سلامی سبز به تمامی دوستان و دوستداران محله نابینایان. امید که با تمام وجودتون در تب و تاب رسیدن به بهار باشید! این پست در واقع دعوتنامهایه برای تو، یار همیشه همراه ما و محله. بعد از توقفی یک ساله که به دلایل متعدد در مناسبتهای مختلف تداوم پیدا کرد، دوباره برگشتیم تا یک بار دیگه به بهانه رسیدن بهار دور هم جمع بشیم و تولد دوباره طبیعترو در کنار هم جشن بگیریم. درسته. هاتگوشکن محله نابینایان قراره در یک بزم نوروزی دیگه همراه لحظههای عزیزانش باشه. سال 1402 که دیگه چندان ازش باقی نمونده، به دلایلی از قبیل تلاقی مناسبتها با عزاداریهای دینی بدون هاتگوشکن گذشت و
Category: صحبت های خودمونی
آره واقعاً عجیبه. آخر آبان باشه و هوا این شکلی بهاری؟! آدم نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت. از یه طرف به عنوان یه سرمایی این شکلی راحتترم چون مجبور نیستم عین اسکیموها لباس بپوشم؛ از طرف دیگه وقتی به عمق فاجعه فکر میکنم میبینم با این بههمریختگی چرخهی طبیعت همگی دور هم قراره به فنا بریم. البته تو که با وجود این موهای روی بدنت فکر نکنم خیلی با سرما مشکلی داشته باشی. من اصلاً وجود فیزیکی ندارم که بخواد سردم بشه ِ سلام گوش کن جان. تو کی اومدی؟ جسارتاً این سؤالو با تو نبودم. پس با خودت حرف میزدی؟ نه. با پنبه. آهان. اون گربه سفیده رو
چه سکوتیست به لب! چه خموش است جهان! چه سیاه است این شب! چه شراریست به جان! آه از آتشِ دل! وای بر گاهِ وداع! آه نفرین به زمین! وای نفرین به زمان! این روزها، تنها اشک است که صفا میدهد، هوای گرفتهی پاییز دلهایمان را. ای اشک! بیا که شاید تو نجاتبخش این سوزِ بیپایان باشی! خاطره پاییز امسال در محله ما، در دلهای ما، بدجوری ماندگار خواهد بود. چرا که دفترش پر از برگهای سیاهه. یکی دیگه از دوستان ما امروز سیاهپوش شد. شهابالدین فروزش امروز صبحرو بدون حضور مادرش روی خاک خدا شروع کرد! چند ساعت پیش هممحلیمون شهاب فرشته زمینیشرو از دست داد. کسی میگفت
پاییز. فصل باران. فصل هجران. فصل سرد. وای بر شبهای بیپایان درد! زندگی دفتری هزاران برگ از قصههاست، و این بار قصه محله ما شاد نیست. ما همه یکی هستیم. دلی از دلهامون اگر شکست، همه از دردش میشکنیم. دیشب یکی از ما عزادار شد. احمد حیدریرو همه میشناسیم. رفیق گرم و کوشایی که همیشه از خندههاش صمیمیت میبارید. دیشب ستاره وجود پدرش برای همیشه از زندگیش رفت و خاموش شد. احمد امروز دلش بدجوری گرفته. از طرف محله نابینایان و از طرف تمام رفقا و هممحلیهای آشنات بهت تسلیت میگیم احمد! خیلی حرفها در چنین موقعیتی میشه زد ولی هیچ کدومشون التیام چنین دردی نیستن. اینو همه میدونیم.
دستهها
24 دقیقه پیادهروی
بیایید به مدت 24 دقیقه عصاها را غلاف کنید، تصور کنید یکی از همنوعان شما در مرکز استان کردستان و در قرن ۲۱، برای اینکه یه پیادهروی مستقلانه داشته باشه، چند خان را طی میکند عصامو جلو در خونه جدیدمون باز میکنم، با کلی شوق و ذوق به خودم میگم “نون هم نداشته باشی برا خوردن، باز خدا رو شکر کن خونه داری!” ساعت گوشیمو چک میکنم، متوجه میشم هنوز 24 دقیقه مونده کارم شروع بشه و خوشحال از این که سر وقت حاضر میشم. شیرجه میزنم تو نانوایی، نون میگیرم. طبق معمول مثل همیشه آقای نانوا میگه مواظب پله باش! اوایل میگفتم بلدم و نیازی نیست هربار که
سلامی گرم، ناب، بلند و صمیمی، از اعماق دل به تمامی هممحلیهای همراه محله نابینایان. امید که شادی و آرامش همواره همراه دلهای شاد و آرامتون باشن! اگر خاطر عزیزتون باشه، از چندی پیش مهر هر سال با گزارش مالی جامع و کاملی از درآمدها و هزینههای یک ساله مجموعه گوشکن در خدمت شما هستیم. امسال هم هرچند با چند روز تأخیر، اما بنا بر روال چند سال گذشته با گزارش مالی مورد بحث همراهتون شدیم تا همگی در جریان گردشهای مالی محله در سالی که پشت سر گذاشتیم باشید و باشیم. این پست که میشه به عنوان یک پست مالی ازش صحبت کنیم، شامل چند بخشه. فصل درآمد،
خب از کجا شروع کنم که درست شروع کرده باشم؟ از هیچ جا. مهم شروع کردنه. جاش مهم نیست. اولاً که حواسم به کامنتهای پست خوشبختی نابینایان هست و هرچی کامنت بیاد آروم آروم جواب میدم چون خعلی مشغله دارم ولی دلم نیومد به دلیل مشغله داشتنم اون پست رو نزنم. در ادامه باید برم سراغ محسن و سعید و کل کادری که بیش از چهار سال هست با وجود تغییر دادن خط مشی سایت، به شدت روی همین خط مشی که خودشون پایهریزی کردند پایبند هستند. یکی از اتفاقاتی که حین انتقال مدیریت سایت افتاد، حضور سوینا بود؛ گروهی که قرار بود برای ما باشه ولی ظریفکاریهایی رو
سلام بچهها خب راستیاتش من هرچی خواستم و سعی کردم زندگی کنم، گیجتر شدم. شما بیایید از زندگیتون بگید ببینم کودوماتون به عنوان یه نابینا یا کمبینا احساس خوشبختی یا بدبختی میکنید. میدونم. میدونم. تعریف هر کسی در هر شرایطی از خوشبختی و بدبختی ممکنه متفاوت باشه و این حرفها. خوشبختی مقطعیه. ماندگار نیست. مثل نسیم میمونه. یه لحظه هست و لحظه بعدی نیست. شاید آدم یه لحظه احساس بدبختی داشته باشه و نیم ساعت بعدش خودشو خوشبختترین بدونه. اصلاً سادهتر بگم. کیا الان از زندگیاتون راضی هستید و کودوما نیستید. البته اگه دلیل راضی یا ناراضی بودنتون هم بنویسید خیلی خوب میشه. با اونهایی که حس میکنند یک
دستهها
اندر احوالات ما
بر خوانندهی خوشذوق، خوشتیپ و خلاصه هرکی مثل خودمه سلامتلاشی از جنس دست و پا زدن، آن هم مذبوحانه بلکه بتوان یخ انگشتان را آب کرد تا قلم دست گرفته بار دیگر بنویسم.چی؟ چی؟ هرچی آید خوش آید. دروغ میگی مثل سگ، مگه میتونه دروغ بگه؟پرواضح است که نمیتونی بنویسی آنچه دلت میخواهد.به محله و ساکنینش کاری ندارم چون اونها هم با من کاری ندارند و حس میکنم سالهای نوری فاصله انداخته میان من و شما.به باور من ننوشتن و نگفتن خاطرات، احساسات، تجربیات، نقدی بر فلان و بهمان و هرچی فکر میکنی و نمیکنی، همانند آن است که دشنه ای برداری و محکم بر کشکک زانویت بکوبی و
دوستان این آهنگ رو دانلود کنید تا هنگام شنیدن مطلب، حوصله تون سر نره خخخخخ. به محضر همگی شما عزیزان و دوستان گرامی عرض سلام و احترام دارم. امیدوارم در هر کجا که هستید، سالم، سربلند و تندرست باشید و به قول مجتبی از زندگی لذت ببرید. خوشحال هستم که بعد از مدتها، مجالی فراهم شد تا خدمت برسم و قدری با هم صحبت و درد و دل کنیم و خلاصه بگیم و احیانا بشنویم. راستش این چند روزه، بعضا از گوشه و کنار اخباری پیرامون اردویی که بهزیستی در بابلسر داره برگزار میکنه شنیده میشه که نمیدونم هر کدوم از شما گرامیان، چه قدر ازش میدونید؟ اصلا خبر
دستهها
کمی خاطرۀ دانشجویی
با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی. امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید. همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده. این مدت که نبودم خوش میگذشت؟ اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش بگذره😀. اومدم تا کمی دربارۀ خاطرات بسیار خوبی که در این مدت کم دانشجویی در دانشگاه گذروندم باهم حرف بزنیم. روزی که فهمیدم در دانشگاه تبریز قبول شدم، واقعا خوشحال بودم، چون دقیقاً هدفم تبریز بود. هرچند به اون رشتهای که خودم دلم میخواست نرسیدهبودم؛ اما گردشگری هم جزء علایقم بود و هست. بعد ثبتنام و مراحلش؛ شنبۀ هفتۀ دومِ مهر، رفتیم تا برای خوابگاه اقدام کنیم. خدا رو
سلاااااااااااااااااااااااااام هم محلیها! چطوووووورید؟ با آنفولانزا و این جور چیزا چیکار میکنید؟ من که یه هفته پیش مبتلا به این ویروس شدم ولی خدا رو شکر خوب شدم! اما خوب! از اینا باید بگذریم! امروز حوصله ی مسخره بازی ندارم به خاطر همین زیاد هم مطلب رو پیچ نمیدم! چرا؟ چون امروز روز تَوَلُدَمِ! من به مناسبت این روز واستون یه چیز توپی آوردم! البته قبلا میخواستم اون چیزه یعنی اون سایتِ رو بهتون معرفی بکنم و آموزشش رو هم بذارم، ولی یادم رفت خخخ! چند روز پیش آموزشش رو ضبت کرده بودم و آمادش کردم برا امروز ولی از شانس بدم لپتاپم خراب شد. خخ ولی گفتم بد
34 سال از زندگیم گذشت ولی پشیمون نیستم. چون وقتی صفحات این تاریخچه 34 ساله رو ورق میزنم، میبینم تعداد موفقیتها خیلی بیشتر از شکستها بوده. البته که تعریف آدمها از شکست و موفقیت یکسان نیست. ولی در کل رضایت از خود مهم هست که من به وضوح اونو تو خودم حس میکنم. همین که این حس خوب رو دارم، همین که دلیلی برای زنده بودن دارم، همین که میخوام مصممتر از گذشته تو جاده زندگی به جلو برم، نشون میده آینده روشن هست. فقط باید اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. تاریخچه این 34 سال میگه: نه اونقدر از اومدن آدمهای جدید به زندگیم خوشحال و نه از رفتن
سلام. بغض دارم اما نه از جنس بغض های معمولی. حسی غریب گلویم را فشار می دهد. من هم خالی می شوم از شادی. وقتی می بینم جای لبخند روی لبت را، گرد نامرد غم می گیرد. بیزار می شوم از رنگ ها؛ وقتی که می بینم رخت دامادیت را در می آوری و رخت سیاه ماتم می پوشی. متنفر می شوم از اشک؛ وقتی جای اشک شوق ورود به خانه بختت را، اشک سرد و بیروح ماتم از دست دادن مادر عزیزت می گیرد. فرار می کنم از واژه تبریک؛ وقتی می بینم تسلیت می خواهد جایش را بگیرد. محمدعلی جان. الان که دارم این پست را می
سلام. امیدوارم که حالتون خوب و روزگار بر وفق مراد باشد. خوشحالم از اینکه تونستم عضو کوچکی از این محله بزرگ باشم. می خوام در اولین پستم خاطره آشنا شدنم با محله را تعریف کنم. سال ۱۳۹۸ بود که گوشی هوشمند خریدم، من آن وقت کار با صفحه خوان را بلد نبودم. اصلاً نمیدونستم که گوشی ها صفحه خوان دارند. تا اینکه کرونا فراگیر شد و کلاس ها مجازی شد. یادمه آن وقت خودم همش از وُیس استفاده میکردم و اگر بقیه هم می نوشتن مجبور بودم گوشی را به یک نفر نشان دهم و خواهش کنم که آن متن را برایم بخواند. تا اینکه یکی از همکلاسی هایم
سلام دوستان مرسی که همراه من هستید. ساعت 9 صبح از خواب بیدار شدم. سیستم مغازه را روشن کردم. با استفاده از ویندوز و حرف u نریتور را فعال کردم و با استفاده از گوشی یک nvda دانلود کردم و به سیستم منتقل کردم و nvda را نصب کردم. وارد کامپیوتر شدم. سه تا درایو بود: یکی برای نرم افزار ها و بازی ها، یکی هم برای موزیک و فیلم ها. چقدر این صاحب مغازه قبلی خوش سلیقه بود همه چیز مرتب شده بود مثلا تو بخش فیلم ها پوشه خارجی ایرانی و سریال وجود داشت که هر کدام را باز میکردم فیلم ها بر اساس سال پوشه بندی
سلام به شما هم محلی های عزیز. یکی از شب ها یکی تو مترو پیشنهاد داد: برو پیش بسیجی ها بگو بهت جا بدن. ما هم گفتیم عیبی نداره. رفتم و شرایطم را مطرح کردم. گفتن بشین تا شب بهت جا میدیم. ما هم نشستیم تا شب شد. بعد گفتن میخوایم ببریمت توی گرمخونه بمونی. وای خیلی وحشتناک بود. گفتم مرسی و من میرم هتل سری با یه تپسی از اونجا دور شدم. روز قرار با صاحب ملک رسید. رفتم و نشستیم صحبت شروع شد. گفت: خودتو معرفی کن. معرفی کردم. به صاحب کافینِت گفت: «شما تأییدش میکنی؟ فکر میکنی از پس کار ها بر میاد؟» مهدی گفت: چند
سلام به شما هم محلی های دوست داشتنی. امیدوارم حالتون خوب باشه. سال نو را هم به همه شما دوستان خوبم تبریک میگم. امیدوارم که امسال سالی متفاوت براتون واقع بشه. سالی پر از اتفاقات خوب همراه با دل خوشی, و برکت! در ادامه فعالیتم میخوام تجربیاتم را از کار های فنی و راه اندازی خدمات کامپیوتر با شما به اشتراک بذارم. فقط اینا همه تجربه شخصی هست. اگر قصد ورود به این کار را دارید میپذیرید که کلیه مسئولیت های شکست و موفقیت در این کار با خودتان میباشد و تجربیات محمد شریفی میتونه درست یا غلط باشه. قبل از هر چیزی من از بچگی علاقه به باز
برای آتریسا دختر عزیزتر از جانم سلام به دختر عزیزم آتریسا خانم مهربون. شاید سالها بگذره تا بتونی این نامه رو بخونی و معنی اون رو درک کنی. اما هر وقت این نامه رو خوندی، بدون که من این نامه رو درست روز تولدت از طرف خودم و مادرت برات نوشتم. اولش بگم که خیلی ذوقزده هستم که داری درست روز تولد خودم به دنیا میایی. ما هیچ برنامه ریزی برای این اتفاق نداشتیم و تو خودت تصمیم گرفتی که این تقارن رو به وجود بیاری. از این که پا به دنیای ما میذاری انقدر خوشحالیم که نمیدونم برای ابرازش از چه کلماتی استفاده کنم. تو مثل یه فرشته
دستهها
بپذیر.
به اندازه نقشت حرف بزن. به اندازه نقشت اقدام کن. به اندازه نقشت رفتار کن. به اندازه نقشت گله کن. به اندازه نقشت قضاوت کن. به اندازه نقشت شکایت کن. چرا همش فکر میکنی باید یه طور دیه میشد؟ چرا همش دنبال بهونه اوردنی؟ چرا روزی از روزهات بدون نق زدن نمیگذره؟ کی گفته اونی که تو میگی یا فکر میکنی درسته؟ خودت؟ اطرافیانت؟ یا::: میخوام از یه آموخته واست بگم. از یه درس. درسی که من از روزگاری که دارم شاگردیشو میکنم گرفتم. تا حالا از خودت پرسیدی چرا خیلی از اتفاقاتی که ما میخوایم یا نمیفته, و یا اونی که ما میخوایم نمیشه و یا حتی بدتر