ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- بازی پنجم شنبه 9 اسفند ساعت 20! کی میاد مافیا بازی؟!
- تقویم گویای سال ۱۴۰۰ خورشیدی.
- قسمت دوازدهم اضافه شد. فصل دوم برنامه رادیویی داستان دستان، با موضوع تحلیل ردیف موسیقی ایرانی به طور تخصصی، کاری از رادیو گوشکن
- به روز رسانی. اطلاعیه برنامه های رادیو اینترنتی محله نابینایان مخصوص دانش آموزان به همراه آرشیو برنامه رادیویی زنگ مدرسه.
- بهروزرسانی کتابخانه دانشآموزی محله نابینایان با اضافه شدن چندین کتاب کمک درسی برای پایه یازدهم، یک کتاب برای پایه نهم و کتابهای پایه دهم رشته معارف اسلامی.
بایگانی برچسب: s
بازم تابستون اومد
بازم تابستون گرم و پر از خاطره سوار بر قطار فصلها از راه رسید و با اومدنش منو برد به اون سالا. اون سالایی که اگرچه خیلی دور نیستن و خیلی از رفتنشون نگذشته، ولی مثل برق و باد گذشتن. … ادامهی خواندن
پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها
بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده اجاق, باغ, بوانات, پدربزرگ, پستوی خاطرات, خاطرات کودکی, خانه خشتی, خردسالی, دهه ۷۰, دوغ, روستا, روستای پدری, روستای مادری, سیمکان, شب, شب روستا, صبحانه, صداهای شبانه, صدای شب, مادربزرگ, مزرعه, ناهار, نیمه شب
19 دیدگاه
سفرت به خیر باباجی جونم
خیلی کوچیک که بودم، یادمه یه تویوتا وانت داشتی که پشتش رو هم چادر زده بودی. نمیدونم چرا! ولی هممون یه جورایی اون ماشینو خیلی دوست داشتیم. همیشه هرجا که میخواستیم بریم، پشتش زیر انداز مینداختیم و میریختیم پشت وانت … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده بابابزرگ, باباجی, پدربزرگ, خداحافظی, خداحافظی با باباجی
91 دیدگاه
شرمنده از اینکه دیر متوجه شدیم، مهربانو درفشی جوان درگذشت پدربزرگ لایق و شایستهتان را تسلیت می گوییم
درود یاران، دیروز بطور تصادفی متوجه شدم که پدربزرگ هم محله ای با سابقه و همنوع یعنی مهربانو حنانه درفشی جوان بدرود حیات گفته اند. هرچند دیر ولی درگذشت این پدربزرگ مهربان و از ورزشکاران بنام ایران زمین را به … ادامهی خواندن
راحت بخواب بابا رمضونم
خیلی کوچیک که بودم، یادمه همیشه وقتی میومدیم خونت، اول از همه، از توی ماشین میپریدیم توی مغازت. بستنی کیم، پفک، شیر کاکائو، نوشابه شیشه ای، کیک، هر چی میخواستیم برمیداشتیم. تو و ننه هم دوتا خوراکی میذاشتید روش و … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده بابا بزرگ, بابا رمضون, بابا رمضون من, پدربزرگ, پدربزرگ من
46 دیدگاه