خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از کوچه باغ خاطراتم تا آشنایی با محله نابینایان

بنام آفرینش.     خانواده ی من هم مثل بسیاری از خانواده های آن دوره به درس خواندن اهمیت ویژه ای می دادند و از هر راه و روشی برای اول شدن در دروس مدرسه استفاده می کردند. البته با نهایت تاسف باید گفت؛ این دیدگاه آسیب جدی به روح و روان کودکان وارد می کرد، ولی گویا قرار بر این است که هیچ زمانی به این مهم اهمیت داده نشود. من هم مثل تمام کودکان آن دوره خیلی زود بزرگ شدم. و خیلی زود فهمیدم که برنده شدن در درس و مدرسه یعنی محبوبیت… در کتاب «دوست من» که بنا به دلایلی هنوز چاپ نشده، نگاه من را
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

120 روز تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟

بعد از کلی گیر و گور و قار و قور و از اینجور حرفا، بنا بر این شد که اول مهر 98 برم سر کلاس. از یه طرف ذوق و شوق داشتم که آخ جون. بالاخره وارد جایی میشم که دوست دارم. اما یه حسی میگفت که آخه بدبخت! نکنه نتونی 30 40 تا دهه هشتادی رو جمع و جور کنی. اگه نتونی کلات با عرض شرمندگی پس معرکه رو هم پیمایش خواهد کرد. خلاصه یه نوع (یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نَرَم نَرَم)ِ خاصی در وجودم هویدا بود. اما خب به (طاقت نداره دلم دلم)ِ بعدش نرسید خلاصه جونم واست بگه بگه رک و راست،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوااااااااااهش میکنم موقع رانندگی خوابتون نره! وگرنه مثل من ممکنه بقیه نابینایان و نیمه بینایانمون رو هم به کشتن بدید…خخخخخخخخخخخ

خب به نظرم اگه اشتباه نکنم طبق معلول، نه ببخشید طبق مسئول نه طبق مجهول نه مسعود، محمود، مهدی! ای بابا گیر دادین ها. منظورم طبق رواله دیگه حالا شما اسمشو هرچی میذارید دیگه من بیخبرم ازش!!خخخخ آره داشتم عرض میکردم که طبق روال اگه اشتباه نکنم باید اول سلامی باهاتون داشته باشم و بعد شروع کنم به تعریف خاطره و بعد در نهایت نتیجه گیری. پس: سلاااااااااام به تک تک دوستای گلم حتی شما دوست عزیز.خخخخخ خوبید؟ چه خبر؟ با کرونا چه میکنید؟ ای بابا دس رو دلم نذارید. من که تا یه جایی تو بیمارستان بودم و از یه جایی به بعدم مجبورم بمونم خونه و محکومم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماندگارترین یلدا

به نام خدا. آن روزها تنها هشت سال داشتم. چند روز بیشتر به شب یلدا نمانده بود. هوا به شدت سرد شده بود و سوز عجیبی داشت. همه در تلاش برای خرید خوراکیهای خوشمزه برای شب یلدا بودند. همه در تلاطم بودند و خوشحال. همه لحظه شماری میکردیم تا طولانیترین شب سال را جشن بگیریم. همه منتظر برای یک دوره همی, یک فال حافظ, یک چایِ گرم و یک قصۀ به یاد ماندنی بودیم. بالاخره آخرین روز از پاییز فرا رسید. آن روز خیلی کار داشتیم. برف از صبح شروع به باریدن کرده بود. آن روز ناهار را خوردیم و غروب که شد به سمت خانۀ مادربزرگم حرکت کردیم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

در هیاهوی بنبست قسمت چهارم

امشب هم آمدم تا یک سلام بکنم. سلامی دوباره به گوش های گرمتان که شنیدار نوشته های من و دیگر نویسنده ها هستند. حالا که دارید برنامه تولد هشت سالگی دنیای شنیداریتان را می شنوید من هم تصمیم گرفتم عرایضم را به اشتراک بگذارم. اینجا که نشستم، از نظرخواهی میهمان راجع به دکلمه ی خوانده شده صحبت می شود. صدای یک پنکه و کولر و تلویزیون و یک صفحه خوان که انس گیرنده با گوش های من و شماست را می شنوم. رفته بودم ببینم تا قسمت چندمش را با شما به اشتراک گذاشته بودم. گویا خیلی زیاد با قسمت های پیشین فاصله گرفته ام. لینکهای سه قسمت قبلی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اینجا آمریکا، مقدمه

سلام دوستان. وقت بخیر. همون طور که قبلا هم گفته بودم، من برای انجام کار پژوهشی یا همون فرصت مطالعاتی، 6-7 ماهی هستش که در امریکا هستم. تجربیاتم رو در خصوص مناسب سازی، فضاهای شهری، فرهنگ امریکایی، خاطرات، خوشی ها، تلخی ها و … معمولا تو اینستاگرام منتشر می کنم و به طور مفصل برای خودم هم یادداشت برداری می کنم. اما به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم یادداشت هام رو در این وبسایت هم بازنشر کنم و حتی الامکان به سوالات شما در این خصوص پاسخ بدم. سعی می کنم از مقدمات سفر، از جمله فرایند اخذ پذیرش و ویزا شروع کنم که چیزی از قلم نیفته.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک مهمانیِ آسمانی

بسم الله الرحمن الرحیم روی تخت در هتل از این دنده به آن دنده میشوم. مرتب به خودم بد و بیراه می گویم. امشب حتما باید بروم. خودم تنها و بدون هیچکس باید بروم. فکر می کنند نمی توانم؟ کاری ندارد که. نیمه شب از هتل میزنم بیرون, از کوچه سرشور میرم جلو تا به خیابان برسم. بعد میروم سمت راست, بعد از کمی جلو رفتن به آن سوی خیابان می روم و مستقیم مسیرِ روبرو را پیش می گیرم تا به ورودی باب الجواد برسم. آره همینه. این مسیر را بارها در ذهنم مرور کرده ام. شب اول می خواستم تنها بروم. اما نشد. یکی از دوستان نیمه
دسته‌ها
اخبار و اطلاعیه

دور همی به مناسبت روز عصای سفید

تقریبا 15 روزی میشد که در فواصل مختلف پیامهای انجمن روشنبین در مورد همایش چشم پزشکی و پیاده روی به روزرسانی میشد. تا اینکه روز موعود یعنی دیروز فرا رسید! در ورودی جاده ی سلامت که در اسنپ با نام جاده ی الفت ثبت شده، به بچه ها پیوستم. البته با موتور بابام نه با اسنپ. بعد از یه هماهنگی کلی و چک کردن بچه ها توسط تیم انجمن، راه افتادیم و انصافا پیاده روی خوبی بود. کسانی که عصا داشتن عصا دست گرفته بودن و البته در پیامها هم از بچه ها خواسته شده بود که کسانی که از عصا استفاده میکنند عصا همراهشون بیارن. متأسفانه عده ای
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دستمال کاغذی

عرض کنم خدمتتون طوطیان شیرین سخن و راویان شکر دهن بیان کردند که سال گذشته وقتی به منزل تشریفمان را آوردیم عیال محترمه و مکرمه را در بستر و آماده برای سرما خوردن یافتیم. عطسه های پیاپی و آبریزش های مستمر نثارش شده بود و یک بسته کامل دستمال کاغذی کنار بستر نهاده و نای برخاستن و احترامات و تشریفات ویژه شوهر داری را نداشتند. اوهوم. هووووم, اوهوی, ببخشید حنجرم گرفت و حوصله رسمی نوشتن دیگه نیست. بقیه اش را عامیانه سر کنید. خلاصه در حین تعویض لباس گفتم خانمم, عخشم, ناژم, عسیسم, بیا ببرمت دکتر که با همان بی حالی, در حالی که یک فین بزرگ می کرد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یادداشتی تابستونی تخیلی

زنگ زد. یه زنگ کاملا غیر منتظره. یه زنگ به منی که زمستون بعد از هول هولکی تموم کردن کلاس بچه‌اش بهش گفته بودم دیگه با هیشکی کلاس نمی‌گیرم. سلام مجتبیجان. سلام آقای تابنده. خوبی مجتبی؟ مرسی. هنوزم سر حرفت هستی؟ که چی؟ که کلاس نمی‌گیری. آره. راستیاتش هنوزم سر حرفم هستم. خب پس جواب این بچه‌ی منو خودت بده. خواستم با بچه سلام علیکی داشته باشم که تلفن قطع شد و آیفون خونه زنگ خورد. از طرفی گفتم زشته من زنگ نزنم و قصد داشتم به پدر بچه تلفن بزنم بابت قطع ناخواسته تماس معذرتخواهی کنم، از طرفی کسی که پشت در بود داشت بیخود معتل می‌شد و
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دلم تنگه برای هرچی که بود، دلم تنگه برای هرچی که نیست

تغییرات همیشه هم به این راحتیها نیستن. گاهی یه تغییر میتونه سالها خاطرات ما رو تحت تأثیر قرار بده. دیروز برای من یکی از همین روزهای سخت بود. روزی که باید با کلی خاطره خداحافظی میکردم. نه فقط من، بلکه تمام اعضای خانواده و فامیل باید با خونه ی پدربزرگ برای همیشه خداحافظی میکردیم. خونه ای که حدود چهل و پنج سال خاطره رو توی خودش داشت. خاطرات شیرین مثل عروسی داییهام و مادرم و خالم. خاطرات شیرینی مثل به دنیا اومدن دایی کوچیکم و تمامی نوه های پدربزرگ و مادر بزرگم. خاطرات شیرینی مثل دور هم جمع شدنها و با هم بودنها. یه خونه که اول یه طبقه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

گفتگویی دوستانه یا درددلی مشترک

بسم الله الرحمن الرحیم سلام به همه دوستان بزرگوار. امیدوارم همگی خوب و هدفمند باشید. می خواهم کمی سرتان را با حرفهایم درد بیاورم. مدتهاست پراکنده گویی نکرده ام و حالا شروع می کنیم: اواسط بهمن ماه سال گذشته بود که بحث تمدید قراردادها در شرکتی که کار می کنم داغ شد. این موقع از سال همیشه این بحث داغ میشد اما امسال کمی متفاوت بود. شرکت ما 80 کارمند دارد و بخاطر مشکلات اقتصادی که بخش های دولتی و خصوصی با آن درگیر هستند, با ده نفر از همکارانم قرارداد بسته نشد. در این اوضاع و مشکلات جامعه, خیلی برایشان ناراحت شدم. همه شان زن و بچه داشتند
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

شبی به یاد موندنی، با دوستان.

سلام. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ امیدوارم که همینطور باشه. خب. امشب اومدم تا ی خاطره براتون بگم. خاطره ای که کاملا یه هوییی اتفاق افتاد و من فکر نمی کردم که اصلا اینجوری بشه. از ظهر براتون بگم. توی مدرسه نشسته بودیم. با عرفان، سینا، و امیر. داشتن با هم صحبت می کردن، و می گفتن که امروز، بیاییم بریم بیرون. یه جای نزدیک. بعدم یه شامی بخوریم و بریم خونه. عرفان وسط حرفِ امیر پرید و گفت، شام؟ کجا بریم شام بخوریم. امیر هم گفت که رستوران ماتالوس میریم. من هم همینجوری برای این که ببینم اینا چی میگن، گفتم، خب. این بیرون بر که به ما هم نزدیکه.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک رویای کاملا غیر واقعی از گردش دیشب

هشدار:

این ماجرا کاملا زاییده ی تخیل نویسنده بوده و واقعیت ندارد. شما با ادامه دادن به خواندن این مطلب، تخیلی بودن آن را می پذیرید و نیز اینکه هرگونه تشابه اسامی و رویداد های این ماجرا با اشخاص و رویداد های دنیای واقعی، کاملا تصادفی و ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. در صورت عدم پذیرش موارد بالا، لطفا این صفحه یا این تارنما را ترک نمایید.

دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازم سلام

سلام حالتون احوالتون خوبید آیا؟ من عالی هستم البته تقریبا. از دوشنبه اینجا داره بارون میاد هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالم که بویِ باران و وجود باران شدید بهم آرامش میده و باعث یه آرامش نسبی تو من میشه. از یه طرف هم ناراحتم که با وجود باران مردم زلزله زده شرایط براشون سخت تر میشه. چند روزی تعدادی از خانواده های زلزله زده اومده بودن بوکان و از وضعیت اونجا گفتن و برای از دست رفته ها گریستن. خواهر یکی از دوستام هم که دانشجوی پزشکیِ از خاطراتش گفت و منم به شکل یه داستانک درش آوردم و در زیر شما می تونید اونو بخونید و ممنون میشم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطرات کویری عدسی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خب دوستان عزیز و گرامی من دوباره اومدم با تعریف یه خاطره از کویر گردی و پای برهنه قدم زدن روی ماسه های کویر و بازی و سرگرمی در ماسه ها و بازی های کودکانه در ماسه ها و تپه نوردی در ماسه های کویر! هفته ی گذشته با خواهرانم قرار گذاشتیم که صبح پنجشنبه با پیکان به سمت شهر ورزنه حرکت کنیم و به کویر برویم. قرار بود ساعت یک ربع به شش صبح حرکت کنیم که ساعت پنج دقیقه به هفت حرکت کردیم به سمت اصفهان. از مسیر درجه پیاز به سمت کوه سفه رفتیم. به بزرگراه شهید کشوری و بزرگراه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اولین پست من، نامه ای به مجتبی

سلام مجتبی. خوبی؟ ؟مدتی هست ازت خبر ندارم گفتم نامه ای بنویسم اینجا بذارم شاید بخونی کامنت بدی ازت خبر بگیرم و جویای احوالت بشم! مجتبی روزی که به این سایت اومدم یه مبتدی به تمام معنا بودم. یعنی یه کوچولو می تونستم با کامپیوتر کار کنم. تازه یاد گرفته بودم چه طور باید در اینترنت سرچ کنم. وقتی خواستم تمرین کنم گفتم بیام کلمه نابینا رو بزنم ببینم چی دربارش میاره؟ آیا اطلاعاتی که میاره به درد من می خوره که با استفاده از اونا بدونم چشمم خوب میشه یا نه! که یه دفعه محله مجتبی و دوستان رو دیدم. بازش کردم. خوندم. انگار در یه دنیای دیگه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حوالی نیمه آبان و یک روز پاییزی با فرزانه/فرزانه جان تولدت مبارک!

حوالی نیمه آبان هست و یک روز پاییزی دلچسب.سر کارم هستم و با همکارم ناهار میخوریم. میخوام تا یه ساعت دیگه راه بیفتم برم طرف انجمن نابینایان. با یکی از راننده‌های کارخونه تا سر خیابونی که انجمن هست میرم. یکبار دیگه هم اومدم اما ساختمون انجمن تابلو نداره و دقیق یادم نمونده کدومشه. تا ته کوچه میرم و پیدا نمیکنم و دوباره تا نیمه هاش برمیگردم. به فرزانه زنگ میزنم که بیا منو پیدا کن فرزان من گم شدم. فرزانه هم میگه بیا چهارراه اول خودم میام بیرون. نزدیک چهاراه وایمیستمو چهارطرف دید میزنم. در یکی از ساختمونها باز میشه و فرزانه توی چهارچوب در ظاهر میشه. دستشو برده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اندر احوالات من و مردم، 4 آبان!

سلام سلام. مثل همیشه امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز یه اتفاق با مزه واسم پیش اومد که گفتم به اشتراکش بذارم. خدایی ما هم فیلمی داریم تو این رفت و آمدها و ارتباطاتمون با مردم! امروز سوار بی‌آرتی شدم و چون تا مقصد، مسیر طولانی نبود، و البته اتوبوس هم خیلی شلوغ بود، تصمیم گرفتم همون اطرافِ در ب‌ایستم. نزدیک ایستگاه با صدای تقریبا بلند خانمی، توجهم جلب شد: اولی: خب نمیتونم پا شم! چرا خودتون پا نمیشین؟ دومی خدا به دادی آخِرتِد بِرِسِد. یه دفعه یکی دو دستی منو گرفت: عزیییزم! بیا بشین! من: نه خانم، ممنونم. من باید پیاده شم. راحت باشین. اولی چرا قضاوت میکنید! دیگه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس بنجل

راستش اصلا نمی‌دانیم از کجایش شروع کنیم که جاهای دیگرش دلخور نشوند، ولی خب مفید و مختصرش اینکه حوالی ساعت 11 شب بود که عزم کردیم لحظاتی را در تیم تاک محله بلولیم تا اگر جنبنده‌ای آنجا بود تنها نمانَد و گرگ او را نخورَد. وقتی وارد شدیم جنبندگانی را دیدیم در هیئت کاربر که در لابی پلاسیده و مشغول تعاملات سازنده و سوزنده بودند. خودمان را به همین عده انگشت‌شمار و البته معلوم‌الحال چسباندیم تا از حضور یکدیگر مُستَچیز شویم و یکدیگر نیز از حضور ما مُستَچیز شود. در همان ابتدا صدای گیرای جناب مصدق‌السلطنه توجه ما را به خود جلب نمود و از شنیدن ایشان در آن