خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت هشت آبان

سلام دوباره اومدم با یکی از در هم نوشت های بی سر و تهم. دلم میخواد توی این نوشته همون طوری باشم که دوست دارم توی دنیای واقعی هم می شد بود. یعنی هیچ قاعده ای رو دنبال نکنم و به حرفش گوش ندم. دلم میخواد ولی این خواستنش دلیل نمیشه که حتما بتونم و موفق بشم به انجامش. چقدر این زندگی از نظر من بی هدفه. چرا؟ نمیدونم. حس می کنم از بس سر خودمو شولوغ کردم و پول کمی در میارم، زندگی ارزش زندگی کردن نداره. البته که اگه فقیرتر بودم بیشتر شاکی می شدم و هرچی به سمت پولداری پیش برم کمتر از این نق ها
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دل‌نوشته پسر پاییز

سلام! نمی‌دونم چرا ولی دلم خواست بنویسم. فرزند پاییزم اما اصلا دوستش ندارم. هر چند! بهار‌ها هم دیگه شبیه به پاییز شدن برای من. دیگه از جوش و خروش رودخانه خشکیده بالای تپه شنی خبری نیست. نه درخت‌ها سبز می‌شوند و نه میوه‌ها آبدار هستند. دیگه بارون هم لجبازی می‌کنه و این پنجره رو نوازش نمی‌کنه. دیگه حتی یک کلبه چوبی هم نمونده تا بری و بار غربت وجودت رو با بوی چوب تقسیم کنی. دیگه حتی یک صدای خوشحال از پرنده‌های روی بوم نمی‌شنوی. همه چیز دور و بر سیاه و تار شده. دیگه حتی دلگیر بشی هیچ چیزی دلت رو باز نمی‌کنه. پاییز و بهار که واقعا
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اه. چرا دوباره تابستون داره میره؟

سرماخوردگی و در مجموع بیماری، میتونه بیشترین تأثیر منفی رو روی مود من بذاره. الان سرماخورده‌ام. یک هفته میشه که این شکلیم و اصلا راضی نیستم. خواستم یه یادداشت باحال بنویسم ولی سرماخوردگی، مسیر یادداشتمو اینطوری تغییر داد: اگرچه توی دنیای فیزیکی خیلی آدم بگو بخند و شادی هستم، ولی برعکس، توی دنیای مجازی، کمتر این شلکیم. تلفنی هم فقط با کسایی می‌جوشم که حال کنم. کسایی که چند نفری بیشتر نیستند. مجرد بودن اگرچه که معایبی داره، ولی مزایای خیلی خوبی هم باهاشه که به مجرد موندنم می‌ارزه. نمیخوام الان بحث راه بندازم. فقط میخوام از خودم بنویسم. همین. کاری ندارم کودوم فلسفه برای چه کسی جواب میده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

می گفت باورت میشه فعالیت هام همه زورین؟

خودمم باورم نمیشه. شاید در آینده هم نشه. دیشب خواب بودم. خواب دیدم مجتبی خادمی داره باهام حرف می زنه. ما دو تا مجتبی خادمی از یک جنس و یک شکل بودیم. اونم دقیقا قد خودم بود. صداشم کاملا شبیه به خودم. فقط رویکردش بام متفاوت بود. گفت این همه سال تو حرف زدی من شنیدم. حالا پایه ای یه کم من حرف بزنم تو بشنوی؟ گفتم آره. این شد که میکروفون رو به دست گرفت و شروع کرد: “از سر کار رفتن متنفرم. خیال می کنی خیلی خوشم میاد که شاغلم و سر کار میرم؟ نه. اصلا هم اینطور نیست. متنفرم. تنفری که من از کار دارم، تو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دلتنگی

چشم هایم خشک شده از بس گریه کردم احساس عجیبی این روزهای مرا پر کرده چیزی شبیه دلتنگی یا شاید حس دور شدن از واقعیت های زندگی دلم برای چند سال پیش تنگ شده برای زمانی که خنده هایم حتی به گوش ستاره ها هم میرسید برای بازی های کودکی حتی لجبازی های وقت و بی وقتم خاطره ها به حرفم گوش نمیدهند هر جا که قدم میگذارم پا به پای من می آیند انگار نمیخواهند بیخیال شوند بغض گلویم را گرفته و امانم نمیدهد چه روز های تلخی حتی باران هم نمی بارد تا غصه هایم را بشوید با خودم گفتم چرا به چیز های خوب فکر نکنم
دسته‌ها
شعر و دکلمه

کاش امشب!!!…

دست در دست سحر، کوچه های به خواب رفته ی شهر را زیر پا میگذارم تا به روشنای چشمهایت برسم! جهان همه در خواب و اینجا در جهان من و تو قصه ی پنهانی خلوتمان دور از چشم خفتگان شهر تا سپیده دم امتداد دارد 3 Period من مسافر سرزمین امن آغوش تو، و تو چشمهایت، مهتاب شبانه که صورتم را نوازش میکند، و نوازشهایت نسیم خنک سحرگاهان که به پیکرم میپیچد و مست و مست ترم میسازد و خواب نوشین سحرگاهم را به یغما میبرد! آه! که تمام لذت دنیاست! تا همیشه سرگردان در سرزمین آغوش تو بودن! کاش امشب آخرین ستاره ی سحرگاهان چشمهایش را نبندد! کاش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

با تو,برای تو

این بار برای تو می نویسم ، چه بسا بسیار زود باشد یا که بسیار دیر… اما می نویسم تا بدانی که احساس خوشبختی می کنم که شب ها با لالایی تو زیر پنجره کلبه کوچکمان چشمک ستاره ها آخرین تصویر های به یاد مانده در ذهنم می شوند ، احساس خوشبختی می کنم که صدای ضربان قلبت موسیقی شبم می شود وقتی که سرم را بر روی سینه ات می فشاری ، احساس خوشبختی می کنم که چون تویی دارم و همه آرزویم که تو هم با من هم احساس شوی… گذشته ام را در رودخانه زلال کنار کلبه به دست جریان مهربون آب سپردم و دستان خالی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از امروز و دیروز و تئاتر نصف نیمه و حرف های خودمونی و کلا شهر شهر فرنگه بدو از همه رنگه بدو….

بعد از یه هفته سخت دردناک پر استرس شلوغ پلوغ یه جمعه آروم بدون درد با چاشنی هوای آزاد و طبیعت و رودخونه و توت فوق العاده بی نظیره خیییلی….. * بعد از پهن کردن بساط مون کنار رودخونه, یکی دوتا شاخه درخت پیدا کردیم و تا می تونستم یعنی می تونستیم من و مامانم زدیم داخل آب و وااای خخخخخخ تموم جونمون خیس شده بود ولی خیییلی چسبید, بابام یه کم دعوامون کرد گفت: زشته نزنید ولی ما گفتیم: کسی که ما رو نمیشناسه بذار خوش بگذره و اونم دیگه هیچی نگفت و ما رو بگی اسااسی لذت بردیم از زاینده رودی که خدا رو شکر پر آب
دسته‌ها
شعر و دکلمه

جز به من، به تمام دنیا شک کن!

کمی، به اندازه ی یک جرعه حرف، کنار دلتنگیهایم بنشین! بگذار تا با عطر حضورت به بهار فخر بفروشم و خورشید انعکاس خویش را از آینه ی چشمهای تو تماشا کند… مرا غرق کن در دریای بیکران مهربانیهایت و باز با نوازش دستها که… نه، 2 ساقه ی نیلوفرت جانی تازه ام ببخش! آه که چقدر دلتنگم برای شب گردی با تو زیر رقص نور ستارگان، چشمهایم را ببندم و تو ماه را برایم به ارمغان بیاوری تا فانوس راهم شود! دلم تنگ است برای حس عطر بهار نارنج و حرفهای در گوشی با تو! دلم برای موسیقی روح نواز صدایت و لمس تک تک کلمات لطیفت تنگ است،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

عیدانه

با تقدیم گرمترین سلامها و صمیمانه ترین درودها به ساحت دوستان بهتر از گل و خوش صحبتتر از بلبل خودم. انشاالا که حالتان بسیار خوب، حستان زیبا، دلهایتان مملو از وفا و محیطتان پر از سفا باشد. پس با اطمینان از این وقایع خوب، اجازه بدید که من هم به عنوان یکی از دوستداران همییشگیتان ، ضمن تبریک سال نو به شما سالی پر از خیر و خوبی را برای تک تکتان آرزو کنم. و یک عیدی ناقابل را هرچند دیر حضورتان تقدیم نمایم. انشالا که مورد پسند دلهای دریاییتان قرار بگیرد. یک نکته این پیام توسط هم محله ای عزیز خانم رهگذر گویاشده و قرار شد که آن
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دل نوشته ای بی عنوان

سلام. چقدر خوشحالم دوباره دارم تو این محله پست میدم. اگه بگم من تقریبا هر روز  میام و اینجا سر میزنم دروغ نگفتم. البته بعضی پست ها رو نمیخونم. میدونید؟ بالاخره آدم بعضی چیز ها رو بهش خیلی توجه میکنه و یه چیزایی هستن که نمیخواد بخونه. که برمیگرده به سلیقه. من یه گله ای دارم ازتون که چرا تو پست های ما نوجوون ها انقدر کامنت کم میدین. بعد یه سریا میخوان ما رو تشویق به فعالیت کنن اما وقتی استقبالی از ما نمیشه خوب کاریشم نمیشه کرد. درسته. بعضی   نوجوون ها واقعا  هرچی تو ذهنشون میرسه میان اینجا مینویسن. ولی نمیدونم چرا من اینجور نیستم.  خیلی شده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بفرمایید داخل . دمِ در بدِ

بفرمایید داخل. خانه تکانی داریم. امروز قصد دارم خانه تکانی کنم. خانه تکانی ای هیولایی. خانه تکانی ای تخیلی. شما هم بفرمایید کمک. قفسه های دلم پر از خمره های وصله پینه زده شده. با رنگهای زشت و تیره. بعضی هاشون قرمز خونی. بعضی هاشون قهوه ایِ سوخته. بعضی هاشونم سیاه. آنقدر سیاه که ترس در دل آدم می اندازد. باید همه اینها را خانه تکانی کنم. چقدر سخت. هر سال می خواهم اینکار را بکنم ولی نمی توانم. قفسه ها وقتی باد می وزد صدای قیژ و قوژش دل و روحم را می خراشد. دیگر نباید تامل کنم. شما هم بفرمایید خانه تکانی. اول از طبقه اول. خمره
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس شب! بخش چهارم

کابوس میدیدم!. از خواب پریدم!. میخواستم که به آغوش تو پناه ببرم!. افسوس!… افسوس! یادم نبود که از نبودنت, به خواب پناه برده بودم! … صدای آرام پاندول ساعت سکوت شب را بر هم میزند. شب آرام و سردیست!. امشب باز یکی از آن کابوس های همیشگی به سراغم آمد و خوابم را آشفته کرد. وهشت زده از خواب پریدم. با خودم فکر کردم: برای این که از حال و هوای این کابوس آشفته بیرون بیایم, بهترین کار نوشتن است. پس حالا که قرار است چیزی بنویسم, چه بهتر که با نوشتن ادامه خاطراتم به قولی که به دوستان خوب هم محله ای داده ام وفا کنم. دوست دارم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سخت شده

سخت شده امتحان دادن سخت شده درس خوندن سخت شده آروم بودن سخت شده افسرده نبودن یا بهتر بگم نشدن سخت شده تحمل این دوتا لعنتی گرد سخت شده علاقه مند بودن به چیزی یا کسی سخت شده نکشیدن سخت شده بیرون رفتن سخت شده حرف زدن سخت شده بودن کلا میدونین؟ سخت شده زندگی کردن و نفس کشیدن اما به قول یه بنده خدایی: باد که با چراغ خاموش کاری نداره. تا سختی میکشی, یعنی هنوز امیدی بهت هست نمیشه گفت سِر شده جای ضربات نمیشه گفت هنوز میتونی خوب باشی. ولی خب, نمیتونی هم بد باشی و موندی چیکار کنی نمیشه گفت جای نا رفیقیا و نا
دسته‌ها
شعر و دکلمه

چای عشق پهلو!

دلم یک استکان چای در یک عصر پاییزی و کمی با تو بودن میخواهد… رو به رویم بنشینی، به چشمهایم خیره شوی و واژه واژه عشق در جانم بریزی… و من عشق و چای تعارفت کنم که بنوشی… چای عشق پهلو! میدانی؟ دل است دیگر! فقط میخواهد! حالی اش که نمیشود تو دیگر نیستی گهگاه به خاطرات جا مانده ات بند میکند و به یک مهمانی چای عصرانه دعوتش میکند… چای عشق پهلو! دل است دیگر، نمیفهمد که تو دیگر برنمیگردی هر روز بهانه ات را میگیرد و برایت بارانی میشود… دوستت دارمهایش را در گوش نسیم زمزمه میکند تا شاید در گذر از کوچه پس کوچه های شهر
دسته‌ها
شعر و دکلمه

همیشه بهار من، تا همیشه دوستت دارم

به تو که می اندیشم زمستان از کوچه پس کوچه های شهر میگریزد و خورشید لبخند مهربانش را نثار آبی بی کران آسمان میکند… نام تو بهار است بر لبهایم که جاری میشود دهانم بوی گل میگیرد و شهر از عطر یاس لبریز میشود… حرف که میزنی قناریها روزه ی سکوت میگیرند… لبخندی بزن تا گلهای لاله و اطلسی شکوفا شوند تو که باشی بهار مهمان شهر میشود… همیشه بهار من! شراب نگاهت را جرعه جرعه به کامم بریز بگذار تا ابد مسحور این چشمهای شور انگیز بمانم شانه به شانه ام در خیابان قدم بزن تا جهان به من که همیشه بهاری چون تویی را کنار خود دارم
دسته‌ها
شعر و دکلمه

خدایا با تو ام, فال میخری؟؟

دلتنگم, مثل آن دخترک فال فروشی که شب فرا میرسد و تمام فال هایش روی دستش مانده کاش معجزه ای شود کاش در میان سکوت سنگین شب مسافری مسیرش به خلوت بی عبور این جاده بیفتد رشته ی افکار نگران دخترک را پاره کند و صدا بزند: دخترم؟ تمام فال هایت چند؟؟؟ -تمام فال هایم؟ -آری! تمامشان! -آقا! آقا! بقیه ی پولتان! و مسافر محو شود انگار اصلً مسافری نبوده! خدایا! برایم معجزه میکنی؟؟ خدایا با تو ام! فال میخری؟؟؟؟؟
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

التماس دعا

سلام و هزاران سلام خدمت نازنینانم در محله دوست داشتنی. ******* دلم التماس دعا میخواهد از همان التماس دعاهایی که آدمیزاد دلش را به دریا میزند!! و به خلق الله رو میزند برایش دعا کنند! امشب از همه التماس دعا دارم از آنهایی که از ته دلشان لابلای بغضها دعا میکنند! آن وقت از تموم وجود دلت را به زمزمه های یا خدای خلق الله خوش میکنی! تا اگه صدایت به عرش نرسید لا اقل یکی از این خلق الله صدایش آنقدر رسا باشد تا عرشیان و فرشیان از خدایا گفتنش یا خدا بگویند! التماس دعایت التماس دعا میگویم یعنی کم آورده ام! یعنی کاری هم دیگر از خودم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چهارم مهر چقدر افسردهست

یه افسردگی خاصی دارم. همیشه از شولوغی ها خوشم میومده و الانم مشکلم دقیقا همینه. یعنی شهرک ما که همش شولوغ بود و همه تا دو سه روز پیش جیغ و ویق می کردند، الان دیگه با اومدن پاییز و مدرسه ها و دانشگاه ها، انگاری ساعت پنجو شش بعد از ظهر که میشه، تاریک که میشه، اذانو که میگن، کلا شهر خواب میره. مثل پایی که خواب رفته باشه، مغزم تس تس میکنه. شایدم وز وزه. نمیدونم دقیقا چیه. هر گروهی هم برم، هر جمعی هم باشم، واقعی یا مجازی، خواجو یا اسکایپ، ته دلم شور میزنه. شور پاییزو، شور خلوت بودن همه جا رو. انگار این پاییز،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دلم کیک خامه ای میخواد از مدل نارنجکی

هیچ وقت فکر نمی کردم از تو و برای تو نوشتن این قدر سخت باشد! تولدت هم که هست و بهانه به اندازه کافی و وافی موجود ولی من خالی تر از همیشه ام بی کلمه بی واژه دوست داشتم برای تولدت کیک خامه ای از همان مدل نارنجکی ها خودم را دعوت می کردم صورتی ترین لباسم را میپوشیدم و شاید یک شاخه گل رز هم برای خودم می خریدم یکی دو ساعت پیاده روی در هوای آزاد و بعد می نشستم رو به رویت به تماشا لبخندم را برایت هدیه می آوردم و قلبم را اما!… می دانی؟ من قلبم را گم کرده ام لبخندم را هم