دسته‌ها
خاطره داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی

یک پرنده، یک پرواز.

امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلی‌ها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشه‌اش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاک‌رو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. می‌خواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعله‌ورش می‌کرد وعده‌ی زمانِ موعودی‌رو می‌شنید که هرگز نمی‌رسید. پاییز بود. می‌شنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

دلم گرفته آسمان!

صدایم کن آسمان! دلم گرفته از سردیِ بی‌رحمِ این خاک! دلم گرفته از شب، از سکوت، از خنده‌های سنگیِ نمناک! صدایم کن آسمان! خسته‌ام از این جاده‌های نافرجام! خسته‌ام از قصه‌های سیاه و از قدم‌های ناکام! صدایم کن آسمان! دلگیرم از ماندن! خاموشم از فریاد! بیمارم از تکرار! زخمینم از بیداد! صدایم کن آسمان! شکسته‌ام از سنگینیِ این غربتِ خزانزده، در این وادیِ شب‌نشان! نشسته‌ام به تماشای هیچ، مدهوش. تبدار. ویران! صدایم کن آسمان! ارچه مرا بالِ پریدن نیست! ارچه نگاهِ تارَم را، صبحی برای دیدن نیست! صدایم کن آسمانم! مرا بخوان به قلبِ خویش، اگرچه بی‌ستاره‌ای! اگرچه همچو روحِ من، ز درد، پاره پاره‌ای. مرا بخوان اگرچه در
دسته‌ها
شعر

یک شب

شبکه قلب ورود شب را با طنینی از سکوت اعلام می‌کند. شب میتپد و صبح خاکستر میشود. قلب درد را فریاد می‌کشد. ستاره فرو میریزد و ماه درون شب دفن میشود. سوز سرمای شب عجیب آتشین است. میسوزاند و زنده میکند. سپیده گم گشته و آفتاب کمیاب. شلاق طوفان سرد، عجیب با آتش خشم شب عجین گشته. زمان ایستاده و مکان در گذر شتاب می‌ورزد. عدم موجود است و وجود، معنایی ندارد. سکوت، فریاد سر میدهد. ریه زمین گرفته و چشمان آسمان خون میبارد. اِی کاش صبح می‌شد. اِی کاااش.
دسته‌ها
داستان و حکایت

یک شب, یک تماشا.

باز هم نیمه شب. درگیرم با یک کوه تکلیف نیمه نوشته و یک دریا راه تا آخر این قصه و یک جهان دلواپسی از درس های نفهمیده و امتحان های متفاوت و برنامه های پیشبینی نشده واسه یک نابینا وسط کلاس بیناهایی که از استادش گرفته تا مدیر کل آموزشگاه تقریبا هیچ چی از خودش و دردسرهاش نمی دونن و میانبرهای بنبست و… و خواب، ناخونده و آهسته، بیخیال اینکه اینجا کسی نمی خوادش، قدم زنان میاد. خدایا کاش می شد بیدار بمونم. بیدارم هنوز. تلاش می کنم تا به ذهن نیمه هشیارم سیخونک بزنم و بیدار نگهش دارم واسه پیش رفتن بیشتر، حتی یک قدم. کند و خسته
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من و شب و رویا!

دو دقیقه مونده به نیمه شب شنبه. قطار زمان داره با همون حرکت1نواختش میره طرف نیمه شب. هی بابا زمان خسته نباشی! در بالکن و پنجره آشپزخونه بازه. از بیرون صداهای شبانه میاد داخل. از پارک رو به رو صدای شلوغی های از جنس تفریح. از دورها صدای دعای شب ماه رمضان. از دورتر و گاهی از همین زیر پنجره صدای ماشینی که رد میشه به مقصد خدا می دونه کجا. نسیم نامحسوس بین فضای باز قدم می زنه و در رفت و آمدش بین در بالکن و پنجره پشت سرم نوازشم می کنه. چه قدر لطف نوازش هاش رو دوست دارم! نشستم زیر اوپن روی اون مبل کهنه
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!   هرچند از روزهای کودکی و گردش‌های بی‌دغدغه و سرخوشانه مدت‌هاست فاصله گرفتم، اما دست‌نوشته‌های بچه‌ها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دست‌نخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر می‌شد از هیاهوی بچه‌ها. مهربونی‌های مادربزرگ و شیطنت‌های ما. پرسه زدنامون تو کوچه‌باغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یه‌رنگ بودن.   تابستون که از راه می‌رسید و از کوره‌راه صعب‌العبور امتحانا که می‌گذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به
دسته‌ها
اجتماعی خاطره شعر

یادداشتی برای شبهایم

وقتی شب دوباره از راه میرسد، وقتی دوباره چادر سیاه را بر سر زمین می اندازد، و زمین همه چیز را در زیر این گنبد نیلگون در دل خود جا می دهد، من در گوشه ای در کنار شب می نشینم. قلم و کاغذ را به دست می گیرم و برای شب می نویسم: سلام بر تو ای شب. خسته نباشی چون دوباره از راه رسیدی و مایه آرامش شدی. اگر تو نبودی خستگان روزها چه امکان و فرصتی برای آسودن داشتند؟ چه موقع می شد به روزمرگی ها فکر کرد؟ مردم تو را شب سیاه و ترسناک می دانند در حالی که من از کودکی با رنگ تو
دسته‌ها
خاطره شعر صحبت های خودمونی

یک شب نرسیده به پاییز…!

شب حضور اطمینانبخشش را بر سر و روی شهر میپاشد، و ماه، غرق در ناز و عشوه، به روی هستی چشمک میزند. در این سکوت خواستنی، عطری آشنا از هر سو مشام را نوازش میکند! عطری آشنا، از جنس عاشقانه های طلایی، عطری آشنا، از جنس بارانی شدنهای گاه و بیگاه، از بغضهای بیگاهتر، عطری آشنا… از جنس………. پاییز!… آری، اینک پاییز، در انتهای کوچه ی شهریور، آغوش گشوده تا جهان را در کام نابترین لحظه های عاشقانه غرق کند! روزگار داغ از روزهای تیر و عصرهای مرداد، باید به روزهای رنگپریده و شبهای سرد و بی پایان که خیال فردا شدن ندارند، عادت کند! روزهایی که خورشیدش کم
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی طنز

حالا شبِ

بازم شب شده یه شب آروم و ساکت انگار تنها خودم هستم و خودم بازم روستا ولی این با روستای داییم اینا فرق داره اینجا خونه ی عممه این روستا انگار فصلی به اسم تابستون نمی شناسه! وسط تابستون اینجا حسابی خنکه عین پاپایی زنجان و سیمینه شهر محسن صالحی خودمون. همه جاهایی که رفتم چشمه هاش خشک شدن یا حد اقل فقط فصولی از سال آب دارن ولی چشمه های اینجا همیشه آب دارن و آبشونم چنان خنکه که اگه مدتی دستتو بذاری جلوش دستت از سردیش درد میگیره و مجبوری بَرش داری رو پشت بام هستم البته تقریبا شوهر عمم اینجا رو شبیه بهار خواب درست کرده
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

آن روز بهاری!

کنار پنجره ایستاده ام و غرق در افکار خویش، به نقطه ای نامعلوم در ظلمت بیپایان شب خیره مانده ام. ماه از پشت شیشه، گونه هایم را میبوسد و من اما بی تفاوت، به آن روز بهاری می اندیشم که خوب خاطرت و خاطرم مانده! یک روز بهاری برای همه، و برای من اما… انگار یک تکه از زمستانم در قلب بهار جا مانده بود! سرد… سوزان… و بارانی! انتظار!!! دردی که اگر دچارش شوی، همه چیز کش می آید، مسافرت دیر میکند، دنیا از حرکت می ایستد، ساعتها میخوابند….. و من دچارش شده بودم! من… عقربه های بی حرکت ساعت… و نگاهی نگران! آخ! لعنت بر این درد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خدایا! سردمه!

شب… سکوت… سیاهی… مثل بختک افتاده به جونم. یه بغض نشکن توی گلومه که راه نفسام رو بسته، هر نفس هوای این اتاق واسم مثل سم شده، با وارد شدنشون به ریه هام، به مرگ نزدیکتر میشم. مرگ!!! چه واژه ی نزدیکی!!! پنجره ی اتاقمو باز میکنم و… نه! هوای دنیا مسموم شده، نه فقط اتاق من!!! توی هوای نمیدونم چند درجه بالای صفر، از شدت سرما دارم به خودم میلرزم!!! صدای تق تق دندونامو میشنوم! دنیای مسموم! دنیای سیاه! دنیای سرد! دنیای… بیرحم! یه گوشه میشینم و قلمم توی دستامه! خدایا! من امشب باید بنویسم! از حال مسمومم!!! از سنگدلی دنیایی که هر نفس داره به مرگ، همون
دسته‌ها
شعر

شب است و…

شب است و بی حضور تو پر است آسمان من ز غیبت ستاره ها، شب است و عطر خاطرت نشسته توی خاطرم… دوباره خلوت و سکوت دوباره اشک بی صدا دوباره ضجه های درد و حسرت گذشته ها، دوباره… بعد رفتنت پرم از این دوباره ها… به خاطرات خسته ام صدای زوزه های باد تازیانه میزند، و پیکر رمیده ام به خنجر سیاه شب غمین و زار میشود… من انعکاس حسرتم صدایی از دل سکوت غریب و آشنای درد، کسی که بی تو یخ زده میان وحشت شبی چنین خموش و تار و سرد…
دسته‌ها
شعر صحبت های خودمونی

دلم باران میخواهد

امشب باز هوای دلتنگی به سرم زده، بغض پاهایش را روی گلویم گذاشته و فشار میدهد. باید از دستش رها شوم وگرنه خفه ام میکند… میروم کنار پنجره و به دنبال ماه میگردم تا کمی برایش حرف بزنم، اما او هم انگار با آسمان قهر کرده… باران نم نم خودش را به پنجره میکوبد، چه شب سرد و تاریکی! خیال سحر شدن ندارد! با آن هیبت سیاهش مثل بختک به جان این خانه افتاده… شب بغض و دلتنگی نمیدانم به جرم کدام گناه ناکرده دارند اینگونه قصاصم میکنند… کاش هوای من هم مثل هوای پشت پنجره بارانی شود، تا شاید این بغض که در گلویم گیر کرده رهایم کند،
دسته‌ها
شعر

مسافر شب

شبی آرام و خموش جاده ای بی پایان یک مسافر تنها سمت خورشید روان قطره قطره مهتاب می چکد بر سر و رویش هر دم عطر لبخند خدا دست پر مهر نسیم و طنین خوش مرغ سحری به نوازش گریش آمده اند… کم کمک حاله ی نوری شده پیدا گوشه ی گنبد نیلی جهان و مسافر آرام بین آن حاله ی نور محو گردید و کمی بعدترش گل خورشید به دنیا خندید
دسته‌ها
اجتماعی خاطره داستان و حکایت شعر صحبت های خودمونی طنز

شب نشینی یازدهم محله ی نابینایان. پنجشنبه شب ساعت 9 ادامه از کامنت 367

درود بر شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. بعد از حدوداً چهل روز، سری جدید شب نشینیها رو قراره که آغاز کنیم. همونطور که توی پست نظرسنجی هم نوشتم، قرار هست که شب نشینیها از این به بعد روزهای یکشنبه از ساعت نُه تا یازده شب و پنجشنبه ساعت نُه تا یک شب برگزار بشه. تغییر خاصی هم در قواعد شب نشینی ایجاد نشد، به جز این که قراره همه با هم باشیم و کمی مراعات یواشترها رو هم بکنیم تا همه بتونن استفاده ی کافی رو از شب نشینی ببرن و به هممون خوش بگذره. سیستم جدید کامنتها هم باعث میشه که راحتتر بتونید کامنتها رو بخونید
دسته‌ها
اجتماعی صحبت های خودمونی صوتی طنز موسیقی

امشب تو محله عروسی گوشکنی داریم و همه هم دعوتیم. بفرمایید تو

سلام به همه. آقااا، خانوووووم، بابا یوااااااش! چه خبرتونههههه! خب مگه چند ساله میوه شیرینی نخوردید آیا خخخ. بابا بذارید عرقتون خشک بشه لا اقل! گفتیم عروسیه نگفتیم رسیدگی به قحطی زده هااااست! حالا عروسی کیه آیا؟ کی؟ مجتبی؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ نه بابا مجتبی از این جرأتا نداره. عروسی کیه پس؟ چی؟ پرواااز؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ بابا کی آخه به این دکتر قلابی زن میده آخه! پس عروسی کیه؟ خب الآن میگم. عروسی امیر سرمدی. چی؟ بابا زن دوم کجا بوده آخه! بابا ولش کنید کشتیدش بچه ی مردمو! بابا یه دقیقه وایستید توضیح بدم خب! ببینید، امیر
دسته‌ها
اجتماعی خاطره شعر صحبت های خودمونی طنز

این هم ایستگاه نهم شب نشینی. ادامه دوشنبه شب از کامنت 1144

سلام بچه ها. چه طورید؟ خب نهمین شب نشینی هم شروع شد. خب میدونید که شب نشینیها دیگه هر شب نیست و معمولاً قراره یک شب در میون برگزار بشه مگر این که به مناسبتی برسیم و نظمشون به هم بریزه. به هر حال امشب در خدمت شما هستیم و شبهای بعد هم تا زمانی که این پست روی صفحه ی اول سایت باشه با همین پست شب نشینیها پیش خواهد رفت. از اونجایی که عمراً متن پستهای شب نشینی خیلی خونده نمیشه، دیگه طولانیترش نمیکنم. فقط یه شعر براتون میذارم و بقیه ی حرفا باشه واسه توی کامنتها: این سکوتو این هوا و این اتاق، شب به شب
دسته‌ها
خاطره صحبت های خودمونی

یک شب رؤیایی

یک شب را با چشمک مرور کنید یک شب رؤیایی برای من. برای منی کی نمی توانم فقط به صفحات مجازی دل خوش کنم. منی که نمی خواهم دیگر پست بگذارم چون امتحان دارم. منی که خیلی خسته هستم و باید بخوابم. منی که حیفم می آید این شب را برای شما شرح ندهم. منی که خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم. زیر بارون. باد و باران توی صورتم می زد. ولی من از باران نمی ترسم. بر خلاف خیلی ها که تا دوتا قطره باران می بینند فرار می کنند من نه نمی ترسم. می آمدم و این شعر را زمزمه می کردم البته خیلی آهسته که کسی