دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 22.

قصه کوکو، 16.   با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدم‌ها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر می‌کرد. عروسک‌ها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفاف‌رو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف می‌کرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجار‌مانندش مالک سالن‌رو
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 21.

قصه کوکو، 15.   بارون حالا که شروع کرده بود خیال توقف نداشت. سه روز بود که یک نفس و شدید می‌بارید و داشت حرکت‌رو از زندگی می‌گرفت. مردم زیر چترها و پیچیده در بارونی‌ها هر طور که بود راهشون‌رو در پیچ و خم‌های زندگی روزمره باز می‌کردن و پیش می‌رفتن. کند، سخت، اما پویا. پیشخدمت منزل آخر اون شب تا صبح داخل تاریکخونه موند و فردای اون شب هم بیرون نرفت. مالک سالن در تاریکخونه‌رو بسته نگهداشت و به هیچ کسی از حضور اون مهمون خیس و خسته چیزی نگفت. حتی شاگرد خیاط هم چیزی نفهمید. عروسک‌ها تنها شاهدهای ماجرا و شریک حیرت و کنجکاوی همدیگه بودن. و
دسته‌ها
اطلاع رسانی برنامه های رادیویی ویژه نابینایان پادکست خاطره روانشناسی شعر صحبت های خودمونی صوتی طنز گاهنامه ی صوتی هات گوش کن گزارش مسابقه موسیقی

به مناسبت فرا رسیدن نوروز 1402، بیست و چهارمین هات‌گوش‌کن محله نابینایان تقدیم به شما

سلام بر عید. سلام بر بهار. و سلام بر تویی که تجلی خدا بر خاکی!   امید که نوروز امسال، آغازی نو در دفتر عمر عزیزت باشه!   عید 1402 بر همگی شما مبارک!   سال کهنه هم با تمام قصه‌های تلخ و شیرینش رفت و تموم شد، و حالا دیگه ازش فقط یک دفتر خاطره باقی مونده، و البته یک دسته یادگاری رنگارنگ.   طبق روال هر سال و هر مناسبت، این بار هم نوروز بهانه‌ای شد برای دور‌همی بچه‌های محله در یکی دیگه از هات‌گوش‌کن‌های آشنای محله نابینایان، که قدم حاضران به روی چشم و جای غایب‌ها خالی، خیلی خوش گذشت! ماجرایی بود بزم نوروز این بار
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 20.

قصه کوکو، 14. دیگه روزها انگار چندان تفاوتی با شب نداشتن. آسمون سیاه سیاه بود. تقریبا هیچ روزی خورشید نداشت. رعد و برق‌های شدید زمین‌رو نور‌بارون می‌کردن اما بارون نمی‌بارید. هوا هر جنبشی‌رو منجمد می‌کرد. حرکت انگار وسط هوای یخزده داشت مشکل‌تر می‌شد. زندگی اما از رو نمی‌رفت و همچنان در جریان بود. روزها با همون حال و هوای همیشگی دل سرد زمستون‌رو می‌شکافتن و می‌گذشتن. شهر در انجماد پیش می‌رفت اما همچنان زنده و پویا بود. مردم سر کارهاشون می‌رفتن و رفت و آمدها همچنان در جریان بود. صحبت از سرمای سنگین زمستون اون سال یکی از بحث‌های رایج بین جماعت بود. شاگرد خیاط سرش به کار و
دسته‌ها
آموزش صحبت های خودمونی مقاله ها

انقلابی در هوش مصنوعی! آیا به آخر‌زمان هوش مصنوعی‌ها نزدیک شده‌ایم؟

درود به همه اونایی که این پست رو میخونن! امیدوارم حالتون خوب باشه و روزهای خوبی رو سپری کنید. خدمتتون رسیدم که راجع‌به هوش مصنوعی و انقلابی که داره در صنعت هوش مصنوعی شکل میگیره، صحبت کنم. والا ما این روزا هر جا که میریم، یکی میگه: ممد؟ با چت gpt کار کردی؟ یا چمیدونم هزار تا چیز دیگه! بریم بپردازیم به اینکه اصلا هوش مصنوعی چیه!   هوش مصنوعی یا (ai) چیست؟   هوش مصنوعی یا Artificial intelligence یه جور هوشه که توسط ماشین‌ها در مقابل هوش موجودات زنده به وجود اومده. این یه تعریف مختصر از هوش مصنوعی بود.     آیا هوش مصنوعی میتواند مانندِ انسان
دسته‌ها
خاطره داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

یک پرنده، یک پرواز.

امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلی‌ها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشه‌اش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاک‌رو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. می‌خواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعله‌ورش می‌کرد وعده‌ی زمانِ موعودی‌رو می‌شنید که هرگز نمی‌رسید. پاییز بود. می‌شنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 19.

قصه کوکو، 13.   بیرون هوا از سرما انگار توی سینه یخ می‌زد. سالن ساعت‌ها هنوز کمی تا پویایی و سرزندگی گذشته فاصله داشت ولی همه چیز آهسته به طرف آرامش پیشین پیش می‌رفت. مالک سالن از بیمارستان مرخص شده و برخلاف توصیه و اصرار اطرافیان به جای استراحت در یک موقعیت امن و آرام، بلافاصله بعد از ترخیص به سالن برگشته و در بسته تاریکخونه‌رو باز کرده بود. عروسک‌ها با خاطری آروم‌تر از پیش سرشون به پیشبرد زمان گرم بود و همه چیز به شکلی بود که می‌شد بهش گفت خوب. همه چیز عالی نبود ولی مثبت بود. مالک سالن با وجود انکارهای خودش همچنان به وضوح درگیر
دسته‌ها
آموزش آموزش های خریدنی اخبار اطلاع رسانی صحبت های خودمونی صوتی کتاب صوتی معرفی ابزار

انتشار کتاب خودآموز ریاضی پایه دوازدهم هنرستان و کاردانش برای نابینایان

انجمن علمی-فرهنگی موج نور اصفهان به اطلاع می‌رساند؛ پس از انتشار کتب خودآموز ریاضی و آمار پایه‌های ششم تا دوازدهم و پایه‌های دهم و یازدهم هنرستان و کاردانش، کتاب خودآموز ریاضی پایه دوازدهم هنرستان و کاردانش برای نابینایان نیز به صورت صوتی در ۵ فصل، آماده ارائه به علاقه‌مندان می‌باشد. به منظور آشنایی بیشتر با این محصول فهرست آن در ادامه می‌آید. برای تهیه این کتاب یک‌شنبه‌ها از ساعت ۱۶ تا ۱۸ و سه‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها از ساعت ۱۲ تا ۱۴ به جز روزهای تعطیل با تلفن 03136687033 تماس بگیرید؛ همچنین می‌توانید با ارائه نام و نام خانوادگی و تلفن تماس به ایمیل انجمن به نشانی Mojenoor84@gmail.com درخواست تهیه
دسته‌ها
اخبار اطلاع رسانی صحبت های خودمونی

رادمهر کوچولو به این دنیا خوش اومدی

درود بر اهالی باصفای محله ی نابینایان. امیدوارم خوب و خوش و سرشار از انرژی مثبت باشید. از این که باز هم با یه خبر خوش اینجا اومدم خیلی خیلی خوشحالم. بیخودی در گوش هم پچپچ نکنید. آخه من که هنوز دخترم 9 ماهشه چطوری می تونم یه بچه دیگه داشته باشم؟ چی؟ تو از اون گوشه داری چی میگی بهنام؟ نخیر عزیزم. زن دوم و این حرفا هم خبری نیست. بالاخره ساکت میشید من حرف بزنم یا نه؟ دوستان من اینجام تا خبر بابا شدن یکی از بهترین دوستانم که هممحله ای خوب همه ی ما هم هست رو بهتون بدم. بله. این رادمهر کوچولو که تازه به
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 18.

قصه کوکو، 12.   بیمارستان. صبح انگار به اون پنجره‌های بسته که می‌رسید، متوقف می‌شد. راهش‌رو کج می‌کرد و از یک مسیر دیگه می‌رفت. شاگرد خیاط بی‌حرکت نشسته بود. نگاه ماتش به روی تختی با جسمی بدون حرکت زیر یک دسته لوله و تجهیزات غم می‌پاشید. صدای بوق‌های منظم و پشت سر هم‌رو انگار نمی‌شنید. فقط تماشا می‌کرد. برای دیدن شب تیره‌ای که رسید سر بلند نکرد. از اطرافش انگار چیزی نمی‌فهمید. نگاه دزدانه پیشخدمت منزل آخر که یواشکی اومد، از پشت شیشه به صحنه خیره شد، چند لحظه همونجا موند و با شنیدن صدای پای دکتر که برای سرکشی شبانه نزدیک می‌شد بی‌صدا و به سرعت فرار کرد
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 17.

قصه کوکو، 11.   زنگ‌ها از مدتی پیش خاموش شده بودن ولی سکوتی در کار نبود. جمعیتی که با صدای آزاد شدن زنگ‌ها خودشون‌رو به سالن رسونده و با دیدن صحنه مقابلشون از شدت حیرت و وحشت کنترلی روی خودشون نداشتن انگار هرگز به آرامش و سکوت نمی‌رسیدن. کوکو شبحی از صحنه های مقابلش‌رو تماشا می‌کرد. برانکاردی که به سرعت از در باز سالن وارد شد. معاینه‌ای سریع با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزیدن. آهی، آه‌هایی از ته دل. -خدا به دادمون برسه! صاحب هتل و عکاس که بی‌پروا گریه می‌کردن. -چقدر بهش گفتم امشب بیا با خودم بریم هتل یه امشب‌رو تنها توی این خراب‌شده سر نکن! گوش
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

کمی خاطرۀ دانشجویی

با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی. امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید. همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده. این مدت که نبودم خوش میگذشت؟ اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش بگذره😀. اومدم تا کمی دربارۀ خاطرات بسیار خوبی که در این مدت کم دانشجویی در دانشگاه گذروندم باهم حرف بزنیم. روزی که فهمیدم در دانشگاه تبریز قبول شدم، واقعا خوشحال بودم، چون دقیقاً هدفم تبریز بود. هرچند به اون رشته‌ای که خودم دلم می‌خواست نرسیده‌بودم؛ اما گردشگری هم جزء علایقم بود و هست. بعد ثبت‌نام و مراحلش؛ شنبۀ هفتۀ دومِ مهر، رفتیم تا برای خوابگاه اقدام کنیم. خدا رو
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 16.

قصه کوکو، 10.   زمستون داشت نفس زندگی‌رو می‌گرفت. گاهی پیش می‌اومد که روزها هم تاریک باشن. ابرهای سیاه تمام روز توی آسمون پخش بودن و خورشید واقعا انگار نمی‌تابید. کوکو ولی همچنان صبح‌ها پیش از شروع روز نگاهش‌رو به دل سیاهی آسمون ابری زمستون پرواز می‌داد و اونقدر تماشا می‌کرد تا صدای بیدار شدن‌های بعد از زنگ صبح در اطرافش به دنیای تیکتاک‌ها و آدم‌ها برش‌گردونه. پیشنهاد خرید سالن بارها و بارها به صورت‌های مختلف و به وسیله افراد مختلف و در پیام‌های مدل به مدل تکرار شد و جواب تمامشون سکوتی از جنس یک نه‌ی بی‌تردید بود. کلاغ همچنان پیداش می‌شد، روی لبه‌های نازک پنجره‌های یخزده سالن
دسته‌ها
آموزش های رایگان اجتماعی اخبار اطلاع رسانی صحبت های خودمونی مسابقه

تعداد برندگان افزایش یافت و اسامی آنها اعلام شد. مسابقه، چشم‌ها را باید شُست؛

به نام آفریدگار قلم. ضمن عرض پوزش بسیار به خاطر تأخیر پیش‌آمده، تعداد برندگان مسابقه چشم‌ها را باید شست به ۱۰ نفر افزایش یافت. براساس قرعه‌کشی انجام شده آقایان و خانم‌ها اسما حاجی‌حسینی آرانی، ریحانه پورنادر، احمد شیرانی، اکبر ابرام، شهین فاضل نجف‌آبادی، فاطمه رضایی آبیز، زهرا دهقانان، لیلا رجبی، مهدی عابری و محسن محمدقلی به عنوان برنده انتخاب شدند.       عصای سفید چشم نابینایان است. سمن‌های نابینایان و کم‌بینایان اصفهان (سنکا) با همکاری اداره کل بهزیستی استان اصفهان برگزار می‌کنند. مسابقه چشم‌ها را باید شست؛ به مناسبت روز جهانی ایمنی عصای سفید (۱۵ اکتبر یا ۲۳ مهر) به ۵ نفر از کسانی که بتوانند؛ به همه
دسته‌ها
داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست. قسمت پانزدهم، پایان فصل اول.

نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند. صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور. صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای
دسته‌ها
آموزش آموزش های رایگان صحبت های خودمونی معرفی ابزار

از دست ندین! یه آموزش توپ به مناسبت روز تولدم!

سلاااااااااااااااااااااااااام هم محلیها! چطوووووورید؟ با آنفولانزا و این جور چیزا چیکار میکنید؟ من که یه هفته پیش مبتلا به این ویروس شدم ولی خدا رو شکر خوب شدم! اما خوب! از اینا باید بگذریم! امروز حوصله ی مسخره بازی ندارم به خاطر همین زیاد هم مطلب رو پیچ نمیدم! چرا؟ چون امروز روز تَوَلُدَمِ! من به مناسبت این روز واستون یه چیز توپی آوردم! البته قبلا میخواستم اون چیزه یعنی اون سایتِ رو بهتون معرفی بکنم و آموزشش رو هم بذارم، ولی یادم رفت خخخ! چند روز پیش آموزشش رو ضبت کرده بودم و آمادش کردم برا امروز ولی از شانس بدم لپتاپم خراب شد. خخ ولی گفتم بد
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 15.

قصه کوکو، 9. سرما نفسگیر بود اما شهر همچنان بیدار و زنده پیش می‌رفت. روزها زنده‌تر و شب‌ها تقریبا خواب. تمام آشناها و مشتری‌هایی که به سالن ساعت‌ها رفت و آمد داشتن می‌گفتن که این زمستون سردترین زمستونیه که تا به حال دیدن. هنوز دو هفته از شروعش نگذشته بود ولی پنجره‌ها هر صبح یخ می‌زدن و خیابون‌ها و پیاده‌روها زیر نور بی‌حال خورشید صبح زمستون به خاطر لایه‌های یخ که هر صبح کلفت‌تر می‌شدن می‌درخشیدن. کوکو همچنان صبح‌ها پیش از شروع روزمرگی‌های شلوغ سالن نگاهش‌رو به آسمون پرواز می‌داد. انگار واسش فرقی نداشت که آسمون، آسمون صاف تابستون باشه، یا هوای گرفته زمستون. آسمون در هر حال برای
دسته‌ها
داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

دست نوشتی در شب تولدم

34 سال از زندگیم گذشت ولی پشیمون نیستم. چون وقتی صفحات این تاریخچه 34 ساله رو ورق می‌زنم، میبینم تعداد موفقیت‌ها خیلی بیشتر از شکست‌ها بوده. البته که تعریف آدم‌ها از شکست و موفقیت یک‌سان نیست. ولی در کل رضایت از خود مهم هست که من به وضوح اونو تو خودم حس می‌کنم. همین که این حس خوب رو دارم، همین که دلیلی برای زنده بودن دارم، همین که میخوام مصممتر از گذشته تو جاده زندگی به جلو برم، نشون می‌ده آینده روشن هست. فقط باید اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. تاریخچه این 34 سال میگه: نه اونقدر از اومدن آدمهای جدید به زندگیم خوشحال و نه از رفتن
دسته‌ها
داستان و حکایت صحبت های خودمونی

ماهِ من، مهتاب. شماره 14.

قصه کوکو، 8. زندگی شبیه یک چرخ زنگ زده آروم و سنگین جریان منجمدش رو طی میکرد و پیش می‌رفت. کند، سخت، اما بی‌توقف. زمستون چنان سرد بود که انگار می‌خواست هر حرکتی‌رو منجمد کنه. سرما از هر روزنه‌ای به هر جایی سرک می‌کشید و به جریان کند اما مداوم زندگی انجماد می‌پاشید. سالن ساعت‌ها و عروسک‌ها هم از این حمله در امان نبود. به خصوص شب‌ها هوا چنان سرد می‌شد که حتی عروسک‌ها داخل ساعت‌هاشون برای مقابله باهاش مجبور می‌شدن پرهاشون‌رو پوش بدن. با اینهمه رفت و آمدها در طول روز جریان داشتن و زمستون و زمان همچنان در امتداد هم پیش می‌رفتن. کوکو هم مثل بقیه این