خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آدم برفی و پروانه بخش های7 8و9

*** زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید. دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار. -دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟ -میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون. -آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد، -این چه حرفیه؟ بهار
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آدم برفی و پروانه بخش3

*** زمستون سرد و سنگین روی تمام دنیا پهن شده بود. سرما، سرما و باز هم سرما. انگار هرگز انتها نداشت. زمین و زمان یخ بسته بود. از آسمون هم دیگه برف نمی بارید. فقط تگرگ های ریز و درشت بود که می اومد پایین. توفان دیوانه هر بار که خشم می گرفت انگار می خواست تمام جهان رو برای همیشه نابود کنه. هنوز یادش نرفته بود که آدم برفی بازیچه رنگیش رو ازش دزدیده بود و به هیچ قیمتی نتونسته بود پسش بگیره. ویرانی آدم برفی داشت واسهش۱هدف می شد و شاید بعد از مدتی تنها هدفش. آدم برفی اما خیالش نبود. تمام این ها رو می دید