سلام بر عید. سلام بر بهار. و سلام بر تویی که تجلی خدا بر خاکی! امید که نوروز امسال، آغازی نو در دفتر عمر عزیزت باشه! عید 1402 بر همگی شما مبارک! سال کهنه هم با تمام قصههای تلخ و شیرینش رفت و تموم شد، و حالا دیگه ازش فقط یک دفتر خاطره باقی مونده، و البته یک دسته یادگاری رنگارنگ. طبق روال هر سال و هر مناسبت، این بار هم نوروز بهانهای شد برای دورهمی بچههای محله در یکی دیگه از هاتگوشکنهای آشنای محله نابینایان، که قدم حاضران به روی چشم و جای غایبها خالی، خیلی خوش گذشت! ماجرایی بود بزم نوروز این بار
دسته: خاطره
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
دستهها
کمی خاطرۀ دانشجویی
با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی. امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید. همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده. این مدت که نبودم خوش میگذشت؟ اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش بگذره😀. اومدم تا کمی دربارۀ خاطرات بسیار خوبی که در این مدت کم دانشجویی در دانشگاه گذروندم باهم حرف بزنیم. روزی که فهمیدم در دانشگاه تبریز قبول شدم، واقعا خوشحال بودم، چون دقیقاً هدفم تبریز بود. هرچند به اون رشتهای که خودم دلم میخواست نرسیدهبودم؛ اما گردشگری هم جزء علایقم بود و هست. بعد ثبتنام و مراحلش؛ شنبۀ هفتۀ دومِ مهر، رفتیم تا برای خوابگاه اقدام کنیم. خدا رو
34 سال از زندگیم گذشت ولی پشیمون نیستم. چون وقتی صفحات این تاریخچه 34 ساله رو ورق میزنم، میبینم تعداد موفقیتها خیلی بیشتر از شکستها بوده. البته که تعریف آدمها از شکست و موفقیت یکسان نیست. ولی در کل رضایت از خود مهم هست که من به وضوح اونو تو خودم حس میکنم. همین که این حس خوب رو دارم، همین که دلیلی برای زنده بودن دارم، همین که میخوام مصممتر از گذشته تو جاده زندگی به جلو برم، نشون میده آینده روشن هست. فقط باید اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. تاریخچه این 34 سال میگه: نه اونقدر از اومدن آدمهای جدید به زندگیم خوشحال و نه از رفتن
سلام به حال و هوای دلهای بیقرار؛ سلام به قلبهای پر از خاطرات بیشمار سلام به آسمان که کسی چون دوست عزیز و دوستداشتنیمان زندهیاد جواد ایزدی را در خود جای دادهاست. آری! حالا سه سال است که او بین ما زمینیها نیست و جای خالیش در لحظه لحظه زمان احساس میشود؛ اما دلخوشیم که از آن بالا بالاها ما را مینگرد و ما نیز متقابلاً همیشه و در همه جا حضور روحانیش را از عمق وجود احساس میکنیم. هر سال نزدیک ۱۳ شهریور که میشود؛ انگار دلمان بیشتر جواد میخواهد؛ بنابراین سعی میکنیم؛ با هر وسیلهای که میتوانیم؛ آتش غصههای دلمان را فرو بنشانیم و یادی کنیم؛ از
دستهها
رفیق
عرض سلام و وقت بخیر خدمت تمامی اهالی محله. من مدتی هست که توی موضوعات مختلف، متن و داستان، یا شاید بهتره بگم داستانک، می نویسم. تصمیم گرفتم نوشته هامو با شما هم به اشتراک بگذارم. از شما، اهالی خوب محله، به خصوص نویسنده ها دعوت می کنم نوشته های من رو بخونید و با نظراتتون به من جهت رشد و پیشرفت، کمک کنید. در ادامه، جدیدترین داستانکی که نوشتم رو خدمتتون تقدیم می کنم. رفیق اینقدر مشغله داشت که حتی خرید بلیطشو هم به من سپرده بود. از اون موقع که توی مصاحبه قبول شد، شب و روزش به کار می گذشت. از یه طرف کار شرکت
هممحلیها و رهگذران و خلاصه آشناهای محله از هر گروه و در هر جایی که هستید، سلام! امیدواریم که حال و هواتون هر روز بهتر از دیروز باشه! درسته که مخصوصا این روزها گاهی این چندان ساده نیست اما خاطرمون باشه که هیچ امر مشکلی محال نیست فقط مشکله. باز هم رسیدیم به نیمه مرداد و دیگه در لیست آشناهای محله کسی نیست که ندونه15مرداد در تقویم گوش کن چه روز خاصیه. اما واسه خاطر جمعی میگیم تا اگر کسی یادش رفته دوباره یادش بیاد. 15مرداد سالروز تولد گوش کنه. محلهای که فضاش، صفاش و هواش همه ما رو از هر جایی که بودیم و هستیم دور هم
سلام. امیدوارم که حالتون خوب و روزگار بر وفق مراد باشد. خوشحالم از اینکه تونستم عضو کوچکی از این محله بزرگ باشم. می خوام در اولین پستم خاطره آشنا شدنم با محله را تعریف کنم. سال ۱۳۹۸ بود که گوشی هوشمند خریدم، من آن وقت کار با صفحه خوان را بلد نبودم. اصلاً نمیدونستم که گوشی ها صفحه خوان دارند. تا اینکه کرونا فراگیر شد و کلاس ها مجازی شد. یادمه آن وقت خودم همش از وُیس استفاده میکردم و اگر بقیه هم می نوشتن مجبور بودم گوشی را به یک نفر نشان دهم و خواهش کنم که آن متن را برایم بخواند. تا اینکه یکی از همکلاسی هایم
سلام دوستان مرسی که همراه من هستید. ساعت 9 صبح از خواب بیدار شدم. سیستم مغازه را روشن کردم. با استفاده از ویندوز و حرف u نریتور را فعال کردم و با استفاده از گوشی یک nvda دانلود کردم و به سیستم منتقل کردم و nvda را نصب کردم. وارد کامپیوتر شدم. سه تا درایو بود: یکی برای نرم افزار ها و بازی ها، یکی هم برای موزیک و فیلم ها. چقدر این صاحب مغازه قبلی خوش سلیقه بود همه چیز مرتب شده بود مثلا تو بخش فیلم ها پوشه خارجی ایرانی و سریال وجود داشت که هر کدام را باز میکردم فیلم ها بر اساس سال پوشه بندی
سلام به شما هم محلی های عزیز. یکی از شب ها یکی تو مترو پیشنهاد داد: برو پیش بسیجی ها بگو بهت جا بدن. ما هم گفتیم عیبی نداره. رفتم و شرایطم را مطرح کردم. گفتن بشین تا شب بهت جا میدیم. ما هم نشستیم تا شب شد. بعد گفتن میخوایم ببریمت توی گرمخونه بمونی. وای خیلی وحشتناک بود. گفتم مرسی و من میرم هتل سری با یه تپسی از اونجا دور شدم. روز قرار با صاحب ملک رسید. رفتم و نشستیم صحبت شروع شد. گفت: خودتو معرفی کن. معرفی کردم. به صاحب کافینِت گفت: «شما تأییدش میکنی؟ فکر میکنی از پس کار ها بر میاد؟» مهدی گفت: چند
سلام به شما هم محلی های دوست داشتنی. امیدوارم حالتون خوب باشه. سال نو را هم به همه شما دوستان خوبم تبریک میگم. امیدوارم که امسال سالی متفاوت براتون واقع بشه. سالی پر از اتفاقات خوب همراه با دل خوشی, و برکت! در ادامه فعالیتم میخوام تجربیاتم را از کار های فنی و راه اندازی خدمات کامپیوتر با شما به اشتراک بذارم. فقط اینا همه تجربه شخصی هست. اگر قصد ورود به این کار را دارید میپذیرید که کلیه مسئولیت های شکست و موفقیت در این کار با خودتان میباشد و تجربیات محمد شریفی میتونه درست یا غلط باشه. قبل از هر چیزی من از بچگی علاقه به باز
عزیزان همراه، همراهان عزیز، یاران محله نابینایان! سلام! آغاز سال جدید، قرن جدید، و بهار جدید مبارک! امید که برای تکتک شما، در هر کجا که هستید، این آغازهای سهگانه ورود به عزیزترین لحظات تمام عمرتون رو به ارمغان آورده باشن! و در این گذر فرخنده از این دروازههای هزاران رنگ، محله ما هم مثل همه جاهای دیگه سرشار از رنگ و صدا بود. جای غایبها خالی، قیامتی بود در بزم هاتگوشکنی محله! آیتمهای دستساز عوامل و اعضای محله اونقدر متنوع بودن که به زحمت داخل دوتا شب پشت سر هم جا شدن و هنوز گفتنی بسیار بود که این دفتر به ناچار باید بسته میشد و باقی حکایات
پیشی. زمانی من یه گربه داشتم. یه گربهی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش میگفتم پیشی. نمیخواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری صداش کرده بودم. -عه اینجایی پیشی؟ چه طوری پیشی؟ بیا اینجا پیشی. . . . پیشی من حیوون عجیبی بود. گاهی خیال میکردم بیشتر از یه گربه سرش میشه. انگار زیادی میفهمید. زیادتر از همردههای گربهاش. گاهی پیش میاومد که به هر دلیلی تا مدتی اطرافش نبودم. مثلا میرفتم بیرون و یک شب از خونه غیبت داشتم. اون زمان خونهام آپارتمان نبود. حیاط و پارکینگ و خونواده و من.
سلامی به رنگ ناب خدا به تویی که به هر کیفیتی و از هر طریقی همراه محلهی نابینایان هستی! امید که هر لحظه از عمر عزیزت ستارهای باشه در آسمون زندگی! بیمقدمه: یلدای 1400 اهالی محلهی نابینایان در هاتگوشکن شماره 22 دور هم جمع شدیم و جای غایبها خالی خیلی خوش گذشت. امیدواریم دفعهی بعد شما هم باشید! اینجا داخل محله خیلیهامون اهل یادگاری جمع کردنیم. یادگاریهایی از لحظههای خوشمون که همیشه دم دستمون باشن. چندتا از آیتمهای هاتگوشکن یلدای 1400 از نظر متقاضیها یادگاریهای خوبی هستن و در نتیجه تصمیم بر این شد که لینک این موارد رو در یک پست که همین پست باشه برای دانلود قرار
دستهها
کافه باکارا
درست در مرکز تهران و خیابان کارگر شمالی، کافهای با نام باکارا وجود داره که یک تنه میتونه تمامی خاطرات خوب گذشته و کودکی شما رو براتون زنده کنه. شاید تا حالا به هر کافهای که رفتید، فضایی شیک و کمنور داشته و موسیقی مدرن و آرام در پسزمینه پخش شده؛ اما تو کافه باکارا همه چیز با دنیای شلوغ و ماشینی امروز که تو اون زندگی میکنیم، تفاوت داره. تو این کافه هنوز میشه جریان زندگی رو حس کرد و به تجربه آرامش گذشته رسید. همون آرامشی که شاید همه ما تو چهار دیواری خونه مادر بزرگمون جا گذاشتیم و دیگه نتونستیم اون رو در هیچ جای زندگی
سلام عرض میکنم خدمت همه ی دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. با یه قسمت دیگه از پادکست طهرونگردی در خدمتتون هستم. تو این اپیزود باز هم با سامان عزیز رفتم یه کافه ی خوب و معروف دیگه کافه شمرون که البته وقتی اونجا صحبت کردیم متوجه شدیم اسم کافه به سینان تغییر کرده ولی چون توی اینترنت هنوز به کافه شمرون ثبت شده و بیشتر افراد هم به همون اسم میشناسند ما تحت عنوان کافه شمرون منتشر می کنیم. سایر جزئیات مثل آدرس دقیق و موقعیت مکانی درست برای افراد نابینا رو تو فایل گفتیم. مرسی از سامان بابت تدوین این فایل که البته به قول خودش یکم
سلام. امیدوارم که حالتون خوب باشه. خیلی خوشحالم که در جمع شما دوستان و هم محله ای های عزیز هستم. من تهران زندگی میکنم و به همین جهت تصمیم گرفتم که به مکانهای دیدنی شامل مکانهای تاریخی، طبیعی و تفریحی سر بزنم و در قالب یک پادکست به معرفی اون مکان از نظر شرایط رفت و آمد، امکانات، نحوه برخورد کارکنان و سایر چیزهای دیگه بپردازم، تا هم خودم با شهر تهران بیشتر آشنا بشم هم شما دوستان عزیز. اولین پست من اختصاص داره به معرفی بام تهران. بام تهران یکی از تفرجگاههای خیلی خوب و معروف تهرانه که در انتهای خیابان ولنجک واقع شده. در این مکان امکانات
یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد
سلام به دوستان خوبم در این محله ی باصفا قطعا اومدم اینجا تا برای یک مسئله پیش اومده عذرخواهی کنم. از اولِ قصه می گم . من وقتی متوجه شدم پسرم سید بزرگمهر نابیناست شروع کردم به جستجو در فضای مجازی که حالا چه کاری ازدست من برای فرزندم برمیاد . هر روز یک سری خاطره از نابینایان می خوندم و بعد متوجه شدم تمام خاطراتی که می خونم از یک سایت هست و بعد با محله آشنا شدم وبعد از چند ماه که تمام مطالب محله رو خوندم جرات کردم و با آموزش زیست شناسی وارد محله شدم. من از پست های مربوط به صفحه خوانها و
سلام به همراهان عزیز ما در محله نابینایان. در این ایام متفاوت، امید به فرداها و خاطرات دیروز بالهای پروازمون برای عبور از این روزها هستن. خاطراتی از جنس با هم و دور هم بودنهایی که فراموش نمیشن. به جرأت میتونم بگم تقریبا همه ی شما با شنیدن اسم دورهمی یک یادش به خیر بلند گفتید. امیدواریم که هرچه زودتر دورهمیهای حقیقی به جمعهامون برگردن! خب تا اون زمان خاطرات به دادمون میرسن. حرف دورهمی شد. اتفاقا داخل هاتگوشکن مرداد هم یک مورد از این خاطره ها داشتیم. یک دفتر خاطره از یک دورهمی مجدد کوچولو که با چندتا از بچه های محله توی سمیرم داشتیم. اگر یادت مونده