصیحت و آموزش چند تکنیک مشاوره ای، نمیشه به سمت خوب زندگی کشاند. (البته این نظر شخصی)

بعد ها مشاوره ی من با مراجعینم خاص تر و تخصصی تر شد،  به همین دلیل تا آنجایی که زمان و بعضی از فاکتورهای دیگر به من اجازه می داد،  مشاوره را گزینه ای تر پیش گرفتم.  و نتیجه برایم مهم تر شد تا کمیت.  هر چند از لحاظ مالی خیلی به ضررم تمام شد، اما این روش برایم رضایت بخش تر بود.

من در طول زندگی مشاوره ایم خیلی نکته ها و چیزها یاد گرفتم و تمام آنها را مدیون لطف پروردگار میدانم. خیلی وقت ها که پای مشکلات و حرفهای مراجعینم می نشستم، احساس می کردم؛ کم کم در حال تغییر هستم و اعتمادم را نسبت به انسان از دست میدهم. البته نوشتن به دادم رسید و سعی کردم تجربیاتم را نسبت به شنیده ها تبدیل به شخصیت های داستانی کنم، شاید برای دیگران هم مفید و عبرت آموز باشد.

نوشته ی «پیام کوتاه» دغدغه های خیانت مردان و زنانی بود که در دوره ی مشاوره ایم در افکارم شکل گرفت.  در ماهیت تفکری داستان؛  آغاز هر انحطاطی در زندگی هر شخص را، اولین  پیام سرگردان می داند، که به گوشی همراه مردمان ناسپاس اجتماع  ارسال می گردد.  بدین گونه، داستان با (ارسال یک پیام کوتاه) به گوشی همراه یک مرد آغاز می شود…

شخصیت های داستان خیلی افراد معمولی هستند که در اجتماع ما به کرار لمس شده اند. هدف داستان ارزیابی نتیجه ی عمل کرد نادرست افراد اجتماع در قبال همدیگر است. به گونه ایی که داستان؛ هولناک ترین آسیب های اجتماعی را نتیجه ی ساده ترین رفتارهای نادرست افراد در قبال هم می داند.   مختصر نوشته ای از کتاب «پیام کوتاه»

«آنچه می گویم داستانیست  از یک مرد و یک زن،  که در خانه ای کوچک عاشقانه زندگی می کردند.  پس از مدتی صاحب یک فرزند دختر شدند. و اما تکرار و تکرار از یاد آن دو برد که زمانی عاشق هم بودند و این فراموشی چقدر دردناک است. همیشه هر پیشامدی از یک نقطه شروع می شود و شاید این نقاط در ذهن ما از گذشته ترسیم شده اند…

همیشه اینگونه بوده است که ما انسانها برای بدست آوردن، ابتدا از دست می دهیم. اما همیشه فراموش می کنیم چه چیزی را برای بدست آوردن، از دست داده ایم. و ای کاش معامله ی ما همیشه برای بدست آوردن زیبایها بود نه برای بدست آوردن زشتهایی که به نظر زیبا می آیند.

در اطراف ما همیشه پیام های کوتاه و مختصری  رد و بدل میگردد. پیامهایی که شاید برای من ارسال شود و شاید برای تو و شاید هم برای کسانی که در آغاز فکر می کنند که نباید این گونه باشد، یا چرا اینگونه است. این پیام درست است؟! که هر اتفاقی در آغاز با یک چرا آغاز می شود؟! خواهش می کنم این پیام را دریافت کن.

و اما پیامهای دیگری نیز به ما ارسال می شود همانگونه که به مرد داستان ما ارسال شد. پیامهایی با کلمات نا موزون  و مفهومی جدا  از آنچه ما می اندیشیم، بدون مرز و خط قرمز و حتی علامت خطر! به یاد داشته باش که این پیامها برای  تمام انسانهایی است که از شادیها دورند. انسانهایی که  هر روز دوباره های زندگیشان را در هم ضرب میکنند و حاصل آن را آرام و بدون اعتراض پس انداز میکنند تا  سر‌انجام، دوباره ها و دوباره ها تاب و توانشان را می رباید و آنها را به کام نیستی  فرو می کشاند.

او نیز انسانی تنها بود، انسانی غم انگیز که با انسانهای دیگر ستیز می کرد. انسان هایی از جنس خودش، مانند خودش، با همان کوله بار دوباره های همیشگی زنده بودن

در ظاهر تنها نبود، اما آنقدر تنها بود که با لبخندی فریبنده تمام حجم بودنش پر و خالی می گشت و قلبش بدون عشق نیز می تپید.

زندگیش پیچیده نبود. به ساده ترین شکل ممکن زنده بود و با سخت ترین شرایط نیز کار میکرد. به اطرافش خیلی دقت  میکرد، گاهی نیز مغرضانه به آنچه در گذشته اش اتفاق افتاده بود می اندیشید و  در آینده ی نه چندان دور خویش غرق می شد.  براستی او تفکری برای اکنونش نداشت.»…

در مجموع، کتاب هایی که نوشتم در مسیر اتفاقاتی بوده که در جریان زندگیم، برایم پیش آمده است. گاه این اتفاق در مسیر جریانات اجتماعی شکل گرفته،  گاه، رفتارهای ناپسند و ضد اخلاقی بوده است که از نگاه من، می بایست به گونه ای دیگر به آن پردازش می شد.

کتابهایی که تحریر شد و بنا به دلایلی  هنوز اکثریت آنها به مرحله چاپ نرسیده است. «کوچه – پنجره – دو کارگر و یک فرشته – پیام کوتاه – دختران بهشت به جهنم نمی روند – دوست من – پدر – دختر گدا» بوده است.

البته داستانی بنام «دختری که مردها را خورد» را هم به تازگی شروع کردم که تصمیم بر آن دارم به صورت قسمت بندی شده در پیج اینستا  قرار دهم. این داستان مسیر اندیشه ی مردان و زنان ایرانی را در بر دارد.  نگاه داستان  بیشتر به حساسیتهای زنان پرداخته است که در قالب شخصیتی بنام «آنوشا» شکل دیگری به خود می گیرد  و… سعی بر آن شده، برآیند سال ها تجربه و اندیشه را در قالب شخصیت های داستان به گونه ای بیان کنم، هر چند مختصر اما بتوانم مخاطبین داستان را به ظریف تر نگاه کردن به مسائل زندگی، مخصوصا حال و هوای دختران و زنان معطوف  و  تشویق کنم.

کتاب «پنجره» به زودی چاپ و آماده ی نشر خواهد شد، کتابی که به معقوله ی انسان،  بی اندازه تنهایی و سردر گمی می نگرد و تا زمانی که انسان فردیت را پیشه ی کار خود قرار دهد، رهایی را غیر ممکن می داند.

و اما…

…  بعد از دو قدم رد شدن از زندگی شلوغ،  پر از استرس و نا آرام زندگیم که در مسیر سنگ لاخ پیش می رفت،  با دوستی بزرگوار آشنا شدم.

دوستی از دنیای یک رنگی و شایدم به قول حافظ در شعر بسیار زیباش؛

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن         منم که دیده نیالودم به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم        که در طریقت ما کافریست رنجیدن

دنیایی که نگاه کردن ها، برایشان معنا و مفهومی خالص تر را در برداشت و واژه ها و دغدغه های ما در تنهایی خلوت آنان بسی مهربان تر و قابل پذیرش تر می نمود. من توسط آقای صالحی عزیز با دنیای نابیناها آشنا شدم و تصمیم بر آن شد که تعدادی را توسط آزمونی ساده جهت آموزش  نویسندگی انتخاب کنیم. از طریق نرم افزار تیم تاک و تلاش قابل احترام آقای صالحی گروه آموزش نویسندگی شکل گرفت و با تمام سختیها،  دوره ی مقدماتی آن به پایان رسید.  در عین ناباوری استعدادهای توان مندی در بین  نابینایان عزیز دیده شد. در حال حاضر به همت و تلاش آقای صالحی این گروه در حال شکل گیری به سمت و سوی آینده ای درخشان است. و به زودی شاهد کتابهای بسیار خواندنی از این گروه خواهیم بود.

هدف گروه،  استعداد یابی و پرورش کسانی است که دغدغه ی نوشتن را دارند. صد البته مسیری سخت اما پر از زیبایی در پیش خواهد بود. جایگاه کتاب در زندگی هر شخصی، باید برجسته و دارای اهمیت باشد. زیرا ما توسط کتابهای خوب می توانیم افکاری زیبا را در اجتماع  شاهد باشیم.  تلاش بنده در درجه ی اول چاپ و نشر کتابهایی خواهد بود که توسط عزیزان نابینا نوشته شده است. مطمئن هستم با کتابهای بسیار جذاب و خواندنی مواجه خواهیم بود.

و در آخر  قسمتی از خاطره ام را که بصورت دلنوشته ای بنام  «یاد خانه» است  تقدیم تمام کسانی میکنم که در یاد ما بودند و هستند؛

خانه در یادم هست

و

تو نیز از خاطره ام دور نیستی

در این گوشه ی تنها

که دلم گاهی خسته از امروز است

می گوید:

خانه در یادت هست

سفره ی نان

رنگ خواب

خیال زیبای رسیدن به آب

همه را یادت هست…

خانه از یادم رفت!

که در این جاده ی بی انتها

هر صدایی که مرا می خواند

به گمانم از اهل خانه است

خانه از یادم رفت!

که در این اردوی اجبار

دلم  با هر صدایی همنواست.

خانه از یادم رفت!

خانه از یادم رفت…

بالشتک احساس من در این خانه نیست

دلم! از قصه ی تکرار انسان

از ناتوانی احساس

از رد  پای زمان که مرا با خانه بیگانه کرد

از منطق نشانی

از هجوم رنگریزه های بی خاطره

گرفته است.

خانه از یادمان نرود!

کودکان امروز

شاید از درخت خرد میوه ایی برچینند

اما فردا

نشانی از خانه خواهند گرفت

و لب حوضچه ی آب

عکس بی رنگی احساس را خواهند دید

و

سراغ اهل خانه را خواهند گرفت

شاید آنان نپسندند

که در این بیقوله ی ناشاد

با نیستانها هم پیمان شوند

تو نیز با ما باش

خاطره اینجا تنهاست

خانه بی یاد است

لبخند کودک دیروز

در جاده ی یخبندان مقصد، گریان است.

دستانم تنهاست

دستانت تنهاست

یاد خانه با ماست…

یا حق

 

پیج اینستا:

amozeshe_nevisandegi

۶ دیدگاه دربارهٔ «از کوچه باغ خاطراتم تا آشنایی با محله نابینایان»

سلام استاد عزیز واقعا خوشحال شدم از دیدن پست زیباتون توی محلمون. کلاس هایی که باهم داشتیم هرگز یادم نمیره و برای همیشه به خاطر مطالبی که به ما و به خصوص به من یاد دادین مدیونتون ههستم به شدت از همراهیتون با جامعه نابینایان ممنونم و براتون بهترینهارو میخوام

سلام استاد. چه حس غریب شیرینی دارم از دیدن شما در اینجا! محله ی من! و شما اینجا! این خیلی, … عجیب و قشنگه! شبیه یکی از حس های معصوم بچگی زمانی که معلمم یک بعد از ظهر اومد خونهمون و چه غافلگیری قشنگی بود! حالا من بزرگ شدم و غافلگیری هام اندازه ی اون زمان های شفاف و بهشتی معصوم نیستن. ولی گاهی پرده های خاکستری با وزش یک نسیم, شاید از جنس یک حضور میرن کنار و نفسی از اون هوای پاک از لا به لای غبار بزرگسالی هام بهم می رسه! نمی دونم واسه چی متن آخر نوشته ی زیبای شما یک پرده مه نازک شفاف نشوند روی پلک هام. نمی دونم این روزها چم شده. نمی دونم زمانی که در مورد بچه هایی که سراغ اهل خونه رو خواهند گرفت خوندم, خونه ای که دیگه نیست, حس این نبودن چنان قلبم رو فشار داد که چند قطره مه از وسط تاریکی های نگاهم بارید و نشست روی مژه هام. کاش می شد در صفحه های تقدیر فرداها خونه ای کشید به رنگ صداقت معصوم دل های کوچیکی که هنوز جا دارن از غیبت خونه ها و اهل خونه های صمیمی پریشون باشن! چه قدر من حرف می زنم. هنوز ایجاز رو یاد نگرفتم. بهم ببخشید استاد. خلاصه اینکه خوشحالم شما رو اینجا می بینم. امیدوارم که امتداد این حضور بی انتها باشه!
پاینده باشید!

سلام از خواندن مطالب زیبایتان که چون از دل برمیخیزد لاجرم بر دل مینشیند بسیار محزوز شدم
از جناب عالی استدعا دارم اگر ممکن است هرازگاهی بخشهایی از کتابهای گرانقدرتان را در این محله ی صمیمی قرار دهید
بینهایت ممنون و متشکرم

دیدگاهتان را بنویسید