امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
برچسب: گوش کن محله من محله ما
از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟ از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟ از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده! در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح! تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند. صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد. منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام،
سلام به تمامی اعضای محلهٔ بزرگ نابینایان ایران. امید که سلامت و فعال باشید. چنانکه در عنوان این پست مشاهده میکنید قصد دارم با طرح یک پیشنهاد، به یک تمرین عملی جهت بهره گیری بهتر از ابزارهایی بپردازم که در اختیار ما هستند. علیرغم موانعی که در پیش روی همهٔ کاربران فضای مجازی وجود دارد، این روزها گسترهٔ استفاده از این ابزار کارآمد برای طرح مسائل فرهنگی-اجتماعی-شهری در جامعهٔ ما بیشتر و بیشتر میشود. صفحات مجازی تبدیل به رسانه هایی شده اند که فارغ از علایق سیاسی-اجتماعی-فرهنگی افراد توان انتقال پیامهای گوناگونآنها را به هم فراهم کرده اند. مسائلی که برخی از آنها میتواند برای فقط بخشی
دستهها
دلم گرفته آسمان!
صدایم کن آسمان! دلم گرفته از سردیِ بیرحمِ این خاک! دلم گرفته از شب، از سکوت، از خندههای سنگیِ نمناک! صدایم کن آسمان! خستهام از این جادههای نافرجام! خستهام از قصههای سیاه و از قدمهای ناکام! صدایم کن آسمان! دلگیرم از ماندن! خاموشم از فریاد! بیمارم از تکرار! زخمینم از بیداد! صدایم کن آسمان! شکستهام از سنگینیِ این غربتِ خزانزده، در این وادیِ شبنشان! نشستهام به تماشای هیچ، مدهوش. تبدار. ویران! صدایم کن آسمان! ارچه مرا بالِ پریدن نیست! ارچه نگاهِ تارَم را، صبحی برای دیدن نیست! صدایم کن آسمانم! مرا بخوان به قلبِ خویش، اگرچه بیستارهای! اگرچه همچو روحِ من، ز درد، پاره پارهای. مرا بخوان اگرچه در