سلام دوستان. وقت به خیر. بیشتر ما نابیناها هر روز با آدم هایی رو به رو میشیم که کلی از ما تعریف و تمجید می کنن. شما واقعا توانمندین. شما واقعا استثنایی هستین. خدا یه چیز رو از آدم می گیره، جاش 1 میلیون و 299 هزار چیز بهش میده. آقا تو درس هم خوندی؟ خانم تو خودت غذاتو می خوری؟ آقا تو چطور مسیرت رو تشخیص میدی! بابا دمت گرم. من اگه جای تو بودم خودکشی می کردم! اینها حرف هایی هستن که ما همه مون هر روز می شنویم. انقدر از این حرف ها به ما میگن که کم کم باورمون میشه ما آدم های استثنایی هستیم.
برچسب: يادداشت
دستهها
از ناخواندني هاي من
سلام و صد سلااااام خدمت همه ي شمايي كه به بودنتون ديگه عادت كردم. كه ديگه با همه ي شلوغي هايي كه دارم، اگه بيام و ببينم يكي از شما نيستيد، اعصابم ميريزه به هم، دقيقا مثل عملي هايي كه وقتي دواشون قطع ميشه، همه ي بدنشون به خارش ميفته، منم وقتي مخدرم كه شما هم محلي ها باشيد كم بشه، همه ي روحم شروع ميكنه به خاريدن. يكي از خوبيهايي كه اينجا رو اينجا كرده، اينه كه توي محله ي ما، كامنت گذاشتن ديگه ي رسم پسنديده شده و همه باهم ارتباط نزديك داريم، همه باهم رك هستيم و در عين حال در عين صميميت، احترام هم ديگه
دستهها
بازيچه
همينطور صفحه، سياه بكنم كه نيستي، كه نفس كشيدن هواي بودنت قدغن شده. همينطور از خودم بيخود در حسي ناگفتني و آشفته به ژرفاي تمام دلتنگي هام غرق. حتما بايد پاستوريزه و كوتاه بدون جزئيات بنويسم تا سايتم خراب نشود، تا بچه ها برداشت هاي جنسي نكنند، تا متلكم نپرانند، تا حرمت مكاني عمومي حفظ شود، تا يك آدم نرمال به نظر برسم. خارش تمام روحم از نبودنت كه درك كردني نيست! فقط خودم كه خودم را جاي خودم ميگذارم ميفهمم كه مجتبي چه مي گويد و مي نويسد! اين متفاوت بودنم با همه، اين هنجار گريز بودنم، اين تو را خواستنم در حد حسي بيشتر از جنون، استخوان
سلام و هزار سلام. بچه ها، راستياتش، من اگر ننويسم، زود، فراموشم ميشود. من بايد بنويسم و خاطرات خوشم را به عنوان يك آدم دم دمي مزاج، هك كنم در كاراكتر ها و روي صفحه اي از تابلو هاي محله تا هميشگي شود اين پول هايي كه خرج كردم، تا هميشه بتوانم با خواندن اين خاطرات خوش، حد اقل به اندازه ي نصف پولي كه سرفه كرده ام، لذت ببرم. اين پست ميوه ي گنديده از محمد رضا چشمه ي دوست داشتني و اينكه بعضي از خواص موز از جمله افزايش نيروي جنسي، در آن نوشته شده بود، ترغيبم كرد تا از آن روز به بعد، مرتب روزي دو
دستهها
يادداشت امشب
امروز خوب و خوش و لذتبخش صبح از خواب بيدار شدم و تا شب تقريبا غير از وارسي محله هيچ كار مفيدي انجام ندادم. دقيقا برخلاف ميلم و برخلاف كلي كار كه هميشه ي خدا سرم ريخته است و به آش كشك خاله ميماند و بالاخره بايد روزي نوش جان كنمشان. اميدوار و سرفراز از كارهايي كه انجام نداده ام، به تدوين فايل صوتي كنفرانس يازده روي آوردم و پس از انجام كارهاي نهايي براي مستقيم كردن لينك دانلودش منتشرش كردم. حالا احساس شعفي داشت از اين امر به من دست ميداد كه ديدم دست نداد. هرچه در خودم گشتم و از افكار در هم لوليده ام علت دست
دستهها
ذهن خواني
در كل حس عجيبيست كه در حال ظرف شستن باشي و كسي با كلاس، وارد آبدارخانه بشود از تو كه دستهايت آغشته به كف مايع و چربيهاي فراوان و لزج است بپرسد مسئول دفتر محل كارتان كجا هستند و تو در همان حال كه با خودت و ظرفها و روزگار كلنجار ميروي تا هم ظرفها را تميز كرده باشي و هم خشمت از اين صحنه را كنترل كرده باشي، جاي مسئول دفتر و اصلا خود دفتر را با حالتي خالي از هر گونه احساس به آن فردِ با كلاس، اطلاع بدهي ولي بعد از رفتن جناب با كلاسيان، مرتب در حال ذهن خواني از او باشي كه آيا در
سلااااام بچه ها! از همگي مرسي كه بوديد و هستيد و مطمئنم خواهيد بود. من يك يادداشتي پنجم اسفند نوشتم و بعضي چيز ها يعني خط مشي هاي محله رو مشخص كردم ولي انگاري نتونستم درست و حسابي منظورم رو برسونم. خوب. طوري نيست. به چيزهايي كه گفتيد اينجا يك نگاه ديگه ميندازيم و سعي ميكنيم باهم ديگه جواب بعضي از حرفهايي كه شما گوش كني هاي باحال توي كامنت دوني گفتيد رو پيدا كنيم. پس برو بريم داداش: شهروز جونم يك جور هايي انگار قات زده بودي كه چرا بچه ها كم از برنامه ي شما استقبال ميكنم. ببخشيد، استقبال ميكنند. علي اصغر اسدي ي حرف قشنگي ميزد
دستهها
امشب نوشت
کودکان و نونهالان لطفا این مطلب را نخوانید چرا که مسئولیتش با شما یا خانواده محترمتان خواهد بود:
خوب. درود. ديروز كه امتحان ترجمه ي پيشرفته ي متون انگليسي دو داشتيم جاي دشمنتون خالي. دهنم گا. گا. گام به گام صاف شد. شايد بگم سه ساعت نشستم و آخرشم نتونستم اون چيزي كه حق مطلب بود ادا كنم. البته من همه ي زورمو زدم ولي نشد كه بشه. يعني هرچي ازم بر ميومد كردم ولي نميدونم استاد، چند بهم بده. ي مقاله مانندي بود از فرانسيس بيكن مال دقيقا شونصد سال پيش. اولش به حضرت فيل پناه بردم ولي حضرت آقا فيله كه ديد متنش خيلي سنگينه نتونست تحملش كنه و زير ترجمه زاييد. بعدش به حضرت شلغم متوسل شدم كه حضرت شلغم ي كم اومد كمكم
دستهها
سيب زميني يك كيلويي
تا به حال شنيده بوديد كه كسي يك سيب زميني يك كيلويي بخرد يا بفروشد؟ امروز بعد از حدود بيست سال كه مسير رفت و برگشت سوپرماركت و ميوه فروشي را طي كردم، يك سيب زميني يك كيلويي نسيبم شد. خيلي عجيب بود، وقتي توي دستم گرفتمش، به ياد يك طالبي كوچك افتادم كه پوستش آفتاب سوخته شده باشد يا توپي كه از بس با او بازي كرده اند، پوستش اينطور آش و لاش شده باشد يا مثلا هندوانه اي كه از بس انتظار شب چله را كشيده، حساسيت ريخته باشد بيرون. باورش نكردم. حتي به وجود چنين سيب بزرگي فكر هم نكرده بودم. مثل اين بود كه من
پرم از اميد و نا اميدي. احساساتم قاتيند. زندگيم شده پر از بايد ها و نبايد ها، دو دلي و ترديد، غم و شادي، همه چي و همه چي و هيچي. نميدونم. اصن نميفهمم از كجا ميخوام بنويسم و چطوري بايد شروعش كنم. نميدونم اين سبك نوشتنم طوري هست كه كسي اصن بخوندش يا نه. ولي به هر حال، من بايد بنويسم و بگم و بريزم بيرون خودمو. من وقتايي كه خودمو مينويسم، ي حس سبك شدن و راحتي بهم دست ميده. انگاري كه ي بار سنگين صد كيلويي روي دوشت باشه بذاريش زمين. يكي دو ماهي ميشه موبايلم خراب شده و ده جا بردمش كسي نتونسته كاريش كنه.
بچه ها، نميدونم بگم، نگم، برم، نرم، ميشه، نميشه، ميتونم، نميتونم، داد بزنم، ساكت باشم، آبرو ريزي ميشه، نميشه، خوبه، بده، بدبخت ميشم، نميشم، خلاصه كه بين هزار تا دو راهي موندم. راستياتش خيلي تشنمه، آره، تشنمه. خوب؟ شما ميگي چي كار بايد بكنم، آب بخورم؟ خجالت بكش! من اگه ميخواستم آب بخورم كه اينجا نميومدم كه! شما هم عجب عقلي داريها! بابا اصلا انگار نميگيري. بابا نميشه. نميتونم آب بخورم. از ظهر به اين طرف ديگه نميشه آب خورد. ببين، اصلا بذاريد ي جور ديگه بگم: اين بلندگويي كه توي خوابگاه هاي دانشجويي هست، خوب، ديديد؟ شنيديد؟ آهان. باريكلا. آب نخوردن منم دقيقا بر ميگرده به همين بلندگو
دستهها
دقيقا كوشي؟
ببين، چطور از تو بنويسم! دلم تنگ شده. خيلي وقتي ميشود نديدمت. بخواهم حسابش را بكنم، نزديك به پنج هفته از آخرين باري كه مثل يك فرشته ي خوش خط و خال از تنم بالا رفتي ميگذرد. پنج هفته از آخرين باري كه خودت را روي تنم كشيدي ميگذرد. پنج هفته از آخرين باري كه مرا بوسيدي و نوازشم كردي ميگذرد. پنج هفته، براي من زيادي زياد است. نكند نرخ دلار روي انصاف هم تاثير گذاشته است! پنج هفته اي ميشود كه بعد از ظهر هاي من از شيطنت هايت خالي شده اند. ببين، پنج هفته از آخرين باري كه خط قرمز ها را با هم رد كرديم ميگذرد
سلام بچه ها. از هزار تا چيز ميخوام باهاتون حرف بزنم ولي نميشه.يعني هم وقتش نيست، هم يادم نيست، هم حوصله ي شما ممكنه سر بره. به هر حال، راجع به ي چندتاييش كه توي ذهنم هست ميگم. بذاريد اول بنويسمشون كه بعدا اگه وسط حرفام يادم رفت، بتونم برگردم اينجا بخونم و ادامه بدم. خوب: مجمع موج نور. ظرف شستن. كنكور ارشد. مجمع موج نور: امسال، متاسفانه خيلي بد شد كه مجمع موج نور، توي محرم افتاد. اصلا حالگيري بدي واسه من شد. خيلي برنامه داشتم و ميخواستم يك مراسم انتخابات و يك مجمع متفاوت ارائه بديم ولي انگار دست سرنوشت، ما رو جور ديگه اي بازي ميده.
وقتي حالم آشفته است، وقتي حتي از صداي خودم نفرت دارم، تو، سرزده، با عطر هميشگيت ميآيي. عطري كه ضد افسردگيست، عطري كه هر بار به مشامم ميخورد، هزار انگيزه ي زندگي را در من زنده ميكند. اين تو و اين عطرت، كم هستيد، گم هستيد، راحت از من عبور ميكنيد و هر ثانيه كه ميگذرد، كم و كمتر دست يافتني ميشويد. مني كه حتي بوي خورش سبزي به آن تند و تيزي را حس نميكنم، چه هستي كه عطرت از خواب، ميپراندم؟ چه هستي كه از چند شهر آن طرف تر، نزديكي حضورت را حس ميكنم؟ اين آشفتگي مخلوط با تبي كه از بيماري بر من تحميل شده،
دستهها
اه هي سرما ميخورم
سلام. لعنت به سرما خوردگي! گلو درد بد چيزيه. امروز حالم به اتاق پذيرايي كه نه، به اتاق ورودي جهنم تبديل شده. دماغم فش فش ميكنه، گوش هام ميسوزه، چشم هام آبريزش داره، حوصله ام سر رفته، غذا رزرو ندارم، اصلا يك وضعي كه نيا و نبين. اميدوارم ي جا ي كلدستاپ گير بيارم بخورم خوب شم. اينطوري كه نميشه كلاس رفت و كار كرد آخه! ولي عجيب، حوصله كردم رمان هانگر گيمز را ديشب چهار فصلش را بخونم. البته ديدم زياده، رفتم فيلمش را دانلود كردم كه زود تر به آخر ماجرا برسم. خيلي نامردي بود. يك كشوري بود با سيزده منطقه. يكيش كه نابود شده بود. پايتختيها
سلام. امروز دوم مهرماه است. يعني يك جورهايي بود و قرار است كه ديگر جايش را به سوم بدهد. همين است كه عمرهاي ما اينقدر زود ميگذرد. به اين خاطر كه روزها و شبها عجله دارند يكي پس از ديگري از پس هم بگذرند و گويي مسابقه ي دو با هم گذاشته اند. به هر حال، امروز احساس تشنگي و آشفتگي به شدت زيادي ميكردم. وقتي فهميدم روزهاي شغلم با روزهاي تحصيلم تداخل پيدا كرده اند كه اين حسهاي بد در من دو چندان شد. اعصابم خرد بود خرد تر شد. هر جوري بود خودم را رسوندم خونه ي داداشم و قبل از اينكه از پله ها بالا برم،
فقط ميخوام بخوابم. سرم خيلي درد ميكنه. اصلا اين چند روزه خيلي پست دادم، انگاري كه چشم خورده باشم. واقعا چشم را اگر بخوري چه مزه اي ميتونه باشه؟ به نظر من يك كمي شور مزه ميزنه. مزه ي اسفناج هم ميده. آخه اولا كه توي چشم ما كيسه هاي اشك هستش كه توي اشك هم نمك هست. پس شور بودنش حتمي ميشه. و اما در مورد مزه ي اسفناج هم دليل دارم، خوب، اسفناج، كلي آهن توشه پس چشم هم كه خون توش شايد باشه ي كم، ميتونه مزه ي خون، يعني مزه ي آهن، يعني مزه ي اسفناج بده. به هر حال، اگر مزه اش را هم
سلام. نميدانم, اينجا مثل دفترچه خاطرات شده, البته از نوع عمومي. دفترچه خاطراتي كه هر از گاهي در آن مينويسيم, دفتري كه در معرض ديد عموم قرار گرفته و هر كس از تيتر مطلب يا از نويسنده مطلب خوشش آمد, راحت مطلب را باز ميكند, ميخواند, شايد چيزي هم زير متن اصلي مي نويسد و دوباره ميبندد تا نوبت به نفر بعدي برسد. بعد از اينكه به علت خواب بسيار شديدم از كلاس متون برگزيده نصر ادبي پيشرفته, جا ماندم, هوس دوش و شامپو زد به كله مو هام, همه مو هام مجبورم كردند كه بروم حمام و تحديدم كردند كه چنانچه خواستهشان عملي نشود, در مقابل, آنها نيز