دسته‌ها
شعر

اشعار زیر دیپلمی

رندان خود را در زندان دل گرفتار کنند : با نام لحظه ي بي کسي گفتار کنند کمتر کس باشد خود گرفتاري سازد : گر غير اين باشد هم بخود و هم به ديگري بازد هر آنکه انگيزه اش ،انديشه اش باشد : انديشه ديگري در جستجوي انگيزه اش باشد ندانم بدانم چه داني : نخواهم بگويم نداني با خود گفتار کن و مختار شو : بيخود مگو و گرفتار مشو الهي مرا به درگاهت آگاه ساز : آگاهان را دربار درگاهت ساز آنان که جز ديده ي ديده جز نبينند : همانا که منتظرند ديده بيند تا بينديشند خودش آسمانيست و تنهايي رو ديده : تنهايي رو آفريده
دسته‌ها
اجتماعی داستان و حکایت روانشناسی

مطلبی که برای من زیبا بود: ارسالی از جناب مرتضی هادیان |

خداوند از انسان چه مي خواهد؟! شبي از شبها، شاگردي در حال عبادت و تضرع وگريه و زاري بود در همين حال مدتي گذشت، تا آنكه استاد خود را، بالاي سرش ديد، كه با تعجب و حيرت او را، نظاره مي كند! استاد پرسيد : براي چه اين همه ابراز ناراحتي و گريه و زاري مي كني؟ شاگرد گفت : براي طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداري از لطف خداوند! استاد گفت : سوالي مي پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با كمال ميل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغي را، پروش دهي ، هدف تو از پرورشِ آن چيست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است