خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دیوار. 1داستان کوتاه!

عمو ها و خالهم داخل روستا زندگی می کردن. از اون روستا ها که دیوار های کاهگلی داشت و کوچه های خاکی و پیچ در پیچ. از اون روستا ها که الان شهر شدن و عطر کاهگل و خاکِ کوچه هاشون رفته به شهر خاطره ها! هر زمان از شهر می رفتیم روستا جشن بهشتمون بود. من و برادرم از خوشیه سفر فردا، شبش خوابمون نمی برد. دختر عمو ها و پسر عمو ها و بچه های برادر شوهر خاله که پسر عموی مادرم می شد، بچه های همسایه های صاحب خونه ها و خلاصه بهشتی بود روستا واسه ما بچه ها! حتی واسه بزرگ تر ها که دنیاشون
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

11 داستان کوتاه و به یاد ماندنی:

 پیر فرزانه و جنگل وحشت   در سرزمینی دور، میان کوهستان و جنگل، قبیله ای میزیست با ترسی همیشگی از موجوداتی عجیب الخلقه که مردمان قبیله از قدیم آنان را زندگی خواران می نامیدند. هر روز قبل از غروب خورشید. بزرگان و مردان و زنان رشید و دلیر قبیله، دور اتشی بزرگ جمع می شدند و گرداگرد پیری فرزانه، طبل بدست می نشستند و با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن می کردند و همانطور که پیر فرزانه اولین ضربه را به طبل می نواخت، دیگران هم گوش هایشان را تیز می کردند و با همان ریتم هم نوا میشدند و تا امتداد شب، صدای طبلشان، همه کوهستان را
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نارفیق

خیلی با هم دوست بودیم از موقعی که از مادر و پدرم جدا شدم و خواستم مستقل باشم با او دوست شدم خیلی منو دوست داشت وقتی دید که من جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن ندارم به من جا و غذا داد من مدیون او بودمو احساس می کردم که هیچ دوستی بهتر از اون نیست. به خاطر تمام محبتاش نمی تونستم همینجوری بشینم سعی می کردم تا حد امکان مواظب او باشم تا جایی که می   تونستم می خواستم از هیچ کمکی دریغ نکنم او زن و فرزندی شش ساله داشت که فرزندش منو خیلی دوست داشت و منم اونو خیلی دوست داشتم .اما همسرش از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نماز جماعت

سلام صبح بخیر نه نه ببخشید یعنی ظهر بخیر آهان چون اصلاً معلوم نیست که کی پستم تأیید بشه وقت بخیر امروز میخوام یکی از داستانمو اینجا بنویسم البته من تو نویسندگی زیاد قوی نیستم ولی هر چی به ذهنم میرسه می نویسم خیییلی دوست دارم نظرتونو دربارش بدونم نظرتون هر چی که باشه از جمله خییلی عالی بود عالی بود خوب بود قشنگ بود مزخرف بود چرت و پرت بود به درد نخور بود فقط لطفاً به همین جا اکتفا کنید دیگه دیگه فحش بهم ندید خخخ دلم نازکه ها می شکنه خخخ اما داستان:   پدر گفت: نه، زن بچه رو به مسجد نبر بچه های دیگه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد

نمای اول: پسر: ببین اگر من امروز اینجا خونه ی شما هستم، بیشتر به خاطر اینه که تو مطمئنم کردی که با نابینایی من هیچ وقت مشکلی نخواهی داشت. دختر: خب معلومه که مشکلی ندارم. وگرنه نمیگفتم بیایی خواستگاریم. پسر: ببین این مشکل یه روز دو روزت نیست که بگی یه طوری حل میشه. صحبت یه عمر زندگیه. ممکنه یه جا کم بیاری. ممکنه یه جا تو ذوقت بخوره که نمیبینم. ممکنه هزار مسأله برات این ندیدن من پیش بیاره. دختر: تو مطمئن باش کلی تو این مدت بهش فکر کردم. من از خودم مطمئنم. میدونم سخته که حرفمو باور کنی. ولی واقعاً تو خیلی توانایها داری که من
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه پرواز

سلام. مثل این که باید هر بار که من قراره یک پست بزنم یه نفر مسببش باشه؛ این بار که خانم رهگذر نوشته زیباشون رو برامون خوندند به فکر داستانی افتادم که سال اول دبیرستان نوشته بودمش. راستش اصلاً عادت به نگه داشتن نوشته هام ندارم؛ یعنی یا می نویسم و پاک می کنم و یا در وبلاگم ثبتشون می کنم. قبل از این که وارد فضای مجازی بشم در مدرسه مون انجمن ادبی تشکیل داده بودیم و دور هم دیگه هر کسی شعر یا داستان می نوشت و به اتفاق معلم ادبیاتمون آقای عصمتی و میهمانانی که ایشون دعوت می کردند به نقد اون ها می نشستیم. اگر
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه قدر عشق خودت رو بدون

داستان کوتاه و زیبا به عنوان قدر عشقتون را بدونید  …   یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دختر میشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .   یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسر خوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

داستان کوتاه

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی به وجود آوردند سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند. مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مدیر و منشی