عرض سلام و ادب و هزاران درود بر تمام همراهان سایت و دیگر صفحات گوش کن. من بعد از مدتها در این سایت مطلبی میفرستم و آرزوی سالی پر از خیر و خوشی برای تمام مردم سرزمینم دارم. در این پست میخوام به شما خوبان 18 غزل از اولین کتابم رو تقدیم کنم که امیدوارم دوست داشته باشید. و البته اولین کتاب من بدون اجازه ی من در سایت های فروش کتاب قرار گرفته که من هر قدر با سایت ها و ناشر صحبت میکنم فایده ای نداره و سودی که از فروش کتاب من به اون سایت ها میرسه برای من تماماً ضرر هست و چیزی به من
دسته: شعر
سلام بر عید. سلام بر بهار. و سلام بر تویی که تجلی خدا بر خاکی! امید که نوروز امسال، آغازی نو در دفتر عمر عزیزت باشه! عید 1402 بر همگی شما مبارک! سال کهنه هم با تمام قصههای تلخ و شیرینش رفت و تموم شد، و حالا دیگه ازش فقط یک دفتر خاطره باقی مونده، و البته یک دسته یادگاری رنگارنگ. طبق روال هر سال و هر مناسبت، این بار هم نوروز بهانهای شد برای دورهمی بچههای محله در یکی دیگه از هاتگوشکنهای آشنای محله نابینایان، که قدم حاضران به روی چشم و جای غایبها خالی، خیلی خوش گذشت! ماجرایی بود بزم نوروز این بار
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند. صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور. صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای
من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
سلام به حال و هوای دلهای بیقرار؛ سلام به قلبهای پر از خاطرات بیشمار سلام به آسمان که کسی چون دوست عزیز و دوستداشتنیمان زندهیاد جواد ایزدی را در خود جای دادهاست. آری! حالا سه سال است که او بین ما زمینیها نیست و جای خالیش در لحظه لحظه زمان احساس میشود؛ اما دلخوشیم که از آن بالا بالاها ما را مینگرد و ما نیز متقابلاً همیشه و در همه جا حضور روحانیش را از عمق وجود احساس میکنیم. هر سال نزدیک ۱۳ شهریور که میشود؛ انگار دلمان بیشتر جواد میخواهد؛ بنابراین سعی میکنیم؛ با هر وسیلهای که میتوانیم؛ آتش غصههای دلمان را فرو بنشانیم و یادی کنیم؛ از
از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟ از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟ از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده! در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح! تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند. صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد. منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام،
سلامی به درخشش ناب عشق به قلب و نگاه آشنای تو همراه صمیمی و آشنای نگاه. باز هم در ادامه این راه هزارمنظره با ما همراه شو تا تو را به تماشای تعبیر رویا ببریم. نگاه، همچنان با شماست! یک بار دیگه در یک نگاه دیگه به دیدنتون اومدیم تا گشت و گذارهای رنگارنگمون رو دوباره از سر بگیریم و از یافتن و آگاه شدن و همین طور از همراهی دوستان نگاه لذت ببریم، با این امید شیرین که ما هم موجبات لذت شما عزیزان باشیم. خلاصه اینکه، دوست و همراه عزیز! نگاه، همچنان با شماست و عاشق همراههای آشنا و صمیمیشه. تا این کلام طولانیتر نشده و حوصله
امروز روزِ توست جهانِ کوچکِ من. روزِ میلادِ شانه های معصومت که خوب پناه دادن را میدانند. روزِ میلادِ آغوشت، که همیشگی و مهربان است. امروز، روزِ دست های توست. دست هایی که راه نمای قله های دورِ رویا میشوند. دست هایی که عشق می دهند، حالِ خوب می بخشند و گرمای خاطراتِ خوش را یادآور می شوند. امروز روزِ میلادِ دست های توست، جهانِ کوچکِ من. امروز روز من است. روز منی که خوب پرواز کردن با بال های شکسته را آموخته است. منی که حالِ بدِ همیشگیش، تنها با لبخند همراهان تو و دیدنِ بالندگی های هر روزت، به اشتیاق زیستن بدل می گردد! جهانِ کوچکِ من!
هممحلیها و رهگذران و خلاصه آشناهای محله از هر گروه و در هر جایی که هستید، سلام! امیدواریم که حال و هواتون هر روز بهتر از دیروز باشه! درسته که مخصوصا این روزها گاهی این چندان ساده نیست اما خاطرمون باشه که هیچ امر مشکلی محال نیست فقط مشکله. باز هم رسیدیم به نیمه مرداد و دیگه در لیست آشناهای محله کسی نیست که ندونه15مرداد در تقویم گوش کن چه روز خاصیه. اما واسه خاطر جمعی میگیم تا اگر کسی یادش رفته دوباره یادش بیاد. 15مرداد سالروز تولد گوش کنه. محلهای که فضاش، صفاش و هواش همه ما رو از هر جایی که بودیم و هستیم دور هم
صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دستهها
دلم گرفته آسمان!
صدایم کن آسمان! دلم گرفته از سردیِ بیرحمِ این خاک! دلم گرفته از شب، از سکوت، از خندههای سنگیِ نمناک! صدایم کن آسمان! خستهام از این جادههای نافرجام! خستهام از قصههای سیاه و از قدمهای ناکام! صدایم کن آسمان! دلگیرم از ماندن! خاموشم از فریاد! بیمارم از تکرار! زخمینم از بیداد! صدایم کن آسمان! شکستهام از سنگینیِ این غربتِ خزانزده، در این وادیِ شبنشان! نشستهام به تماشای هیچ، مدهوش. تبدار. ویران! صدایم کن آسمان! ارچه مرا بالِ پریدن نیست! ارچه نگاهِ تارَم را، صبحی برای دیدن نیست! صدایم کن آسمانم! مرا بخوان به قلبِ خویش، اگرچه بیستارهای! اگرچه همچو روحِ من، ز درد، پاره پارهای. مرا بخوان اگرچه در
سلامی به درخشش ناب عشق به قلب و نگاه آشنای تو همراه صمیمی و آشنای نگاه. باز هم در ادامه این راه هزارمنظره با ما همراه شو تا تو را به تماشای تعبیر رویا ببریم. نگاه، همچنان با شماست! یک بار دیگه در یک نگاه دیگه به دیدنتون اومدیم تا گشت و گذارهای رنگارنگمون رو دوباره از سر بگیریم و از یافتن و آگاه شدن و همین طور از همراهی دوستان نگاه لذت ببریم، با این امید شیرین که ما هم موجبات لذت شما عزیزان باشیم. خلاصه اینکه، دوست و همراه عزیز! نگاه، همچنان با شماست و عاشق همراههای آشنا و صمیمیشه. تا این کلام طولانیتر نشده و حوصله
میان واژه ها گم شده ام. خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر ترسان بغض می کند، و من در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود می غلتند و سقوط، هنوز متوالیترین درد لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
سلامی به درخشش ناب عشق به قلب و نگاه آشنای تو همراه صمیمی و آشنای نگاه. باز هم در ادامه این راه هزارمنظره با ما همراه شو تا تو را به تماشای تعبیر رویا ببریم. نگاه، همچنان با شماست! بعد از یک غیبت کوچولوی دو ماهه باز هم به دیدن شما اومدیم تا گشت و گذارهامون در ستونهای رنگارنگ نگاه رو دوباره از سر بگیریم و این مژده رو هم به عزیزان همراه بدیم که این غیبت کوچولو هم در دیدارهای آینده جبران خواهد شد. خلاصه اینکه، دوست و همراه عزیز! نگاه، همچنان با شماست و عاشق همراههای آشنا و صمیمیشه. تا این کلام طولانیتر نشده و حوصله آشناهای
سلامی به درخشش ناب عشق به قلب و نگاه آشنای تو همراه صمیمی و آشنای نگاه. باز هم در ادامهی این راه هزارمنظره با ما همراه شو تا تو را به تماشای تعبیر رویا ببریم. نگاه، همچنان با شماست! ستون اول: قصه ها ستون دوم: انیمیشن. ستون سوم: مباحث روانشناسی ستون چهارم: برگی از گلستان سعدی ستون پنجم: داستانهای قرآنی ستون ششم: آشنایی با مشاغل ستون هفتم: کتابهای نوجوانان ستون هشتم: آشنایی با تکنولوژی ستون نهم: معرفی کتاب ستون دهم: سلامت و تندرستی ستون قصه باز همگاه سفری دیگه به دنیای قصههاست. دنیایی که همیشه، در هر سنی که باشیم، در هر کجای جادههای عمر، با طنینی از جنس
رفیقِ مهربانِ من! ای عمیقترین دردِ ایستاده در عمق سکوت! خنجرِ راز های پر تعفن دوران را در کدام تپش از قلبت نگاه داشته ای، که زجرِ جان کاهت، آرامش انسان زمینی را لحظه ای به هم نمی زند؟ امنترین آغوشِ گریه های زمین! دستِ نوازشِ تو اگر نبود، چه بر سرِ ضربانِ خسته ی قلب ها مان می آمد؟ پس از دیدنِ اشک های شرمنده ی پدری زنجیر شده در دستانِ فقر، سرت را بر شانه ی کدام ستاره میگذاری که این چنین با دیدنِ غمِ بی پایانِ چشم هایت جان می سپارد؟ شبِ عزیز! شبِ همیشه تنها! جان دادن دخترکی زیرِ شمشیرِ خود خواهی و تعصب، حالِ
سلامی به درخشش ناب عشق به قلب و نگاه آشنای تو همراه صمیمی و آشنای نگاه. باز هم در ادامهی این راه هزارمنظره با ما همراه شو تا تو را به تماشای تعبیر رویا ببریم. نگاه، همچنان با شماست! ستون اول: قصه ها ستون دوم: انیمیشن. ستون سوم: مباحث روانشناسی ستون چهارم: برگی از گلستان سعدی ستون پنجم: داستانهای قرآنی ستون ششم: آشنایی با مشاغل ستون هفتم: کتابهای نوجوانان ستون هشتم: آشنایی با تکنولوژی ستون نهم: معرفی کتاب ستون دهم: سلامت و تندرستی ستون قصه باز هم گاه سفری دیگه به دنیای قصههاست. دنیایی که همیشه، در هر
عاشق ترین حضور. من تو را می بینم. حتی اگر جهان پس از شنیدن این جمله به بهتی عمیق دچار شود که تا روز رستاخیز به طول بیانجامد ! من تو را میان تاریکی های ناگزیر لحظه هایم به روشنی می شناسم! حضورت همان نوریست که تمام این سال ها برای یافتن حقیقت آن ذهن خالی ام را به طوفان کشانده ام. من تو را می فهمم! قسم به همان واژه های بی تابی که در یک قلب لبریز از عشق، با شوق به هم می پیوندند تا شعر شوند و جهان را با لبخند آذین ببندند. من تو را می شنوم! آواز آرام باد و پرنده و آفتاب،
دوستان، همراهان، عزیزان محله و به خصوص عزیزان نگاه سلام! از خدای هستی بخش برای همگیتون دل های سرشار از مهر، دست هایی گرم و صمیمی، و نگاه هایی مملو از نور خواهانیم. از یک سال پیش تا امروز، هر ماه در این تاریخ دور هم جمع شدیم و به گلگشت های رنگارنگ در ستون های متعدد نگاه رفتیم و جای غایب ها خالی، خیلی خوش گذشت! امید که در گشت های بعدی تو هم با ما باشی دوست من! یک سال گذشت! به سرعت باد! و هر ماه برگی از دفتر پرنقش و نگار نگاه با دست های مشتاق همراهان ورق خورد. در سالی که گذشت نگاه